غزل شماره ۲۶۰۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
افند كلیمیرا از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی كان وفا چونی
ای فخر خردمندان وی بی‌تو جهان زندان
وی عاشق بی‌دل را درمان و دوا چونی
مه گوش همی‌خارد صد سجده همی‌آرد
می‌گوید حسنت را كی خوب لقا چونی
باری من بیچاره گشتم ز خود آواره
زان روز كه پرسیدی گفتی تو مرا چونی
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنك مبادا كس دور از تو جدا چونی
زد طال بقای تو هر ذره كه خورشیدی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی
ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
ای آدم خوكرده با جنت و با حورا
افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی
ای آنك نمی‌گنجی در شش جهت عالم
با این همگی زفتی در زیر قبا چونی
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده كوران وز زخم عصا چونی
پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل
با این همه بی‌برگی داوودنوا چونی
بس كردم من اما برگو تو تمامش را
كای تشنه پرخواره با جام خدا چونی

آینهبستانبلبلجامجهانحیاتخداخورشیدسلامصباصباحعاشقفراقوفاپیغامچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید