غزل شماره ۵۶۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد كه سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد
كسی آمد كسی آمد كه ناكس زو كسی گردد
مهی آمد مهی آمد كه دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد كه دل‌ها را بخنداند
میی آمد میی آمد كه دفع هر خمار آمد
كفی آمد كفی آمد كه دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد كه جان هر دیار آمد
كجا آمد كجا آمد كز این جا خود نرفتست او
ولیكن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
كنون ناطق خمش گردد كنون خامش به نطق آید
رها كن حرف بشمرده كه حرف بی‌شمار آمد

امانبهارخرامانخمارخندانخوابساقیصبوحطبیبغبارقرینلالهنگاروصالچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید