هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شكافیده
عالم ز بلای او دستار كشان كرده
سالوس نتان كردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری
معذورم آخر من كمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به كف و گوید
والله كه بنگذارم در شهر یك افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شكر گردی ای سركه پرورده
خستم جگرت را من بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران ای گربه پژمرده
همرنگ دل من شو زیرا كه نمیشاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش كن و خامش كن دررو به حریم دل
كاندر حرمین دل نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یكی گرده