غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«عشق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عشق» در غزلیات حافظ شیرازی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب های بیداران خوش است
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می دارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ریخت خون و ره بدان هنجار می آورد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می کنند
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می کنند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی همتان به خود ندهند
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
عشق می ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
بار عشق و مفلسی صعب است می باید کشید
صبا بگو که چه ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنایی هاست با میر عسس
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می زنم جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
قصه العشق لا انفصام لها
فصمت ها هنا لسان القال
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می زنم
عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی
که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غریق العشق فی بحر الوداد
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
اگر نه دایره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می کنید کاری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سعدی شیرازی
«عشق» در غزلیات سعدی شیرازی
هر سحر از عشق دمی می زنم
روز دگر می شنوم برملا
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی حاصلست خوردن مستسقی آب را
عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات
تو برون خبر نداری که چه می رود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
همچنان شکر عشق می گویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
عهد تو و توبه من از عشق
می بینم و هر دو بی ثباتست
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبستست
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنیم که قصه ما کار دفترست
پرده بر خود نمی توان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
شوق را بر صبر قوت غالبست
عقل را با عشق دعوی باطلست
بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ
در طریق عشق اول منزلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
زین سان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبینست
با قوت بازوان عشقت
سرپنجه صبر ناتوانست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست
چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست
به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست
اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد
مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست
گر همه عالم ز لوح فکر بشویند
عشق نخواهد شدن که نقش نگینست
حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دینست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیر از دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می برد گمان ای دوست
هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می کند
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر
هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
ز دست عشق تو هر جا که می روم دستی
نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست
پروانه ز عشق بر خطر بود
اکنون که بسوختش خطر نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
همه عالم به عشقبازی رفت
نام سعدی که در ضمیر تو نیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت
ز شور عشق تو در کام جان خسته من
جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می گشت
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر می گشت
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
وجود خسته ام از عشق بی خبر می گشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر می گشت
چو بی دلان همه در کار عشق می آویخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر می گشت
ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می زیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور می گشت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت
هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را
معذور بدارند چو بینند عیانت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت
عقل با عشق بر نمی آید
جور مزدور می برد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بی خبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
بار عشقت کجا کشد دل من
که قضا و قدر نمی تابد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتی چون دو پادشا گنجد
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
بیان دوست به گفتار در نمی گنجد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می ورزی بساط نیک نامی درنورد
هر که را برگ بی مرادی نیست
گو برو گرد کوی عشق مگرد
هر که می با تو خورد عربده کرد
هر که روی تو دید عشق آورد
مرد عشق ار ز پیش تیر بلا
روی درهم کشد مخوانش مرد
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن های دلنواز آرد
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می راند که منظوری نهان دارد
نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بی اختیار من دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
هر کو نصیحت می کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می برد
طالب عشقی دلی چو موم به دست آر
سنگ سیه صورت نگین نپذیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی گیرد
کسی به عیب من از خویشتن نپردازد
که هر که می نگرم با تو عشق می بازد
مسلمش نبود عشق یار آتشروی
مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
هر آدمی که بینی از سر عشق خالی
در پایه جمادست او جانور نباشد
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او
سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد
گر دست به شمشیر بری عشق همانست
کان جا که ارادت بود انکار نباشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد
کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی
به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
از من به عشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
عقل روا می نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست
با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند
ز درد روبه عشقت چو شیر می نالم
اگر چه همچو سگم هرزه لای می داند
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته اند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته اند
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان عشق گریبان دریده اند
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
مرض عشق نه دردیست که می شاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
عشق را پیشانیی باید چو میخ
تا حبیبش سنگ بر سر می زند
ناپسندیدست پیش اهل رای
هر که بعد از عشق رایی می زند
خانه عشق در خراباتست
نیک نامی در او چه کار کند
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
من هم اول روز دانستم که عشق
خون مباح و خانه یغما می کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می کند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می کند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند
من از روی تو نپیچم که شرط عشق آنست
که روی در غرض و پشت برملام کنند
برآرند فریاد عشق از ختا
گر این شوخ چشمان به یغما روند
بسا هوشمندا که در کوی عشق
چو من عاقل آیند و شیدا روند
طریق عشق جفا بردنست و جانبازی
دگر چه چاره که با زورمند برنایند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا
هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن
دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود
سوار عقل که باشد که پشت ننماید
در آن مقام که سلطان عشق روی نمود
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت
دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی خبر بود
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می رود ز پیش تو چشم از قفا رود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
عشق را عقل نمی خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می شود
دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکر می شود
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید
بشیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی آید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
بندی مهر تو نیابد خلاص
غرقه عشق تو نبیند کنار
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق ببود آشکار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به عشق منظور
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور
از عشق کمان دست و بازوش
افتاده خبر ندارد از تیر
کوته نظران ملامت از عشق
بی فایده می کنند و تحذیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی
تدبیر تو چیست ترک تدبیر
سر می نهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
ای به عشق درخت بالایت
مرغ جان رمیده در پرواز
می نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
آب و آتش خلاف یک دگرند
نشنیدیم عشق و صبر انباز
عاقل انجام عشق می بیند
تا هم اول نمی کند آغاز
پارسایی که خمر عشق چشید
خانه گو با معاشران پرداز
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکرده ای که میسر شود گریز
دست بالای عشق زور آورد
معرفت را نماند جای ستیز
گفتم ای عقل زورمند چرا
برگرفتی ز عشق راه گریز
نه به خود می رود گرفته عشق
دیگری می برد به قلابش
داروی دل نمی کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
کشته تیر عشق زنده کند
گر به سر بگذرد دگربارش
عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش
عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند به بطلانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می بینم و دریا نه پدیدست کرانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
به ظاهر پند مردم می نیوشم
نهانم عشق می گوید که منیوش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
درد عشق از هر که می پرسم جوابم می دهد
از که می پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان به داغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
سعدی همه روز عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
طریق عشق به گفتن نمی توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدست که فرمان عامل معزول
حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
عمرها پرهیز می کردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
عقل و صبر از من چه می جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
خاطر سعدی و بار عشق تو
راکبی تندست و مرکوبی جمام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام
چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت
مطاوعت به گریزم نمی کنند اقدام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو می گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به چشم های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهد پندم
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم
خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم
سعدی غم عشق خوبرویان
چندان که تو می خوری ندیدم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمی کند اثرم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
به عشق روی تو اقرار می کند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
چه شبست یا رب امشب که ستاره ای برآمد
که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می برم
راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
سوختم گر چه نمی یارم گفت
که من از عشق فلان می سوزم
وه که در عشق چنان می سوزم
که به یک شعله جهان می سوزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
سنت عشق سعدیا ترک نمی دهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم
نه بی او عشق می خواهم نه با او
که او در سلک من حیفست منظوم
می کشندم که ترک عشق بگو
می زنندم که بیدق شاهم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می برد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
من کیم کان جا که کوی عشق توست
در نمی گنجد حدیث ما و من
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
طایفه ای سماع را عیب کنند و عشق را
زمزمه ای بیار خوش تا بروند ناخوشان
سوختگان عشق را دود به سقف می رود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق
شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن
کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق
کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر
که مذهب حیوانست همچنین مردن
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن
خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن
به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک
نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من
عشق به تاراج داد رخت صبوری دل
می نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من
کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون
همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست
که در حدیث نمی گنجد اشتیاق درون
جفای عشق تو چندان که می برد سعدی
خیال وصل تو از سر نمی کند بیرون
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق
زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک می رسد بانگ مزامیر او
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
رسم تقوا می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوا روی تو
خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست
سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو
عقل کهن بار جفا می کشد
دم به دم از عشق نوآموخته
ما دفتر از حکایت عشقت نبسته ایم
تو سنگ دل حکایت ما درنوشته ای
خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو
عنقای صبر من پر و بالی نیافته
تا کی ز درد عشق تو نالد روان من
روزی به لطف از تو مثالی نیافته
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی
گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
خرد با عشق می کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی آید ضعیفی با توانایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده
افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را
وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می کند از نو بدایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را به پدیدست غایتی
آن چه ما را در دلست از سوز عشق
می نشاید گفت با هر باردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
نمی دانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذریم
پرده داری بر آستانه عشق
می کند عقل و گریه پرده دری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
عقل بیچارست در زندان عشق
چون مسلمانی به دست کافری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هر که سفر نمی کند دل ندهد به لشکری
هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری
غم عشق آمد و غم های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق
سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
حدیث سعدی در عشق او چو بیهده ست
نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری
به انتظار عیادت که دوست می آید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست
که سرگزیت به کافر همی دهد غازی
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
و گر هلاک منت درخورست باکی نیست
قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای
به دام هجر چه باز سفید چه مگسی
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
گر مرا عشقت به سختی کشت سهلست این قدر
کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
گفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانی
عشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانی
قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم
چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
ای که نیازموده ای صورت حال بی دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می کنی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی
فرهاد چنین کشته ست آن شوخ به شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی
سعدیا شور عشق می گوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می رود
گر به ترک من نمی گویی به ترک من بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
مولوی
«عشق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شكری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق كان عشق زد این فالها
عشق امر كل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای
او صد دلیل آورده و ما كرده استدلالها
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده
بر كاروان دل زده یك دم امان ده یا فتی
ای عشق پیش هر كسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت كردم كه درد بیدوا
ماییم مست و سرگران فارغ ز كار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو كف برهم زند صد عالم دیگر كند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاك و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل كل
خورشید را دركش به جل ای شهسوار هل اتی
ساقی تو ما را یاد كن صد خیك را پرباد كن
ارواح را فرهاد كن در عشق آن شیرین لقا
چون جلوه مه میكنی وز عشق آگه میكنی
با ما چه همره میكنی چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن كنم بر نور تو جولان كنم
بر عشق جان افشان كنم چیزی بده درویش را
از سر دل بیرون نهای بنمای رو كایینهای
چون عشق را سرفتنهای پیش تو آید فتنهها
بر مركب عشق تو دل میراند و این مركبش
در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها
معذور دارم خلق را گر منكرند از عشق ما
اه لیك خود معذور را كی باشد اقبال و سنا
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
كو را ز عشق آن سری مشغول كردند از قضا
در پاكی بیمهر و كین در بزم عشق او نشین
در پرده منكر ببین آن پرده صدمسمار را
در عشق ترك كام كن ترك حبوب و دام كن
مر سنگ را زر نام كن شكر لقب نه بر جفا
این از عنایتها شمر كز كوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
عشقی كه بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا میكرد بر یوسف قفا
جباروار و زفت او دامن كشان میرفت او
تسخركنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زینها كند تقلیب عشق كبریا
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
كو اژدها را میخورد چون افكند موسی عصا
این را رها كن خواجه را بنگر كه میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها كردی چرا
این خواجه باخرخشه شد پرشكسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه كابیض عینی من بكا
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا جاء القضا
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افكند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
بر خاك و دشت بینوا گوهرفشان كرد آسمان
زین بینوایی میكشند از عشق طراران ما
گفتا چیست این ای فلان گفتم كه خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا
یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی
و السكر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمكش منكر مشو تو بردهای دستار ما
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
هر كسكی را هوسی قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا
خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
چونك تو رهن صورتی صورتتست ره نما
با لب خشك گوید او قصه چشمه خضر
بر قد مرد میبرد درزی عشق او قبا
بارگه عطا شود از كف عشق هر كفی
كارگه وفا شود از تو جهان بیوفا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله كنان ز درد تو لابه كنان كه ای خدا
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جمله ره چكیده خون از سر تیغ عشق او
جمله كو گرفته بو از جگر كباب ما
زنده به عشق سركشم بینی جان چرا كشم
پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا
چونك به عشق زنده شد قصد غزاش چون كنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
عشق فروخت آتشی كب حیات از او خجل
پرس كه از برای كه آن ز برای نفس ما
دوزخ جای كافران جنت جای ممنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
كفر شدست لاجرم ترك هوای نفس ما
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می مینخورم پیش تو شاها
عشق چو خون خواره شود وای از او وای
كوه احد پاره شود خاصه چو ماها
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
كه عشقی هست در دستم كه ماند ذوالفقاری را
مكانها بیمكان گردد زمینها جمله كان گردد
چو عشق او دهد تشریف یك لحظه دیاری را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم كوهی شدم كاهی برای اسب سلطان را
تو شادی كن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
كه از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
تو را عزت همیباید كه آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
كه لاف عشق حق دارد و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
كه هست اندر قفای او ز شاه عشق رایتها
ایا نور رخ موسی مكن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
چو بر صورت زند یك دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
جهانی را كشان كرده بدنهاشان چو جان كرده
برای امتحان كرده ز عشق استاد صورت را
زهی دلشاد مرغی كو مقامی یافت اندر عشق
به كوه قاف كی یابد مقام و جای جز عنقا
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
مرا گویی چه عشقست این كه نی بالا نه پستست این
چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
كه از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بكرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها كجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
نوازشهای عشق او لطافتهای مهر او
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست
كشاند دل بدان جانب به عشق چون كنب ما را
خنك آن اشتری كو را مهار عشق حق باشد
همیشه مست میدارد میان اشتران ما را
گر زان كه تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان كه خداوندی هم بنده شوی با ما
عقل از پی عشق آمد در عالم خاك ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
گلزار كند عشقت آن شوره خاكی را
دربار كند موجت این جسم سحابی را
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را
ای دل تو كه زیبایی شیرین شو از آن خسرو
ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ
ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی
ای صورت عشق كل اندر دل ما یاد آ
ای شاد كه ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یكتا
ای پاك دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
نگذاردش آن عشق كه سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
كنون عالم شود كز عشق جان داد
كنون واقف شود علم درون را
دل سیمین بری كز عشق رویش
ز حیرت گم كند زر هم زری را
پس اندر عشق دشمن كام گردم
كه دشمن مینپرسد كار ما را
همه كس بخت گنج اندوز جوید
ولیكن عشق رنج اندوز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز
كه استادست عشق آموز ما را
دلا چون طالب بیشی عشقی
تو كم اندیش در دل بیش و كم را
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه كم آید بر ما چنگ و سرنا
چو خاموشانه عشقت قوی شد
سخن كوتاه شد این بار ما را
دانی چه حیاتها و مستیهاست
در مجلس عشق جان سپاری را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن كس كه بدید كبریا را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو كه بازگو همین را
از عشق بگو كه عشق دامست
زنهار مگو ز دانه ما
در عشق بدل شود همه چیز
تركی سازند ارمنی را
ای عشق تو در دلم سرشته
چون قند و شكر درون حلوا
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریك اندهان را
كو مطرب عشق چست دانا
كز عشق زند نه از تقاضا
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از كمال عشق او گشته روا
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون كارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز كرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترك منبرها بگفته برشده بر دارها
عقل گوید پا منه كاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را كاندر توست آن خارها
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
عاشق آشفته از آن گوید كه اندر شهر دل
عشق دایم میكند این غارت و تاراج را
بس كن ایرا بلبل عشقش نواها میزند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
غمزه عشقت بدان آرد یكی محتاج را
كو به یك جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
عاشقان عشق را بسیار یاریها دهیم
چونك شمس الدین تبریزی كنون شد یار ما
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بیشما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر كردم بگفتم كان مبادا بیشما
تن همیگوید به جان پرهیز كن از عشق او
جانش میگوید حذر از چشمه حیوان چرا
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایك بر سما
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
كز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
بر كمیت می تو جان را كن سوار راه عشق
تا چو یك گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
بلك چون ماهی به دریا بلك چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
جیبها بشكافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبك مانند كاه و رویها چون كهربا
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم كند
چونك طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
هست غاری جان رهبانان عشقت معتكف
كرده رهبان مبارك پر ز نور این غار را
چه كند بنده صورت كمر عشق خدا را
چه كند عورت مسكین سپر و گرز و سنان را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر كف دستی
خنك آن جا كه نشستی خنك آن دیده جان را
تن ما به ماه ماند كه ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره كه گسسته تار بادا
برو ای غصه دمی زحمت خود كوته كن
باده عشق بیا زود كه جانت بزیا
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
عقل تا تدبیر و اندیشه كند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر كوه صفا
عشق آمد این دهانم را گرفت
كه گذر از شعر و بر شعرا برآ
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
سینه شكاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
ای عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش كمر به رقص آ
چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی
شد كوه همچو كاهی از عشق كهربا را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان كان سحرها را
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور میزن سه توی ما را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور كرده از رخ آفاق آسمان را
قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو
كاین چرخ كوژپشت كند قد تو دوتا
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب كرد گل از لذت صبا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج كعبه و دیدار مصطفا
چون از شكاف پرده بر ایشان نظر كند
بس نعرههای عشق برآید كه مرحبا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
اركان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
آب چو خاكی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق كه چادركشان در پی آن سرخوشان
بر فلك بینشان نور دهد نار را
سجده كنم من ز جان روی نهم من به خاك
گویم از اینها همه عشق فلانی مرا
او ره خوش میزند رقص بر آن میكنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا
مفخر تبریزیان شمس حق بیزیان
توی به تو عشق توست باز كن این تویها
زهی شراب كه عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر كه نبودهست هیچ دریا را
خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
كه نیست لایق پیچش ملك تعالی را
چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسری به عبده لیلا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
كه سیل پست رود كی رود سوی بالا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
توهای و هوی ملك بین و حیرت حورا
چه اضطراب كه بالا و زیر عالم راست
ز عشق كوست منزه ز زیر و از بالا
خموش كردم ای جان جان جان تو بگو
كه ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا
میان عشق و دلم پیش كارها بودهست
كه اندك اندك آیدهمی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر كه عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت كه عشق زاد مرا
چه دیگ پختهای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
كه نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یك دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
مگر كه بر رخ من داغ عشق میبینی
میان داغ نبشته كه نحن نزلنا
الست عشق رسید و هر آن كه گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
تو خواه باور كن یا بگو كه نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاك وفا
شراب عشق ابد را كه ساقیش روح است
نگیرد و نكشد ور كشد چنین كشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین كشدا
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
كذبت حاشا لكن ملاحه و بها
ز شاه تا به گدا در كشاكش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلبها
ارید ذكرك یا عشق شاكرا لكن
و لهت فیك و شوشت فكرتی و نها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلبها
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشكی لبها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق كنم
فزونترست جمالش ز جمله دبها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مركبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
كه آن ادب نتوان یافتن ز مكتبها
وكیل عشق درآمد به صدر قاضی كاب
كه تا دلش برمد از قضا و از گبها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
كه عشق چون زر كانست و آن مذهبها
خضردلی كه ز آب حیات عشق چشید
كساد شد بر آن كس زلال مشربها
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مكش منكر مشو بردهای دستار ما
انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونكم سلم الهوی
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا كه در سر چهاست مجنون را
آتش عشق زن در این پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
چون ملاقات عشق نزدیكست
خوش لقا شو برای روز لقا
ز اول عشق من گمان بردم
كه تصور كنم ختام تو را
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
روز پی كسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا كه نبیند تو را
چون همه شب خفت بود آن دروغ
خواب كجا آید مر عشق را
جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربك قاتلا انا قعودها هنا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا
من كان له عشق فالمجلس مثواه
من كان له عقل ایاه و ایانا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
لا مل من العشق و لو مر قرون
حاشاه ملالا بیحاشای ملالا
العاشق حوت و هوی العشق كنجر
هل مل اذا ما سكن الحوت زلالا
حوركم تصفر عشقا تنحنی من ناره
لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا
اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره
ان روحی اثقلت من دره قد شالها
ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه
طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها
لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت
رامت الاموال كی تنثر له اموالها
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سكن العشق لدینا فسكنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السكر كرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
صدق العشق مقالا كرم الغیب توالی
و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
یا من لواء عشقك لا زال عالیا
قد خاب من یكون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقك فی انفس الوری
احیاكم جلالی جل جلالیا
یا ساكنین محال العشق فی قلق
تظنون ان العشق یترككم سدا
العشق حال ملك و مال
نومی محال لا تظلمونا
هذا فادی فی العشق بادی
فی الحب عادی لا تظلمونا
عشقی حصانی نحو المعانی
هذا كفانی لا تظلمونا
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برون مان میكشد عشقش به قلاب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
تا كه عشقت مطربی آغاز كرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
بگشای دست دل را تا پای عشق كوبد
كان زار ترس دیده در مأمنست امشب
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح كاذب
عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی
نقش و حسد چه باشد آیینه معایب
خاموش و در خراب همیجوی گنج عشق
كاین گنج در بهار برویید از خراب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه كرد و مرا خورد چون عقاب
واجب كند چو عشق مرا كرد دل خراب
كاندر خرابه دل من آید آفتاب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم كباب
دریای عشق را دل من دید ناگهان
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب
شنیدهای كه مهان كامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه كامیار مخسب
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
كه ابر را عربان نام كردهاند رباب
خر از كجا و دم عشق عیسوی ز كجا
كه این گشاد ندادش مفتح الابواب
كه عشق خلعت جانست و طوق كرمنا
برای ملك وصال و برای رفع حجاب
ز عشق كم گو با جسمیان كه ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
به دست عشق درافتادهایم تا چه كند
چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب
تو را كه عشق نداری تو را رواست بخسب
برو كه عشق و غم او نصیب ماست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شكست
لا رأسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
كامتزاج العبید بالارباب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الكبد للشراب كباب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هكذی عشقوا به لا تحسبوا
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
كاین عشق اكنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش كن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
كه مرغان را به رشك آرم ز پروازم همین ساعت
ای عشق تویی كلی هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت
این خواجه چرخست كه چون زهره و ماهست
وین خانه عشق است كه بیحد و كرانهست
اندر دل هر كس كه از این عشق اثر نیست
تو ابر در او كش كه بجز خصم قمر نیست
بسكل ز جز این عشق اگر در یتیمی
زیرا كه جز این عشق تو را خویش و پدر نیست
هر نی كه بدیدی به میانش كمر عشق
تنگش تو به بر گیر كه جز تنگ شكر نیست
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
كاین رخت گرو كن بر دربان خرابات
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند كه این عشق از چه بابست
یكی گوید كه این از عشق ساقیست
یكی گوید كه این فعل شرابست
كه پروانه نیندیشد ز آتش
كه جان عشق را اندیشه عارست
بزن شمشیر و ملك عشق بستان
كه ملك عشق ملك پایدارست
چو یك ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد كه خود خمار اینست
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار اینست
خمش كن همچو عشق ای زاده عشق
اگر چه گفت فرزند عظیمست
منم آن كهنه عشقی كه دگربار
گرفتم عشق از آغاز این چه شیوهست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یكی پنهان سه غماز این چه شیوهست
یكی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دكان كدامست
بیا ای عشق این می از چه خمست
اشارت كن خرابات از چه سویست
بحمدالله به عشق او بجستیم
از این تنگی كه محراب و چلیپاست
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست
آن نكته كه عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه كه عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
در عشق حسد برند شاهان
زان روی كه عشق شمع دلهاست
پا بر سر چرخ هفتمین نه
كاین عشق به حجرههای بالاست
هشیار مباش زان كه هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین كه برخاست
هر سوی كه عشق رخت بنهاد
هر جا كه ملامتست آن جاست
در گوشم گفت عشق بس كن
خاموش كنم چو او چنان گفت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش كه میدهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
كز عشق دریده شد براتت
گفتی كه خمش كنم نكردی
میخندد عشق بر ثباتت
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
من عشق خورم كه خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جانست
شد جمله روح عشق محبوب
كاین عشق صوامع كرامست
كم از سر كوه نیست عشقش
ما را سر كوه این تمامست
غاری كه در اوست یار عشقست
جان را ز جمال او نظامست
خامش كن و پیر عشق را باش
كاندر دو جهان تو را امامست
عشق و عاشق یكیست ای جان
تا ظن نبری كه آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
ای عارف عاشق این غزل گو
كت عشق ز عاشقان گزیدهست
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مكافات
بس ساكن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی
نك محك عشق آمد كو سالت كو جوابت
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیك حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
جان جمله پیشهها عشقست اما آنك او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات
ور تو مستی مینمایی در محبت چون نهای
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
عشق بیچون بین كه جان را چون قدح پر میكند
روی ساقی بین كه خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر كس در جهان یاری گزید
كز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
جان ما با عشق او گر نی ز یك جا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست
ساكنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست
بی خبر بادا دل من از مكان و كان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تكیه بر عرش و ثری و ساق نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا كاسه و ادرار نیست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یك سر شدست
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
جان كشیدم پیش عشقش گفت كو چیزی دگر
گفتم آخر جان جان زین سان ز بیچیزی شدست
ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تكبر
هله فرعون به پیش آ كه گرفتم در و بامت
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار كریمست در این عشق كرامت
بجز از عشق مجرد به هر آن نقش كه رفتم
بنه ارزید خوشیهاش به تلخی ندامت
همه تسلیم و خمش كن نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ كسی را بجز این عشق امامت
حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
گر تو عاشق شدهای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست
خضر وقت تو عشق است كه صوفی ز شكست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش كند ار خود زمن صد زمنست
بس كن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیانها است كه فوق سخنست
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا كف ببریده خوش است
یك نشان آنك ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
تو چه پرسیش كه چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال كه پرسند گذشت
صد شكوفه ز یكی جرعه بر این خاك ز چیست
تا چه عشقست كه اندر دل ما بسرشتهست
گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه كردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه كردی عاقبت
عشق گردان كرد ساغرهای خاص
عشق میداند كه او گردان كیست
خاك بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تكرار ماست
چون گل زردی ز عشق لالهای
لاله گردی گر چه زردی عاقبت
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان كیست
دعوی عشق كردم سوگندها بخوردم
كز عشق یاوه كردم من ملكت و شهامت
گفتا كجاست آفت گفتم به كوی عشقت
گفتا كه چونی آن جا گفتم در استقامت
هر كس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای كرامت
خامش سخن چه باید آن جا كه عشق آید
كمتر ز زر نباشی معشوق بیزبانست
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامانست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
آهن شكافتن بر داوود عشق چیست
خامش كه شاه عشق عجایب تهمتنیست
چندان بنوش می كه بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میكدهست
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
از عشق برنگردد آن كس كه دلشدهست
گر قاعده است این كه ملامت بود ز عشق
كری گوش عشق از آن نیز قاعدهست
ویرانی دو كون در این ره عمارتست
ترك همه فواید در عشق فایدهست
هر ممنی كه ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق كافرست
گفتا كه با تو كیست بگفت او كه عشق تو
گفتا كجا است عشق بگفت اندر این برست
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
كاین قصه پرآتش از حرف برترست
چاكرنوازیست كه كردست عشق تو
ور نی كجا دلی كه بدان عشق درخورست
هر دوزخی كه سوخت و در این عشق اوفتاد
در كوثر اوفتاد كه عشق تو كوثرست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای كه گویم كه این خداست
جان نعره میزند كه زهی عشق آتشین
كب حیات دارد با تو نشست و خاست
قدم كمان شد از غم و دادم نشان كژ
با عشق همچو تیرم اینك نشان راست
ای صد هزار جان مقدس فدای او
كید به كوی عشق كه آن جا مباركست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
انكار كرد عقل تو وین كار كرده عشق
انكار سود نیست چو این كارم آرزوست
آن كز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن روح را كه عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به كه بودن او غیر عار نیست
در عشق باش كه مست عشقست هر چه هست
بی كار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست بگو ترك اختیار
هر كو ز اختیار نرست اختیار نیست
عشقست و عاشقست كه باقیست تا ابد
دل بر جز این منه كه بجز مستعار نیست
تا كار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست كه با كار كار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهای كه مر آن را خمار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ای عشق عقل را تو پراكنده گوی كن
ای عشق نكتههای پریشانم آرزوست
ای باد خوش كه از چمن عشق میرسی
بر من گذر كه بوی گلستانم آرزوست
این دست خود همیبرد از عشق روی او
وان قصد جانش كرده كه بس زشت و منكریست
آن عشق میفروش قیامت همیكند
زان بادهای كه درخور خم و سبوی نیست
ای مردهای كه در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو كه عشق زنده دلان مرده شوی نیست
ماننده خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یكی تای موی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان كه عشق نه اول نه آخرست
هر سو نظر مكن كه از آن سوی سوی نیست
از قد و بالای اوست عشق كه بالا گرفت
و آنك بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
گر چه كه ما هم كژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین كه راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد كو دیده شاهین كه راست
هین كه براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین كه راست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم
آنك بجز روی دوست در نظر او فناست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آنك در اسرار عشق همنفس مصطفاست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلك میرویم عزم تماشا كه راست
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
كز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
اوست یكی كیمیا كز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
عشق كه شهر خوشیست این همه اغیار چیست
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست
باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر كن و پیش آر جام بنگر نوبت كه راست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلك رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یكی اژدهاست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا كه راست
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا كه از تو شود سیاتهم حسنات
كدام صبح كه عشقت پیالهای آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
طرب كه از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام كه جان آمدم ز عشق بیات
پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق كه زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب كه كافر نیست
كه گوششان بگرفتست عشق و میآرد
ز راههای نهانی كه عقل رهبر نیست
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق كشیدن فن سلاطین است
چنانك مدرسه فقه را برون شوها است
بدانك مدرسه عشق را قوانینست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
كه عقل دعوی سر كرد و عشق بیسر و پاست
رود درونه سم الخیاط رشته عشق
كه سر ندارد و بیسر مجرد و یكتاست
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
كجا دهد شه سردان به دست سردانت
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
بگرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست
هر كه در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت كههات
گرش از عشق دوست بو بودی
كی نگوسار گشتی هرگز لات
چونك بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نكرد
شافعی را در او روایت نیست
مبتدی باشد اندر این ره عشق
آنك او واقف از بدایت نیست
پاره پاره كند یكایك را
عشق آن یك كه پاره ده نیست
عشق از خواب یك سالی كرد
چون فروماند از جواب گریخت
خواب مسكین به زیر پنجه عشق
زخمها خورد وز اضطراب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد
خواب چون ماهی اندر آب گریخت
بیش مگو حجت و برهان كه عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
پیشتر آ روی تو جز نور نیست
كیست كه از عشق تو مخمور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز كفن اطلس و جز گور نیست
پرده حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید كه او حور نیست
كار من اینست كه كاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
خویش من آنست كه از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
عشق تو آورد شراب و كباب
عقل به یك گوشه نشستن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
كرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
باری دلم از مرد و زن بركند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش كالصبر مفتاح الفرج
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مكرآموز تو بس ساده دل عیار شد
مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی میرمد
بر سبلت هر سركشی كردست وامق ریش خند
میبین كه چون در میدمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد كافغان برآرد از گزند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میكنند
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا كه آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانهای
با نوح هم كشتی شود پس محرم طوفان شود
در عشق زاریها نگر وین اشك باریها نگر
وان پخته كاریها نگر كان رطل خامت میكند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سركشی چون عشق رامت میكند
حاصل عصای موسوی عشقست در كون ای روی
عین و عرض در پیش او اشكال جادویی بود
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او
لیك چو بر تن بزند زردی رخساره شود
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه كنم عشق بیان بیجگری مینشود
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ میزند
بهر روان عاشقان صد صلوات میرسد
هر كه حدیث جان كند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه كه اژدها بود
هیچ دلی نشان دهد هیچ كسی گمان برد
كاین دل من ز آتش عشق كسی چه میشود
عشق تو صاف و سادهای بحر صفت گشادهای
چونك در آن همیفتد خار و خسی چه میشود
از دل همچو آهنم دیو و پری حذر كند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین كند
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میكند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میكند
لذت بیكرانه ایست عشق شدست نام او
قاعده خود شكایتست ور نه جفا چرا بود
درد فراق من كشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
از غلبات عشق او عقل چه شور میكند
وز لمعان جان او جانوری چه میشود
اگر مشهور شد شورم خدا داند كه معذورم
كاسیر حكم آن عشقم كه صد طبل و علم دارد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
برآرد عشق یك فتنه كه مردم راه كه گیرد
به شهر اندر كسی ماند كه جویای فنا باشد
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و كان لعل و یاقوتند و در كان جان اركانند
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سكر سر گوید حدیث خون جگر گوید
چو كار جان به جان آمد ندای الامان آمد
كه لشكرهای عشق او به دروازه حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و كفن پیشش
كه هرك از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
كه عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
جوابش داد بلبل رو به كشف راز من بگرو
كه این عشقی كه من دارم چو تو بیزینهار آمد
رسیدم در بیابانی كه عشق از وی پدید آید
بیابد پاكی مطلق در او هر چه پلید آید
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
ز مالشهای غم غافل به مالنده عبر دارد
هلا بس كن هلا بس كن كه این عشقی كه بگزیدی
نشاطی میدهد بیغم قبولی میكند بیرد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
كه او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او كسی كش عشق سر باشد
مراد دل كجا جوید بقای جان كجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش كه در خون جگر باشد
هر آنك از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
كجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بیا ساقی سبك دستم كه من باری میان بستم
به جان تو كه تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
شكسته بسته تازیها برای عشقبازیها
بگویم هر چه من گویم شهی دارم كه بستاند
نگویم یار را شادی كه از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
در عشق دو عالم را من زیر و زبر كردم
این جاش چه میجستی كو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
آن را كه درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
آن مه كه ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید
هر كو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد
جز صورت عشق حق هر چیز كه من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
این عشق همیگوید كان كس كه مرا جوید
شرطیست كه همچون زر در كوره قدم دارد
آن عشق كه از پاكی از روح حشم دارد
بشنو كه چه میگوید بنگر كه چه دم دارد
ای دل كه جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای كه را دیدی كز عشق رقم دارد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد
آن جای كه عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل كجا پرد آن جا كه جنون باشد
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
در عشق بود بالغ از تاج و كمر فارغ
كز كرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود كاری زان طره كه بفشاند
عشق از پی آن باید تا سوی فلك پرد
عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
اندر سرم از شش سو سودای تو میآید
در هاون تن بنگر كز عشق سبك روحی
تا ذره شود خود را میكوبد و میساید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی پای چو كشتیها در بحر همیپوید
من خانه تهی كردم كز رخت تو پر دارم
میكاهم تا عشقت افزاید و افزوید
هر ذره كه بر بالا مینوشد و پا كوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا كوبد
این عشق كه مست آمد در باغ الست آمد
كانگور وجودم را در جهد و عنا كوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا كوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد كه دمی باران بر برگ و گیا كوبد
تقصیر كجا گنجد در گرم روی عاشق
كز آتش عشق او تقصیر همیدرد
این عالم چون قیرست پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همیدرد
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست كه از آتش بر عشق كمر سازد
آن جمله گهرها را اندرشكند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه كه او خود را در عشق دراندازد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر كردم
یا رب چه سعادتها كه زین سفرم آمد
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانك بیفزایی این باده بیفزاید
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
زهی عشق و زهی عشق كه بس سخته كمانست
در آن دست و در آن شست و شما تیر مكانید
در كوی خرابات مرا عشق كشان كرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان كرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان كرد
استیزه مكن مملكت عشق طلب كن
كاین مملكتت از ملك الموت رهاند
استیزه مكن مملكت عشق طلب كن
كاین مملكتت از ملك الموت رهاند
از خانه عشق آنك بپرد چو كبوتر
هر جا كه رود عاقبت كار بیاید
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فكر دگر كار مدارید
آن نفس فریبنده كه غرست و غرورست
هین عشق بر آن غره غرار مدارید
در خواب كنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو كسی محرم اسرار نماند
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگست جوهر میتوان كرد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
كه مكر دلبران بسیار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
كه اسب عشق بس رهوار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
روان گشتند جانها سوی عشقت
كه با عشقت روانها برنتابد
دلی دارم كه خوی عشق دارد
كه جز با عاشقان همدم نگردد
چو خرمشاه عشق از دل برون جست
كه باشد كه خوش و خرم نگردد
چه بیذوقست آن كش عشق نبود
چه مردهست آن كه او یاری ندارد
درافكن فتنه دیگر در این شهر
كه دور عشق هنجاری ندارد
چمن جز عشق تو كاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
كه آن سرفتنه پاكوبان درآمد
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
بغرد شیر عشق و گله غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
همه جور و جفا و محنت عشق
بر او شیرین چو مهر مادری شد
چو سر چاكری عشق دریافت
فراز هفت چرخ مهتری شد
چو لب تر كرد او از جام عشقش
بدان خشكی لب او از تری شد
چو شد او مشتری عشق جنی
كمینه بندگانش مشتری شد
چو گاوی بود بیجان و زبان دیو
بداد جان و عشقش سامری شد
مرا حق از می عشق آفریدست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید
ز قد پرخم من در ره عشق
بر آب چشم من پل میتوان كرد
ز اشك خون همچون اطلس من
براق عشق را جل میتوان كرد
زان غول ببر بگیر سغراقی
كان بر كف عشق از الست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
خمهای شراب عشق برجوشد
هنگام كباب و بابزن گردد
هر عاشق بیمراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد
وان كس كه سبال میزدی بر عشق
در عشق شهیر مرد و زن گردد
در پیش رخش چه رقص میكرد
وز آتش عشق جان چه میشد
ای عشق كه جمله از تو شادند
وز نور تو عاشقان بزادند
تا عشق زید زیند ایشان
تا یاد بود همه به یادند
آن جوهر عشق كان خلاصهست
آن باقی ماند تا به آباد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
دل چون چنگست و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد
این عالم را كرانهای هست
عشق من و تو كران ندارد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام كه نردبان ندارد
خود سر نبدست آن خسی را
كز عشق تو پا كشد نترسد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت كه عار باشد
ای دل ز عبیر عشق كم گوی
خود بو برد آن كه یار باشد
گویی مه نو سواره دیدش
كز عشق چو نعل مركب آمد
هین دامن عشق برگشایید
كز چرخ نهم نثار آمد
ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رختها كشیدند
ای پرده فروكشیده بنگر
كز عشق چه پردهها دریدند
گر داد طریق عشق دادیم
ور زان مه و آفتاب شادیم
گر عشق وبال و كافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
در عشق پدید شد سپاهی
در سایه چتر پادشاهی
گر عشق وبال و كافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
حقست اگر ز عشق آن سرو
با جمله گلرخان چو خارید
حقست اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
كاندر كف عشق ذوالفقارید
مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد كارید
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهارید
عشقست حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل وگر حلال خوارید
در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید
او صید شود به تیر غمزه
كز عشق سر سپر ندارد
وان كس كه ز دام عشق دورست
مرغی باشد كه پر ندارد
از خرمن عشق هر كی بگریخت
كاهست به خرمن كه آمد
در صرصر عشق عقل پشهست
آن جا چه مجال عقلها بود
گفتا كه بسوزم ار بیایم
كان سو همه عشق بد ولا بود
یوسف در عشق بد زلیخا
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
از عشق تو در سجود افتد
سودای تو در نماز گوید
چون چشم ز موی پاك گردد
در عشق چو چشم پیشوایید
در عشق خدیو شمس تبریز
انصاف كه بیشما شمایید
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میكشد
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند
در شكار بیدلان صد دیده جان دام بود
وز كمان عشق پران صد هزاران تیر بود
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشكستم عاشقان را كار و بازاری چه شد
احمدش گوید كه واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق میزند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منكر در هوای عشق او دق میزند
عشق تو حیران كند دیدار تو خندان كند
زانك دریا آن كند زیرا كه گوهر این كند
تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت میزند
تا ز هر یك بانگ دیگر در حوادث رو كند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
كس نداند حالت من ناله من او كند
آهنی كو موم شد بهر قبول مهر عشق
خاك را عنبر كند او سنگ را لل كند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش كنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش همزانو كند
زانك خلقش چون براند خو ز خلقان واكند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو كند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فكند
وانگهی عاشق در این دم مشك و عنبر بو كند
عشق عاشق را ز غیرت نیك دشمن رو كند
چونك رد خلق كردش عشق رو با او كند
كنك شاید خلق را آن كس نشاید عشق را
زانك جان روسپی باشد كه او صد شو كند
شمع عشق افروز را یك بار دیگر اندرآر
كوری آن كس كه او از عشرت ما دور بود
نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
كاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز كباب و شكر و حلوا نبود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم ز اقرار و از انكار خود
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
آنك آتشهای عالم ز آتش او كاغ كرد
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید
آنك چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده كشته شد صد ره شهید
آنك حامل شد عدم از آفرینش بخت نیك
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
مغز ما پرباد باد و مشك ما پرآب باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
عشق از او آبستنست و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
هر زمان كز غیب عشق یار ما خنجر كشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندركشد
كفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله كان رقم بر طایفه دیگر كشد
سرخوشان و سركشان را عشق او بند و گشاست
سركشان را موكشان آن عشق در چنبر كشد
خنك آن كس كه چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
چو شه عشق كشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
چو شه عشق كشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
نه كه هر چه در جهانست نه كه عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی كه جهان به هم برآمد
چه خوش است داغ عشقت كه ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد
جان منصور چو در عشق توش دار زدند
در رسن كرد سر خود ز رسن مینرود
چون خیال شكن زلف تو در دل دارم
این شكسته دلم از عشق شكن مینرود
گر شدم خاك ره عشق مرا خرد مبین
آنك كوبد در وصل تو كجا باشد خرد
شحنه عشق چو افشرد كسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو كرد دلی
گفت دلبر كه بلی كرد ولی زود نكرد
آنچ از عشق كشید این دل من كه نكشید
و آنچ در آتش كرد این دل من عود نكرد
ای دریغا كه حریفان همه سر بنهادند
باده عشق عمل كرد و همه افتادند
همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
كله از سر بنهادند و كمر بگشادند
تن زدم لیك دلم نعره زنان میگوید
باده عشق تو خواهم كه دگرها بادند
شمس تبریز به نور تو كه ذرات وجود
همه در عشق تو موماند اگر پولادند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
خمش ای عقل عطارد كه در این مجلس عشق
حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند
آنچ روی تو كند نور رخ خور نكند
و آنچ عشق تو كند شورش محشر نكند
یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
تا ابد قصه كند قصه مكرر نكند
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا كه عشقش چه كند عشق جز احسان چه كند
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشكل چون عاشق و معشوق نبود
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شكرخانه آن دوست نوایی برسد
عاشقان را كه جز این عشق غذایی دگرست
كاسه كدیه ایشان به ابایی برسد
وای آن دل كه ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به كانی نرسد
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
بنده عشق تو در عشق كجا سرد شود
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا كه درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو كه بر آینه زنگی نبود
كار روبه نبود عشق كه هر روبه را
حمله شیر نر و كبر پلنگی نبود
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یك ریشه دستار دهید
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی این جهاتم میدهد
تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقههای عشق تو در گوش باد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ما را روز شد
هر كه عاشق نیست او را روز نیست
هر كه را عشقست و سودا روز شد
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
كافری گر لاف عشق او زند
كفر او را جمله نور دین كند
كوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بیحد و غایت میكند
بس كن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت میكند
عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت میكند
شكرها داریم زین عشق ای خدا
لطفهای بینهایت میكند
هر چه ما در شكر تقصیری كنیم
عشق كفران را كفایت میكند
چون قرین شد عشق او با جانها
مو به مو صاحب قرانی میكند
عشق اكنون مهربانی میكند
جان جان امروز جانی میكند
كیمیای كیمیاسازست عشق
خاك را گنج معانی میكند
اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی میكند
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی كه دید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
قد و بالایی كه عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
هر كه گوید كه خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
مه كم آید مدتی در راه عشق
آن كمی عشق جمله سود باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر كف سوی ما آینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان بركنده باد
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خندهاش پرخنده باد
هر كه را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زانك محو یار شد
هر تن بیعشق كو جوید كله
سر ندارد جملگی دستار شد
مست عشقم دار دایم بیخمار
من نخواهم مستیی كز میرسد
ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر كان آتش اندر نی رسد
ور نه میكوشد و بر میجوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد
كنجی و عشق و دلقی ما از كجا و خلقی
لیك او گرفته حلقی ما را همیكشاند
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
نری جمله نران با عشق كند آید
طبل غزا برآمد وز عشق لشكر آمد
كو رستم سرآمد تا دست برگشاید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
در عشق زنده باید كز مرده هیچ ناید
دانی كه كیست زنده آن كو ز عشق زاید
هر جان باملالت دورست از این جلالت
چون عشق با ملولی كشتی و لنگر آمد
در عشق بیقرارش بنمودنست كارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ كس را در سینه یار ماند
تا كی اشارت آید تو ناشنوده آری
ترسم كه عشق گوید كاین خواجه كودن آمد
در كارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند
یكیست عشق لیكن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار مینماید
عشقش شكر بس است اگر او شكر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نكرد
مسیست شهوت تو و اكسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر كنند
انصاف ده كه با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی كه حدیث هنر كنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن
كو صور عشق تا سر از این گور بركنند
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود
عشق آمدست و گوش كشانمان همیكشد
هر صبح سوی مكتب یوفون بالعهود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب كهف باش هم ایقاظ و رقود
هر گلرخی كه بود ز سرما اسیر خاك
بر عشق گرمدار به بازار میرود
نك طوطیان عشق گشادند پر و بال
كز سوی مصر قند به قنطار میرسد
این عشق جمله عاقل و بیدار میكشد
بی تیغ میبرد سر و بیدار میكشد
همت بلند دار كه آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار میكشد
پوسیده استخوان و كفنهای مرده بین
كز روح و علم و عشق چه آكنده میشود
آن جان به شیشهای كه ز سوزن همیگریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده میشود
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
كو دلبری نماید و خون جگر دهد
زین راه نابدید معما كی بو برد
آنك از شراب عشق ازل خورد یا چشید
آه كه دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
ناله خلق از شماست آن شما از كجاست
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد
شمس حق دین تویی مالك ملك وجود
ای كه ندیده چو تو عشق دگر كیقباد
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما كم مباد سایه این كیقباد
ز اول روز این خمار كرد مرا بیقرار
میكشدم ابروار عشق تو چون تندباد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله كنان داد داد
مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چونك چنین فتنه زاد
در دل هر لولیی عشق چو استارهای
رقص كنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
رو ترش از توست عشق سركه نشاید فزود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شكر كه در باغ عشق جوی شكر میرود
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیك كجا ذوق آن كو كندت ناپدید
نور الست آشكار بر همه عشاق زد
كز سر پستان عشق نور الستش مزید
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی كه
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چو كاسه بر سر آبم ز بیقراری عشقش
اگر رسم به لب دوست كوزه وار چه باشد
چو احمدست و ابوبكر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یكی جان دو یار غار چه باشد
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمك او
چو لقمه كردم خود را مرا چو عشق گلو شد
دگر نشینم هرگز برای دل كه برآید
كجا برآید آن دل كه كوی عشق فروشد
موكلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم كه جمله فتنه از او شد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان
كه آنچ رشك شهان شد گدا امید چه دارد
چو عشق در بر سیمین كشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شكر در آن كنار چه میشد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز كار و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاك عشق درآمد
به نور یك نظر عشق هر چهار چه میشد
شدم ز عشق به جایی كه عشق نیز نداند
رسید كار به جایی كه عقل خیره بماند
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
كه عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنك از تو پری یافت بر علو گردد
خمش كه هر كی دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد كو گرد گفت و گو گردد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دكان عشق طلب كن كه دلگشا سازد
بیا كه ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان كه چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
تو را اگر نفسی ماند جز كه عشق مكار
كه چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
برهنگان ره از آفتاب جامه كنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
كه عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
كه عشق شیر سیاهست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به كوه قاف اگر چه كه خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد
به جان عشق كه جانی ز عشق جان نبرد
وگر درونه صد برج و صد بدن باشد
اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست
وگر چه پیل شوی عشق كركدن باشد
وگر چو موی شوی موی میشكافد عشق
وگر كباب شوی عشق باب زن باشد
امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند
جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد
چو عشق را هوس بوسه و كنار بود
كه را قرار بود جان كه را قرار بود
هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز از این غلام برید
سیاه كاسه شوی ار ز مطبخ عشقش
به سوی خوان كرم دیگهای خام برید
هزار نكته نبشتست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید
كه عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مركب تازیست اگر فرومانید
نشستهایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
به حكم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
در آن زمان كه كند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید كه هرچ بادا باد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
هزار شكر و هزاران سپاس یزدان را
كه عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن كه توبه كند توبهاش قبول مباد
ادیم روی سهیلیم هر كجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر كجا بگشاد
شراب عشق چو خوردی شنو صلای كباب
ز مقبلی كه دلش داغ انبیا دارد
چرا به پنجه كمرگاه كوه را نكشد
كسی كه ز اطلس عشق خوشت قبا دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
هزار بار خزان كرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
نشین به كشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق كه هر لحظه جزر و مد باشد
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش میخند
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنك عشق تو بنیاد عافیت بركند
و خاصه عشق كسی كز الست تا به كنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
از آنك عشق نخواهد بجز خرابی كار
از آنك عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
كه جان عاشق چون تیغ عشق برباید
هزار جان مقدس به شكر آن بنهند
هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی
تو كیسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند
اگر چه عاشقی و عشق بهترین كار است
بدانك بیرخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق كه تا هر دو جان نیامیزد
جداییست و ملاقات بینظام بود
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بكردم لاحول و توبه دل نشنود
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
كه آنچ رشك شهانست او چرا خواهد
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شكرریز جان فزا گوید
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
به آفتاب جلالت كه ذره ذره عشق
نهان به زیر قبا ساغر و كدو دارد
هزار حیله كنم من دغا و شیوه عشق
چو شه حریف نباشد دغا چه سود كند
چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست
مگو كه كشته شدم خونبها چه سود كند
سپاس آن عدمی را كه هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
چو مهرها كه شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه قمار بازآید
دلی كه كاهل گردد نداش میآید
كه زنده است سلیمان عشق كار كنید
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حكمت استاد
نشستهایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
به حكم تست بخندانی و بگریانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمیآید
دو سه قدم به سوی باغ عشق كس ننهاد
كه صد سلامش از آن باغبان نمیآید
مگر كه درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را روا توانی كرد
گداز عاشق در تاب عشق كی ماند
به خدمتی كه شما از پی ثواب كنید
چرا جان نكارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
چه شاهان كه از عشق صد ملك بردند
كه آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر كردست این عشق با تو
كه منكر شدی كو عطایی ندارد
نبود رشك عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
عشق بر من فسون اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمیخسبد
این دو رنگ مخالف از یك هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا كرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید كرد
عشق تو مست و كف زنانم كرد
مستم و بیخودم چه دانم كرد
عاشقانی كه جان یك دگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
هر كه را اختیار كردش عشق
مست و بیاختیار خواهد بود
هر كه او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو كار خواهد بود
هر زمانی كه میرود بیعشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
بر تو این دم كه در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
دل سپیدست و عشق را رو سرخ
زان سپیدی كه نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتیست چنانك
ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی كه یك دمش عمرست
چون برآید ز عشق شد جاوید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
جان فدا عشق را كه او دل را
جز به معراج آسمان نبرد
عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز كه بینشان نبرد
عشق مهمان بس شگرف آمد
خانهها خرد بود ویران شد
شیشه عشق را فراغتها است
گر بر او صد هزار سنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر كسل چون سپاه زنگ آمد
شمس تبریز هر كی بیتو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
هر كی در ذوق عشق دنگ آمد
نیك فارغ ز نام و ننگ آمد
عشق خود مرغزار شیرانست
كی سگی شیر مرغزار بود
عشق جانها در آستین دارد
در ره عشق جان نثار بود
جان عشق است شه صلاح الدین
كو ز اسرار كردگار بود
عشق را جان بیقرار بود
یاد جان پیش عشق عار بود
خوش برآییم دوست حاضر نیست
عشق هرگز چنین نفرماید
همه اسباب عشق این جا هست
لیك بیاو طرب نمیشاید
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
عشق در خویش بین كجا گنجد
ماده گرگ شیر نر زاید
ور شوی كوفته بههاون عشق
دانك او سرمه ایت میساید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ كس در نهایتش نرسید
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانك جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان ما را به قرب خویش كشید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
عشق خلیلست درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
عشق و خرد خانه درون جنگیند
عربده هر لحظه به كو میرسد
مژده ده ای عشق كه از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
غیرت عشق است وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میكند
هر كه فسردست كنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید
بس كن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
عشق چه خوش حاكمیست ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست دیو مسلمان رسید
هر چه خیال نكوست عشق هیولای اوست
صورت از رشك حق پرده گر جان رسید
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود
یهرق العشق دماء حقنت
لیس للعشق قریب و ولد
سافروا فی سبل العشق معی
لا تخافن ضلالا و رصد
از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
كی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت میكند
بشنو سلام مست خود دل را مكن همچون حجر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بیخبر
ما را كجا باشد امان كز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خركمان چون عاشقان زیر و زبر
عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشك لبی و چشم تر مایده بین ز خشك و تر
اگر خواهی كه چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
پراكنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و كیسه در كان زریم آخر
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
گفتا كه تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
مرا عشق بپرسید كه ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار
آن نیشكر از عشق تو صد جای كمر بست
شكر تو نبشتست بر اطراف كمر بر
خامش كه اشارت ز شه عشق چنین است
كز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی كه ز دامش رست منگر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر كنار و عشق در سر
نتاند كرد عشقش را نهان كس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
من زاری عاشقان چه گویم
ای معشوقان ز عشق تو زار
خامش كه ستیزه میفزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله كارها محرر
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
چون به لشكرگاه عشق آیی دو دیده وام كن
وانگهان از یك نظر آن وامها را میگزار
عرض لشكر میدهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده كشتگان آن جا سوار
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باك نیست
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
بر لب دریای چشمم دیدهای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی كه دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم كردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
بلك دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیكان گهر
پخته شد نان دلی كز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن كز تو شد زیر و زبر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو كن اندیشهها را زان شراب چون شرر
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
عاشقان بوالعجب تا كشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه كار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه كار
گاه از نوك قلم سوداش نقشی میكشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسكین سنگسار
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
رو چو آتش میچو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتشهای درهم پرفغان این الفرار
خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم
حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر
مرد كو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر
عشق كان از جان نباشد آفسانست ای پسر
عشق كار خفتگان و نازكان نرم نیست
عشق كار پردلان و پهلوانست ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیكونردبانست ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
كاین جهان بیوفا از تو جهانست ای پسر
هر طرف كه كاروانی نازنازان میرود
عشق را بنگر كه قبله كاروانست ای پسر
سایه افكندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
عشق را از من مپرس از كس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
كه ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بیصورت چون قلزم زخار مگیر
كفر و اسلام كنون آمد و عشق از ازلست
كافری را كه كشد عشق ز كفار مگیر
این فلك هست سطرلاب و حقیقت عشقست
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار
همه مهر و كرم و خاكی و عشق انگیزی
كه بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
كو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
پس كمالات آن را كو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
جز كه در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
این جهان از عشق تا نفریبدت
كاین جهان از تو جهانست ای پسر
عشق كار نازكان نرم نیست
عشق كار پهلوانست ای پسر
عشق را از كس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمانست ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیكونردبانست ای پسر
هر كجا كه كاروانی میرود
عشق قبله كاروانست ای پسر
مرد كو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بیدرد آفسانست ای پسر
توبه شیشه عشق او چون گازرست
پیش گازر چیست كار شیشه گر
گر چه میكاهم چو ماه از عشق او
گر چه میگردم چه گردون بر قمر
حرص و سیری صنعت عشقست و بس
گر ندیدی عشق را كارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
عشق را با گفت و با ایما چه كار
روح را با صورت اسما چه كار
مژده بیداران راه عشق را
آنك دیدم دوش من خوابی دگر
سبزه زار عشق را معمور كرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر
وین جگرهایی كه بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر
گر نداند حرف صوفی دان كه هست
دردهای عشق را بابی دگر
چون مرا در عشقست ا كردهای
خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر
كافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
زان عشق همچو افیون لیلی كنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آنك آن تو داری آنی و چیز دیگر
چشمی كه دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
كز چنگهای عشق تو جانست تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخهای درخت و دهد ثمار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یك دگر را چون مستیان كنار
جانها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
ای آنك یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فكنده كه ای یار یار یار
خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
خیز كه این روز ماست روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار
شاه نشسته به تخت عشق گرو كرده رخت
رقص كنان هر درخت دست زنان هر چنار
بانگ زده آن هما هر كی كه هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوی دلفكار
عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن
شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجره فقر شد باغ درون پرثمر
طبع جهان كهنه دان عاشق او كهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبجو تا لب دریای هو
كهنه خران را بگو اسكی ببج كمده ور
عشق كه بیدست او دست تو را دست ساخت
بیسر و دستش مبین شكل دگر كن نظر
گفت كسی عشق را صورت و دست از كجا
منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یك دمهای عشق باخت
چونك یگانه شدند چون تو كسی كرد سر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شكفته كند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
كهنه خران كو به كو اسكی ببج كمده ور
هر كه شود صید عشق كی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود كی رسدش زخم تیر
جمله جانهای پاك گشته اسیران خاك
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
عمر كه بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشك دان اطلس خون جگر
هر كی بزاد او بمرد جان به موكل سپرد
عاشق از كس نزاد عشق ندارد پدر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
كهنه خران كو به كو اسكی ببج كمدور
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه تر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شكفته كند باغ تو را چون شجر
چو در حیات خود او كشته گشت در كف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
تو عشق نوش كه تریاق خاك فاروقیست
كه زهر زهره ندارد كه دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من
كجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار
ز عشق این می خاكست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق كشیم
چنانك اشتر سرمست در میان قطار
چو عشق مردم خوارست مردمی باید
كه خویش لقمه كند پیش عشق مردم خوار
خمش خمش كه اشارات عشق معكوسست
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
چو آب نیل دو رو دارد این شكنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار
بدانك عشق جهانی است بیقرار در او
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور
به صورت بشرمهان و هان غلط نكنی
كه روح سخت لطیفست عشق سخت غیور
بكش بكش كه چه خوش میكشی بیار بیار
هزیمتان ره عشق را قطار قطار
كنار بازگشادست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه كنار كنار
تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی
چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار
ببین دلی كه نگردد ز جان سپاری سیر
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر
چو خلق بر كف دستت نهند چون سیماب
ز عشق بر كف سیماب شو قرار مگیر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو كدخدای بود از جمال شه مخبر
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
بین كه لو لاك ما خلقت چه گفت
كان عشق است احمد مختار
فلك از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
آسمان گرد عشق میگردد
خیز تا ما كنیم نیز دوار
گر چه این چرخ نیك گردانست
چرخ افلاك عشق گردانتر
همه ز افلاك عشق در ترسند
وان فلك در غم تو ترسانتر
عشق جانست عشق تو جانتر
لطف درمان وز تو درمانتر
جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسانتر
عشق تو كان دولت ابدست
لیك وصل جمال تو كانتر
تیغ هندی هجر برانست
لیك هندی عشق برانتر
ای دل ار آب كوثرت باید
آتش عشق را تو كوثر گیر
هر كه را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری كو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم مأخر گیر
مطربا عشقبازی از سر گیر
یك دو ابریشمك فروتر گیر
گر نروید ز خاك هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار
در كف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشقست سرم پرخمار
هست كسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر
ان كان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
یا ساقی عشقنا تذكر
فالعیش بلا نداك ابتر
بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بشر
قلت القتل فی الهوی بركات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امه الفكر
ان فی العشق فسحه الارواح
ان فی ذاك عبره الابصار
ذبت فی العشق كی اعاینه
ما كفی ان اراه باثار
خرقه پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر كار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نكرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
جنه الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعه الانهار
ان كان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
كه شب قربان شود پیوسته در روز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعرهای زن عاشقانه فوز فوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و كوز
بر بام فكر خفته ستان دل به عشق ما
یك یك ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه كار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر كف قراضهها بگزیدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادركشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
آن دل كه توبه كرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مكر دوست شنیدن گرفت باز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غم تو بر سفرم زیر زیر میخندد
كه واقفست از این عشق زینهارآمیز
به پیش سلطنت توبهام چو مسخره ایست
كه عشق را نبود صبر اعتبارآمیز
برو برو كه نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیك خارآمیز
عشق گزین عشق و در او كوكبه میران و مترس
ای دل تو آیت حق مصحف كژ خوان و مترس
آمد عشق چاشتی شكل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز كند دهان خود دركشدش به یك نفس
نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس
خیز شب را زنده دار و روز روشن نستكوس
حال ما بیآن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
گوهر اشكم نگر از رشك عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
عشق چو لشكر كشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس
چو عشق عیسی وقتست و مرده میجوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس
ایوان كجا ماند مرا با منجنیق كبریا
میزان كجا ماند مرا در عشقت ای موزون خوش
الحذر از عشق حذر هر كی نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مكش دست مكش
اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل كش
منم در عشق بیبرگی كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سودای گلستانش
بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه كه جز خون نیست سقایش
چرا من خاكی و پستم ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
عشقست یكی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمك نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سكون یابد جان از پی تسكینش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر كس كه از او دارد زنار بشوریدش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یك خار به آمیزش
یك برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند اركانش
چو هر دم میرسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منكر یا نكیرش
زمینی گر نیابد شكل او چیست
كه میگردد در این عشق آسمانش
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
ولی را بنده شو گر نیستی میش
این فتنه به هر دمی فزونست
امشب بترست عشق از دوش
عشقی كه نهان و آشكارست
خون ریز و ستمگرست و اوباش
عشقست نه زر نهان نماند
العاشق كل سره فاش
لا حسن یلد حیث لا عشق
شاباش زهی جمال شاباش
حس فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشك بگذر جویبار خویش باش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اكسون خویش
كاسه سر را تهی كن وانگهی با سر بگو
كای مبارك كاسه سر عشق را پیمانه باش
لانه تو عشق بودست ای همای لایزال
عشق را محكم بگیر و ساكن این لانه باش
غم عشق آتشینت چو درخت كرد خشكم
چو درخت خشك گردد نبود جز آن آتش
خنك آنك ز آتش تو سمن و گلشن بروید
كه خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
كه درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
نوح وقتیست كه عشق ابدی كشتی اوست
گر جهان زیر و زبر كرد به طوفان رسدش
عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست كند
هر كی او باده كشد باده بدین سان كشدش
برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
كاروانی كه غم عشق خدا راه زدش
كشته عشقم نترسم از امیر
هر كی شد كشته چه خوف از خنجرش
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف بر گوهرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
عشق گردانید با او پوستین
میگریزد خواجه از شور و شرش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مكش
چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
در گشاد دل چو عشق استاد باش
میخروشم لیكن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
از خاك چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا كه باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاك تیره دانه زان رو به جنبش آمد
كز عشق خاكیان را بر میكشد بهارش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش دركش در این میانش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
ابله كننده عشقست عشقی گزین تو باری
كابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش
از عشق جام و دورش شاید كشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ور نه كجا رسد كس در حد و در شمارش
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیكن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش
گر منكری گریزد از عشق نیست نادر
كز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
بیچهره خوش او در خوش هزار ناخوش
ای شاد باطلی كه گریزد ز باطلی
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
بیچاره آدمی كه زبونست عشق را
زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
كان عشق راست كشتن عشاق دین و كیش
شكر كه خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فكند پرورش نور خویش
عشق كدام آتش است كو همه را دلكش است
چاكری او خوش است ملك و سری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی كان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سوزش خورشید عشق صبر بود صبر كن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
گوش همه سرخوشان عشق كشد كش كشان
عشق تو داوود توست موم شده آهنش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار كه نتوان پختنش
گرز برآورد عشق كوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلك پست دوش
آنك در او عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا كه عشق كوفت بر او دست دوش
راه زنان عشق را مرگ لقب كردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
شكر كه خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جانها فكند آتش و آشوب خویش
مگر كه حلقه رندان بینشان تو ببینی
كه عشق پیش درآید درآورد به میانش
كسی كه خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر كن و برسانش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب كرده خراباتیی به یك بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده میخواهی
چنان فتاد كه خواهی بیا و بردارش
گرفت چهره عشاق رنگ و سكه زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
مگو كه غیرت هر لحظه دست میخاید
كه شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
كه عشق هست براق خدای میتازش
گرفت شكل كبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنك درآید به چنگل بازش
اگر چه كره گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شكال و افسارش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا كه به زنهار آمد از عشقش
كشان كشان بكشیدش نداد زنهارش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بلك از عشق محنت دامش
میدهم عشق و ندیمی كند
غرقه شود در می و صهبا ترش
كه تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاك و البستان و الفردوس یستنعش
چو عشق دست درآرد به گردنم چه كنم
كنار دركشمش همچنین میان سماع
بیا كه صورت عشقست شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
بیا كه بی تو به بازار عشق نقدی نیست
بیا كه چون تو زری را ندید كان سماع
بیا كه رونق بازار عشق از لب تست
كه شاهدیست نهانی در این دكان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
گویند جان پاك از این آشیان خاك
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میكشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشك چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مكن
پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف
ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مكن
عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف
عشق مرا میستود كو همه شب همچو ماه
بر سر و رو میكند گرد غبارم طواف
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت
كه گوش من نگشاید به قصه اسلاف
بجز به عشق تو جایی دگر نمیگنجم
كه نیست موضع سیمرغ عشق جز كه قاف
در میان ریگ سوزان در طریق بادیه
بانگهای رعد بینی میزند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
شمس تبریز ار بتاند از قباب رشك حق
قبههای موج خیزد آن دم از دریای عشق
ور بدرد طبل شادی لشكر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر كام عاشق شهد گردد در زمان
زان شكرهایی كه روید هر دم از نیهای عشق
یك زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق
وحدت عشقست این جا نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل كرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
من دهان بستم كه بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
مینگنجد در دعا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
مخلوق خود كی باشد كز عشق تو بلافد
ای عاشق جمالت نور جلال خالق
گویی چه چاره دارم كان عشق را شكارم
بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق
سینه گشادست فقر جانب دلهای پاك
در شكم طور بین سینه سینای عشق
بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاك دیده دلهای عشق
مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
كز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار بر سر یاران كار
از بر جانان كه اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود رفت و به یك سو نشست
هر طرف اكنون ببین فتنه دروای عشق
باز از آن كوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
عقل بدید آتشی گفت كه عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شكند زورق عقل به دریای عشق
عشق ندای بلند كرد به آواز پست
كای دل بالا بپر بنگر بالای عشق
كمال عشق در آمیزشست پیش آیید
به اختلاط مخلد چو روغن و چو سویق
لاجرمش عشق كشد پیشكش
همچو محمد به سحرگه براق
روان شد اشك یاقوتی ز راه دیدگان اینك
ز عشق بینشان آمد نشان بینشان اینك
تو مشك آب حیوانی ولی رشكت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینك
بباید عشق را ای دوست دردك
دل پردرد و رخساران زردك
جهان عشق بس بیحد جهانست
تو داری دیدگان نیك خردك
روز فردا ز عشق تو گوید
زوترم دررسان سلام علیك
ای عشق هزارنام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
صیقل عشق ورا بگزین كه تا از آینه ت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ زنگ
عشق خامش طرفهتر یا نكتههای چنگ چنگ
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
او نشاید عشق را ده سنگ سنگ
كنار و بوسه رومی رخانت میباید
ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ
اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موكل و سرهنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست
عقل در او خیره و جان گشته دنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
كفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیرست نه مكر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چونك مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریك و تنگ
هر كی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مكن مجرم خود را تو بحل
هر كی درآید كه منم بر سر شاخش بزنم
كاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
فكنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
بزن دستی و رقصی كن ز عشق آن خداوندان
كه چون بوسی از او یابی كند آفت كنار ای دل
مثال چنگ میباشم هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
از بس كه نی عشقت نالید در این پرده
از ذوق نی عشقت همچون شكرست این دل
چون خانه هر ممن از عشق تو ویران شد
هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح كاذب بود این قافله را سخت مضل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
چشم تو با چشم من هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سال
اشك و رخ عاشقان میكشدت كه بیا
پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو ابر عشق تو بارید در بیامثال
ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
صلای عشق شنو هر دم از روان بلال
بهل مرا كه بگوییم عجایبت ای عشق
دری گشایم در غیب خلق را ز مقال
چو عشق دست برآرد سبك شود قالب
دود بگرد فلك بیقدم زهی اقبال
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
كه وقت شد كه بروید ز خار تو آن گل
عشقك قد جادلنا ثم عدا جادلنا
من سكر مفتضح شاربه حیث دخل
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
كل قلب لهواه وجد الصبر یصل
آمد رسولی از چمن كاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعرهها ویران كنیم
هر روز نو جامی دهد تسكین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم چون آفتابم بر فلك
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بیدهن
گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم
چون گشتهام نزدیك شه از ناكسان دوری كنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری كنم
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری كنم
شاه كله دوز ابد بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم
عشقا تو را قاضی برم كاشكستیم همچون صنم
از من نخواهد كس گوا كه شاهدم نی ضامنم
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
عشق سخن كوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراك و بیهوشی تویی كفر و هدی عدل و ستم
من بس كنم بس از حنین او بس نخواهد كرد از این
من طوطیم عشقش شكر هست از شكر گویاییم
ای پاك رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا كند پاكی تو را كم خور تو غم
من چون شوم كوته نظر در عشق آن بحر گهر
كز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم
من ترك فضل و فاضلی كردم به عشق از كاهلی
كز عشق شه كم بیشی است وز عشق شه بیشی است كم
بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین در عشق بیتلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم
گفت مرا عشق كهن از بر ما نقل مكن
گفتم آری نكنم ساكن و باشنده شدم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
عشق چو قربان كندم عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن مرد نیم بلك غرم
مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
ریش طرب شانه كنم سبلت غم را بكنم
عشق كسی می كشدم گوش كشان می بردم
تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم
گفتم عشق را شبی راست بگو تو كیستی
گفت حیات باقیم عمر خوش مكررم
گشت فضای هر سری میل دل و میسرش
شكر كه عشق شد همه میل دل و میسرم
آمدهام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم كه نی نی شكنم شكر برم
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم چونك صفا بخواستم
ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیركان ز غم تا به كی الامان كنم
زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانك دو بار زادهام
چون ز بلاد كافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و سادهام
از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیك از او زیادهام
گفت چرا نهان كنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست كار من
من به جهان چه می كنم چونك از این جهان شدم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتس تندم
چو عنقا كوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن كه خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته كه تا برنسكلد تارم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او كلیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
كه بسم الله كه تتماجی برای تو پزیدستم
به هر جا كه روم بی تو یكی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد كه صافی شد
كه از دردی آب و گل من بیدل در این پستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
كه من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
هر آن نقشی كه پیش آید در او نقاش می بینم
برای عشق لیلی دان كه مجنون وار می گردم
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
كلند عشق در دستم به گرد كان همیگردم
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا كه من با دوست لا و لم نمیدارم
نهادم پای در عشق كه بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
زمانی بر كف عشقش چو سیمابی همیلرزم
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان گهی شهره كمر باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
یقول العشق یا صاحی تساكر و اغتنم راحی
فاشبعناك یا طاوی و داویناك یا اخشم
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه كن باشم
مرا وامی است در گردن كه بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا كه راهت زد
خنك آن كاروان كش من در این ره راه زن باشم
كبوترباز عشقش را كبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
كه روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
كه آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شكر می گوید كه سوزش را همیشایم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز شرم خلق چون كزدم
وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جانها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان كه من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان كه من دارم
ای عشق كه كردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شدهست از تو در خون جگر خوابم
چون شب بشود تاری با این همه بیداری
با عشق همیگویم كای عشق ببر خوابم
یاران كه چه یاریدم تنها مگذاریدم
چون عشق ملك بردهست از چشم بشر خوابم
با عشق در این پستی كردم طرب و مستی
گفتم چه كسی گفتا سلطان خراباتم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم آهسته كه سرمستم
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم
بس بند كه بشكستم آهسته كه سرمستم
گوساله زرین را آن قوم پرستیده
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم
تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یكتاام با صلح تو همدستم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
آنم كه ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم
ای عشق صلا گفتی می آیم بسم الله
آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم
بس بیسر و پا عشقی كه عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن كوبم كانگور تو افشارم
ای عشق كه از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است كه می گنجی اندر دل مستورم
بیرنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر
بركش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم
هر خون كه ز من روید با خاك تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
در عالم آب و گل در پرده جان و دل
هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم
در این خاك در این خاك در این مزرعه پاك
بجز مهر بجز عشق دگر تخم نكاریم
بجوشید بجوشید كه ما اهل شعاریم
بجز عشق بجز عشق دگر كار نداریم
یك لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یك لحظه بلی گوی مناجات الستیم
هر چند پرستیدن بت مایه كفر است
ما كافر عشقیم گر این بت نپرستیم
در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم
مذكور چو پیش آمد از اذكار رهیدیم
خاموش كز این عشق و از این علم لدنیش
از مدرسه و كاغذ و تكرار رهیدیم
ما آتش عشقیم كه در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم
در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم كه بیبرگ جهانیم
در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیكن ز ملولی تو كند است زبانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یكی لحظه امانم
در عشق دلداری مانند گلزاری
جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب كو را می پرستم
بیا ای عشق كاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
بیا كز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو همخانه گشتم
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
كنون در عشق تو افسانه گشتم
رسید این عشق تا پای شما را
كند محكم ز هر سستی مسلم
عجب چیزی است عشق و من عجبتر
تو گویی عشق را خود من نهادم
دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد كردم
خمش كن آنك او از صلب عشق است
بسستش اینك من ارشاد كردم
عجب خاكم كه من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد كردم
همیجستم فزونی بر همه كس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود می بریدم
سفر كردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی كه در عالم شنیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر كن
كه من محنت سرایی آفریدم
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف كافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم
بگردان ساقیا جام خزانی
كه از عشق بهار اندر خمارم
بیا نزدیك و بر رویم نظر كن
نشانیها نگر كز عشق دارم
خمش كردم ولیكن عشق خواهد
كه پیش زخمهاش طنبور باشم
شوی حیران و ناگه عشق آید
كه پیشم آ كه زنده جاودانم
مرا گویی بدین زاری كه هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی كجایی من چه دانم
مگر من خانه ماهم چو گردون
كه چون گردون ز عشقش بیسكونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سكونتها برونم
بكش ای عشق كلی جزو خود را
كه این جا در كشاكشها زبونم
به صورت كمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم
نمیگویم من این این گفت عشق است
در این نكته من از لایعلمونم
چو خاك پای عشقم تو یقین دان
كز این گل چون گل و سوسن برآیم
سیه پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم
منم طفلی كه عشقم اوستاد است
بنگذارد كه من كودن برآیم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظیهای هایم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره مهر تو كاستاد نردیم
بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم
كه با عشق نهانی یار بودیم
چو خورشید و قمر نزدیك و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشكاریم
برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشك و از عنبر بگیریم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
میان ما درآ ما عاشقانیم
كه تا در باغ عشقت دركشانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بینشانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه كاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
منم ضراب و عشقت چون ترازو
از این خاموش گویا چند گویم
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم كن كه زنده ناتمامم
در عشق روم كه عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملك جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه كار داریم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
كیخسرو و كیقباد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی كه نكونهاد باشیم
هر چند كمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در كمینیم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
همچون جگر كباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم
عشق تو و آنگهی سلامت
ای دشمن ننگ و دشمن نام
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یك عقده نماند از وجودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یك زبانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
بس شانه مكن كه طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
هر چند نهان كنم نگویم
در حضرت عشق آشكارم
گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال یار غارم
در كشتی عشق خفتهام خوش
در حالت خفتگی روانم
در دیده عقل بس مكینم
در دیده عشق بیمكانم
آن بار كه چرخ برنتابد
از قوت عشق می كشانم
در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب
كز خنجر عشق روی زردیم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
چون كبریتیم و هیزم خشك
ما آتش عشق زو پذیریم
تا عشق تو پای ما گرفتهست
بیپا و سریم ما چه دانیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
كم طمع شد آن كسی كو طمع در عشق تو بندد
كم سخن شد آن كسی كه عشق با او شد مكالم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
خاك كوی عشق را من سرمه جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم
عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
تا به كی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
كی ز چونی برتر آیم چندها را بشكنم
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشكنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
عشق دیوانهست و ما دیوانه دیوانهایم
نفس امارهست و ما اماره امارهایم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانك در صحرای عشقش ما برون بارهایم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی كردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا كم شود زان رو كه بیش و كم خوریم
آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
میل دارد تا كه ما دل را در او پیچان كنیم
چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسی عشقش معجز ثعبان كنیم
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
چون نگه كردم سر من بود پر از عشق او
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
تو ز من پرس كه این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز از او پرس كه گوید چه كسستم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
كه شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
ز پس كوه برآیم علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
چو از آن كوه بلندم كمر عشق ببندم
ز كمرگاه منافق سر زنار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیكار برآرم
منم آن عاشق عشقت كه جز این كار ندارم
كه بر آن كس كه نه عاشق بجز انكار ندارم
ز پس كوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
بده آن آب ز كوزه كه نه عشقی است دوروزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا كز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
بزن آن پرده دوشین كه من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد
ز رهش گویم لیكن ز قلاووز خموشم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
تو چه پرسی كه كدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز از این كار ندارم
جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم
كه در این عهد چو تیرم كه بر این چنگ چو تارم
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بكشم پای بمیرم
تو گواه باش خواجه كه ز توبه توبه كردم
بشكست جام توبه چو شراب عشق خوردم
كمر و كلاه عشقش به دو كون مر مرا بس
چه شد ار كله بیفتد چه غم ار كمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
كه ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
دو هزار ملك بخشد شه عشق هر زمانی
من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
كه منارههاست فانی و ابدی است این منارم
عقل گوید كه من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
یا چو بازی است كه از عشق همیپراند
یا كبوتربچگان از پر و بالش رسدم
این ز عشق است كه مغزم ز طرب خیره شدهست
یا كه جامی است كه از خمر حلالش رسدم
خیره از عشق ویم كز هوسش هر نفسی
عاشق سوخته خیره سری می رسدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
در زندان جهان را به شجاعت بكنیم
شحنه عشق چو با ماست ز كی پرهیزیم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی
لیك چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
هر زمان عشق درآید كه حریفان چونید
ما ز چون گفتن او واله و بیچون باشیم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چونك در عشق خدا ملك سلیمان داریم
دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگویی كه در این عشق تو ما مختصریم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
عشق از او غیب بینی خاك او نقش آدم
عشق مهمان شد بر این سوخته
یك دلی دارم پیش قربان كنم
آن ملولی دنبل بیعشقی است
جان او را عاشق ایشان كنم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن می آیدم
من شهید عشقم و پرخون كفن
خونبها اندر كفن می آیدم
از دو صد شهرم اگر بیرون كنند
بهر عشق شهریاری می كشم
عشق یزدان پس حصاری محكم است
رخت جان اندر حصاری می كشم
كلههای عشق را از خنب جان
كیل باده همچو ساغر می كنم
پیشه مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد عالی قدیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
عشق ما را پشت داری می كند
زانك خندان روی بستان توییم
عشق او صد جان دیگر می بداد
ما در این داد و ستد پرداختیم
دوش عشق شمس دین می باختیم
سوی رفعت روح می افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم
عزت و حرمتم آنگه باشد
كه كند عشق عزیزش خوارم
گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
هوس عشق ملك تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر می نروم
بس بود عشق شهم تاج و كمر
من سوی تاج و كمر می نروم
بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منكر به عشق گوید ز انكار توبه كردم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملك را چه باشم تا تحفهای فرستم
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم كه من بزادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی
هم پشت و هم پناهی كفوت لقب ندیدم
پولادپارههاییم آهن رباست عشقت
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم
پر كرد شمس تبریز در عشق یك كمانی
كز عشق زه برآید چون آن كمان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم كردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سركشان را از خان و مان برآرم
این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بیزبان من سیصد زبان برآرم
من پاكباز عشقم تخم غرض نكارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
دانی كه از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یك شكم بزادم
نوعشق می نمایم والله كه سخت پیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم
عشق است بحر معنی هر یك چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا اینك همینمایم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیك چون تو در خواب هم ندیدیم
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
ما طبع عشق داریم پنهان آشكاریم
در شهر عشق پنهان در كوی عشق فاشیم
تا ملك عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم تجار بیقماشیم
لشكر رسید و عشق سپهدار لشكرست
صحرا و كوه پر شد از طبل و از علم
اشكال گنده پیر ز اشكال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم
در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب
بر چرخ دیوكش چو شهاب و شرارهایم
گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
بیزحمت جگر تو ببین خون چه كارهایم
رختی كه داشتیم به یغما ببرد عشق
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم
دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
كز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
درسی كه عشق داد فراموش كی شود
از بحث و از جدال و ز تكرار فارغیم
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
شادیم آن زمان كه تو دعوی كنی كه من
بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
ای آنك سست دل شدهای در طریق عشق
در ما گریز زود كه ما برج آهنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
چون نوح و چون خلیل مسس نمیكنیم
راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد كه در او بر چه سان رویم
از هوس عشق او چرخ زند نه فلك
وز می او جان و دل نوش كند جام جام
بر لب دریای عشق تازه بروییم باز
های كه چون گلستان تا به ابد ما نویم
عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و كفن در بغل بهر همان آمدیم
بار دگر ذره وار رقص كنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق چونك یكی گو شدیم
گه به كران تاختیم گه به میان آمدیم
در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز
كز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجوركان عاشق آن بالشیم
منم بهشت خدا لیك نام من عشق است
كه از فشار رهد هر دلی كش افشردم
رهد ز تیر فلك وز سنان مریخش
هر آن مرید كه او را به عشق پروردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
كه دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذرهها همه را مست و عشقباز كنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظهای كه ناز كنم
ز داد عشق بود كار و بار سلطانان
به عشق درنروم در كدام كار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شكار
به عشق دل به دهان سگ شكار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
به عاقبت غم عشقم كشان كشان ببرد
همان بهست كه اكنون به اختیار روم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
اگر تتار غمت خشم و تركیی آرد
به عشق و صبر كمربسته همچو خرگاهم
هزار شیشه شكستند و روزه شان نشكست
از آنك شیشه گر عشق ساختهست آن جام
به حق آنك تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم به پیش تو ناكام
چو گم كنیم من و عشق خویشتن در می
بیاید آن شه تبریز شمس دین كه سلام
نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز
نه آن شراب ازل را شدهست جسمم جان
نهاده بر كف جامی بر من آمد عشق
كه ای هزار چو من عشق را غلام غلام
به جان عشق كه از بهر عشق دانه و دام
كه عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و كلام
نمیخورم به حلال و حرام من سوگند
به جان عشق كه بالاست از حلال و حرام
بیار باده خامی كه خالی است وطن
كه عاشق زر پخته ز عشق باشد خام
به جان عشق كه از جان جان لطیفتر است
كه عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
ورای وهم حریفی كنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
نه عشق آتش و جان من است سامندر
نه عشق كوره و نقد من است زر تمام
فسون رقیه كزدم نویس عید رسید
كه هست رقیه كزدم به كوی عشق مدام
بكش مرا كه چو كشتی به عشق زنده شدم
خموش كردم و مردم تمام گشت كلام
بكرد بر خور و بر خواب چارتكبیری
هر آن كسی كه بر او كرد عشق نیم سلام
به من نگر كه بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم كنیزك است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آنك عشق نریزد به غیر خون كرام
بیار جام شرابی كه رشك خورشید است
به جان عشق كه از غیر عشق بیزارم
به كوی عشق تو من نامدم كه بازروم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
براق عشق گزیدم كه تا به دور ابد
به سوی طره هندو به ترك تاز روم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
منم كه پخته عشقم نه خام و خام طمع
خدای كرد خمیری از آن خمیرانم
كمان عشق بدرم كه تا بداند عقل
كه بینظیرم و سلطان بینظیرانم
منم به عشق سلیمان زبان من آصف
چرا ببسته هر داروی فسون باشم
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس ز كروبیان فزون باشم
من ز مستی عشق بیخبرم
كه از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا كنون جان درفشان دارم
نقش چین مر مرا چه كار آید
چونك بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زانك بر پشت عشق زین دارم
پای دار است جان من در عشق
چونك پاهای آهنین دارم
تا به جان مست عشق آن یارم
سرده بادههای انوارم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یكی حكم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاكم و محكوم
ما ز كونین عشق بگزیدیم
جز كه آن عشق هیچ نپرستیم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
لك یا عشق وجودی و ركوعی و سجودی
لك بخلی لك جودی و لك الدهر منظم
نزل العشق بداری معه كاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح كسلم
كتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاكم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
استوثقوا ادیانكم و استغنموا اخوانكم
و استعشقوا ایمانكم لا تهدموا دارینكم
تصدقت بالروح العزیز لشكرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لكم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والكم
ای شمس تبریز از كرم ای رشك فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اولها فزون
بنوشت توقیعت خدا كاخرون السابقون
ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من
روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی كنی در عشق چون دستار من
جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من
رستیم از خوف و رجا عشق از كجا شرم از كجا
ای خاك بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این
ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
كس می نداند حرف تو گویی كه سریانی است این
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه ای حیدر كرار من
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
عشق تو را من كیستم از اشك خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
هر چند شادم در سفر در دشت و در كوه و كمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
با آنك از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاك ما بخیه مزن
عشق است آن سلطان كه او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سركش برد حق سركشان را موكشان
عشق است آن دزدی كه او از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بیكران
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست كه آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
كوه احد پاره شود آه چه جای دل من
عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
مشك شده مست از او گشته خجل عنبر از این
عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاك شود گوهر از آن فخر كند مادر از این
كافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
دیده ایمان شود ار نوش كند كافر از این
عشق بود كان هنر عشق بود معدن زر
دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این
آب حیات عشق را در رگ ما روانه كن
آینه صبوح را ترجمه شبانه كن
گفت كه از سماعها حرمت و جاه كم شود
جاه تو را كه عشق او بخت من است و جاه من
چونك كند شكرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشكند چاشنی بلای من
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه كند برای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و كش مكش شود
فاش كند چو بیدلان بر همگان هوای من
هر كی بگویدت بگو كشته عشق چون بود
عرضه بده به پیش او جان مرا كه همچنین
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یك نفس غایب از این كنار من
عشق كشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شكار من
عشق برید كیسهام گفتم هی چه می كنی
گفت تو را نه بس بود نعمت بیكران من
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
دانه نمود دام تو در نظر شكار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
گفت برو ندیدهای تیزی ذوالفقار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
تا كه بود حیات من عشق بود نبات من
چونك بر آن جهان روم عشق بود مرا كفن
چونك حزین غم شوم عشق ندیمیم كند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
ملك نصیب مهتران عشق نصیب كهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
كان و مكان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نكال هر زمین
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شكر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چون غم عشق ز اندرون یك نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین
عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
دو غماز دگر دارم یكی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یكی از دیگری احسن
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل كه پریدی
كه هر جزوت شدهست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
عجب نبود كه صورتها بدین آواز برخیزند
كه صورتهای عشق تو درونت زنده شد می بین
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشتهست
در این آتش ندانم كرد من روپوش شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم كه چه باشد عشق در كان زر افتادن
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشكر تركستان هم لشكر هندستان
هر خاطر من بكری بر بام و در از عشقت
چندان بكند شیوه چندان بكند دستان
صد عشق همیبازد صد شیوه همیسازد
آن لحظه كه می یازد بوسه بستان ای جان
دل ز آتش عشق او آموخت سبك روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
كاین عشق همیگوید كز عقل تبرا كن
جانها كه به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشكین
خوش واقعهای دارد دل با غم عشق تو
نی روی فروخوردن نی رای رها كردن
دعوی صفا كردن در عشق تو نیكو نیست
با جان صفا چه بود تفسیر صفا كردن
اگر شیر اگر پیل چنانش كند این عشق
چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان
منم كنون ز عشق رخ چو گلشن تو
فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان
اندر فلك عشق هر آن مه كه بتابد
آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن
هر عشق كه از آتش حسن تو نخیزد
آن عشق حرام است و صلای فسریدن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
آن موی بصر باشد باید ستریدن
ای آنك به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
ای آنك تو را جنبش این عشق نبودهست
حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران
عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت
رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
كه او كس را نرنجاند خمش كن
كلوخ انداز كن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد كلوخین
در آن خط صورت و اشكال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
نپردازی به من ای شمس تبریز
كه در عشقت همیسوزند حوران
ولیك از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
وگر در عشق یوسف كف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها كن
به كوی عشق آوازه درافتاد
كه شد در خانه دل شكل روزن
بنوش این را كه تلقینهای عشق است
كه سودت كم كند در گور تلقین
خمش كن صبر كن تمكین تو كو
كه را ماند ز دست عشق تمكین
همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجبتریم یا آن
ایمان عشق است و كفر ماییم
در كفر نگه كن و در ایمان
هم عشق كمال خود بگوید
دم دركش و باش مرد الكن
بر هم دوزید عشق ما را
بی منت ریسمان و سوزن
گر خانه عالم است تاریك
بگشاید عشق شصت روزن
ور می ترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
تا گم كردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
عقل از كف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اكنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون كه به عشق بحر می رفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید
بنشست خرد میانه خون
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن
چونك دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان
شاد روزی كاین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجدهای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص
مرغ گوید من تو را خواهم قفص را بردران
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
روی در دیوار كرده در غم تو مرد و زن
ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان
ای ز تو مه پای كوبان وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان
عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق كان بینش آمد ز آفتاب كن فكان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهره شهری شده ما كو چنین بد شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چكیده خون ما بر راه ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شكار خسته و نی تیر پیدا نی كمان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشكند از طوق عشقش گردن گردن كشان
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در زهر كش همچون حسن
سخت نازك گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من كو آن من
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
این چنین مركب بباید تاختن را تا ختن
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می كشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
همچو چشم كشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
و آنك باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن
عشق بوی مشك دارد زان سبب رسوا بود
مشك را كی چاره باشد از چنین رسوا شدن
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت
سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر كی او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
عقل گوید گوهرم گوهر شكستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمك می زند
كاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه كن
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
كرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی كه زان مجلس سامی است آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیكو ترك كن
كابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن
صد هزاران خانهها سازد میش در صحن جان
چون كند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن كه داند جز كسی جانا كه آن دارد از آن
گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمیفرمود الا آن آن
جان من در خم عشقش می بجوشد جوشها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
هر كی استهزا كند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان
گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مكن رو را گران
عشق نقشی را حسودان دشمنیها می كنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز كامران
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
ممن عشقم مخوان و كافرم خوان ای فلان
ای كلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منكران مسمار زن
بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین
عشق شمس الدین است یا نور كف موسی است آن
این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن
عشق شمس حق و دین كان گوهر كانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان
پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن
آنك بالایی گزیند پست باشد عشق در
آنك پستی را گزید او مجلس سامی است آن
ایها الساقی ادر كأس الحمیا نصف من
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین كند مر جانت را چون یاسمن
یاركان رقصی كنید اندر غمم خوشتر از این
كره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین
رقص كن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بكوب و نیست بختت غیر از این
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز جان جان جانها شمس دین
مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین كند مر جانت را چون یاسمن
ایها الساقی ادر كأس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
هله المنه لله كه بدین ملك رسیدم
همه حق بود كه می گفت مرا عشق تو پیشین
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
كه ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی كن
من بر آن بودم كز جان و دل تفسیده
بازگویی صفت عشق به روزان و شبان
شمس تبریزی مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خندیدن
كتب العشق علینا غمرات و محن
و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع كرد و بگفت
بشكن شاخ نبات و دل ما را مشكن
گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق
گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مكن
قامت عشق صلا زد كه سماع ابدی است
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مكن
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
كه حریص آمد بر گفتن پیوسته من
پیش آتشكده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مكن
آنك عشقش خانهها برهم زدهست
آمد اندر خانه همسایگان
كف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروكردهست آن مه ز آسمان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از كمان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق كهن
ساقیا برخیز و می در جام كن
وز شراب عشق دل را دام كن
داد شمشیری به دست عشق و گفت
هرچ بینی غیر من گردن بزن
ای زلیخا فتنه عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مكن
ای خدا این وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
ای كه از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
چابك و چست رو اندر ره عشق
مهره را از كف چستان بستان
مه و خورشید ز عشق رخ او
اندر این چرخ ز زیر و زبران
گفتا كه سر قدم كن تا قعر عشق میرو
زیرا كه راست ناید این كار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم كشاكش
كان جا همیكشیدی بیگار تا به گردن
ای عشق آن جهانی ما را همیكشانی
احسنت ای كشنده شاباش ای كشیدن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن كس كه نیست عاشق گو قصه مختصر كن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود كش وز خویش جانور كن
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست بركن وز عشق بال و پر كن
امروز سركشان را عشقت جلوه كردن
آورد بار دیگر یك یك ببسته گردن
جانی كه برفروزد در عشق تو بسوزد
خواهی كه تازه گردد در حوض كوثرش زن
در خواب دوش پیری در كوی عشق دیدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوی ما كن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها كن
چنگی كه زد دل و جان در عشق بانوا كن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشكر كن
از خون آن جگرها كه بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یك قلیه جگر كن
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسكن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقشها را ای جان پاكدامن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترك تاز سفر سوی جند كن
دل نعره میزند كه بكش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی دل را بحل مكن
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه كشتگان را ز آن نزل میچشان
گویی خموش كن تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میكنی مكن
سر دركش ای رفیق كه هنگام گفت نیست
در بیسری عشق چه سر میكنی مكن
گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار هست سر سر نهان
سختتر از كوه چیست چونك به تو بنگریست
زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان
نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق
خون سگان كی خورد ضیغم خون خوار من
آمد محمود باز بر در حجره ایاز
عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین
خاك ایازم كه او هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو دلبر عیار بین
واسطه برخاستی گر نفسی ترك عشق
پیش نشستی به لطف كای چلپی كیمسن
گفت كسی كاین سماع جاه و ادب كم كند
جاه نخواهم كه عشق در دو جهان جاه من
لعل لب او كه دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق گفت در این گوش من
یار میان شماست خوب و لطیف و نهان
بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر كین دار من
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان كه مرا خوانده بود سوره یاسین من
ای هوس عشق تو كرده جهان را زبون
خیره عشقت چو من این فلك سرنگون
بازشكستند خلق سلسله یا مسلمین
باز درافكند عشق غلغله یا مسلمین
عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید
از پی بیدل رسید مشغله یا مسلمین
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص كن
عشق نگردد كهن حق خدا همچنین
عشق چو باشد كم نشود جان
دور مبادا سایه جانان
چو نیست عشق تو را بندگی به جا میآر
كه حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدانك عشق خدا خاتم سلیمانی است
كجاست دخل سلیمان و مكسب موران
دلا دو دست برآور سبك به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
كه همچو موم همیگردد از كفش آهن
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
كه او چو آینه هم ناطق است و هم الكن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره كنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مكن
هزارساله ادب را به یك قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
جمال و حسن تو ساكن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین چو سفره ما پرچین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
بگویم مثالی از این عشق سوزان
یكی آتشی در نهانم فروزان
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده كنمت در محشر من
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده از او كر و فر من
چیست با عشق آشنا بودن
بجز از كام دل جدا بودن
آن نباشد مرا چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه كاشف البلوی كعسق او یاسین
اذا ما شیت ابقائی فكن یا عشق سقائی
و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان
میی كز روح میخیزد به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بیپایان
یقول خادع المعشر بلاء العشق كالسكر
و شوك الحب كالعبهر فما یبكیك یا فتان
یا من زارنی وقت السحر
یا من عشقه نور النظر
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز كشی
العشق یقول لی تزین
الزینه عندنا تیقن
صح عند الناس انی عاشق
غیر ان لم یعرفوا عشقی به من
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن كو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
عشقش دل پردرد را بر كف نهد بو میكند
چون خوش نباشد آن دلی كو گشت دستنبوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت كو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از كینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
شكرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شكرانه شو شكرانه شو
ای خوش بیابان كه در او عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
در دوغ او افتادهای خود تو ز عشقش زادهای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
من خود كی باشم آسمان در دور این رطل گران
یك دم نمییابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی كه آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش تا كی بود این جهد و استقصای تو
انا فتحنا بابكم لا تهجروا اصحابكم
حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو
آن شاهد فرد احد یك جرعهای در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه كافر كند ایمان گرو
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
گر یك جهان ویرانه شد از لشكر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
تا بردرید این عشق او پرده عروس جانها
تا خان و مان بگذاشتند یك عالمی داماد از او
عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او
عقل همیگفت كه من زاهد و بیمارم از او
عشق همیگفت كه من ساحر و طرارم از او
عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری
میرسد از كنارها غلغل وهای هوی او
عشق كمینه نام تو چرخ كمینه بام تو
رونق آفتابها از مه بیزوال تو
شیر سیاه عشق تو میكند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنك نغول میروم در طلب نشان تو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
شكل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
چیست غذای عشق تو این جگر كباب تو
چیست دل خراب من كارگه وفای تو
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم
دید مرا كه بیتوام گفت مرا كه وای تو
فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به
عید شدهست و عام را گر رمضان است باش گو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو
سخن با عشق میگویم كه او شیر و من آهویم
چه آهویم كه شیران را نگهبانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
كمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر كله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برگ كاه میپرم به عشق كهربای تو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
كه میكاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او كشم جان را كه بس اندك پذیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
كه اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
به غیر عشق هر صورت كه آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرهای گردان پریشانم به جان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
نمیگفتی مرا روزی كه ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش دركرده كه یعنی حق گزاری تو
عقلی كه نمیگنجد در هفت فلك فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یكی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
ملكش به چه كار آید با ملكت عشق تو
جاهش به چه كار آید با جاه و جلال تو
از عشق زبان روید جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش از سوسن گیر این خو
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما هم زه قواره ما كو
زهی عشقی كه دارد بر كفی خاك
كه گاهش گل كند گه لاله زار او
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او
چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او كه آرد صبح و شام او
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوه تو
نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رویش شادمان كو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
ز كوی عشق میآید ندایی
رها كن كو و كو دررو در این كو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
اندر عدم و وجود افكند
صد غلغله عشق كه تعالوا
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
دامهای عشق او گر پر و بالم بسكلد
طوطی جان نسكلد از شكر و بادام او
كشته عشق توام ور ز آنك تو منكر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو اقرار تو
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را كه راه آورد كو
آن مسیح حسن را دانم كه میدانی كجاست
با كسی كز عشق دارد بسته زناری بگو
چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق
طرفه بویی پس دوی هر سو كه آخر غار كو
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
ز آنك بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب كو
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب كو
خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیك
خدمتی از عشق را امثال كالانعام كو
در ركاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و كاووس یا بهرام كو
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام كو
در كشوف مشكلاتش صاحب اعلام كو
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم كرد آخر جام كو
فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام كو
عشقبازیهای جان و آنگهی اكراه و زور
عشق بربسته كجا و ای ولی اكرام كو
عشق عشرت پیشه ای كه دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو
همچو جرجیس شود كشته عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
عشق دریای حیات است كه او را تك نیست
عمر جاوید بود موهبت كمتر او
چونك رضوان بهشتی تو صلایی درده
چونك پیغامبر عشقی هله پیغام بگو
هله ای عشق كه من چاكر و شاگرد توام
كه بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
چون سبوی تو در آن عشق و كشاكش بشكست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میكش از او
ور نه خاكی از كجا عشق از كجا
گر نبودی جذبههای جان تو
عشق چون خورشید ناگه سر كند
برشود تا آسمان غوغای او
آتش عشقش خدایی میكند
ای خدا هیهای او هیهای او
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
پیش شاه عشق و لشكرهای او
عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
در میان پنجه صدتای او
در كدامین پرده پنهان بود عشق
كس نداند كس نبیند جای او
میدوید از هر طرف در جست و جو
چشم پرخون تیغ در كف عشق او
عشق شمس الدین تبریزی است این
كو برون است از جهان رنگ و بو
نام تو ترك گفتم از بهر مغلطه
زیرا كه عشق دارد صد حاسد و عدو
دكتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است در این عشق رنگ و بو
ای ارسلان قلج مكش از بهر خون من
عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمیكنم ای ترك گفت و گو
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بیمرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
دلاله عشق بود و مرا سوی تو كشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق
كاندر تموز مردم تشنهست برف جو
موری است نقب كرده میان سرای عشق
هر چند بیپر است و به پرواست آرزو
در جای می نگنجد از فخر جای تو
كه میكند ز عشق و فرهاد وقت تو
از سر مستی عشق گفتم یار منی
ور نه جز احول كی دید در دو جهان یار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو
ای رخ تو همچو ماه ناله كنم گاه گاه
ز آنك مرا شد حجاب عشق سخندان تو
عشق تو گفت ای كیا در حرم ما بیا
تا نكند هیچ دزد قصد حرمدان تو
عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو
هزار بار كشیدهست عشق كافرخو
شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر كو
تو بگو باقی غزل كه كند در همه عمل
كه تویی عشق و عشق را نبود هیچ كس عدو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلك خوش و سرمست دو به دو
قلم از عشق بشكند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم كند ز فراق گران تو
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر كه چنانم به جان تو
هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان كه سلام علیكم
بس كن كاین گفت تو نسبت به عشق
جامه كهنهست ز بزاز نو
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند
چون یك گره از طره پربند گشود او
یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا
لما كتب الله علی العشق خلود
امروز صلا میزند این خفته دلان را
آن عشق سماوی كه نخفت و نغنود او
العشق من الكون حیات و لباب
و العیش سوی العشق قشور و جلود
هر دوست كه از عشق به دنیات كشاند
خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او
لا تنطق فی العشق و یكفیك انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
العشق نور مرتفع و السر نعم المكترع
نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من كان فی سقم الهوی
ان قیل طار فی الهوا لا تنكرو لا تعبدوا
العشق ما فی رقه خیر لكم من عتقه
جفن بكا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تكفینا
لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق
و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا
و خمر فیه مدرار و كأس العشق رقراق
اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی
و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
و العشق یصیحكم جهارا
الخلد لكم فلا تزالوا
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هكذی عشقی به لا تحسبوا
و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
و یعشق ذاك الماء ما هو نار
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین و ساروا
فیشتم اهل العشق من ترباته
و للروح منها زخرف و سوار
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
قومی ببینی رقص كن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا كوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود كه من هستم فنا پا كوفته
خفاش در تاریكیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا كوفته
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا كوفته
ای انجم و چرخ و فلك اندر هوا پا كوفته
دل دیده آب روی خود در خاك كوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا كوفته
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عكس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
كاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
آن را كه باشد درد دل كی رهزند باران گل
از عشق باشد او بحل كو را نشد كه خردله
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
وی میدمد در وای او ای طالب معدن شده
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا كوفته
سرها بریده بیعدد در رزم تو پا كوفته
عشق شهی است چون قمر كیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره
شحنه عشق میكشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو كنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
چه جای ما كه ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم كجا میرد كسی كو شد بدو زنده
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی میكند با تو ولیكن نیست این كاره
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو كون یك باره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
بزن آتش به كشت من فكن از بام طشت من
كه كار عشق این باشد كه باشد عاشق آواره
بیار آن جام پرآتش كه تا ما دركشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
رسید از عشق جاسوسش كه بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
هر آن جانی كه شد مجنون به عشق حالت بیچون
كجا گیرد قرار اكنون بدین افسون و افسانه
به عشق طرههای او كه جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
بیا ای شمس تبریزی كه در رفعت سلیمانی
كه از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی
شكسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته كز عشق چنان گشته
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شكر كرده
عشقش ز پی غیرت گفتا كه عوض جان ده
این گفت به جان رفته جان نیز نعم كرده
حسن تو و عشق من در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه
بازیم یكی عشقی در زیر گلیمی به
بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده
عشق من و روی تو از عهد قدم بودهست
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان كرده
جبریل همیرقصد در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد در عشق یكی دیوه
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
آن عشق جگرخواره كز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش كن و رحمش ده
من خاك دژم بودم در كتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت كه هلا برجه
ای آنك شنیدی سخن عشق ببین عشق
كو حالت بشنیده و كو حالت دیده
در عشق همان كس كه تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
كی سرد شود عشق ز آواز ملامت
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
خون ریزبك عشق در و بام گرفتهست
و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه
این نیم شبان كیست چو مهتاب رسیده
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
زان ناله و زان اشك كه خشك و تر عشق است
یك نغمه تر نیز به دولاب رسیده
یك دسته كلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
شبی كه عشق باشد میهمانم
ببینم بدر را بیاول ماه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها كن شرم و استكبار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
كه عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آنك فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو دست و پای وقف عشق كردند
تو همشان دست و پای راستین ده
كبوتروار نالانند در عشق
توشان از لطف خود برج حصین ده
چو یوسف ملك مصر عشق گیرد
كسی كو صبر كرد در چاه روزه
به نقش دیو چند این عشقبازی
لقبشان كرده حوران خانه خانه
ای عشق تو پردهها دریده
سر بیرون كن دمی ز پرده
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بیكار شوی هزاركاره
گر بر سر كوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
بادی كه ز عشق او است در تن
ساكن نشود به رازیانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفتهام چغانه
مشنو غم عشق را ز هشیار
كو سردلب است و سردچانه
كم گوی ز عشق و عشق میخور
گفتن نبود چنانك خورده
ما بر در عشق حلقه كوبان
تو قفل زده كلید برده
خامیم بیا بسوز ما را
در آتش عشق همچو خرده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
در آتش عشق صف كشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
تا عشق كنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر كناره
العشق حقیقه الاماره
و الشعر طباله الاماره
بیرون ز جهان مرده شاهی است
وز عشق یكی جهان خیره
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
هر چه در عالم دری بستهست مفتاحش تویی
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بینیاز
این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته
شمس تبریزی چو كان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عكس آن برخاسته
رو خرابیها نگر در خانه هستی ز عشق
سقف خانه درشكسته آستان برخاسته
ای بزاده حسن تو بیواسطه هر مرد و زن
وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا كوفته
ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت
تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا كوفته
قهقهه شادان عشقش كرد مجلس پرشكر
بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا كوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی كوب عشق
فرقها پیدا شود از كوفته تا كوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
ای سراندازان همه در عشق تو پا كوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا كوفته
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید كه چونی ای دل بیچون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
ای كه طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر كردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
بخورد عشق جهان را چو عصا از كف موسی
به زبانی كه بسوزد همه را همچو زبانه
تا بداند كه شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
ملكان تاج زر از عشق ره ما بدهند
كه كمربخشتر از بخت جوانیم همه
عشق بین با عاشقان آمیخته
روح بین با خاكدان آمیخته
ای كرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
عشق تو از بس كشش جان آمده
كشتگانت شاد و خندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
من خسته گرد عالم درمان ز كس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
چون آینه است عالم نقش كمال عشق است
ای مردمان كی دیده است جزوی ز كل زیاده
آن آتشی كه داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر ركاب آن شه خورشید و مه پیاده
بازآمد آن مغنی با چنگ سازكرده
دروازه بلا را بر عشق باز كرده
از بس كه نوح عشقت چون نوح نوحه دارد
كشتی جان ما را دریای راز كرده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از بس شكر كه جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شكر دمیده
در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری كان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده
ای كهربای عشقت دل را به خود كشیده
دل رفته ما پی دل چون بیدلان دویده
افكند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو كرد عشق ما را باده هزارساله
از بس كه مطرب دل از عشق كرد ناله
آن دلبرم درآمد در كف یكی پیاله
هر حاصلی كه دارم بیحاصلی است بیتو
سیلاب عشق خود را بر كار و حاصلم نه
از آهوان چشمت ای بس كه شیر عشقت
هم پوست بردریده هم استخوان شكسته
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
این عشق همچو روح در این خاكدان غریب
مانند مصطفاست به كفار آمده
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از عالم نه جای ندا كرد عشق تو
هر جان كه گوش داشته برجا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
ایمان و ممنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
هر كه دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
از سر پستان عشق چونك دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت كودكك یك مهه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و كردهات لابه
عجب دلی كه به عشق بت است پیوسته
عجبتر این كه بتش پیش او است بنشسته
بدانك عشق نبات و درخت او خشك است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
طوبی لمن آواه سر فاده
سكن الفاد بعشقه و وداده
عشقوا لرأیه ربهم و تعلقوا
و العرش یخضع حالهم بعماده
حار العقول به عاشقیه تحیرا
كیف العقول به معشقیه فناده
خورشید عشق لم یزل زان تافتهست اندر دلت
كاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
این عشق گردان كو به كو بر سر نهاده طبلهای
كه هر كجا مرده بود زنده كنم بیحیلهای
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهای
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
استوثقوا ادیانكم و استغنموا اخوانكم
و استعشقوا ایمانكم باشد كه با ما خو كنی
در سینه این عشق و حسد بین كز چه جانب میرسد
دل را كی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی
ای كرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار كان را ساعتی
جز عشق او در دل مكن تدبیر بیحاصل مكن
اندر مكان منزل مكن لا كن مكان را ساعتی
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تك
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی
خامش كنم خامش كنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان پروری كان را نباشد غایتی
ور سركشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد میكشد كو بر تو دارد رافتی
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غره غرارهای
خود پردهها و قافیه وآنگه خراب عشق تو
تو پردهای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونك بر جان تاختی
ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم میزن نوا تا صبحدم
ای كشش عشق خدا میننشیند كرمت
دست نداری ز كهان تا دل از ایشان نبری
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق كهن
آن كهنی كو دهدم هر نفسی جان نوی
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری
چونك از او دفع شوم گوشگكی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهای
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
در طلب تجلیی در نظری و منظری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است
آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری
خیز دلا كشان كشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات كند گر چه چنین پیادهای
اهل هزار بحر و كف گوهر عشق را صدف
زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را كی كنمی رعایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز كه ندای ابشروا این است ورا قرائتی
پرتو روی عشق دان آنك به هر سحرگهان
شمس كشید نیزهای صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون كند روح در او سكون كند
سر ز فلك برون كند گوید خوش ولایتی
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
عشق مپرس چون بود عشق یكی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو كه به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
عشق قرابه باز و من در كف او چو شیشهای
شیشه شكست زیر پا پای كسی خلید نی
عشق منی و عشق را صورت شكل كی بود
اینك به صورتی شدی این به مجاز میكنی
نیست نزار عشق را جز كه وصال داروی
نیست دهان عشق را جز كف تو علف دهی
خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فكنده در دهی
كوره دل درآ ببین زان سوی كافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دكان زرگری
آتش عشق لامكان سوخته پاك جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
موسی عشق تو مرا گفت كه لامساس شو
چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان كه قرابه نشكنی
چونك خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلك زبانهای
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
كشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
ای دل بازشكل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشكر عشق با وی است رو كه تو هم ز لشكری
گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بكشتمی چاره عاشقانمی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز میكنی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
كتش عشق خویش را تو به سپند میدهی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود كرده سقیمان را مسیحایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر كمتر رو
كه عشق زر كند زردت اگر چه سیم سیمایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین كه جز با وی نیاسایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر كه سیمرغی و عنقایی
دهان عشق میخندد كه نامش ترك گفتم من
خود این او میدمد در ما كه ما ناییم و او نایی
سر آنگه سر بود ای جان كه خاك راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی
قلم آن جا نهد دستش كه كم بیند در او حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی كم نمیگردی
تو را گر قحط نان باشد كند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت كند عشق تو دستاری
عصای عشق از خارا كند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا مكن زین بیش بقاری
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو
بحمدالله كه دانستم كه ما را خود تو جویانی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند میدرد
كز این آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
زهی بازار زركوبان زهی اسرار یعقوبان
كه جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
منال ای دست از این خنجر چو در كف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را كه او بس قهرمانستی
از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشكن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی
وگر بر كار بودی دل درون كارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمیگویی چه كاره ستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در كار عشق ما چرا بیدست و پایستی
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یك معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
چه زهره دارد و یارا كه خواب آرد حشر ما را
كه امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
دلا میگرد چون بیدق به گرد خانه آن شه
بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی
دلا اندر چه وسواسی كه دود از نور نشناسی
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
جهان عشق را اكنون سلیمان بن داوودی
معاذالله كه آزار یكی موری روا داری
چو كان نیشكر گشتی ترش رو از چه میباشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری
پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
همه حكم و همه علم و همه حلم است و غفاری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
كجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت
به صدر حرفها دارد چرا زان رو كه آن داری
الا ای باز مسكین تو میان جغدها چونی
نفاقی كردیی گر عشق رو بستی به ستاری
شراب عشق میجوشی از آن سوتر ز بیهوشی
هزاران عقل بربایی كه سبحان الذی اسری
كه از عشقت بسی جانها چو چوب خشك میسوزد
ز غیرت گشته با خلقان یكی بدگو و همازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی
اگر بالای كه باشم چو رهبان عشق تو جویم
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی
بگفت از عشق شمس الدین كه تبریز است از او چون چین
چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی
شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه كند جان كسی جانی
شدم از دست یك باره ز دست عشق تا دانی
در این مستی اگر جرمی كنم تا رو نگردانی
كجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
كه با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
كه خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیكن عشقشان دارد هزاران مكر و عیاری
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارك صاحب وامی مبارك كردن وامی
هر آن چشمی كه گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان كوشد رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
كبابی از جگر در كف ز خون دل یكی جامی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی
تو بشكن جوز این تن را بكوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی
برو ای جان دولت جو چه خواهم كرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
از یار مكن افغان بیجور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او كی دل ما خستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
تا عشق حمیاخد این مهر همیكارد
خامش كه دلم دارد بیمشغله گفتاری
داریم سری كان سر بیتن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریكی
شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیكی
آن زلف مسلسل را گر دام كنی حالی
در عشق جهانی را بدنام كنی حالی
ای عشق تویی جمله بر كیست تو را حمله
ای عشق عدمها را خواهی كه برنجانی
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد هم تازی و سریانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شكر مردن
زهر از كف تو خوردن سرچشمه حیوانی
ای عشق كه آن داری یا رب چه جهان داری
چندان صفتت كردم والله كه دو چندانی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
میكوبد تقدیرش در هاون تن جان را
وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی
ای بود تو از كی نی وی ملك تو تا كی نی
عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
ای برده نمازم را از وقت چه بیباكی
گر رشك نبردی دل تن عشق پرستستی
ای عشق چه میخندی وی عقل چه میبندی
وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی
در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری
بردی ز حد ای مكثر بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
در رنگ رخم عشقش چون عكس جمالش دید
افتاد به پایم عشق در عذر گنه كاری
من با صنم معنی تن جامه برون كردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
با این همه ای دیده نومید مباش از وی
چون ابر بهاری كن در عشق گهرباری
گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی انداخته دستاری
بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی
میزد به در وحدت از عشق تو ناقوری
از عشق شراب تو هر سوی یكی جانی
محبوس یكی خنبی چون شیره انگوری
هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری
ای شادی آن شهری كش عشق بود سلطان
هر كوی بود بزمی هر خانه بود سوری
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسكین
جانی كه به لب آمد چه سود ز یاسینی
آن دلشده خاكی كز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلك زینی
در عشق كجا باشد مانند تو عشقینی
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی
بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده از عشق تو بیدینی
هر مست میت خورده دو دست برآورده
كاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
این عشق اگر چه او پاك است ز هر صورت
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی
بیعشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
ای از پس صد پرده درتافته رخسارت
تا عالم خاكی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی كرد
جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
كس عهد كند با خود نی تو همگی مایی
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری تو نگویی ز كی مست و خرابی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
كز خاك همان رست كه در خاك دمیدی
در شهر به هر گوشه یكی حلقه به گوشی است
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
شهری است كه او تختگه عشق خدایی است
بغداد نهان است وز او دل همدانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
هین دست ملرزان و فروكش قدح عشق
پازهر چو داری نكند زهر زیانی
گر ز آنك خرابت كند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
ای عشق ببخشای بر این خاك كه دانی
كز خاك همان رست كه در خاك دمیدی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یك بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نكردی
هزاران نكته در عالم بگفتم
ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد كز عشق آن سلطان نخسبی
فقیرم من ولیكن نی فقیری
كه گردد در به در در عشق لوتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
به من بنگر كه بودم پیش از این عشق
ز عالم فارغ اندر بینیازی
گناه این بود افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
به عشق شمس تبریزی بده جان
كه تا چون عشق او پاینده باشی
سلیمانی نكردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو جانی و جانی
ز دارالملك عشقم رخت بردی
در این غربت چنین آواره گشتی
تویی فرزند جان كار تو عشق است
چرا رفتی تو و هركاره گشتی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدیدآرنده چون ناپدیدی
بپرس او كیست شمس الدین تبریز
بجز در عشق او تا سر نخاری
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
در این خواری نگر كبر خدایی
بیامد جان كه عذر عشق خواهد
كه عفوم كن كه جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق
خطا كردیم ای ترك خطایی
خمش كردم كه شرحش عشق گوید
كه گفت او است جان را جان فزایی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
بلی گو نی مگو ای صورت عشق
كه سلطان بلی شاه الستی
خمش كن عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
چرا كاهل شدی در عشقبازی
سبك روحی مرغان را چه كردی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
قراری یابی آنگه بر لب عشق
چو ساكن گشتهای در بیقراری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد كه آن سر را بخاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
كه دل در عشق خوبی خوش عذاری
بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری اه چه ناری
من آن آبم كه ریگ عشق خوردش
چه ریگی بلك بحر بیكناری
چو عشق آمد كه جان با من سپاری
چرا زوتر نگویی كری آری
جهان سوزید ز آتشهای خوبان
جمال عشق و روی عشق باری
چو جان بیند جمال عشق گوید
شدم از دست و دست از من نداری
ز جان برخاست ز آتشهای عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا كارشان را میگذاری
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و كامكاری
مثال عشق پیدایی و پنهان
ندیدم همچو تو پیدا نهانی
شراب عشق جوشانتر شرابی است
كه آن یك دم بود این جاودانی
ز عشق گفت تو با خود بجنگم
كه پیش چون ویی گویا چرایی
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا تو دیدی
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
یكی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
ای بسته بند عشق حقستت
كز عشق هزار دلگشا دیدی
دریای صفات عشق میجوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
این یك هنرت هزار ارزد
كز عشق به هر فسون نگشتی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق هم خموشی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
بر بام دوید از سر عشق
میجست از این خبر نشانی
ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی
یا عشق گزین كه هر سه نقد است
یا زهد چو طالب ثوابی
افسانه ما شنو كه در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی
ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی
در عشق وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری
اسكت و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
ای گوهر عشق از چه بحری
وی آتش عشق از چه درسی
ای دل تو دلی نه دیگ آهن
از آتش عشق چند تفسی
چون عشق كند شكرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
از سیل بلا چو كاه مگریز
در عشق و ولا چو پهلوانی
مست می عشق را حیا نی
وین باده عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممكن صلا نی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق كی گزینی
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
در عشق هر آنك شد فدایی
نبود ز زمین بود سمایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایه همایی
نتوان ز تو عشق صبر كردن
صبرا تو در این هوس نشایی
ای دل ز قضا چه رو نمودت
كز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق كاین به چند است
گفتا كه نباشد این بهایی
عشق است دلاور و فدایی
تنهارو و فرد و یك قبایی
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
در عشق تو پاشكستگانند
دارند امید پرگشایی
كاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیك هم مطلق نهای زیرا كه در غوغاستی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی كنی
گر شراب عشق كار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یك سانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقه گوش روان و جان انسانیستی
بی گهان در پیش كردی روحهای پاك را
ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی
من نكردم جلدیی با عشق او كان آتشش
آب كردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی
گر نكاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی من كارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
كو مرا بر میكشد در قعر دریا بودمی
گر من از اسرار عشقش نیك دانا بودمی
اندر آن یغما رفیق ترك یغما بودمی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاكیان را زان عسل آلودهای
ز آفتاب عشق تو ذرات جانها شد چو ماه
وز سعادت در فلك هر ساعتی استارهای
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل
هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آوارهای
هم دكان شد این دلم با عشقت ای كان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دكان هم كارهای
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانهای
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهای
دامن دانش گرفته زیر دندانها ولیك
كلبتین عشق نامانده در او دندانهای
شمس حق و دین تبریزی خداوندی كز او
گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانهای
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
دوش آمد خواجهای بر در بگفتش عشق او
سیم و زر داری ولیكن مرد زرین نیستی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب
بس كه لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
ز آنك تو بالا و پست عشق پرزر داشتی
عشق شمس الدین تبریزی كه عید اكبر است
كی تو را قربان كند چون لاغری میش آمدی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
الصلا ای عاشقان كاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
ما دوسر چون شانهایم ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
در چنین شمعی نمیبینی كه از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی
باده دزدید از لبان دلبر من یك صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخوارهای
عشق و عاشق را چه خوش خندان كنی رقصان كنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
چشم مرده وام كرده جان ز بهر عشق او
ز آنك در دیده بدیده جان از آن سر پایهای
قهر صد دندان ز لطفش پیر بیدندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهای
در هر آن شهری كه نوشروان عشقش حاكم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
دوش دیدم عشق را میكرد از خون سرشك
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی
و اندر آن جانی كه گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
یك نفس در پرده عشقش چو جانت غسل كرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
چون میی در عشق او تا كهنهتر تو مستتر
كی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنك
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش كن
بحر سودا را بجوش و كن جنون افزاییی
عقل در دهلیز عشقش خاكروبی بیدلی
ناطقه در لشكرش یا طبلیی یا ناییی
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
كز سر سودا نداند پستی از بالاییی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
میكند آن زلف عنبر مشك و عنبرساییی
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی
عشق یكتا دزد شب رو بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد دزددش یكتاییی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشكرهای عشقت هر طرف ویرانیی
دم به دم خط میدهد جانها كه ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افكنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یك بانگی
من ز شمع عشق او نان پارهای میخواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعههای جان به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
دخل العشق علینا بكأوس و عقار
ظهر السكر علینا لحبیب متوار
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
كه همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی
هله یك قوم بگریند و یكی قوم بخندند
ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
به بد و نیك زمانه نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه كه سمایی است سمایی
به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری
عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع
كه مه و مهر به پیشش كند از عشق غلامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
كتب الله تعالی كرم الله توالی
فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی
به دكان عشق روزی ز قضا گذار كردم
دل من رمید كلی ز دكان و كار باری
به مباركی و شادی بستان ز عشق جامی
كه ندا كند شرابش كه كجاست تلخكامی
چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم
كه چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی
به جواب گفت عشقم كه مكن تو باور او را
كه درونه گنج دارد تو چه مكر او خریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان كن كه هزار روز عیدی
صنما ز چشم مستت كه شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد
دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی
چو مرا ز عشق كهنه صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
تو ز عشق خود نپرسی كه چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
غم عشق تو پیاده شده قلعهها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شكر چرایی
ای دل ساده من داد ز كی میخواهی
خون مباح است بر عشق اگر زین ردهای
جز صفات ملكی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و ددهای
برو ای عشق كه تا شحنه خوبان شدهای
توبه و توبه كنان را همه گردن زدهای
دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق
كه خراج از ده ویران دلم بستدهای
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین كز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت
كار آن است كه با عشق تو هم درد شوی
برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز كند
تو چرا قانعی از عشق كز او زرد شوی
عاشقی را تو كیی عشق چه درخورد توست
شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
جانب مدرسه عشق كشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
دل ترسنده كه از عشق گریزان شدهای
ز كف عشق اگر جان ببری جان نبری
میگریزی تو ولی جان نبری از كف عشق
تیرت آید سه پری گر چه همه تن سپری
گر شكر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت ننمودی شكری
كافری ای دل اگر در جز او دل بندی
كافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یك دمم زشت كنی باز توام آرایی
نام او جان جانها یاد او لعل كانها
عشق او در روانها هم امان هم امانی
چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بكردی
سوی عشق آی یك شب هم ببین میزبانی
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل كی رسی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
وز ورای عقل عشق خوبرو
میبه كف دامن كشان آید همی
وز ورای عشق آن كش شرح نیست
جز همین گفتن كه آن آید همی
بار دیگر تو به یك سو مینهی
عشقبازیها كه با من كردهای
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر كجا استارهای
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خارهای
صد دكان مكر در بازار عشق
این چنین در بست از مكارهای
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه جوش جوش سرمدی
نی غلط گفتم كه اندر عشق او
كافرم گر صبر دارم اندكی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشكر گردد دل كاغذ بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر بلی
با من ای عشق امتحانها میكنی
واقفی بر عجزم اما میكنی
شكران در عشق او بگداختند
سربریده ناله كن مانند نی
پاك كن رگهای خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او كه هی
مرغ جان دیوانه آن دام شد
دام عشق دلبری دردانهای
تا چو برف این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجه موساستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ور نه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاك باشی آرزو است
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو دی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را كه گوید های و هی
هر دو گامی مست عشقی خفتهای
بر سر او ساقی استادهای
آه از عشق جمال حوریی
كو گرفت از عاشقانش دوریی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است این چه جان آوردهای
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق كرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
بر بوی قبله حق صد قبله میتراشی
بر بوی عشق آن بت صد بت همیپرستی
ای آنك امام عشقی تكبیر كن كه مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
من هیكلی بدیدم اسرار عشق در وی
كردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
چون عشق او بغرد وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا
بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میكشانی
ما خود فنای عشقش ما خاك پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم كل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
تا آدمی نمیرد جان ملك نگیرد
جز كشته كی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساكن مباش تا تو در جنبش و سكونی
ناموسیان سركش جبارتر ز آتش
در كوی عشق گردان امروز در گدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد
چون سیل شد به بحری بیبدو و منتهایی
در غیب هست عودی كاین عشق از او است دودی
یك هست نیست رنگی كز او است هر وجودی
رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشك و از نم
در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی
ای عشق دل نداری تا كه دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری دل را تو بركشیدی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیك سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنك عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند كوشی
از كوی بینشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من زان شیوههای بامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم كن در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
ای عشق چون درآیی در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میكشانی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به كز خویشتن برآیی
لطفت به كس نماند قدر تو كس نداند
عشقت به ما كشاند زیرا به ما تو شایی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی
از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری
از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری
ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری
از گلستان عشقش خاری در این جگر شد
صد گلستان غلام خارش چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش
تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری
در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانهای
این شهسوار عشق قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
ای عشق این همه بشوی و تو پاك از این
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی
رو رو ورق بگردان ای عشق بینشان
بر یك ورق قرار نمایی نشان شوی
ای میر مجلسی كه تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است كه از سر گرفتهای
ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهای
ای عشق كز قدیم تو با ما یگانهای
یك یك بگو تو راز چو از عین خانهای
ای آنك خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهای
دل را ببرد عشق كه تا سود دل كند
حاشا كه او كند طمعی یا تجارتی
عشق آن توانگری است كه از بس توانگری
داردهمی ز ریش فراغت فراغتی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق میرود به امید زیارتی
ور ز آنك درنیابد در ره كمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی
بادا ز نور عشق من و عقل كل را
زان شكر شگرف شفای مرارتی
هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر
هر دم ز عشق او دل من با سمتی
ای عشق پرده در كه تو در زیر چادری
در حسن حوریی تو و در مهر مادری
این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی كه بر آتش تو قادری
زین بر و بحر آن رسد آن سو كه او ز عشق
گردد هزار بار از این هر دو او بری
در آتش خلیل كجا آید آن خسی
كو خشك شد ز عشق دلارام آزری
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر كه ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام ظاهری
ما كشت تو بدیم درودی به داس عشق
كردی ز كه جدا و به انبار میكشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بر فرق خاك آب روان كرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یكی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل كی شخولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ای آسمان كه بر سر ما چرخ میزنی
در عشق آفتاب تو همخرقه منی
والله كه عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
جمله بهانههاست كه عشق است هر چه هست
خانه خداست عشق و تو در خانه ساكنی
آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت
آینه كون شد رفت از او آهنی
باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاك ز تردامنی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
خواجه چرایی چنین كز تو رمد عشق دین
زانك همیبیندت احمد پارینهای
سینه پاكی كه او گشت خوش و عشق خو
سینه سینا بود فرش چنین سینهای
در حركت باش ازانك آب روان نفسرد
كز حركت یافت عشق سر سراندازیی
عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاك پیش چنین غازیی
عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شكن گاه كنی آزری
نفس شكم خواره را روزه مریم دهی
تا سوی بهرام عشق مركب لاغر كشی
پیش طبیب دو كون رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید در كف قارورهای
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب
آه كه چه دیوانه شد جان من از سورهای
آه كه ندیدی هنوز بر سر میدان عشق
رقص كنان كلهها هر طرفی كورهای
جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد
در قدح جان من آب كند آذری
بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی
كرد یكی شیوهای شیوه او برتری
بنگر در ماهیی نان وی و رزق او
بحر بود پس تو در عشق از او كمتری
از اثر شمس دینست این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت كه پروردهای
جمله اجزای خاك هست چو ما عشقناك
لیك تو ای روح پاك نادرهتر عاشقی
دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری
از پی این عشق اشكهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
عشق خداوند شمس دین كه به تبریز
جان كند ایثار همچنانك تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید شود دل
خانه پرمار همچنانك تو دیدی
عشق گزین عشق بیحیات خوش عشق
عمر بود بار همچنانك تو دیدی
دور بگردان كه دور عشق تو آمد
خلق كجااند و تو غریب كجایی
نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس كجا برد آن طرف كه ندانی
دلی كه عشق نوازد در این جهان بنسازد
ازانك مینگذارد كه یك زمانش بخاری
چه نور پنج و ششی تو كه آفت حبشی تو
چو خوان عشق كشی تو ز سنگ آب برآری
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بكن تیز كه بس لطیف سواری
ز خلق جمله گسستم كه عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم مرا چه كار به زاری
بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن
جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری
ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو كوره ناری
كف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید
كز او جواهر روید اگر چه سنگ بكاری
چو مهر عشق سلیمان به هر دو كون تو داری
مكش تو دامن خود را كه شرط نیست بیاری
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی كه چونی
ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شكستم چه غم خورم ز حرونی
برون بسیت بجستم درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی
تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی چه آفتی چه بلایی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
كه خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
اگر خمش كنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترك و كردندی
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو كف در دعا و در زاری
بگیر دامن عشقی كه دامنش گرمست
كه غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود شب كجا بود تاری
ز باغ عشق طلب كن عقیده شیرین
كه طبع سركه فروشست و غوره افشاری
چه باك دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
كه عشق سلطنت است و كمال و خودكامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی
تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی
تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی
شرابم آتش عشقست و خاصه از كف حق
حرام باد حیاتت كه جان حطب نكنی
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تك دل چشمه چشمه شیرینی
غلام عشقم كو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهای و نی رایی
بگفت نی كه به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانك تو در عشق شاه مختصری
به من نگر كه بجز من به هر كی درنگری
یقین شود كه ز عشق خدای بیخبری
كه دامنم بگرفتهست و میكشد عشقی
چنانك گرسنه گیرد كنار كندوری
ز دست عشق كی جستهست تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی
مرادم آنك شود سایه و آفتاب یكی
كه تا ز عشق نمایم تمام خوش كامی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت جان را
چو جان نماند بر جاش عشق بنشانی
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
كه دیو گشت ز آسیب او پری زایی
ز كان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق كرده سقایی
چو گشت عشق تو فصاد و اكحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن زهی سبك دستی
شبی كه دررسد از عشق پیك بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبكساری
زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی و گر محال آری
بگو به عشق كه ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب كرداری
ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش كند
هم از هوای تو دارد هوا سبكساری
ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند كرد سر آن كوه نی ز جباری
تنا ز كوه بیاموز سر به بالا دار
كه كان عشق خدایی نه كم ز كهساری
نگین عشق كاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن كی ستاند مگر سلیمانی
ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
ز دردمیدن عشقش دلم شكست آورد
كه عشق را دم تندست و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بیا كز زحیر وارستی
بداد پندم استاد عشق از استادی
كه هین بترس ز هر كس كه دل بدو دادی
چو گشت عشق تو فصاد و اكحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبك دستی
ز عشق او نتوانم كه توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله كنم لیك بیخود از می عشق
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
از آن دمی كه صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شدهام دم به دم قدح واری
چه قطرههاست كه از حرف عشق میبارد
ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
انار عشق تو بودست شمس تبریزی
كه برد بر سردارم، تو نیز میدانی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خونریزی، دست را نالایی
عشق تو خواند مرا كز من چه میگذری
نیكو نگر كه منم آن را كه مینگری
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش كن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
كجا عشق ذوالنون كجا عشق مجنون
ولی این نشانست از كبریایی
مرا گفت بو كن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را كی گذارد كه سر را بخاری
كجا كار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یكی جام كاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من بجز بانگ و زاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
دلم پاره پاره بشد عشق باره
كه هر پاره من دهد زو نشانی
كی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
عشق را بین كه صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
دل و عشقاند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
عشق آن كرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی به زخم جلادی
رو به میدان عشق سجده كنان
پیش چوگان عشق چون گویی
تو بیا ای كمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
عشق جز بیگناه مینكشد
نكشد عشق او گنه كاری
پا بریده به عشق نعلینی
سر بداده به عشق دستاری
هر كی كورست عشق میسازد
بهر او سرمه سپاهانی
هر كی پیرست هم جوان گردد
چون دهد عشق آب حیوانی
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین ماندهای چه میمانی
لیك دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتست و برهانی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
عشق در كفر كرد اظهاری
بست ایمان ز ترس زناری
گفت: « چه دانم ببرش پیش عشق
عشق بود نقد ترا مشتری
چون به سر كوچهی عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری
عشق طبیبست كه رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
ور تن من خاك بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوش زادمی
ای دل مست جستوجو، صورت عشق را بگو
«بر دو جهان خروج كن، هرچه كنی میدی »
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟!
صالحت و بایعت معالعشق علی ان
یاتینی محیاه نصیری و شهیدی
لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه
ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی
علمت بابتداء حال عشقی
تمامة دولة فی الانتهاء
هزاران شكر ایزد را كه جانم
به عشق چشم او دارد روایی
وآتانی علامته بعشق
دوام سرمدی فی بقایی
فدیتالعشق ما احلی هواه
تقطع فی هواه اختیاری
ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار
ضلال العشق یا صاحی حلالی
خراب العشق یا صاحی حصونی
زهی كشتی شاهانه كه عشق است
كه رانندش درین دریایی خونی
رایت الناس للدنیا زبونا
و ذقت العشق فالدنیا زبونی
اگر عشقم درون آرام گیرد
كجا بیندم این خلق برونی
در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
بیآتش عشق دانك دودی
یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی بچستی
وانگاه تو لوح ما بشستی
گویند كه: « در جفاست، اسرار »
باور كردم ز عشق آن یار
ای دل تو به عشق چند جوشی؟!
تا كی تو ز عاشقی خروشی؟!
سلبالعشق فادی، حصلالیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، كه زهی دولت و شادی
اذنالعشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!
فتحالعشق رواقا فاجیبوه سباقا
هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی
با نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس
با كدامین لشكری و در كدامین موكبی؟
غدرالعشق فزلت قدمی
مزجالفرقة دمعی بدمی
درهم شكن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، اینست نیكنامی
عقل تو پایبندی، عشق تو سربلندی
العقل فیالملام والعشق فیالمدام
كل مساء و صباح یسكرناالعشق براح
قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح
برد عشقت از دلم، زاهدی ایم هو كی
اسكتوا ذاكالخیال، قایدی ایم هو كی
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
تو عاقل ازانی كه عاشق نهی
ترا قبله عشقست اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقكم
نحولی و كل فتی ناحل
وهبتالسلو لمن لا منی
و بت منالعشق فی شاغل
عشق وجیهی، بحر یلیه
والحوت فیه روحالرجال
الفخ كامن، والعشق آمن
والرب ضامن، كی لاتبالی
عشق موبد، فتلی تعمد
و انا معود، بأسالنزال
قالو تسلی، حاشا و كلا
عشق تجلی من ذیالجلال
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسكر حالی
یا من زارنی، وقتالسحر
یا من عشقه نور نظری
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز كشی
غیر سنا وجهك لا نشتهی
ای وسوی عشقك لا نقتنی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهكذی
قد كلفنی عشقی، الصبوة لا تشفی
اصعدت به عمری، ادركت به ثاری
الا فیالغشق تشریفی و عیدی
تعالوا نحو عشق منستزید
نسیت الیوم من عشقی صلاتی
فلا ادری عشائی من غداتی
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
لایدرك عادلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
كیف یبقی فطنا، من نزلالعشق به
كیف یروی كبد ذاب من استسقاء
عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینته سحرا من افق الالاء
فی العشق مذرجعتا باللیل ما هجعنا
فی مجلس السكاری كن هكذا حبیبی
العشق نور روحی صبح الهوی صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یشرك انا و انا
تقنی عنالمدارك فی خالقالحسان
هذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد كل یوم عشقی بلا توانی
اسكت فلون خدی اوج دمعتی تودی
عشقا به تعالی عن صفوةالمعانی
هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص كل غانی
«عشق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
این آتش عشق میپزاند ما را
هر شب به خرابات کشاند ما را
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
تا عشق ترا است این شکرخائیها
هر روز تو گوش دار صفرائیها
تا کی باشی ز دور نظارهی ما
ما چارهگریم و عشق بیچاره ما
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
عشق تو بکشت ترکی و تازی را
من بندهی آن شهید و آن غازی را
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد
حق گفت دلا رها کن این بازی را
عشقست طریق و راه پیغمبر ما
ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما
عشق آب حیاتست در این آب درآ
هر قطره از این بحر حیاتست جدا
فریاد رباب عشق از زحمهی او است
زنهار مگو همین ربابست رباب
در دیدهی عشق مینگنجد شب و روز
این دیدهی عشق دیده دوز است عجب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
از آتش عشق دوست میسوز مخسب
پندارد کاین نیز نهایت دارد
ای بیخبر از عشق که این را گفته است
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت
با خود میگفت چون ز صورت برهم
با صورت عشق عشقها خواهم باخت
شد قاضی ما عاشق از روز ازل
با غیر قضای عشق او راضی نیست
والله که بعشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی
از شعوت تا عشق ره بسیار است
انصاف بده که عشق نیکوکار است
زانست خلل که طبع بدکردار است
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
اندر سر ما عشق تو پا میکوبد
دستی میزن که تا ابد دست تراست
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت
ما را چه گنه چو عشق بیپایانست
تا شب میگو که روز ما را شب نیست
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با نالهی سرنای جگرسوز خوش است
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
تا این فلک آینهگون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
عشق تو در درون جان من جا دارد
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست
خیزید که آن یار سعادت برخاست
خیزید که از عشق غرامت برخاست
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
آنست قدم که آنقدم از قدم است
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جانبردن نیست
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهی عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهی آنم که غلامش عشق است
سرمایهی عقل سر دیوانگیست
دیوانهی عشق مرد فرزانگیست
هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است
شاگرد توست دل که عشق آموز است
مانندهی شب گرفته پای روز است
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست
عشق تو در اطراف گیائی میتاخت
مسکین دل من دید نشانش بشناخت
روزیکه دلم ز بند هستی برهد
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
عشقی که از او وجود بیجان میزیست
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست
و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست
عشق است قدیم در جهان پوشیده
پوشیده برهنه میکند لاغ اینست
گفتم عشقت قرابت و خویش منست
غم نیست غم از دل بداندیش منست
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
وای آنکه ندارد از شه عشق برات
حیوان چه خبر دارد از کان نبات
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
کفر سر جعد آن صنم ایمانست
دیریست که درد عشق بیدرمانست
هرچند که آن دایهی جان خودرایه است
مینال که ناله عشق را سرمایه است
هان ای دل خسته روز مردانگیست
در عشق توم چه جای بیگانگیست
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج
عشق است طبیب ما و داروی علاج
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن
این عشق ز کس نزاد و نیداد نتاج
عشقت به کدام سر درافتاد که زود
از باد تو رقصان چو سر بید نشد
آن را که خدای ناف بر عشق برید
او داند نالههای عشاق شنید
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
از رحمت و فضل اوش امداد رسد
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
آن روز که عشق با دلم بستیزد
جان پای برهنه از میان بگریزد
میگوید عشق در دو گوشم همه شب
ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد
گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشند
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید
مالم همه خورد و کار با دلق رسید
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان
در عشق جهان را به پیازی نخرد
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشقپرست آوردند
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهی عشق مرد بیشرم شود
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد
ای عشق ترا پری و انسان دانند
معروف تر از مهر سلیمان دانند
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
ای عشق که زرها همه از کان تواند
پوشیده توئی و جمله عریان تواند
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
این عشق به جانب دلیران گردد
آهو است که او بابت شیران گردد
این خانهی عشق از امل معمور است
میپنداری که بیتو ویران گردد
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
منصور ز سر عشق میداد نشان
حلقش به طناب غیرت آویخته شد
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد
گوئی که بلا بر سر او ریخته شد
عشقت گوید درست خواهم در راه
گوئی تو که نی شکستگان بسیارند
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگی از جان طلبد خام بود
جانا تبش عشق به غایت برسید
از شوق تو کارم به شکایت برسید
گر از سر گور من برآید خاری
آن خار به عشق خار خار تو کند
بر باد دهم خویش در این بادهی عشق
کاین باده ز سودای تو بادی دارد
جز دمدمهی عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت
وز قالب بیرنگ فراموش نماند
میهای هزارساله هرگز نکنند
دیوانگیی که عشق یکساله کند
چون روز وصال یار ما نیست پدید
اندک اندک ز عشق باید ببرید
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است
چون آب نباشد آسیا چون گردد
در عشق اگرچه خرده بینم کردند
در پیشروی اگر گزینم کردند
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
مشتاق در آتش درون میخسبد
در عشق اگر دمی قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
در عشق نه پستی نه بلندی باشد
نی بیهشی نه هوشمندی باشد
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند
شمشیر ز پارههای ما تیز کنند
در مدرسهی عشق اگر قال بود
کی فرق میان قال با حال بود
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی
در عشق زبان مفتیان لال بود
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد
بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگی کنم که دیو آن نکند
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهی من ز نالهی من نغنود
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود
هرکس که چنین نگشت او آن نبود
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
مردانه کسی بود که در شیوهی عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جویندهی عشق بیعدد خواهد بود
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
بازار بتان از تو شکستی دارد
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند
جان از قفس قالب من خیز کند
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
هجر تو اجل گشته که جان میببرد
عشقی آمد که عشقها سودا شد
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد
من عشق ترا به کف نهم پیش برم
گویم که حساب من از این باید کرد
عشقت چو درخت سیب میافشاند
تا خواب ترا چو برگ طیار کند
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید
گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق
از عین حیات آب خوردن باشد
اگر عاشق را فنا و مردن باشد
یا در ره عشق جان سپردن باشد
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
تا هر دم ما حوصلهی عشق رود
در هر دم ما عشق بیابد دم خود
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
میگوید عشق هرکه جان پیش کشد
صد جان و هزار جان عوض بیش کشد
در گوش تو بین عشق چها میگوید
تا گوش کشانت بسوی خویش کشد
ای شاد کبوتری که صید عشق است
چندانکه برانیش بجائی نرود
در چادر شب چه دختران دارد عشق
گر غم آید سبلت و ریشش بکنند
اما چکند چشم که بیرون و درون
بیچارهی عشق اوست بیچاره نظر
چون بانگ دف عشق ترا ماه شنید
مه گشت دو تا و گفت چنبر خوشتر
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
گر دیده وری ز هر سه بندی زنار
ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر
آتش به من اندر زن کاتش خوشتر
هر شش جهت از عشق خوشآباد شدست
با این همه بیرون شدن از شش خوشتر
پای علم عشق همه عشق تو است
تو خود دگری شها و عشق تو دگر
در هستی عشق تو چنین نیست شدم
کان نیستی از هزار هستی خوشتر
در کعبهی عشق سوی میقات نگر
هیهات شنو ز روح و هیهات نگر
در نوبت عشق چشم باشد در بار
چون او بگذشت دل بروید چو بهار
بکدم همه را براند از پیش و دمی
چون فاتحهشان به عشق برخواند یار
نی نی که غلط گفتم ای عشق آموز
عشق تو و سودای تو آنگه شب و روز
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز
آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز
ای جان لطیف بیغم عشق مساز
در هر نفسش هزار روزه است و نماز
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز
در دیدهی خفتگان نیفتی هرگز
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
در کاسهی سر چو نیستت بادهی عشق
در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس
مر تشنهی عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
گر اوباشی جز بر اوباش مباش
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آری همه در سوخته افتد آتش
بیچاره دل سوختهی محنت کش
در آتش عشق تو همی سوزد خوش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع
از عقل وداعست و وداعست و وداع
عشقست زهر چه آن نشاید مانع
گر عشق نبودی، ننمودی صانع
دانی که حروف عشق را معنی چیست
عین عابد و شین شاکر و قافست قانع
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند امید عشق خامست دروغ
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق
هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم کشته شد به آخر از خنجر عشق
این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق
سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق
در گردن ما درافکند دفتر عشق
این خار از آن نهاد حق بر در عشق
تا دور شود هرکه ندارد سر عشق
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک
این لرزهی دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ
ساقی عشق است و عاشقان مالامال
از عشق پذیرفته و بر ماست حلال
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل
این عشق کمالست و کمالست و کمال
وین نفس خیالست خیالست و خیال
این عشق جلالست و جلالست و جلال
امروز وصالست و وصالست و وصال
حاشا که کند دل به دگر جا منزل
دور از دل من که گردد از عشق خجل
در عشق نوا جزو زند آنگه کل
در باغ نخست غوره است آنگه مل
عشقی به کمال و دلربائی به جمال
دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال
عشقی دارم پاکتر از آب زلال
این باختن عشق مرا هست حلال
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال
گویند از آن هر دو چه حاصل کردی
جز عشق ز عاشقان چه آید حاصل
از چشم تو سحر مطلق آموختهام
وز عشق تو شمع روحافروختهام
چندان سبکم به عشق کاندر میزان
از هیچ کم آیم دو من ار برکشیم
از عشق تو گشتم ارغنون عالم
وز زخمهی تو فاش شده احوالم
از عشق تو من بلند قد میگردم
وز شوق تو من یکی به صد میگردم
امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و می لعل با قوامست قوام
امشب که مه عشق تمامست تمام
دلدار فرو کرده سر از گوشهی بام
انگورم و در زیر لگد میگردم
هر سوی که عشق میکشد میگردی
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
با سرکشی عشق اگر سرد آرم
بالله به سوگند که بس سر دارم
من در سر زلف تو بدیدم دل خویش
پس با دل خویش عشقبازی چو کردم
بیکار شدم ای غم عشقت کارم
در بیکاری تخم وفا میکارم
روز و شب دیگر است در عشق مرا
من زین شب و زین روز برون افتادم
مانند رباب دل بپرداختهام
تا زخمهی زخم عشق خوش ساختهام
تا آتش و آب عشق بشناختهام
در آتش دل چو آب بگداختهام
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
از عشق تو خوان عشق آراستهام
من شربت عشق تو چنان خوردستم
کز روز ازل تا با بد سرمستم
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم
همچون دف و نای هردو در ساختهایم
آن کف که به خون عشق آلودستی
بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم
چون چند گهی نشست کدبانوی جان
عشق تو رسید و سه طلاقش دادم
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم
ننگست ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم
هرچه بدهم هزار چندان ببرم
در عشق تو معرفت خطا دانستیم
چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم
در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
زان دم که ترا به عشق بشناختهام
بس نرد نهان که با تو من باختهام
و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود
هر شب ملکالموت در ایشانم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخسارهی عقل و روح را بخراشم
عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم
دریای معلق است و اسرار قدیم
سوگند به عشقی که عدوی کار است
کانروز که بیکار نیم بیکارم
عشق است صبوح و من بدو بیدارم
عشق است بهار و من بدو گلزارم
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم
او راست عروسی و منش طبالم
سوگند بدان عشق که بطال گر است
کانروز که طبال نیم بطالم
عشق تو گرفته آستین میکشدم
واندر پی یار راستین میکشدم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم
جانداده به عشق رطل مالامالیم
صافی بخوریم و درد بر سر مالیم
ور با لب خشک عشق را خشک آریم
این چشمهی چشم همچو جو را چه کنیم
از بیم زوال آفتاب عشقت
حقا که من از سایهی خود میترسم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما آتش عشق سینهسوز آوردیم
در عشق که او جان و دل و دیدهی ماست
جان و دل و دیده هر سه بردوختهایم
هر شعله کز آتش زنهی عشق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوختهایم
مردم رغم عشق دمی در من دم
تا زندهی جاوید شوم زان یکدم
من عشق ترا به جای ایمان دارم
جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم
هم منزل عشق و هم رهت میبینم
در بنده و در مرو شهت میبینم
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
ای آتش عشقی که در آن میسوزی
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
جان مردان ز عشق تو جامه دران
در هر ویران دفینه گنج دگر است
عشق است دفینه در خراب دل من
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
نی غصهی نان و غصهی جان خوردن
ای عشق تو در جان کسی و آن کس من
ای درد تو درمان کسی و آن کس من
ای نالهی عشق تو رباب دل من
ای ناله شده همه جواب دل من
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
پیموده شدم ز راه تو پیمودن
فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن
در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو باشی یا من
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز نغمهی عشق کبریا گوش مکن
چون میبرود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بدید پر زخون بود درون
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
زامد شد این کمانچه دلها نالان
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم
تا درکشدم عشق به بیمارستان
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
من سلسلهی عشق تو دیدم در خواب
یارب چه بود خواب پریشان دیدن
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین
کرده است زمین را کرمش مرکب و زین
یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
آن شاه که هست عقل دیوانهی او
وز عشق دلم شده است همخانهی او
ای دل اگرت طاقت غم نیست برو
آوارهی عشق چون تو کم نیست برو
ای روشنی هوای عشق تو عیان
بیرون ز هواست این هوای غم تو
عشقست که کیمیای شرقست در او
ابریست که صد هزار برقست در او
فرزانهی عشق را تو دیوانه مگو
همخرقهی روح را بیگانه مگو
گر عاشق عشق ما شدی، ای مهرو
بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو
در رو تو درین عشق، اگر جویایی
در بحر دل آن چه باشی اندر لب جو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو
خورشید بگرد خاک سیارهی تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهی تو
ما در ره عشق چست و چالاک شویم
ور زانکه خری لنگ شود ما را چه
بیعشق مباش تا نباشی مرده
در عشق بمیر تا بمانی زنده
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بیچاره
تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه
سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه
روزی شنوی کز غم عشقت ایماه
گویند بشد فلان که انالله
در عشق خلاصهی جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
عشق غلب القلب و قد صار به
حتی فنی القلب بما جاربه
القلب کطیی خفض الریش به
عشق نتف الریش و قد طار به
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
زنجیر ترا به خواب بینم یا نه
دیدم که عشق است یقین پوشیده
گشتیم برهنه از چنین پوشیده
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده
از عشق ازل ترانهگویان گشتی
وز حیرت عشق گول و نادان گشتی
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش
تا عاشق گرم از تو برد عنینی
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
با عشق بساز گر حریف دینی
عشق آب حیات آمد و منکر چو خری
ای خر تو در آب درنمیزی چکنی
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
وین شمع میان این جهان تاری
ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی
انصاف بده که عشق را چون سائی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست
خاکت بر سر چه باد میپیمائی
ای عشق تو عین عالم حیرانی
سرمایهی سودای تو سرگردانی
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی
یا از دم عشق بلبلان میخندی
تا خرقهی تن دری تو بیدل سوزی
عشق آموزی ز جان عشق آموزی
گر با همگان عشق چنین باختهای
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای
فرقست میان عشق کز جان خیزد
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی
با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی
بینقش خیال تو ندیدم آبی
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
تقصیر نکرد عشق در خماری
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی
عشقت بشنید از من به این ممتحنی
جانم دارد ز عشق جانافزائی
از سوداها لطیفتر سودائی
در بادیهی عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
آنجا که نمیدانم آنجای کجاست
گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
از نفس هوس بر او نشیند چیزی
عشق آینه است هرکه در وی بیند
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهی الست میپنداری
بر مایدهی عشق مگس بسیار است
ای کم ز مگس کو برمد از مگسی
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
افتادهی عشق را چه میفرمایی
ای بیخبر از ساختن و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی
وز زیر دو پای خویش گردانگیزی
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع
جان در بازی وز دو جهان برخیزی
عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نی چه کافریها کردی
مائیم و هوای روی شاهنشاهی
در آب حیات عشق او چون ماهی
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی
در عشق تو عالمی به هم برزدمی
داغ مهرت اگر نه در جان بودی
در عشق تو جان بدادن آسان بودی
هم پردهی شب درید و هم پردهی روز
از عشق رخ خویش زهی بیآبی
فردوسی
«عشق» در شاهنامه فردوسی
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
نباید که بر خیره از عشق زال
همال سرافگنده گردد همال
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا