غزل شماره ۱۶۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در فروبند كه ما عاشق این میكده‌ایم
درده آن باده جان را كه سبك دل شده‌ایم
برجه ای ساقی چالاك میان را بربند
به خدا كز سفر دور و دراز آمده‌ایم
برگشا مشك طرب را كه ز رشك كف تو
از كف زهره به صد لابه قدح نستده‌ایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چاره رطل گران كن كه همه می زده‌ایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه‌ام
به حق آنك ز آغاز حریفان بده‌ایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه در این عربده‌ایم
گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست
هین بده ما ملك الموت چنین قاعده‌ایم
فلسفی زین بخورد فلسفه‌اش غرق شود
كه گمان داشت كه ما زان علل فاسده‌ایم
آن نهنگیم كه دریا بر ما یك قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌ایم
هله خاموش كن و فایده و فضل بهل
كه ز فضله فایده فایده‌ایم

بادهحریفخداخماررحمترطلزهرهساقیسبوطربعاشققدحلابهپنهانگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید