غزل شماره ۱۶۱۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مكن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره كه تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم كه تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
كه در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مكن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان كه شكر زاید صفرا
به شكر داروی من كن چه كه صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصه‌ام اكنون
كه چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست كه پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
ستر الله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو
چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه می كن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نكنم فتنه نجوشم
به دلم حكم كی دارد دل گویای تو دارم

آینهتماشاخروشخماردوستسوداطبیبطربغریبمستمطربملامتپنهانگردونگنبد


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید