غزل شماره ۸۴۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلك را كی كسب و كار ماند
یغمابك جمالت هر سو كه لشكر آرد
آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ كس را در سینه یار ماند
ای شاد آن زمانی كز بخت ناگهانی
جانت كنار گیرد تن بركنار ماند
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند

بختتبریزخداخمارزهرهسینهطربعشقعقلمطربنگارچشمچنگگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید