غزل شماره ۱۴۱۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بیا هر كس كه می خواهد كه تا با وی گرو بندم
كه سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم
همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری كز چه می خندم
خیال شاه خوش خویم تبسم كرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسكین كه عمرش نیست من عمرم
بدین وعده من مسكین امید از عمر بركندم
دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود
چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم
شهی كز لطف می آید اگر منت نهد شاید
كه چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم
كمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه كن با خود چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتس تندم
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این كه خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السكر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یكی جامی پر از شادی و آرامی
كه بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم كه من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم

امانامیداندیشهجامجهانخداخندانخیالطوطیعشقلطفمخمور


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید