هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی
در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی
گر نه جوشاجوش غیرت كف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاك همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر كار آمدی
ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
خاك باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافكندی نقاب
گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی