غزل شماره ۲۱۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی‌افتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شكر تا ابد
گر یك زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاكی نگر
رشك دم عیسی شده در زنده كردن باد از او
در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود
از روی میر ممنان شد فخر صد بغداد از او
ای ذوق تسبیح ملك بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان می‌رود چشم بدان كم باد از او
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او
گر یك جهان ویرانه شد از لشكر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
گر چه كه بیدادی كند بر عاشقان آن غمزه‌ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او
پا برنهادی بر فلك از ناز و نخوت این زمین
گر فهم كردی ذره‌ای كاین شاه خوبان زاد از او
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او
كخر چه خورشید است این كز چرخ خوبی تافته‌ست
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او
تا بردرید این عشق او پرده عروس جان‌ها
تا خان و مان بگذاشتند یك عالمی داماد از او
بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین كسی
كز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا كور گردد دیده نادیده حساد از او

آزادآسمانامانبغدادبنیادبهشتتبریزتسبیحجعدجهانخرامانخسروخورشیددیدهزمینسلطانسوسنشمشادشیرینطرهعاشقعشقعقلغمزهفرهادفریادلطفمستویرانهپنهانچراغچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید