غزل شماره ۱۴۱۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به حق روی تو كه من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت كه از مردم شنیدستم
چنین باغی در این عالم نرسته‌ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
دعای یك پدر نبود دعای صد نبی باشد
كز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی كه دارم از غمت سوزی
ز رفعت‌های سوز او در این گردش خمیدستم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او كلیدستم
گرفته هر یكی ذره یكی آیینه پیش رو
كز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
كدام است او یكی اویی همه اوها از او بویی
كه از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشكر را من كه از كی پرشكر گشتی
اشارت كرد سوی تو كز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم كه چون غنچه چرا چهره نهان كردی
بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم كه هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من ولیك او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شكر و آزادی
كز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش
كه من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جان‌ها كشیدم راح و ریحان‌ها
برای رنج رنجوران عقاقیری كشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
كه بسم الله كه تتماجی برای تو پزیدستم
یكی تتماج آورد او كه گم كردم سر رشته
شكستم سوزن آن ساعت گریبان‌ها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش فروكوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش كردم كز آن شیرین بریدستم
به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشكفته‌ست نوعی گل
شكوفه كرد هر باغی كه چون من بشكفیدستم
شكوفه چون همی‌ریزد عقیبش میوه می خیزد
بقا در نفی دان كه من بدید از نابدیدستم
همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی بجز هنگام كاهیدن
گزافه نیست این كه من ز غم كاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا كه سرنا بهر ما نالد
از آن دم‌ها پرآتش كه در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر
از آن حسن و از آن منظر بجو كه من خریدستم

آتشآزادآسماناندیشهبهارجهانخوابدعادوستدولتسخنسوسنشیرینعاشقعشرتعشقغنچهلطفمستچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید