غزل شماره ۲۴۳۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی‌همرهی
مسكل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود كو بیهده خسپد به پیش هر دری
و آن خر بود كز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین كز چه جانب می‌رسد
دل را كی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
كز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب
چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبك زنان
والله مبارك حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا كاندر جهان كردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شركت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان كه سوی كهربا بی‌پر و پا پرد كهی
می‌دانك بی‌انزال او نزلی نروید در زمین
بی‌صحبت تصویر او یك مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی می‌كند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می‌زند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان كمد طبیبی در جهان
زنده كن هر مرده‌ای بیناكن هر اكمهی
این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش كن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی

آتشآسماناختربلبلجهانخورشیددامندلنوازرخشزمینزهرهسینهصبحصحبتطبیبعشقمستوصلگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید