غزل شماره ۳۰۷۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از كله و از سر و كله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یكی حدیث بیاموزمت بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشك
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه كشی
چو كان زر شده‌ای حبه‌ای چه اندوزی
به سوی مجلس خوبان بكش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بكن قلاوزی
شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری
شكر نثار شد و نیست این شكر خوزی
هوا و حرص یكی آتشیست تو بازی
بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی
خمش كه خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی كه دانی پیروزه را ز پیروزی

آتشحدیثحریفدهانشرابعشقلعلچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید