آه خجسته ساعتی كه صنما به من رسی
پاك و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آن سر زلف سركشت گفته مرا كه شب خوشت
زین سفر چو آتشت كی تو بدین وطن رسی
كی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میكشم
ای تریاق احمدی كی تو به بوالحسن رسی
گر چه غمت به خون من چابك و تیز میرود
هست امید جان كه تو در غم دل شكن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاك شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسكل تو خوش ننگ فلك دگر مكش
بوك به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر كفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در كمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شكل و فن رسی