غزل شماره ۵۱۱

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمی بیند یا راه نمی داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

امانامیداندیشهتماشادوستدیوانهرفیقزلفسعدیسوداصحراعشقعقلغوغامستپارسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید