غزل شماره ۷۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
كو رستم دستان تا دستان بنماییمش
كو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را
تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
لقمه نتوان كردن كان شكر ما را
ما را كرمش خواهد تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را
چون بی‌نمكی نتوان خوردن جگر بریان
می‌زن به نمك هر دم بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا كرد او این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
كو مست الست آمد بشكست در ما را
چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را
در رنگ كجا آید در نقش كجا گنجد
نوری كه ملك سازد جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
زیرا كه همی‌داند ضعف نظر ما را
فرمود كه نور من ماننده مصباح است
مشكات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
خامش كن تا هر كس در گوش نیارد این
خود كیست كه دریابد او خیر و شر ما را

دریابدستانرستمسحرسینهشیرینصباصباحلطفمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید