غزل شماره ۱۱۶۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چند از این راه نو روزگار
پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بكش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلك را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی كه سرآخر شدست
چون خر لنگست در آن مستدار
باد چو راكع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان بی‌مدار
چشم در آن باد نهادست خس
كو كشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بماندست سنگ
كوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیكیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یكی نغمه تر می‌نواز
گاه ز تر بگذر و رو خشك آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش كه نهی بركنار
نور علی نور چو بنوازیش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در كف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق از او چون شكار
گاه چو آبی متشكل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار

آتشبادهبهارخداروزگارعشقمستچشمچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید