غزل شماره ۲۳۸۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای كبر و كینه
چون شیشه بشكنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود كمینه
وآنگه كه مرهم آری سر را به عذر خاری
بر موزه محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاكی بل كز جهان پاكی
از دست حق رسیده بی‌واسطه قنینه
در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت كه آن نه و كه این نه
جانی كه غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بی‌كهنه‌های دینه

بزمتبریزجهانسوداسینهشرابطربمحنتمرهمیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید