غزل شماره ۱۶۵۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای دریغا كه شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلك تا به ابد مستسقی است
گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معده گاو گرفته‌ست ره معده دل
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم
كوزه‌ها دان تو صور را و ز هر شربت فكر
همچو كوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
شربت از كوزه نروید بود از جای دگر
همچو كوزه ز اصول مددش بی‌خبریم
از دهنده نظر ار چه كه نظر محجوب است
زان است محجوب كه ما غرق دهنده نظریم
آن چنانك نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شكریم
اگر این یخ نرود زان است كه خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زان است كه بند اگریم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با كرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شكرش همه بسته كمریم
از زكاتی كه فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی كه فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
زان بهاری كه خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطه روز و شب خویش مثال سحریم
من خمش كردم ای خواجه ولیكن زنهار
هله منگر سوی ما سست كه احدی الكبریم

بهارجهانخمارخورشیددریغدوستسحرصاحبصباصباحمخمورمستنگاریزدان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید