مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر كردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی
فراری نیست خوبان را ز عرضه كردن سیما
بتان را صبر كی باشد ز غنج و چهره آرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود كرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به ممن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی كه افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل
چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی
كه تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان
كه ممن آینه ممن بود در وقت تنهایی
ببیند خاك سر خود درون چهره بستان
كه من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
كه گنجی دارم اندر دل كند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
كه من هم قابل نورم كنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند به دل گشته
به هستی پیش میآید كه تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین كجا گشتی مگس را گر خبر بودی
كه آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد كاهل فردا
سبك كاهل شود آن كس كه باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو كن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی
به جان و دل شدی جایی كه نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی كه آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر كمتر رو
كه عشق زر كند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهای آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مركب شوم خوشتر
كه تو مركب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش كن من چو تو بودم خمش كردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی