ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
در سر مست من فكن جام شراب احمری
بحر كرم تویی مرا از كف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهای
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گر چه به بتكده دلم هر نفسی است صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود بر این سرم بسكلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر كرم چه كم شود گر بخورند جرعهای
فضل خدا چه كم شود گر برسد به كافری
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فكرتم یا برسان به فطرتم
یا به تراش نردبان باز كن از فلك دری