غزل شماره ۲۷۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه
طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها
صار روحی فی هواه غارقا حتی دری
لو تلقاه ضریر تائه احوالها
فی الهوی من لیس فی الكونین بدر مثله
ان روحی فی الهوی من لا تری امثالها
لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت
رامت الاموال كی تنثر له اموالها
لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یالها
عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
حین عدت فضلها و استكثرت اعمالها
افلحت من بعد هلك ان اعوان الهوی
اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها
آه روحی من هوی صدر كبیر فائق
كل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها
ییاس النفس اللقاء من وصال فائت
حین تتلو فی كتاب الغیب من افعالها
حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ناولتها شربه صفی لها احوالها
ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ثم لا تبصر مضی اذ تفكر استقبالها
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره
ان روحی اثقلت من دره قد شالها
مثله ان اثقل الیوم المخاض حره
اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها
غیر ان سیدا جادت لها الطافه
ان روحی ربوه و استنزلت اطلالها
سیدا مولی عزیزا كاملا فی امره
شمس دین مالك اوفت لها آمالها
صادف المولی بروحی و هی فی ذاك الردی
من زمان اكرمته ما رات اذلالها
جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی
اكتست روحی صباحا انزعت سربالها
قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
ثم غارت بعد حین من مقال نالها

اقبالتبریزجرعهصباصباحصبحعشقلالهوصال


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید