چند روز است كه شطرنج عجب میبازی
دانه بوالعجب و دام عجب میسازی
كی برد جان ز تو گر ز آنك تو دل سخت كنی
كی برد سر ز تو گر ز آنك بدین پردازی
صفت حكم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است ولیكن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق تو از اینها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
همچو نایم ز لبت میچشم و مینالم
كم زنم تا نكند كس طمع انبازی
نای اگر ناله كند لیك از او بوی لبت
برسد سوی دماغ و بكند غمازی
تو كه می ناله كنی گر نه پی طراری است
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است خبر میآرد
این خبر فهم كن ار همنفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا
نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی