غزل شماره ۱۸۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
از بس كه ریخت جرعه بر خاك ما ز بالا
هر ذره خاك ما را آورد در علالا
سینه شكاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
اشكوفه‌ها شكفته وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت كالا
ابرت نبات بارد جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
ای عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم آن راستست الا
سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جان‌ها اصلی ندارد اصلا
خورشید را كسوفی مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن كو بر حق كند تولا
این خنده‌های خلقان برقیست دم بریده
جز خنده‌ای كه باشد در جان ز رب اعلا
آب حیات حقست وان كو گریخت در حق
هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا

بادهباطلجامجرعهحیاتخندهخورشیددهانسینهعشقمستچشمیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید