ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها كن كاری است كردنی
ای نقد جان مگوی كه ایام بیننا
گردن مخار خواجه كه وامی است گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به كوری دشمنی
هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست
گر برج خیبر است بخواهیش بركنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشی است عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها كن ما سخت تشنهایم
تو ساقی كریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است
آگاه نیست كس كه چه باغ و چه گلشنی
خشك آر و مینگر ز چپ و راست اشك خون
ای سنگ دل بگوی كه تا چند تن زنی
بیهوده چند گویی خاموش كن بس است
فرمان گفت نیست همان گیر كه الكنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی
كاین ناطقه نماند در حرف معتنی