غزل شماره ۱۱۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت لبم چون شكر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر
از گهرم دام كن ور نبود وام كن
خانه غلط كرده‌ای عاشق بی‌سیم و زر
آمده‌ای در قمار كیسه پرزر بیار
ور نه برو از كنار غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما جامه كنانیم ما
گر تو ز مایی درآ كاسه بزن كوزه خور
دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
از همه ما خوشتریم كوری هر كور و كر
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
جامه دران بركنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسی جان بركند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشك دان اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار
قیمت اشك چو در چیست بگو آن نظر
بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم
عالم ما برقرار عالمیان برگذر
هر كی بزاد او بمرد جان به موكل سپرد
عاشق از كس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نه‌ای همچو قفا پس نشین
ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر
چون سپر بی‌خبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران بی‌خبر

باقیجامدوستساقیعاشقعشاقعشقغصهلعلگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید