بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد در آن كنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی كه افتد به دست فرنگ
چه افرنگ عقلی كه بود اصل دین
چو حلقهست بر در در آن كوی و دنگ
ز خشكیست این عقل و دریاست آن
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
كه نی عربده بینی آن جا نه جنگ
یكی جام بنمودشان در الست
كه از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی كه بیدست و شیشه كه دید
شراب دلارام و بكنی و بنگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
قطار شتر بین كه گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش كن كه اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند تو هم بلنگ
ره سیرت شمس تبریز گیر
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ