غزل شماره ۱۹۵۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی كز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
اختران گویند از بالا كه این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا كه چه غوغاست این
آفتابش روی‌ها را می كند چون آفتاب
رشك جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این
این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
كوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العین و حیات جان مولاناست این
این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم وین پناه هر دو كون
دستگیر روز سخت و كافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی كه آوازت به هر دل می رسد
شرح كن این را كه گوهرهای آن دریاست این

اخترامانبهارجهانحیاتخداخورشیدزمینساقیسوداعشقغوغامستمشرقگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید