غزل شماره ۱۳۳۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید كیست آن گفتم من غلام دل
شعله نور آن قمر می‌زد از شكاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیك نام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود كوی دل
كوزه آفتاب و مه گشته كمینه جام دل
عقل كل ار سری كند با دل چاكری كند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله كون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
نور گرفته از برش كرسی و عرش اكبرش
روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر نك به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشی كلام دل
جمله كون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحله‌های نه فلك هست یقین دو گام دل

جامحلقهرهگذرسلامسلسلهعرشعقلمختصرمستمشغلههوسپیامچشمگردنیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید