غزل شماره ۱۳۹۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تا كی به حبس این جهان من خویش زندانی كنم
وقت است جان پاك را تا میر میدانی كنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی كنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی‌ها كنم
تا كی به دست هر خسی من رسم چوگانی كنم
آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملك بی‌خلل
باشد بتر از كافری گر یاد دربانی كنم
چون این بنا بركنده شد آن گریه‌هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی كنم
ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اكنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی كنم
در چاه تخمی كاشتن بی‌عقل را باشد روا
این جا به داد عقل كل كشت بیابانی كنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی كنم
در حضرت فرد صمد دل كی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی كنم
تا چند گویم بس كنم كم یاد پیش و پس كنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی كنم

آسانآهنگامانبیابانجهانخلوتخندهدورانسلطانعقلچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید