غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«مست» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مست» در غزلیات حافظ شیرازی
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی ادبیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
ز خانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می خواستم لیکن طلاق افتاده بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
چه ره بود این که زد در پرده مطرب
که می رقصند با هم مست و هشیار
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
من سالخورده پیر خرابات پرورم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در این عمل طلب از می فروش کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است این که در سبو داری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفشانم عمر باقی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می روی
سعدی شیرازی
«مست» در غزلیات سعدی شیرازی
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی حاصلست خوردن مستسقی آب را
قوم از شراب مست وز منظور بی نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
جرمی نکرده ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می نکشد ترک مست ما
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشم های تو مستست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
دیده باشی تشنه مستعجل به آب
جان به جانان همچنان مستعجلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
آنان که در بهار به صحرا نمی روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
گر خون تازه می رود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جامست
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست
برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر می گشت
بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بی خبر فتاد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمی گنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمی گنجد
با شکایت ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می نگارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بی دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
دو چشم مست تو شهری به غمزه ای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
اگر هزار غمست از جهانیان بر دل
همین بسست که او غمگسار ما باشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی باشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
برگ چشمم می نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ های تر بخوشد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
به در نمی رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
آشنایان را جراحت مرهمست
زان که شمشیر آشنایی می زند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می زنند
مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
سعدی به در نمی کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
من ای گل دوست می دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
برخیز که چشم های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار
آتش آست و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
این همه بار احتمال می کنم و می روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
زنده کدامست بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور
بیمست شراره آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور
گر تو ز ما فارغی زو همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر
لازمست آن که دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز
هر چه بینی ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
به عمر خود نبری نام پارسایی باز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
هر که حاجت به درگهی دارد
لازمست احتمال بوابش
سایرست این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش
وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
وان که در بحر قلزمست غریق
چه تفاوت کند ز بارانش
نمی بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش
دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
ناله بلبل به مستی خوشترست
ساتکینی ساتکینی ای غلام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می خورد به دوام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست
که بوی عنبر و گل ره نمی برد به مشام
در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدامست و آبگینه کدام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس می رود ایام
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
نماز مست شریعت روا نمی دارد
نماز من که پذیرد که روز و شب مستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
چه جان ها در غمت فرسود و تن ها
نه تنها من اسیر و مستمندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهد پندم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیمست که لبیک زنان اندازم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می کنم
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازمست و بنده ملزوم
مردم هشیار از این معامله دورند
شاید اگر عیب ما کنند که مستیم
گر به خشمست و گر به عین رضا
نگهی بازکن که منتظریم
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
پروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازمست تاوان
برخیز که می رود زمستان
بگشای در سرای بستان
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گر همه خلق را چو من بی دل و مست می کنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
گو خلق بدانید که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن
به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک
نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست
خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
شبان خوابم نمی گیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
نه حرامست در رخ تو نظر
که حرامست چشم بر دگری
می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
گر بکشی بنده ایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
چشم های نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
زمان رفته بازآید ولیکن صبر می باید
که مستخلص نمی گردد بهاری بی زمستانی
ای آفتاب روش و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی
تو خود چه فتنه ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی
شاد باش ای مجلس روحانیان
تا که خورد این می که من مستم به بوی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه می گردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد
کآب چشمست این که پیشت می رود یا آب جوی
خیام نیشابوری
«مست» در رباعیات خیام نیشابوری
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی
مولوی
«مست» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
ما زان دغل كژبین شده با بیگنه در كین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
خامش كه بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
كاغذ بنه بشكن قلم ساقی درآمد الصلا
اول شرابی دركشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه كنی آهنگ ما آهنگ ما
ماییم مست و سرگران فارغ ز كار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا كه سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست كن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را كند این دم قضا
رو سخت كن ای مرتجا مست از كجا شرم از كجا
ور شرم داری یك قدح بر شرم افشان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر كفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی كله
امروز می در میدهد تا بركند از ما قبا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم كش خواهی ببر سوی فنا
ای طالب دیدار او بنگر در این كهسار او
ای كه چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما كه سوی شاه آ ای گدا
بی باده تو كی فتد در مغز نغزان مستی یی
بی عصمت تو كی رود شیطان بلا حول و لا
مخدوم جان كز جام او سرمست شد ایام او
گاهی كه گویی نام او لازم شمر تكرار را
ای خواجه سرمستك شدی بر عاشقان خنبك زدی
مست خداوندی خود كشتی گرفتی با خدا
گه شكر آن مولی كند گه آه واویلی كند
گه خدمت لیلی كند گه مست و مجنون خدا
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا
بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندركشیدش همچو جان كان بود جان را جان فزا
زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش كن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر كامروز عیش است الصلا
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز كبر و ما و من مست شراب كبریا
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
بر ده ویران نبود عشر زمین كوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
عارف گوینده بگو تا كه دعای تو كنم
چونك خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
نیست كند هست كند بیدل و بیدست كند
باده دهد مست كند ساقی خمار مرا
مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
تشنه و مستسقی تو گشتهام ای بحر چنانك
بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا
مست شوند چشمها از سكرات چشم او
رقص كنان درختها پیش لطافت صبا
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا
مست رود نگار من در بر و در كنار من
هیچ مگو كه یار من باكرمست و باوفا
مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی
ملك و درازدستیی نعره زنان كه الصلا
داد می معرفتش آن شكرستان
مست شدم برد مرا تا به كجاها
برو ای رهزن مستان رها كن حیله و دستان
كه ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
خمش كن در خموشی جان كشد چون كهربا آن را
كه جانش مستعد باشد كشاكشهای بالا را
خمش كن در خموشی جان كشد چون كهربا آن را
كه جانش مستعد باشد كشاكشهای بالا را
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
كه سرمای فراق او زكام آورد مستان را
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام كان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی كرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
كه ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله كوهی كه جام آورد مستان را
كه جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین كز جمله دولتها كدام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت كرد كز پرده به دام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم كردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری كند منقاد صورت را
بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
چنان سرمست شو این دم كه نشناسی مقامی را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
كه شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
بدو گویم به جان تو كه بیتو ای حیات جان
نه شادم میكند عشرت نه مستم میكند صهبا
گزید او لب گه مستی كه رو پیدا مكن مستی
چو جام جان لبالب شد از آن میهای لب ما را
خنك آن اشتری كو را مهار عشق حق باشد
همیشه مست میدارد میان اشتران ما را
بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
كو مست الست آمد بشكست در ما را
گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را
هشیار كجا داند بیهوشی مستان را
بوجهل كجا داند احوال صحابی را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان كردن مستی و خرابی را
امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
این جان محدث را وان عقل خطابی را
خاموش كه سرمستم بربست كسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
دف از كف دست آید نی از دم مست آید
با نی همه پست آید تا روز مشین از پا
ای مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مستان تنها
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
مستان چمن پنهان اشكوفه ز شاخ افشان
صد كوه چو كه غلطان سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان كردن مستی و خرابی را
در آب فكن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
كه تا جمله نیستان نماید شكریها
كه اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
خمش ای دل كه تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت كه برجاست خدایا
كه در باغ و گلستان ز كر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
كه از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شكرخا
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لبهای شكرخا
چنانش بیخود و سرمست سازیم
كه چون آید نداند راه چون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
كه بشكافند سقف سبزگون را
چو گردد مست حد بر وی برانیم
كه از حد برد تزویر و فسون را
دانی چه حیاتها و مستیهاست
در مجلس عشق جان سپاری را
تا جنگ كنند و راست آرند
تقدیر و قضای مستوی را
بی دل سیهی لاله زان می
سرمست بكرد یاسمین را
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
ما را همه مست و كف زنان كن
وان گاه نظاره كن تماشا
چون از بر یار سركش آیی
سرمست و لطیف و دلكش آیی
از عشق بگو كه عشق دامست
زنهار مگو ز دانه ما
بفزا كه فزایش روانی
سرمست و روانه كن روان را
ماییم همیشه مست بیمی
ماییم همیشه شاد بیما
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
بیدار كنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبك مستان خواب آلود را
بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر
تا كه درسازند با هم نغمه داوود را
شهر تبریزست آنك از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
یوسفان را مست كرد و پردههاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
آن كه در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یك قبا
مست آمد با یكی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانك مست مست بود
خاك ره میگشت مست و پیش او میكوفت پا
و آنك مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند كز هستی فتادستند جدا
من جفاگر بیوفا جستم كه هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترك و هندو مست و بدمستی همیكردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
دایما فخرست جان را از هوای او چنان
كو ز مستی مینداند فخر را و عار را
سوی آن چشم نظر كن كه بود مست تجلی
كه در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر كف دستی
خنك آن جا كه نشستی خنك آن دیده جان را
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
كه به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
تا كه هشیاری و با خویش مدارا میكن
چونك سرمست شدی هر چه كه بادا بادا
ای عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشك بهشت گردان امروز كوی ما را
نك جوق جوق مستان در میرسند بستان
مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را
بر ترك ظن بد مبر و متهم مكن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
جان مست كاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم كاسه نهد دل نصیب ما
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی پری رخی كه بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
هر چند سخت مستی سستی مكن بگیر
كارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
مست شود نیك مست از می جام الست
پر كن از می پرست خانه خمار را
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
غنچه چو مستوریان كرده رخ خود نهان
باد كشد چادرش كای سره رو برگشا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
كه سیل پست رود كی رود سوی بالا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
توهای و هوی ملك بین و حیرت حورا
نگر به یوسف كنعان كه از كنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
گل شكفته بگویم كه از چه میخندد
كه مستجاب شد او را از آن بهار دعا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
كه میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند
چه چیز بند كند مست بیمحابا را
خراب و مست شوم در كمال بیخویشی
نه بدروم نه بكارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشكنند خمارم چه خوش بود به خدا
امانتی كه به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا
مگر كه در رخمست آیتی از آن سودا
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی مستی بكن هم ز بوتیمار ما
می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
كدامست از این نقشها آن ما
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو كه تویی چشمه وفا
دیدمش مست میگذشت گفتم ای ماه تا كجا
گفت نی همچنین مكن همچنین در پیم بیا
پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا
مرگ ما شادی و ملاقاتست
گر تو را ماتمست رو زین جا
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست كند چشم همه خلق را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند كشاننده را
عاشق زخمست دف سخت رو
میل لبست آن نی نالنده را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
مست كن ای ساقی و در كار كش
این بدن كافر بیگانه را
بشكند آن چشم تو صد عهد را
مست كند زلف تو صد شانه را
مست كنی نرگس مخمور را
پیش كشی آن بت دردانه را
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
مست شوی و شه مستان شوی
چونك بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراكنده مغز
ور نه نكو گویم افسانه را
مست همیكرد وضو از كمیز
كز حدثم بازرهان ربنا
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
یا صاحبی اننی مستهلك لو لاكما
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من س حظ معرض عن فضله
منكر مستكبر حیران فی وادی الردی
معرض عن عین هدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للكری
صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
زان شاهد شكرلب زان ساقی خوش مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
ز مستی در هزاران چه فتادیم
برون مان میكشد عشقش به قلاب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
میكشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
رغبت به عاشقان كن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینك مه و كواكب
آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب
از خاك بیشتر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه كوزه گرفته كه آب آب
از پای درفتادهام از شرم این كرم
كان شه دعام گفت همو كرد مستجاب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
كه شب گذشت كنون نوبت دعاست بخسب
دختران ضمیر سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنك آن را كه میگیری كه جانم مست ایشانست
خمش كن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
خود از كف دست من مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد در مستی آن حالت
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت
مستند همه خانه كسی را خبری نیست
از هر كی درآید كه فلانست و فلانهست
شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریك كند آنك ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند یكی اند
مستان هوا جمله دوگانهست و سه گانهست
بر خانه منه دست كه این خانه طلسمست
با خواجه مگویید كه او مست شبانهست
حیران شده بستان كه چه برگ و چه شكوفهست
واله شده مرغان كه چه دامست و چه دانهست
هرگز دل عشاق به فرمان كسی نیست
كو مست خرابست به فرمان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
كاین رخت گرو كن بر دربان خرابات
به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیك تندست و حرونست
نگیرم گور و نی هم خون انگور
كه من از نفی مستم نی ز اثبات
تو می دانی كه ما چندان نپاییم
ولیكن چشم مستت را شتابست
مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم كار اینست
حریصم كرد طمع داد قندت
اگر چه بنده خرسند عظیمست
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پند عظیمست
بریدستی مرا از خویش و پیوند
كه دل را با تو پیوند عظیمست
هر آن كز بیم تو خاموش باشد
اگر چه خر خردمند عظیمست
خمش كن همچو عشق ای زاده عشق
اگر چه گفت فرزند عظیمست
هر آن كس كو هنر را ترك گوید
ز بهر تو هنرمند عظیمست
ركاب شمس تبریزی گرفتم
كه زین شمس زركند عظیمست
فكندم خویش را چون سایه پیشت
فكندن پیشت افكند عظیمست
به جان تو كه سوگند عظیمست
كه جانم بیتو دربند عظیمست
كه بغداد تو را داد بزرگست
سمرقند تو را قند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
دگربار این چه دامست و چه دانهست
كه ما را كشتی از ناز این چه شیوهست
خرد عاجز شد اندر فكر عاجز
كه سركش كیست سرگردان كدامست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان كدامست
بت موزون به بتخانه بسی جست
كه موزونات را میزان كدامست
چراغ عالم افروز مخلد
كه نی كفرست و نی ایمان كدامست
چه قبله كردهای این گفت و گو را
طلب كن درس خاموشان كدامست
پر از درست بحر لایزالی
درونش گوهر انسان كدامست
غلامانه است اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان كدامست
یكی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دكان كدامست
طبیب درد بیدرمان كدامست
رفیق راه بیپایان كدامست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از كسی غماز خفتهست
زهی می كاندر آن دستست هیهات
كه عقل كل بدو مستست هیهات
بیا ای عشق این می از چه خمست
اشارت كن خرابات از چه سویست
تو خواهی كه مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
پس آن اشتر شادی پرشیر
ختامست و ختامست و ختامست
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمامست و زمامست و زمامست
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست
تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بیدلی درد و سقامست
نه آن شیری كه آخر طفل جان را
فطامست و فطامست و فطامست
ز هر ذره به گفت بیزبانی
پیامست و پیامست و پیامست
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست
از آن شیری كه جوی خلد از وی
نظامست و نظامست و نظامست
غم و شادی ما در پیش تختت
غلامست و غلامست و غلامست
همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست
خمش كردم كه غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست
اگر چه اشتر غم هست گرگین
امامست و امامست و امامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
كدامست و كدامست و كدامست
چنان گشتم ز مستی و خرابی
كه نشناسم اشارات از عبارات
چنان كاین دل از آن دلدار مستست
ز خوف صاف ما آن یار مستست
خمارش نشكنم الا به خونم
از این شادی دل غمخوار مستست
شفق وارم به هر صبحی به خون در
كه در هر صبح آن خون خوار مستست
مده پند و مبر خونم به گردن
كه چشم دلبر كین دار مستست
چرا این خاك همچون طشت خونست
كه چشم ساقی اسرار مستست
با این همه گوش و هوش مستست
زان چند سخن كه این زبان گفت
كم از سر كوه نیست عشقش
ما را سر كوه این تمامست
غاری كه در اوست یار عشقست
جان را ز جمال او نظامست
پرسید كسی كه ره كدامست
گفتم كاین راه ترك كامست
هر چت كه صفا دهد صوابست
تعیین بنمی كنم كدامست
ای عاشق شاه دان كه راهت
در جست رضای آن همامست
خامش كن و پیر عشق را باش
كاندر دو جهان تو را امامست
چون كام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
شد جمله روح عشق محبوب
كاین عشق صوامع كرامست
از رفتن جان چه خوف باشد
او را كه خدای جان ندیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دریست اگر چه او یتیمست
اندر سفرست لیك چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
ای دیده كرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو كریمست
كی منتظر نسیم باشد
آن كس كه سبكتر از نسیمست
عشق و عاشق یكیست ای جان
تا ظن نبری كه آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
مر عاشق را ز ره چه بیمست
چون همره عاشق آن قدیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
بشكفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
خاموش كن و ز پای بنشین
چون مستی و این كنار بامست
اندر همه ده اگر كسی هست
والله كه اشارتی تمامست
صعوه ز كجا رهد كه سیمرغ
پابسته این شگرف دامست
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین كه خوش مقامست
آن نقل گزین كه جان فزایست
وان باده طلب كه باقوامست
آن ره كه بیامدم كدامست
تا بازروم كه كار خامست
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
یك لحظه ز كوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست
هر بلبل مست بر نهالی
ماننده راح روح افزاست
یاد داری كه ز مستی با خرد استیزه بستی
چون كلیدش را شكستی از كی باشد فتح بابت
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
ور تو مستی مینمایی در محبت چون نهای
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانك از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزكی دو صبر میكن تا شود بیدار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
بادهای داری خدایی بس سبك خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
گر تو را كوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب كی رود هموار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاك مست و نار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ كس هشیار نیست
كافر و ممن خراب و زاهد و خمار مست
ساقیا باده یكی كن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انكار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاك مست اسرار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد كی دهد دستار مست
رو تو جباری رها كن خاك شو تا بنگری
ذره ذره خاك را از خالق جبار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مكار مست
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
یار ما عشق است و هر كس در جهان یاری گزید
كز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میكند
كاین سلیم القلب را بین كز كجا مست آمدست
آن كسی را میفریبی كز كمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاك و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود كان خوش لقا مست آمدست
مطربا این پرده زن كان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گفت آن كاین دم پذیرد كی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن كز خدا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
كو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
عشق بیچون بین كه جان را چون قدح پر میكند
روی ساقی بین كه خندان از بقا مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشكند
ای برادر دم مزن كاین دم سقا مست آمدست
مست بودم فاش كردم سر خود با یاركان
زانك هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیدهایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
یوسف مصری فروكن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست
این قیامت بین كه گویی آشكارا شد ز غیب
خم و كوزه حوض كوثر از می جبار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و كرسی آسمانها این همه كردار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
گرد مستان گرد اگر می كم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند آنك مرد عاقلست
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر كرم باده فروشت
چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار كریمست در این عشق كرامت
چشم پرنور كه مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلك لرزانست
لذت فقر چو بادهست كه پستی جوید
كه همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنك
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
آنك بیباده كند جان مرا مست كجاست
و آنك بیرون كند از جان و دلم دست كجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنك او مست شد از چون و چرا رست كجاست
چند عثمان پر از شرم كه از مستی او
چون عمر شرم شكن گشته و خطاب شدست
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را كف معشوق بمالیده خوش است
بس كه هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است
تا همه مست شویم و ز طرب سجده كنیم
پیش نقشی كه خدایش به خودی بنوشتهست
این چه باغست این كه جنت مست اوست
وین بنفشه و سوسن و ریحان كیست
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان كیست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز كه با ما خوشكست
ز تو تا غیب هزاران سالست
چو روی از ره دل یك قدمست
هر كی بالاست مر او را چه غمست
هر كی آن جاست مر او را چه غمست
كه از این سو همه جانست و حیات
كه از این سو همه لطف و كرمست
این عدم خود چه مبارك جایست
كه مددهای وجود از عدمست
همه دلها نگران سوی عدم
این عدم نیست كه باغ ارمست
این همه لشكر اندیشه دل
ز سپاهان عدم یك علمست
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا كه نقل این می نبود بجز ملامت
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شكست كان را زان كس كه پهلوانست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
كو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
زین خلق پرشكایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
با دوست ما نشسته كه ای دوست دوست كو
كو كو همیزنیم ز مستی به كوی دوست
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربدهست
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یك خارم آرزوست
عشقست و عاشقست كه باقیست تا ابد
دل بر جز این منه كه بجز مستعار نیست
در عشق باش كه مست عشقست هر چه هست
بی كار و بار عشق بر دوست بار نیست
اشكال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستریست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند كاین زهی ز گدایان كوی نیست
بس كن چه آرزوست تو را این سخنوری
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
كان شكرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنك مرغ شكرخوار نیست
لطف كن ای كان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
كه بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات
بیا كه عاشق ماهست وز اختران پیداست
بدانك مست تجلی به ماه راه نماست
چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد كه مست دلبر ماست
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
كه آسمان و زمین مست آن مراعاتست
نه هیزمست كه آتش شدست در سوزش
بدانك هیزم نورست اگر چه انور نیست
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شكوفه یافت نجات
اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
ز مستان سلامت ز رندان پیامت
كه قفل طرب را كلیدی كه نوشت
چون شدی مست او كجا دانی
تو ركوع و سجود در صلوات
مست شد جان چنان كه نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
خواجه جز مستی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
مستی افزون شدست و میترسم
كاین سخن را مجال جولان نیست
خازن رضوان كه مه جنتست
مست رضای دل رضوان ماست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترك كن اندیشه كه مستور نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه كناریم نیست
بشكنی این چوب نه چوبش كمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
كیست كه او بنده رای تو نیست
كیست كه او مست لقای تو نیست
پیر خرد دید كه سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
مست همه گرد در این شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
هیزم دیك فقرا ظالمست
پخته بدو گردد كو ناریست
كیست در این شهر كه او مست نیست
كیست در این دور كز این دست نیست
بهر طلاقست امل كو چو مار
حبس حطامست و كند خشت خشت
غلغل مستان چو به گردون رسید
كركس زرین فلك پر گرفت
ماهی و دریا همه مستی كنند
چونك سر زلف تو افتاده شست
آن كه سر از پای نداند كجاست
مست فتادست به كوی الست
بازرسیدیم ز میخانه مست
بازرهیدیم ز بالا و پست
جمله مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ای ز بگه خاسته سر مست مست
مست شرابی و شراب الست
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلك جانانه شد
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده كز بزم مستان میرسد
امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
زیرا ز مستیهای او حرفم پریشان میرسد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو كه سلطان میرسد
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیكار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
هر بار عذری مینهی وز دست مستی میجهی
ای جان چه دفعم میدهی این دفع تو بسیار شد
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مكنون را بگو مستان سلامت میكنند
حیران كن و بیرنج كن ویران كن و پرگنج كن
نقد ابد را سنج كن مستان سلامت میكنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میكنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میكنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میكنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میكنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میكنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میكنند
افسون مرا گوید كسی توبه ز من جوید كسی
بی پا چو من پوید كسی مستان سلامت میكنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میكنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میكنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من كس نمیدانم جز او مستان سلامت میكنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میكنند
آن جا كه یك باخویش نیست یك مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و كیش نیست مستان سلامت میكنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میكنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میكنند
رندان سلامت میكنند جان را غلامت میكنند
مستی ز جامت میكنند مستان سلامت میكنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت میكنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت میكنند
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میكنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت میكنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت میكنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت میكنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میكنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت میكنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت میكنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت میكنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت میكنند
یك مست این جا بیش نیست مستان سلامت میكنند
از جان هر سبحانیی هر دم یكی روحانیی
مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان میرود
چیزی دهانم را ببست یعنی كنار بام و مست
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست كن تا او تو را دیگر دهد
سرمست كاری كی كند مست آن كند كه میكند
باده خدایی طی كند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
ای نیست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستی كه هر دو دست را پابند دامت میكند
یك لحظه میلرزاندت یك لحظه میخنداندت
یك لحظه مستت میكند یك لحظه جامت میكند
چون مهرهای در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشكند والله تمامت میكند
ای نیست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستی كه هر دو دست را پابند دامت میكند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سركشی چون عشق رامت میكند
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت میكند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
نطق عطاردانهام مستی بیكرانهام
گر نبود ز خوان تو راتبه از كجا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شكر زان مه خوش لقا رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
صاف صفا نمیرود راه وفا نمیرود
مست خدا نمیرود مست غرور میرود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
كاین دل مست از به گه یاد نگار میكند
می زده را معالجه هم به می از چه میكند
اشتر مست را ز می باز چه بار میكند
هست شد آن عدم كه او دولت هستها بود
مست شد آن خرد كه او یاد خمار میكند
شیخ شیوخ عالمست آن كه تو راست نومرید
آن كه گرفت دست تو خاصبك زمان بود
یار مرا چو اشتران باز مهار میكشد
اشتر مست خویش را در چه قطار میكشد
ور نه كه دوش مست او آمد و درشكست او
پس به نشانه این كمر بر در ما چه میكند
طوطی جان مست من از شكری چه میشود
زهره می پرست من از قمری چه میشود
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
به لطف خویش مستش كن خوش جام الستش كن
خراب و می پرستش كن كه بیآرام میگردد
بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو
ازیرا آفتابی كه همه بر عام میگردد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبكساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
بجو آن صبح صادق را كه جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
یكی خوبی شكرریزی چو باده رقص انگیزی
یكی مستی خوش آمیزی كه وصلش جاودان باشد
سمن با سرو میگوید كه مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید كه یار بردبار آمد
ملوكانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاكیند ایشان ولیكن شاه و سلطانند
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد
بشارت می پرستان را كه كار افتاد مستان را
كه بزم روح گستردند و باده بیخمار آمد
درختان بین كه چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی كه گلشن بیقرار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان كه از مستی سبك سر شد
چه دید آن سرو خوش قامت كه رفت و پایدار آمد
قلم بگرفته نقاشان كه جانم مست كفهاشان
كه تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
منم حامل از آن شربت كه بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد
غلام موج این بحرم كه هم عیدست و هم نحرم
غلام ماهیم كه او ز دریا مستفید آید
زهی هستی كه تو داری زهی مستی كه من دارم
تو را هستی همیزیبد مرا مستی همیزیبد
ز دریا نیست جوش او كه در بس یتیمست او
از این كان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
كه او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
چه خورد این دل در آن محفل كه همچون مست اندر گل
از آن میخانه چون مستان چه ناهموار میآید
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
كه او در حلقه مستان چنین بسیار میآید
اگر باد زمستانی كند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
جامم بشكست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
جامست تن خاكی جانست می پاكی
جامی دگرم بخشد كاین جام علل دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شكن دارد
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
كز دیده جان خود لوح ازلی خواند
سر از پی آن باید تا مست بتی باشد
پا از پی آن باید كز یار تعب بیند
مستست از آن باده با قامت خم داده
این چرخ بر این بالا ناقوس صلا كوبد
این عشق كه مست آمد در باغ الست آمد
كانگور وجودم را در جهد و عنا كوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا كوبد
چون مست نعم گشتی بیغصه و غم گشتی
پس مست كجا داند كاین چرخ سخن دارد
عاشق چو منی باید كز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف كه زلیخا را پرده بدرید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم كند دستش گر سنگ و حدید آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم كز وی خبرم آمد
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش كند شاید
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
بگویید بگویید اگر مست شبانید
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امكان گریزست كه در دام كمندید
دادیش یكی شربت كز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسب درافكند
یك حمله دیگر برسان باده كه مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
كان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
یك حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه كه آن یار درآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ كجا یافت
كافروخته از پرده مستور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان كز دل انگور برآمد
ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست
و او بیحد و بیمقدار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
كه می مستی او اظهار دارد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی كو مست و بس هشیار باشد
هر آنك ترك خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
چو در كشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
ز مستی من ترازو را شكستم
ترازو كان گوهر را نسنجد
از آن مستی به تبریز است گردان
كه از جانش هوای كافری شد
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید
ز خاك من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر كاری به لابد كار زاید
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
این پرده بزن كه یار مست آمد
هر عاشق بیمراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد
چشم از نظرش چه مست میگشت
وز قند لبش دهان چه میشد
مستند و طریق خانه دانند
زیرا كه نه مست از فسادند
زیرا كاین بحر بس كریمست
آن نیست كه او نهنگ دارد
جانی كه به هر صبوح مستست
بویی ز خمار ما ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد
باری دل من صبوح مستست
وام شب دوش میگزارد
امروز گریخت شرم از من
او بر كف مست كی نگارد
خاموش و ببین كه خم مستان
چون جام شریف میسپارد
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
شیری كه به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور میخرامد
آن دم كه ز ننگ خویش رستیم
وان می كه ز بوش بود مستیم
ناموس شكستهایم و مستیم
صد توبه و عهد را شكستیم
ور مست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا كجا شد
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را كند دی بر تو تابستان كند
جان فدای ساقیی كز راه جان در میرسد
تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود
ساقیا این معجبان آب و گل را مست كن
تا بداند هر یكی كو از چه دولت دور بود
كاسه خورشید و مه از عربده درهم شكست
چونك ساغرهای مستان نیك باتوفیر بود
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
بانگ نوشانوش مستان تا فلك بررفته بود
بر كف ما باده بود و در سر ما بود باد
گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باك
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد
گر یكی شاخی شكستم من ز گلزاری چه شد
ور ز سرمستی كشیدم زلف دلداری چه شد
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند
پرده عشاق را از دل به رونق میزند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش كمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق میزند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی كه هست
چشم آهو تا شكار شیر آن آهو كند
تا بود كز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هر دو عالم كان تو را بیتو كند
آن زمانی را كه چشم از چشم او مخمور بود
چون رسیدش چشم بد كز چشمها مستور بود
ساقیی با رطل آمد مر مرا از كار برد
تا ز مستی من ندانستم كه رشك حور بود
این غزل كوتاه كردم باقی این در دل است
گویم ار مستم كنی از نرگس خمار خود
ساقیا از دست تو بس دستها از دست شد
مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
من كه باشم باد و خاك و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاك و باد
شاد شد جانم كه چشمت وعده احسان نهاد
ساده دل مردی كه دل بر وعده مستان نهاد
هم لبان میفروشت باده را ارزان كند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان كند
در خمار چشم مستش چشمها روشن كنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه كنید
علتی باشد كه آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
مست آن می گر نهای می دو پی دستار و دل
چونك دستار و دلت را غمزههای او ربود
گر چه خود نیكو نیاید وصف می از هوشیار
چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار كف دریای تو دارد
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان كه ز گلزار برآمد
به از این چه شادمانی كه تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را كه جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شكرلب
چه ز جامه كن گریزد چو كسی قبا ندارد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
كه كسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور كه چو ناودان نماند
دو سه رندند كه هشیاردل و سرمستند
كه فلك را به یكی عربده در چرخ آرند
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم كوته شود و كوچ و قلان برخیزد
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص كنان در حرم سلطان شد
همه سوگند بخورده كه دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
آنك از باده جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه كند
هست مستی كه مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهره دردانه برد
هست مستی كه كشد گوش مرا یارانه
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد
ز اول روز كه مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در كف دستان باشد
گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست
چه غمست از سیهی چونك از آن تو بود
هین صبوحست بده می كه همه مخموریم
تا كه جان یك نفسی مست ضمان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود
برسد چون نرسد چونك رسان تو بود
در زمانی كه بگویی هله هان تان چه كمست
كو زبانی كه مجابات زبان تو بود
كار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یك بار بدین كار دهید
مست او گشت از آن رو همگان مست ویند
خوش لقا گشت كز آن ماه لقا میآید
زان دلیرست كه با شیر ژیان رو كردست
زان كریمست كه از گنج عطا میآید
آنك سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند كز او بوی صبا میآید
هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم كرد
كه ز مستی نشناسد كه كجا میآید
نقش گرمابه بینی هر یكی مست و رقصان
چون معاشر كه گه گه در می احمر آید
برهد از بیش وز كم قاضی و مدعی هم
چونك آن ماه یك دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چونك بر منبر آید
عقل كل كو راز پوشاند همی
مست باد و راز بیروپوش باد
این جهان چشمست و او چون مردمك
تنگ میآید جهان زین مرد خرد
بر تو گر خارست بر ما گل شكفت
بر تو گر شامست بر ما روز شد
بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین كه جانها مست اسرار آمدند
ساقیان سرمست در كار آمدند
مستیان در كوی خمار آمدند
بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند
اندك اندك جمع مستان میرسند
اندك اندك می پرستان میرسند
خرم آن باغی كه بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی میكند
آن زیادت دست شش انگشت تست
قیمت او كم به ظاهر مستزید
بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شكرخاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
شربتی را كو به مست خود دهد
جز لطیف و پاك و دلكش چون بود
مست عشقم دار دایم بیخمار
من نخواهم مستیی كز میرسد
نعره و غلغله آن مستان
آشكارا و نهان میآید
آن كس كه از تكبر مالد سبال خود را
از نور كبریایی چون مستنیر باشد
جلوه مكن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت كی مستدیر باشد
هر سو كه هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حكم خود براند
وان كو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند
جانهای جمله مستان دلهای دل پرستان
ناگه قفص شكستند چون مرغ برپریدند
مستان سبو شكستند بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند
یك خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان كه ما شدستیم از ما دگر چه آید
مستی و مستتر شو بیزیر و بیزبر شو
بی خویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
ز استون رحمت او دولت منعش آمد
بی محو كس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فكن میان من و محو ای ودود
والله كه ذره نیز از آن جام بیخودست
از كرم مست گشته به اكرام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست
در بیخودی به كعبه به یك گام میرود
تا باخودست راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره كه خودكام میرود
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد
آن خار میگریست كه ای عیب پوش خلق
شد مستجاب دعوت او گلعذار شد
ای زنده گشتگان به زمستان كجا بدیت
آن سو كه وقت خواب روان را مطار شد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار میكشد
آن حلق و آن دهان كه دریدست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشكست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوكش همچو سپر میرود
آن گل شیرین لقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایمست بیخلل و بیگزند
بانگ زدم من كه دل مست كجا میرود
گفت شهنشه خموش جانب ما میرود
ناصح من كژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی و مستشار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یكی مهار چه باشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
در آن طرف كه ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب كه گل چه چشید و عجب كه خار چه میشد
دلا مگر كه تو مستی كه دل به عقل ببستی
كه او نشست نیابد تو را كجا بنشاند
نگفتمت كه بدان سوی دام در دامست
چو درفتادی در دام كی رهات كنند
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
كه عقل را هدف تیر ترهات كنند
چو یار مست خرابست و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه كنند
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
هزار ساغر مینشكند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
نبشته بر رخ هر مست رو كه جان بردی
نبشته بر لب ساغر كه عاقبت محمود
قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست
به سنگ بربزنید و تمام برهانید
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
كه راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
كه راز را سر سرمست بیحیا گوید
كه باده دختر كرمست و خاندان كرم
دهان كیسه گشادست و از سخا گوید
چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
كلاه و سر بنهد ترك این قبا گوید
نشستهایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و كش و آزاد
ولی چو مست كنی مر مرا غلط گردم
گمان برم كه امیرم چرا شوم منقاد
به باغ خود همه مستند لیك نی چون گل
كه هر یكی به قدح خورد و او سبو دارد
عجب كه خار چه بدمست و تیز و روترشست
ز رشك آنك گل و لاله صد عدو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شكوفه كرده كه در شرب می غلو دارد
به باغ خود همه مستند لیك نی چون گل
كه هر یكی به قدح خورد و او سبو دارد
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود كند
خبر چو محرم او نیست بیخبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود كند
رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبحها كه نماید اگر به شام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
كه آن شراب قدیمست و باقوام بود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر كس مستر و مغمود
به حق گلشن اقبال كاندر او مستی
چو گل خموش كه تا بلبلت ثنا گوید
كسی خراب خرابات و مست میباشد
از او عمارت ایمان و خیر كی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیك و بیباشد
ز مستیاش چه گمان بردمی كه بعد از می
ز هجر عربده كن آن خمار بازآید
نشستهایم دل و عشق و كالبد پیشت
یكی خراب و یكی مست وان دگر دلشاد
تو به فقر اگر چه كه برهنه گردی
چه غمست مه را كه قبا نباشد
بس خلق هستند كز دوست مستند
هرگز ندانند كه نان چه باشد
چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم
چو درختی كه میوهاش بپزد سرگران شود
عشق تو مست و كف زنانم كرد
مستم و بیخودم چه دانم كرد
هر كه را اختیار كردش عشق
مست و بیاختیار خواهد بود
هر كه او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
وقت رحمست و وقت عاطفت است
كه مرا زخم بس گران آمد
رو بكن تو خراب خانه از آنك
شمس تبریز مست میآید
قیصر رومست كه بر زنگ زد
اوست كه ترسابچه خواندش فرید
مست شد و بر سر كوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
كل ذی روح یفدی فی هواك روحه
كل بستان انیق من جناك مستفید
عاشق از دست شد نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید
ای تو مقیم میكده هم مستی و هم میزده
تشنیعهای بیهده چون میزنی ای بیگهر
كی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من
مستطرب و خوش خفته من در سایههای آن شجر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی كه مستان را بود در حال مستی خیر و شر
قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت میكند
بشنو سلام مست خود دل را مكن همچون حجر
چون دست او بشكستهای چون خواب او بربستهای
بشكن خمار مست را بر كوی مستان برگذر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیم شب بر جان مست بیخبر
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حكم تو بنهاده سر
مست و خراب و شاد و خوش میگذری ز پنج و شش
قافله را بكش بكش خوش سفریست این سفر
گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی
اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بیسیمان كه سیمبریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مستتریم آخر
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار
همه شیشه شكستیم كف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی كه رود مستی آن كله سر بر
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
بگرد فتنه میگردی دگربار
لب بامست و مستی هوش میدار
به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست و اندر هست منگر
چه خون آشام و مستسقیست این دل
كه چشمم مینگردد ز اشك و نم سیر
نداند گاو كردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
كه سنگ و خاك و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
خلقان مورند و ما سلیمان
خاموش صبور باش و مستور
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
خاكی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو بركشید لنگر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
آن خاك شكوفه كرد یعنی
مستیم از این سر و از آن سر
همزانوی آنك تش نبینی
سرمست ز می فروش دیگر
درویش ز دوش باز مست است
غیر شب و روز دوش دیگر
چونك مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو
صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
كه نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بیمی از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه كار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و میرویم
ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می میار
شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم
شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار
تو اگر خراب و مستی به من آ كه از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
همه مست و خوش شكفته رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چو بدید مست ما را بگزید دستها را
سر خود چنین چنین كرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و میپرستی
كه كی گوید اینك روزه شكند ز قند و شكر
شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه كه لطف تو گنه سوز گنه كارانست
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همهست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل كه شود مست ز گل فصل بهار
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
دوش مستی خفته بودم نیم شب
كاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یك یك موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو كون
مست لایعقل همیكردم نظر
در خرابات دلم اندیشههاست
در هم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شكست و جست دربان ای پسر
من چو داوودم شما مرغان پاك
وین غزلها چون زبور مستطر
ای خدایا دست بر لب مینهم
تا نگویم زان چه گشتم مستتر
سر برآر از مستی و بیدار شو
كار و بار و بخت بیدارش نگر
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه كردی گوش دار
یاد داری كمدی تو دوش مست
ماه بودی یا پری یا جان حور
لیك این مستان به حكم خود نیند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر
ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
روز بزمست نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
روز جامست نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
گفته هر قوم هم از مستی خویش
كه ز ما قوم دگر را چه خبر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
كامروز بزم عامست این را به عاشقان بر
از غیب حصهها را بدهی به مستحقان
وز سینه غصهها را رانی و چیز دیگر
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار
دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یك دگر را چون مستیان كنار
درده از آن شراب كه اول بدادهای
زان چشمهای مست تو بشكن مرا خمار
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در
مستیست در سر از می و این تاب آفتاب
در سر بتافتست پس از دست رفت سر
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
خیز كه رستیم ما بند شكستیم ما
خیز كه مستیم ما تا به ابد بیخمار
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذرهها رقص كنان پیش یار
از قدح جام وی مست شده كو و كی
گرم شده جام دی سرد شده جان نار
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
كز این دوار بود مست كله بیمار
صحابیان كه برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر كه این بگیر و بیار
كدام شربت نوشید پوره ادهم
كه مست وار شد از ملك و مملكت بیزار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم كند رفتار
به بوی آن میشد آب روشن و صافی
چو مست سجده كنان میرود به سوی بحار
ببین به حال جوانان كهف كان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق كشیم
چنانك اشتر سرمست در میان قطار
چه باده بود كه موسی به ساحران درریخت
كه دست و پای بدادند مست و بیخودوار
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
نه مستیی كه تو را آرزوی عقل آید
ز مستی كه كند روح و عقل را بیدار
هزار بارش كشتند و پیشتر میرفت
كه مستم و خبرم نیست از یكی و هزار
مرا چو مست كنی آنگهی تماشا كن
كه شیرگیر چگونست در میان شكار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
كه در دو پنجه شیری تو ای عزیز شكار
چه خفتهایم ولیكن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
كه هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
لبم كه نام تو گوید به بادهاش خوش كن
سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار
مرا چو مست كنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
كنار بازگشادست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه كنار كنار
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پردههای كرم دیو را كند مستور
هوای نفس مهارست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیدهها بكرد مگر
هر كه او را سماع مست نكرد
منكرش دان اگر چه كرد اقرار
روی بنما به ما مكن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
عاشق و مست و آنگهی توبه
ترك سالوس آن فسونگر گیر
ملك مستی و بیخودی داری
ترك سودای ملك سنجر گیر
مست شو مست كن حریفان را
بار گیر از كمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
گر نروید ز خاك هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
توبه كردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
جور او كش از آنك شورش دل
نور چشمست یا اولوالابصار
خمر كهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
شمس و شموسی كه سرآخر شدست
چون خر لنگست در آن مستدار
در كف عشقست مهار همه
اشتر مستیم در این زیر بار
مست توام نه از می و نه از كوكنار
وقت كنارست بیا گو كنار
برجه مستانه كناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
تا كه نظر مست شود ز آفتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر
خواهم یكی گویندهای مستی خرابی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
آنها خراب و مست و خوش وینها غلام پنج و شش
آنها جدا وینها جدا آنها دگر وینها دگر
هاكم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اكرم به من مستقر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی كه مستان را بود در حال مستی خیر و شر
جز عاشقی عاشق كنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سركله را از كمر
برو از گوش سوی دل بنگر كیست مستتر
بدر این كیسههای ما تو به كوری كیسه گر
چه غمست ار زرم بشد كه میی هست همچو زر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
هاكم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اكرم به من مستقر
چرا جانها بر آن لب مست گشتند
كه آن جا نقل بسیارست امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
كه از چنبر برون جستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
كه پیروزه نمیدانم ز پیروز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
با یارك خود بساز پنهان
مستیز به جان تو كه مستیز
مرغی كه تا كنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یك ترنج و دست بریدن گرفت باز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست
چونك بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
دوش حریف مست من داد سبو به دست من
بشكنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
ای مگس دل با لب شكر مپیچ
چشم بادامست از بادام ترس
ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پختهام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش
خود را مبین در من نگر كز جان شدستم بیاثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار كش
باده خوری مست شوی بیدل و بیدست شوی
بیست سلامت بودش دركشدش خوش خوردش
ای دم تو دام خمش بیگنهان را بمكش
ای رخ تو باده هش مست كند تا ابدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبكسارش
چرا من خاكی و پستم ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه كه جز خون نیست سقایش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بكوش آخر ای صبح وصالت خوش
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
ببوسیدم زمین را سجده كردم
كه یعنی چون زمینم مست و مدهوش
یقین میدان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
رختها را میكشاند جان مستان سوی تو
میچشان و میكشان خوش میكشانی شاد باش
رو مكن مستی از آن خمری كز او زاید غرور
غره آن روی بین و هوشیار خویش باش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست كند
هر كی او باده كشد باده بدین سان كشدش
مست میدانم ز میدانم خراب
شیشه مشكن مست میدان را مكش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوشخوارم در رهت گو خار باش
جان تو مستست در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
میخروشم لیكن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو
آن كس كه مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش دركش در این میانش
مستی فزود خامش تا نكتهای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیكخواهش
آن مه كه هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان كه هست این جان وین عقل مستعارش
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
مینكنی باورم كاسه بگیر و بنوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
ساقی مستان ما شد شكرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه كنان توبه را سیل ببردست دوش
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه كنان توبه را سیل ببردست دوش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شكست مست برون جست دوش
خمار باده او خوشترست یا مستی
كه باد تا به ابد جانهای ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه كه نیست بدان جا ترش
مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیش خوشتر است یا صافش
به یاد بحر مست از وهم كشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
چندان شراب ریخت كنون ساقی ربیع
مستسقیان خاك از این فیض كرده كاغ
كرده مستان باغ اشكوفه
كرده سیران خاك استفراغ
از چپ و راست میرسد مست طمع هر اشتری
چون شتران فكنده لب مست و برآوریده كف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این كنف
مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
چاره خشك و بیمدد نفخه ایزدی بود
كوست به فعل یك به یك نیست ضعیف و مستخف
ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست لب سست فكنده كرده كف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این كنف
مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بیحد من بحرهای میخواهد
كه نیست مست تو را رطلها و جره كفاف
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
چو كرد آن لطف او مستم در گلزار بشكستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانك
كه غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیكن هست از این مستان یكی هشیار پنهانك
درویشی وانگه غم از مست نبیذی كم
رو خدمت آن مه كن مردانه یكی سالك
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همیگشتی سرمستك و خوش حالك
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارك و اقبالك
من تركم و سرمستم تركانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلام علیك
چون باده جان خوردم ایزار گرو كردم
تا مست مرا گوید ای زار سلام علیك
از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه المستغاث منك الیك
تا حلقه مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
جهان شكست و تو یار شكستگان باشی
كجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ
فلك ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
قطار شتر بین كه گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی كه افتد به دست فرنگ
بده می گزافه به مستان حق
كه نی عربده بینی آن جا نه جنگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
جمله كون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلك هست یقین دو گام دل
ز بعد این می و مستی چو كار من تو كردستی
توكل كردهام بر تو صلا ای كاهلان تنبل
در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من كه من در ره چنان مستم كه لاتسأل
خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
ز مستی آن كند با خود كه در مستی كند منبل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
كنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
چو دیدم من عنایتها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
و او گوید ز سرمستی كه آن را تو بدیدستی
كه آن علوست و تو پستی كه تو نقصی و آن كامل
شتران مست شدستند ببین رقص جمل
ز اشتر مست كه جوید ادب و علم و عمل
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شكستم پی آن شمع چگل
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كر و فر و رونق و لطف و كمال گل
باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال
هزار گل بنماید كه خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
چو مست باشد عاشق طمع مكن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو كه لاتأكل
مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست كه من
كیسه زر مست كند لیك نه چون جام ازل
بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش
باده ستان كه دگران عربده دارند و جدل
ای سر مستان ای شه مقبل
مكرم و مشفق پردل و بیدل
كل امر منه حق مستحق نافذ
ینفع الامراض طرا ینجلی منه الكلال
چون كوره آهنگران در آتش دل می دمیم
كهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان كنیم
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز كن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام
ای نان طلب در من نگر والله كه مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام من شیره افشردهام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشكر پروردهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر كاین بشكنم آن بشكنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم كند
من لاابالی وار خود استون كیوان بشكنم
آمد خیال خوش كه من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر كز كوی خمار آمدم
سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم
بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم
ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من
روزی كه مستی كم كنم از عمر خویشش نشمرم
چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را
روزی كه مستم كشتیم روزی كه عاقل لنگرم
كو خمر تن كو خمر جان كو آسمان كو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض كوثرم
مستی بیاید قی كند مستی زمین را طی كند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
هرگز ندانم راندن مستی كه افتد بر درم
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم
گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان
خاموش كن خاموش كن زین باده نوش ای بوالكرم
مستی كه شد مهمان من جان منست و آن من
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم
خالی نمیگردد وطن خالی كن این تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم كه درلغزد قدم
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی كانهای پرزر و درم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شكر
می آورد الحان تر جان مست آن الحان كنیم
من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من كس نشنود خود بیش و كم
گفت كه سرمست نهای رو كه از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو زیرككی مست خیالی و شكی
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
غازه لالهها منم قیمت كالهها منم
لذت نالهها منم كاشف هر مسترم
بس كن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنك مست شدهست از او سرم
این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
زخمه به كف گرفتهام همچو سه تاش می زنم
ای صنم ستیزه گر مست ستیزهات شكر
جان تو است جان من اختر توست اخترم
بگوید در چنان مستی نهان كن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم
به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
كنون عزم لقا دارم من اینك رخت بربستم
بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یك میشه
چه اندیشه كنم پیشه كه من ز اندیشه ده مستم
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
نخواهم خانهای در ده نه گاو و گله فربه
ولیكن مست سالارم پی سالار می گردم
چرا ساكن نمیگردم بر این و آن همیگویم
كه عقلم برد و مستم كرد ناهموار می گردم
بهانه كردهام نان را ولیكن مست خبازم
نه بر دینار می گردم كه بر دیدار می گردم
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
كلند عشق در دستم به گرد كان همیگردم
قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همیگردم
كمان نطق من بستان كه تیر قهر می پرد
كه از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
منم كز تو غمی خواهم كه در وی مستقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
حسد بر من حسد دارد مرا بر كی حسد باشد
ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم
خمش كردم كه سرمستم از آن افسون كه خوردستم
كه بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها كن چونك سرمستم كه تا لافی بپرانم
چه جای می كه گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد كب حیوانم
وجود من عزبخانهست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران كز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه با سرمست و با حیران چه گفتم من كه الهاكم
میان روزه داران خوش شراب عید در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز ترس خلق چون كزدم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاكم
میان روزه داران خوش شراب عشق در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز شرم خلق چون كزدم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
با عشق در این پستی كردم طرب و مستی
گفتم چه كسی گفتا سلطان خراباتم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم آهسته كه سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته كه سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم آهسته كه سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته كه سرمستم
در مذهب بیكیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته كه سرمستم
رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی آهسته كه سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته كه سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو آهسته كه سرمستم
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم
بس بند كه بشكستم آهسته كه سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم آهسته كه سرمستم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد كه تو می دانی آهسته كه سرمستم
پس جامه برون كردم مستانه جنون كردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم مست توام ار مستم
پست توام ار پستم هست توام ار هستم
در چرخ درآوردی چون مست خودم كردی
چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم
رفتم به طبیب جان گفتم كه ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر آهسته كه سرمستم
تو شخصك چوبینی گر پیشترك شینی
صد دجله خون بینی آهسته كه سرمستم
كاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی آهسته كه سرمستم
آنها كه ملولانند زین راه چه گولانند
بس سرد فضولانند آهسته كه سرمستم
در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
صد ساغر بشكستم آهسته كه سرمستم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته كه سرمستم
ای منكر هر زنده خنبك زنی و خنده
ای هم خر و خربنده آهسته كه سرمستم
زان می كه ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله كه چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شكست من
ای جسته ز دست من دریاب كز آن دستم
بشكست مرا دامت بشكستم من جامت
مستی تو و مستی من بشكستی و بشكستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی كه نه ای محرم هستم به خدا هستم
بیكار بود سازش سازش نبود نازش
گر جست غلط از من من مست برون جستم
مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون دو هست و یكی هستم
بستان قدح از دستم ای مست كه من مستم
كز حلقه هشیاران این ساعت وارستم
بس كردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی تخلیط و خطا كردم
آن ساقی بایستم چون دید كه سرمستم
بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم
می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین
ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم
من در تك خونستم وز خوردن خون مستم
گویی كه نیم در خون در شیره انگورم
ای عشق كه از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است كه می گنجی اندر دل مستورم
هم شمس شكرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
از باده و باد تو چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش در رفعت و بالا هم
زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم
بیخود شدهام لیكن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم دروازه نمیدانم
چه مستیم چه مستیم از آن شاه كه هستیم
بیایید بیایید كه تا دست برآریم
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
چه دانید چه دانید كه ما در چه شكاریم
آن ساقی بدمست كه امروز درآمد
صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم كه آشفته شدستیم
بیاسب همه فارس و بیمی همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
شیریم كه خون دل فغفور چشیدیم
مستان الستیم بجز باده ننوشیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم
یك حمله مردانه مستانه بكردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد كه ره خانه ندانیم
در باغ بجز عكس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی كه تر از تار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره كه در از دار ندانم
زان صبح سعادت كه بتابید از آن سو
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
نشان ده راه خمخانه كه مستم
كه دادم من جهانی را به یك جام
چه دیدم خواب شب كامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
به جان جمله مستان كه مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شكستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
كه حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی می بریدم
ترنج اینك درست و دست خستم
چنان مست است از آن دم جان آدم
كه نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
ملامت نیست چون مستم تو كردی
اگر من فاشم و بیداد كردم
یكی مطرب همیخواهم در این دم
كه نشناسد ز مستی زیر از بم
همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم
خدایا نوبتی مست بفرست
كه ما از می دهل كردیم اشكم
مرا مخمور می داری نه از بخل
ولی تا ساكن و مستور باشم
بدان مستور می داری چو حوتم
كه تا از عقربت مهجور باشم
اگر سرمست اگر مخمور باشم
مهل كز مجلس تو دور باشم
مجاب و مستجابش كن پی او
كه تو داناتری والله اعلم
مرا پرسی كه چونی بین كه چونم
خرابم بیخودم مست جنونم
منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندانهای هایم
بدیدم حسن را سرمست می گفت
بلایم من بلایم من بلایم
چو طوطی جان شكر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
چنان مستم چنان مستم من این دم
كه حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی من چه دانم
مرا در چشم خود ره ده كه خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
ما صرف كشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
مستی تو وانگهی سر و پا
دیوانه وانگهی سرانجام
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست كف برآرم
من اشتر مست شهریارم
آن خایم كز گلو برآرم
شطرنج ندیدهایم و ماتیم
یك جرعه نخوردهایم و مستیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و بیخبر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانهاش از كمر گرفتیم
بیساقی و بیشراب مستم
بیتخت و كلاه كیقبادم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مستتریم ما چه دانیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو كه در كمینیم
مشك بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
كاین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا كرامی و ادخلوا بین الكرام
مستیان بس پدید و خمشان را كس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم كه منم خالوی خم
كوه طور از بادهاش بیخود شد و بدمست شد
ما چه كوه آهنیم آخر چه سنگ خارهایم
این چه كژطبعی بود كه صد هزاران غم خوریم
جمع مستان را بخوان تا بادهها با هم خوریم
گه از آن كف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
گر بپرسندت حكایت كن كه من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
هین كه مستان آمدند و راه را خالی كنید
نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم
بده آن باده دوشین كه من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
چه خوش آویخته سیبم كه ز سنگت نشكیبم
ز بلی چون بشكیبم من اگر مست الستم
منم آن مست دهلزن كه شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چو من از باده پرستی شدهام غرقه مستی
دگرم خیره چه جویی كه من از جوی تو جستم
منم آن مست دهلزن كه شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
بزن آن پرده نوشین كه من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
كه من از عربده ناگه قدحی چند شكستم
تو مپرسم كه كیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه كسستم چه كسستم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم
چو دلم مست تو باشد همه جانهاست غلامم
وگر از دست تو آید نكند زهر گزندم
مثل بلبل مستم قفس خویش شكستم
سوی بالا بپریدم كه من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم كه خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم كه تقاضای تو دارم
منم آن باز كه مستم ز كله بسته شدستم
ز كله چشم فرازم ز كله دوز خموشم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاكم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
بدهش از آن رحیقی كه شود خوشی عشیقی
كه ز مستی و خرابی برهد ز عكس و طردم
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
نفسی وجود دارم كه تو را سجود آرم
كه سجود توست جانا دعوات مستجابم
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان كه خمار شهریارم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون كن كه نه كمتر ز می انگورم
ما همه پرده دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم كه چه من مستورم
تو كه مست عنبی دور شو از مجلس ما
كه دلت را ز جهان سرد كند كافورم
هله خاموش كه سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه كنم نی ز لبش مهجورم
زان چنین در فرحم كز قدحت سرمستم
زان گزیدهست مرا حق كه تو را بگزیدم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
كوی دیگر نشناسیم در این كو زادیم
از برون خسته یاریم و درون رسته یار
لاجرم مست و طربناك و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقله ایجادیم
چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم
گر تو مستی بر ما آی كه ما مستانیم
ور نه ما عشوه و ناموس كسی نستانیم
یوسفانند كه درمان دل پردردند
كه ز مستی بندانند كه ما درمانیم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه كار
كه سزای سر صدریم و یا دربانیم
وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند
ما كه مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم
مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن
تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم
باطن ما چو فلك تا به ابد مستسقی است
گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
عشق از او غیب بینی خاك او نقش آدم
تو بر آنك خلق را حیران كنی
من بر آنك مست و حیرانت كنم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می روم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما
كه سبكسار و گران جان توییم
همچو موسی كم خوریم از دایه شیر
زانك مست شیر و پستان توییم
یك دمی خوش چو گلستان كندم
یك دمی همچو زمستان كندم
دردی درد خوشش را قدحم
گر چه او ساقی مستان كندم
من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر می نروم
گه مست كار بودم گه در خمار بودم
زان كار دست شستم زین كار توبه كردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشكی هر چار توبه كردم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش كان مست كرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه كردم وز دست او نرستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نك بشكنید دستم
گر جان منكرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شكستم
گر خواب ما ببستی بازست راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی به كز روش مستنیرم
ساغر بیار و كم كن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخره جهیزم
گر چرخ و عرش و كرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
ما را ببین تو مست چنین بر كنار بام
داند كنار بام كه ما بیكنارهایم
مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم
بس كردهاند جمله و ما بس نمیكنیم
این دم مست توام رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام
ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
مست بخندید و گفت دل كه نمیدانیم
دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق
جمع معلق زنان مست به دریا دویم
حاضر ما شو كه ما حاضر آن شاهدیم
مست می اش می شویم باده از او می چشیم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذرهها همه را مست و عشقباز كنم
اگر چه مال ندارم نه دستمال توام
اگر چه كار ندارم نه مست كار توام
در این زمان كه خمارم مطیع من می باش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
اگر چه در چه پستم نه سربلند توام
وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام
به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من اگر من آگاهم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست كه ما دستها برآوردیم
چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح
به گرد ساقی خود طالب مدد گردم
فضول گشتهام امروز جنگ می جویم
منوش نكته مستان كه یاوه می گویم
اندر این بیشه ستان رحم كن بر مستان
گر نی ما چون شیریم هم نی چون كفتاریم
آن زمانی كه نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
من ز مستی عشق بیخبرم
كه از آن سود یا زیان دارم
تا به جان مست عشق آن یارم
سرده بادههای انوارم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یك شراب سرمستیم
پی این شیر مست می پوییم
تا كباب از دل شكار خوریم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار كنیم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتكم
من یلاقی من یسوق الخیل فی مستوركم
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
بیپا و سر كردی مرا بیخواب و خور كردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف كنعان من
جان مست گشت از كاس او ای شاد كاس و طاس او
طاسی كه بهر سجدهاش شد طشت گردون سرنگون
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا كه مستی كم شود چون ماجرا گردد شجون
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مكن جز بر در آن یار من
صبر از دل من بردهای مست و خرابم كردهای
كو علم من كو حلم من كو عقل زیركسار من
خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی كنی در عشق چون دستار من
بر گوش من زد غرهای زان مست شد هر ذرهای
بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
امروز مستیم ای پدر توبه شكستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این
مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام این عید قربانی است این
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
لك لك بیاید با یدك بر قصر عالی چون فلك
لك لك كنان كالملك لك یا مستعان یا مستعان
امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
خندید و می گفت ای پسر آری ولیك از حد مبر
وانگه چنین می كرد سر كای مست و ای هشیار من
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا كه مشتاق شهم آن ماه از مهها مهین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشكن ببین اشكست من خیز ای سپه سالار من
زان ماه روی مه جبین شد چون فلك روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
حیران ملك در رویشان آب فلك در جویشان
ای دل چو اندر كویشان مست آمدی دستی بزن
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم كفر از او خامش شدن
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم كه ببین كار و كیای دل من
رفت شب و این دل من پاك نشد از گل من
ساقی مستقبل من كو قدح احمر من
عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
مشك شده مست از او گشته خجل عنبر از این
عشق چو مست و خوش شود بیخود و كش مكش شود
فاش كند چو بیدلان بر همگان هوای من
پیر كنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت كه او گوید نكتههای من
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان كو منم ساقی من سقای من
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا كمان مكن
اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه كشد مهار من گاه شود سوار من
اشتر مست كف كند هر چه بود تلف كند
لیك نداند اشتری لذت نوشخوار من
پیش رو قطارها كرد مرا و می كشد
آن شتران مست را جمله در این قطار من
تا كه چه زاید این شب حامله از برای من
تا به كجا كشد بگو مستی بیخمار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر كی كشید بار من
بر تو زنم یگانهای مست ابد كنم تو را
تا كه یقین شود تو را عشرت جاودان من
سر هزارساله را مستم و فاش می كنم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
دم نزم خمش كنم با همه رو ترش كنم
تا كه بگوییم تویی حاضر و مستفید من
باده همیزند لمع جان هزار با طمع
مست و پیاده می طپد گرد می سوار من
نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
آن رخ من چو گل كند وان شكند خمار من
داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا كه پرد همای جان مست سوی مطار من
مدمن خمرم و مرا مستی باده كم مكن
نازك و شیرخوارهام دوره مكن ز من لبن
گفتم ساقی او است و بس لیك به صورت دگر
نیك ببین غلط مكن ای دل مست ممتحن
گفت كه آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نكال هر زمین
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه كند ویران
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می گه گر میخوارهای بستان
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر كرده گوهرها جهان خاك را دامن
دو غماز دگر دارم یكی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یكی از دیگری احسن
چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او
تو را گوید بریس اكنون بدم پیغام مستحسن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
كه آید ننگ شیران را ز روبه شانگی كردن
كفن را اندراندازد قوال انداز مستانه
از آن پس مردگان یك یك برون آیند هم در حین
عجب باشد كه روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همیگویم كه من خمار شمس الدین
مست آمد دوش آن مه افكنده كمر در ره
آگه نبد از مستی او از كمر افتادن
گر جام تو بشكستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن
ای قاعده مستان در همدگر افتادن
استیزه گری كردن در شور و شر افتادن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گویم كه چه باشد عشق در كان زر افتادن
دیوانه و مستی را خواهی كه بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا كن
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
در پرده دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
در عین زمستانی چون گرم كنی مركب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان
ای وای از آن ساعت كاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
تو از پس پرده دل ناگاه سری دركن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
ای كار من از تو زر ای سیمبر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
زین مذهب كژ مستم بس كردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می خوان
می باش چو مستسقی كو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا كن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بیهر دو تو گیرا كن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبك هستی را تركانه تو یغما كن
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشكن
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و كرم نبود بر مست چنین مسكن
زخمی كه زند دستت بر عاشق سرمستت
نتواند غیر تو تدبیر دوا كردن
بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز
بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
دی عهد نكردی بروم بازبیایم
سوگند نخوردی كه بجویم دل مستان
دانی كه دغل از چو تو یاری به چه ماند
در عین تموزی بجهد برق زمستان
میفكن وعده مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همه مولای عقلند این غریب است
كه عقل آمد كه من مولای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه كردند
كی بنشیند دگر بالای مستان
همه شب می رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش
كشید ابروی او طغرای مستان
شنیدم چرخ گردون را كه می گفت
منم یك لقمه از حلوای مستان
همیگویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
فرشته و آدمی دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر چون رای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
كلاه جمله هشیاران ربودند
در این بازارگه چه جای مستان
نمیآیی سر از طاقی برون كن
ببین این غلغل و غوغای مستان
بگو كان می ز دریاهای جان است
كه جان را می دهد سقای مستان
ولیك از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی كو هست چون مرمر برون كن
اگر كژ رفت این دلها ز مستی
دل بیدست و بیپا را بگردان
نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران
چرا دنیا به نكته مستحیله
فریبد چو تو زیرك را به حیله
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
ما مستتریم یا پیاله
ما پاكتریم یا دل و جان
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم كن و دزد را فنا كن
ای باعث رزق مستمندان
بی قوصره و جوال و خرجین
این راه بزن كه اندر این راه
خفت اشتر و مست شد شتربان
خاكی بودم خموش و ساكن
مستم كردی به هست كردن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را كو ز بویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری مست شد سرنای من
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی كاندر او است
مظلم و اشكسته پر باشد حقیر و مستهان
هجر سرد چون زمستان راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشكوفههای بوستان
هر كسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
عارف مرغان است لك لك لك لكش دانی كه چیست
ملك لك و الامر لك و الحمد لك یا مستعان
بنگر این تیشه به دست كیست خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه كه نحن الغالبون
این چنین بویی كز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
ز آفتابی كفتاب آسمان یك جام او است
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق
پارهای راه است از ما تا به میدان همچنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای كه كفرت همچنان و ای كه ایمان همچنین
خرما آن دم كه از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذكر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن
شاخهها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی كن و ای سرو بر سوسن بزن
گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر
ور جهان تاریك خواهی روی را مستور كن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی كز وی تو برگیری لگن
آنك خاك پاش شد او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او گر خار كارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمینها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن كه داند جز كسی جانا كه آن دارد از آن
جام پر كن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست كن جان را كه تا اندررسد در كاروان
از خم آن می كه گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
من كی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
كز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح كان فانی است آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانك جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
زانك حكم مست فعل می بود پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حكم او راضی است آن
مطرب مستور بیپرده یكی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
لالهها دستك زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنك مستك شده گوید چه باشد خود سمن
بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او
دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین
یاركان رقصی كنید اندر غمم خوشتر از این
كره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین
پیش روی ماه ما مستانه یك رقصی كنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
لالهها دستك زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنك مستك شده گوید كه باشد خود سمن
همه خلق از سر مستی ز طرب سجده كنانش
بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی كین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند كه مردیم عجب یا گل رنگین
چه شراب است كز آن بو گلتر آهوی ناف است
به زمستان نه كه دیدی همه را چون سگ گرگین
وگر آن مست نهد سر كه رباید ز تو ساغر
مده او را تو مرا ده كه منم بر در تحسین
می كهنه را كشان كن به صبوح گلستان كن
كه به جوش اندرآمد فلك از عقار مستان
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه كار و بار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر كن دهن و كنار مستان
بكشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان كن
كه تو شیرگیر حقی به كفت مهار مستان
قدحی به دست برنه به كف شكرلبان ده
بنشان به آب رحمت به كرم غبار مستان
ز عقیق جام داری نمكی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شكار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی كه هستت ببر اختیار مستان
سخنی بماند جانی كه تو بیبیان بدانی
كه تو رشك ساقیانی سر و افتخار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
كه ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
چو رسید ماه روزه نه ز كاسه گو نه كوزه
پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد كن
چو عروس جان ز مستی برسد به كوی هستی
خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد كن
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد كن
چو حریف نیك داری تو به ترك نیك و بد كن
بس بود هستی او مایه هر نیست شده
بس بود مستی او عذر همه بیادبان
زنده گشتند و پی شكر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
ادب و بیادبی نیست به دستم چه كنم
چو شتر می كشدم مست شتربان به رسن
چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن
غمزه توست كه مست آید و دلها دزدد
قصد جانها كند آن سخت دل سخته كمان
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
آن بتان چون جهت شكر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست
فكرت و غم هست كار بوالحسن
حلقهای دیدم همه سرمست فقر
حلقه او دیدم اندر گوش من
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مكن
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن كالحمد لك یا مستعان
ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست گیر اندركشان
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
ای كه در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای خواجه تو كدامی یا پخته یا كه خامی
سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان
بسیار اشك راندم تا دیر مست ماندم
تا كه برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
ای شاه هر چه مردند رندان سلام كردند
مستند و می نخوردند آن سو یكی گذر كن
من غرق ملك و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر كنار بختم و آن خوش كنار با من
من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
ای غم برو برو بر مستانت كار نیست
آن را كه هوشیار بیابی گزند كن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن كو نشد مسلم او را نژند كن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربه اسیر هوا ریش خند كن
عزم سفر كن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو ترك پند كن
آن جا كه مست گشتی بنشین مقیم شو
و آن جا كه باده خوردی آن جا فكند كن
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین
ایاك نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاك نستعین
آن میر مطربان كه ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
جانا به حق آن شب كان زلف جعد را
در گردنم درافكن و سرمست میكشان
پایم به كار نیست كه سرمست دلبرم
مر مست را بهل چه كشان میكنی مكن
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
مست ز خود میشوی كیست دگر در جهان
چند زنیم ای كریم طبل تو زیر گلیم
چند كنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست كار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
هر تن و هر جان كه هست خاك تو بودهست مست
غافلشان كردهای زان هوس بینشان
كیست كه مست تو نیست عشوه پرست تو نیست
مهره دست تو نیست دست كرم برفشان
گفت كه عاشق چرا مست شد و بیحیا
باده حیا كی هلد خاصه ز خمار من
ما ز زمستان نفس برف تن آوردهایم
بهر تقاضای لطف نكته كاجی است آن
سوی قدح دست كن ما همه را مست كن
ز آنك كسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
طوطی جان تو را سركه نوا كی دهد
بلبل مست تو را شرط بود گلستان
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه مستوران
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن
مرا چو مست كشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه كار كه من جان روشنم یا تن
نظر به روی حریفان بكن كه مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مكن
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت درختها بفشان
بیا كه آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت نه لطف راست كران
مست جام حق شوم فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم برپرم در لامكان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا
قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان
از كف این نیكبخت میخورم همچون درخت
ور نه من سرسبز چون میروم مست و جوان
درآیی درآیم بگیری بگیرم
بگویی بگویم علامات مستان
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا كی ز دستان آخر وفا كن
گر سیر شدند این مستمعان
جان میشنود از قرط اذن
چون مستمعان جمله بروند
گویم غم نو با یار كهن
مست رسید آن بت بیباك من
دردكش و دلخوش و چالاك من
دست فشان مست كجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
سر نهم آن جا كه سرم مست شد
گوش نهم سوی تنن تنتنن
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو این است كرامات من
طور ندا كرد كه آن خسته كیست
كمد سرمست به میقات من
ز ره گشته ز باد آن روی آبی
كه بود اندر زمستان همچو آهن
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
سیدا مولا كریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاك الطاهر الروح الامین
تمره یصفی عقولا كدرت انوارها
فاعجبوا من مسكر مستكثر الرای الرزین
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
باید كه جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
مستی ببینی رازدان میدانك باشد مست او
هستی ببینی زنده دل میدانك باشد هست او
شست سخن كم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یكی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
ماییم مست ایزدی زان بادههای سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
من مست آن میخانهام در دام آن دردانهام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
خامش كنم تا حق كند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او
بیتو همه بازارها پژمرده اندر كارها
باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو
رقص از تو آموزد شجر پا با تو كوبد شاخ تر
مستی كند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بكران آبستان تو از لذت دستان تو
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
كز باده گلرنگ تو وارستهایم از رنگ و بو
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان میرود چشم بدان كم باد از او
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص كنان دست زنان بر سر هر طارم از او
هین همه بگذار كه ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو كو
تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو كو
بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
شحنگیی چون نكنی زخم تو كو دار تو كو
بلبل مست تا به كی ناله كنی ز ماه دی
ذكر جفا بس است هی شكر كن از وفا بگو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به كجا كشد مرا مستی بیامان تو
هین كژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
مست و خراب میروی خانه به خانه كو به كو
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بیخویشان شبی تا روز مهمان شو
چو دانستی كه دیوانه شدی عقل است این دانش
چو میدانی كه تو مستی پس اكنون هشیاری تو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر كان برگو
من بیخود و سرمستم اینك سر خم بستم
ای شاه زبردستم بیكام و دهان برگو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادكنان كوكو
سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
آن رفت كه میبودیم زاری من و زاری تو
هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
امروز چنان مستی كز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
مستی جماعت بین كرده ز قدح بالین
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
كشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
به یاریهای شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او
از او یابد طرب هم مست و هم می
از او گیرد نمك هم رو و هم خو
خواهی كه بری قرار مستان
زان نرگس پرخمار برگو
مستی آمد ملولیت رفت
صد بار و هزار بار برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی مدام برگو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش كشید گوش از آن سو
دست بر رگهای مستان نه دلا تا پی بری
از دهان آلودگان زان باده خودكام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را كه راه آورد كو
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خمخانه میتازد ولیكن بار كو
تو بر آنك خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنك مست و حیرانت كنم نیكو شنو
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب كو
چون بخوردی بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهای بخرام كو
طرب اندر طرب است او كه در عقل شكست او
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
همه عشاق كه مستند ز چه رو دیده ببستند
كه بدانند كه بیچشم توان دید به جان رو
تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی
مشكن تو شیشه گر چه دو هزار كف بخست او
چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد كمر هزار مست او
شدهایم آتشین پا كه رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر كه كنون به خانه هست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
كه سری كه مست شد او ز خیال ژاژ رست او
خنك آن جان كه رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
هله سرنای توام مست نواهای توام
مشكن چنگ طرب را مسكل تار مرو
مست دیدی كه شكوفه ش همه در است و عقیق
بادهای كو چو اویس قرنی دارد بو
مست فكرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطرهای این كند آنك نكند زان دو سبو
سر عثمان تو مست است بر او ریز كدو
چون عمر محتسبی دادكنی این جا كو
چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است
و آن دگر را كه رئیس است نگویم تو بگو
خاك خشكی مست شد تر میزند
آن توست این آن توست این آن تو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
رفتم به كوی خواجه و گفتم كه خواجه كو
گفتند خواجه عاشق و مست است و كو به كو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر كس كه گشت عاشق رو دست از او بشو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشك بود
مستك و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق گفتم یار منی
ور نه جز احول كی دید در دو جهان یار تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند كه از آب و گل بود پریشان تو
تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان كه من بنده دوران تو
ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
زهی فسرده كسی كو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
من آن نیم كه بگویم حدیث نعمت او
كه مست و بیخودم از چاشنی محنت او
ز من چو میطلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بیدل ز جام و ساغر گو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
تو اگر در فرح نهای كه حریف قدح نهای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز این زمان چو كبوتر بقوبقو
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان كو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلك خوش و سرمست دو به دو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
هله امشب به خانه رو كه دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
پس از این جمله آبها نرود جز بجوی ما
من سرمست میكشم ز فراتش سبو سبو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو
چو ز مستی زنم دمی رمد از رشك پرغمی
نبدی این نگفتمی كه سلام علیكم
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
چون مست شد این بنده بشنو تو پراكنده
قویثز می كناكیمو سیمیر ابرالالو
اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستانس
غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا
گفتم كه ای مستان جان میخورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افكنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
این كیست این این كیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
كی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
پای چو در حیله نهی وز كف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود كوری اغیار بده
آمدهام مست لقا كشته شمشیر فنا
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در كف آحاد مده
معتمد الهوی معی مستندی و سیدی
لا كرجاك ضایع یطلبه به غربله
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر كی خورد ز نیك و بد مست بمانده تا ابد
هر كه نخورد تا رود جانب غصه بیگله
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
كه شد عمری كه در غربت ز خان و مانی آواره
بت گلروی چون شكر چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد كه درریزیم مستانه
كه جانها كز الست آمد بسی بیخویش و مست آمد
از آن در آب و گل هر دم همیلغزیم مستانه
دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی
كه تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
صلاح دیده ره بین صلاح الدین صلاح الدین
برای او ز خود شاید كه بگریزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشك و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه كه میبندند دروازه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی كه او
كنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
چه برهم گشتهاند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری دركن در این خانه
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مكش خود را استیزه مكن مسته
سالوس نتان كردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
باریك كند گردن ایمن كند از مردن
تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه
زنهار نگهدارید زان غمزه زبانها را
كو مست بود خفته از حال همه آگه
هر گوشه یكی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
سرمست چنان خوبی كی كم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
ای شاهد بینقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او دستی می بگرفته
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این كاره
خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه كند لانه
كی باشد كاین مستان آیند سوی بستان
سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
یك دانه به یك بستان بیع است بده بستان
و آن گاه چو سرمستان میگو كه زهی دانه
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
لب نیز شده مستك گم كرده ره بوسه
من مستك و لب مستك و آن بوسه قواده
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
هر كس ز دگر جامی مستك شده كالیوه
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
این كیست چنین مست ز خمار رسیده
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
به هر باده نمیگردد سرم مست
به پیشم باده خوكرد من نه
صلا اكنون میان بستهست ساقی
صلا كز مهر سرمست است دلخواه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو كردندت كنون بیدار برجه
دعاها اندر این مه مستجاب است
فلكها را بدرد آه روزه
نظر كردم كلاه از سر بیفتاد
سرم را مست كرد آن شاه روزه
مسلمانان سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
مستم كن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی كنانه
چون مست بود ز باده حق
شهباز شود كمین سمانه
ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی راه بطحا كوفته
گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران كشتی از وی مست و سرگردان شده
بس كن ای مست معربد ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون كفه میزان شده
شادیا روزی كه آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست كرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
بنگر سوی حریفان كه همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره
بجز از دست فلانی مستان باده كه آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
هله صیاد نگویی كه چه دام است و چه دانه
كه چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه
سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه
قدح و كدو بیارند كه مرا ده و مرا ده
بس كن ای ساقی و كس را چو رهی مست مكن
ور كنی مست بدین حد ره هموارش ده
صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
كه رخ خود به كف پاش بود مالیده
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
یاران دل شكسته بر صدر دل نشسته
مستان و میپرستان میدان من گرفته
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این كشاكش كس نیست پاكشیده
بهر رضای مستی برجه بكوب دستی
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
با این كه مینداند چون جرعهای ستاند
مستی خراب گردد از خویش وارهیده
میگشت دین و كیشم من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم نی بر كسم حواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش كی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلكش از باده مغانه
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شكال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه بادههاست از او مال مال در دیده
دو چشم تو عجمی ترك و مست و خون ریزند
كه میزند عجمی تیرهای تركانه
چو مست روی توام ای حكیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم كه دیوانه است
كه جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
جانهایی كه مست و مخمورند
بر سر باده بادهای خورده
رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه
عیسی مست را زر كند ور زر بود گوهر كند
گوهر بود بهتر كند بهتر ز ماه و مشتری
كو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
كز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
روزی بیاید كاین سخن خصمی كند با مستمع
كب حیاتم خواندمت تو خویشتن كر ساختی
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
مست و خرامان میرود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بیحدی شاهی كریمی بافری
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میكند آن اشتران را نهنهی
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
كز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
یك لحظه هستم میكند یك لحظه پستم میكند
یك لحظه مستم میكند خودكامهای خمارهای
ای آن كه هستت در سخن مستی میهای كهن
دلداریی تلقین بكن مر ترجمان را ساعتی
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی
ور سركشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد میكشد كو بر تو دارد رافتی
مستفعلن مستفعلن اكنون شكر پنهان كنم
كز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مكتبت از لوح محفوظ آیتی
مستی چو كشتی و عمد هر لحظه كژمژ میشود
بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهای
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
و آن ساغری در دست او هر چاره بیچارهای
افلاكیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده كنان سرمست هر فرارهای
رحمت به پستی میرسد اكسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشكر جرارهای
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر كن تا غایتی
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر كسی
مست خلیلم من كنون سیر آمدم از آزری
گفتم كه شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
نی نی رها كن نام می مستان نگر بیجام می
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف كنعان نبری
چون ز كفت باده كشم بیخبر و مست و خوشم
بیخطر و خوف كسی بیشر و شور بشری
باده دهی مست كنی جمله حریفان مرا
عربده شان یاد دهی یا منشان درفكنی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیك بدان هم تو رسانم كه تویی
مست شدم مست ولی اندككی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای كه ز من باخبری
ساقی این میكدهای نوبت عشرت زدهای
تا همه را مست كنی خرقه مستان ببری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
دوش خیال مست تو آمد و جام بر كفش
گفتم می نمیخورم گفت مكن زیان كنی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش كش شاه طریق جادهای
خلوتیان گریخته نقل سكوت ریخته
ز آنك سكوت مست را هست قوی وقایتی
جان مرا تو بنده كن عیش مرا تو زنده كن
مست كن و بیافرین بازنمای خالقی
وقت لقای یوسفان مست بدند كف بران
ما نه كمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهای
روح ز بوی كوی تو مست و خراب و والهی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه كم بود تجربه یا كفایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهای یاد كند حكایتی
مست و خوشم كن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شكر چون ترشی نمیخوری
مست ز جام شمس دین میكده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
گرم و شتاب میروی مست و خراب میروی
گوش به پند كی نهی عشوه خلق كی خوری
باغ و بهار خیره سر كز چه نسیم میوزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
مستك خویش گشتهای گه ترشك گهی خوشك
نازك و كبركت كه چه در هنرك نغولكی
مست درون سینهها بر سر آبگینهها
نیك سبك تو برگذر هان كه قرابه نشكنی
چونك شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی است باخطر هان كه قرابه نشكنی
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی
طوق قمر شكستیی فوق فلك نشستیی
عاشق مست از كجا شرم و شكست از كجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
در سر مست من فكن جام شراب احمری
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز میكنی
من كه در آن نظارهام مست و سماع بارهام
لیك سماع هر كسی پاك نباشد از منی
در تك گور ممنان رقص كنان و كف زنان
مست به بزم لامكان خورده شراب ممنی
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملكی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
تویی گوهر ز دست تو كه بجهد یا ز شست تو
همه مصرند مست تو ز كور و كر چه اندیشی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
به دست هر یكی ساغر چه شیرین است بیخویشی
منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوشتر كه می جان است و تو جانی
كه ساقی الستی تو قرار جان مستی تو
در خیبر شكستی تو به بازوی مسلمانی
بماند آن نادره دستان ولیكن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من كه بفشارم گر افزویی
ز بوی خون دست او همه ارواح مست او
همه افلاك پست او زهی بالطف وهابی
گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی
میان خوبرویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی
به بزمش جانهای ما ندانستی سر از پایان
اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی
به یك ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان
خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی
اگر امروز دلدارم كند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
غلام و خاك آن مستم كه شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل كه تو خود عین آنستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در كار عشق ما چرا بیدست و پایستی
ز مستی تجلی گر سر هر كوه را بودی
مثال ابر هر كوهی معلق بر هوایستی
در آن روزی كه آن شیر وغا مردی كند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی
پیاپی ساقی دولت روان كردی می خلت
كه تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
از آن میهای لعل او ز پرده غیب رو دادی
حسن مستك شدی بیمی و بر احسن بخندیدی
تو آن شمسی كه نور تو محیط نورها گشتهست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری
چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
ایا یوسف ز دست تو كی بگریزد ز شست تو
همه مصرند مست تو ز كور و كر چه غم داری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
كه سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چه كوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ كه
ز مستی خود نمیدانم یكی جو را ز قنطاری
سگ كهفی كه مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش كردم كه سرمستم نباید بسكلد تاری
به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجلهها جاری
دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
برویند از میان نفی چون كز خار گلزاری
اگر داری سر مستان كله بگذار و سر بستان
كله دارند و سرها نی كلهداران پالیزی
چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش گویم كه ای مولا اغا پوسی
صلا مستان و بیخویشان صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آنك میدانی كه تو خود عین ایشانی
مگر مستی نمیدانی كه چون زنجیر جنبانی
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی
مگر نشنیدهای دستان ز بیخویشان و سرمستان
وگر نشنیدهای بستان به جان تو كه بستانی
شدم از دست یك باره ز دست عشق تا دانی
در این مستی اگر جرمی كنم تا رو نگردانی
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
چو اندر شه نظر كردی ز مستی آن چنان گردی
كه گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
خوشا آن حالت مستی كه با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی كه ما را خویش و فرزندی
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
كه مستم ره نمیدانم بدان معشوق زیبایی
من پای همیكوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مكش محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای كاش دلی هستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی
تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی
شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیكی
گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمیدانم دانم كه تو میدانی
امروز به بستان آ در حلقه مستان آ
مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر
برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی میكن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله از او گشتی هم كعبه رخش خستی
آمد مه ما مستی دستی فلكا دستی
من نیست شدم باری در هست یكی هستی
از یك قدح و از صد دل مست نمیگردد
گر باده اثر كردی در دل تن از او رستی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشكستی
از جز تو گر اشكستی بودی كه نپیوستی
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یك جان شده از مستی
از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش
هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی
با هیچ دل مست او تقصیر نكردهست او
پس چیست ز ناشكری تشنیع چنانستی
كو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی
كو شعشعه مستی گر باده جان خوردی
در عالم بیرنگی مستی بود و شنگی
شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری
تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم
گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری
اجزای وجود من مستان تواند ای جان
مستان مرا مفكن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی خواهم كه بگردانی
مستانه به پیش آیی بینخوت و جباری
از عقل گروهی مست بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری
ماییم چو كوه طور مست از قدح موسی
بیزحمت فرعونی بیغصه اغیاری
این طرفه كه از یك خم هر یك ز میی مستند
این طرفه كه از یك گل در هر قدمی خاری
هر شاخ همیگوید من مست شدم دستی
هر عقل همیگوید من خیره شدم باری
هم باده آن مستم هم بسته آن شستم
تا چست برون جستم از چنبر حیرانی
می وام كند ایمان صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی
ای باغ همیدانی كز باد كی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو كجا دانی چون مست زنخدانی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همكاسه مسكینی
هر مست میت خورده دو دست برآورده
كاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی
شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
در آب سجود آری بیمسله چو ماهی
چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی
بس مست طرب خورده آهنگ برون كرده
در سركه درافتاده آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه كوزه به بر خم به
بجهی به سوی او جه ای مست علالایی
جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی كرد
جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی
مست آنچ كند در می از میبود آن به روی
در آب نماید او لیك او است ز بالایی
امروز چنان مستم كز خویش برون جستم
ای یار بكش دستم آن جا كه تو آن جایی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یكتایی
گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
گفتم كه برو طفلی خمار چه میجویی
ما گوش شماییم شما تن زده تا كی
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا كی
آنها كه خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده تا كی
از لذت و از مستی این دانه دنیا
پنداشت دل تو كه از این دام رهیدی
آخر بشنو هر نفسی نعره مستان
كای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی
آن جا كه شدی مست همان جای بخسبی
و آن سوی كه ساقی است همان سوی شتابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
انگشتك می زن كه تو بر راه صوابی
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری تو نگویی ز كی مست و خرابی
یك موی نمیگنجد در حلقه مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی
میخندد و میگوید من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات افندی
برخیز كه شورید خرابات افندی
مستان نگر و نقل و شرابات افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر كن
تا راست شود جمله مهمات افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات افندی
گویی كه گزیدهست ز مستی رخ من بر
كز شاه رخ من بر كاری است نهانی
خون در تن من باده صرف است از این بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
بشكسته دو صد كاسه و كوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه كه دانی
از غیب شنو نعره مستان و خمش كن
یك غلغله پاك ز آواز صیاحی
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یك ساقی بدمست یكی جمع مباحی
این حلقه مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
كز نیست بود قاعده هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
همچون ختن غیب پر از ترك خطایی
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتكف خانه خمار چرایی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی
من آنم كز فراقت مستمندم
تو آنی كه خلاص مستمندی
ببین این فتح ز استفتاح تا كی
ز ساقی مست شو زین راح تا كی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقه مستان فرستی
اگر چه شیرگیری ترك او كن
نه آن شیر است كش گیری به مستی
خمش كن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزه خماره گشتی
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن كشیدی
از او یابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد هم هوشیاری
همه اجزای عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقایی
نی نه چشم زان چشمان چه گوید
چنین بیدار باشد مست خوابی
سلام علیك ای مقصود هستی
هم از آغاز روز امروز مستی
خمش كن عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
نهان از عالم ار نی عالمستی
دل تاریك تو میدان نگشتی
من آنم كز فراقت مستمندم
تو آنی كه هلاك مستمندی
دگربار ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
دگرباره شه ساقی رسیدی
مرا در حلقه مستان كشیدی
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر دركرد خمر بیخماری
چنان در بحر مستی غرق گردند
كه دل در عشق خوبی خوش عذاری
از این مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
در این مستان كجا وهمی رسیدی
گر این مستان ننالند از خماری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لكن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتكار
خدایت چون سر مستی ندادهست
حذر كن تا سر مستی نخاری
بر آن ساحل كهاین گلها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری
دلم گوید كه ساقی را تو میگو
كه جانم مست آن باقی است باری
تو خیره كشتری یا چشم مستت
كه بر خسته دلانش میگماری
تجلی كن كه تا سرمست گردند
كنند اجزای عالم مست شوری
مگیر ای ساقی از مستان كرانی
كه كم یابی گرانی بیگرانی
به خاك پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
خمش كن چشم در خورشید درنه
كه مستغنی است خورشید از گدایی
بیا مستان بیحد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی
چنان گشتم ز مستی و خرابی
كه خاكی را نمیدانم ز آبی
از آن میها ز وصلش مست بودی
نك آمد مر تو را دور خماری
چرا دنیا به نكته مستحیله
فریبد چون تو زیرك را به حیله
ای شاد دمی كه آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
سوسن گوید خمش كه مستم
از جام میی گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع و های و هویی
من پار بخوردهام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی است نشسته در خرابی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی
چون باشد در خمار هجران
آن روح كه یافت وصل و مستی
پنداشتی ای دماغ سرمست
كز رنج خمار بازرستی
مستی و خوشی و شادكامی
سلطان دلی و كیقبادی
كه مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو نه قاری
بر كف بنهاده لاله جامی
كای نرگس مست بر چه كاری
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمه معانی
مست می عشق را حیا نی
وین باده عشق را بها نی
كاین غمزه مست خونی تو
كشتهست هزار و خونبها نی
مقناطیسی و جان چو آهن
میآید مست و دست و پا نی
ای رشك بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان
هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر دلا ابایی
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز كوی ما درآیی
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
شیر مستی و شكارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده فانی كجا یوزی كنی
میگزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
دركش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
كو ز مكر و عشوهها گوییی كه دستانیستی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهای
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانهای
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانهای
پیش تختش پیرمردی پای كوبان مست وار
لیك او دریای علمی حاكمی فرزانهای
شش جهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زر
گاوكان بر بانگ زر مستان سحر سامری
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیك عهد
بنگر آخر در میی كاندر سرم میافكنی
چون میی در عشق او تا كهنهتر تو مستتر
كی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی كنی
و آنك نفی محض باشد گر چه اثباتی كنی
ور نه بگریز از دگر كس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی كنی
چون منش الحاح كردم كفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
كرمت مست برآید كف چون بحر گشاید
بدهد صدقه نپرسد كه تو اهل صدقاتی
خنك آن دم كه درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی كه چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنك آن دم كه ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بكش و خوب عذاری
خنك آن دم كه ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
بده آن دست به دستم مكشان دست كه مستم
كه شراب است و كباب است و یكی گوشهای خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی كه تویی مجلس عالی
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی
اگر او همرهمستی همه را راه زدستی
وگر او چهره مستی به سر دست بخستی
ز كجا عقل بجستی ز كجا نیك و بدستی
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا كوه احد هم خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی كه در او میوه برستی
ز كجا میوه تازه به درون سبدستی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
كه نداند او زمانی نشناسد او مكانی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیك نامی
همه خلق در كشاكش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میكن هله از كنار بامی
كه هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد
نكند به كشتی جان جز باده بادبانی
مددی كه نیم مستم بده آن قدح به دستم
كه به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام كردی مده از خودم جدایی
صنما ز چشم مستت كه شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
به دو چشم شوخ مستت كه طرب بزاد از وی
كه تو روح اولینی و ز هیچ كس نزادی
دل بیقرار را گو كه چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری
تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی
سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدر اندر آب و آتش كه دگر خطر نداری
ز شراب جان پذیرش سگ كهف شیرگیرش
كه به گرد غار مستان نكند بجز شبانی
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان
كه ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
چو شكوفه كرد به بستان ز ره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی
تو برسته از فزونی ز قیاسها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شكر چرایی
هله هشدار كه با بیخبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران نستیزی
دو سه بیتی كه بماندهست بگو مستانه
ای كه تو بر دل بیزیر و زبر میخندی
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان ساكنی و مستتری
آتش باده بزن در بنه شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
نكته میگویی در حلقه مستان خراب
خوش بود گنج كه درتابد در ویرانی
ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند
نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی
ماه میگوید با زهره كه گر مست شوی
ز آنچ من مست شدم ضرب پراكنده زنی
باادب باشم گویی كه برو مست نهای
بی ادب گردم تو قصه آداب كنی
زیركان را رخ تو مست از آن میدارد
تا در این بزم ندانند كه تو در چه فنی
هله آن به كه خوری این می و از دست روی
تا به هر جا كه روی خوشدل و سرمست روی
ماهیی لیك چنان مست توست آن دریا
همه دریا ز پی آید چو تو در شست روی
نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم
كی بود آینه را با رخ تو گنجایی
سر فروكن كه از آن روز كه رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
چند مستند پنهان اندر این سبز میدان
میروم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی
ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان مستمان میكشانی
عاشق مشك خوش بو میكند صید آهو
میرود مست هر سو یا تواش میدوانی
روز شد های مستان بشنوید از گلستان
میكند مرغ دستان شیوه دلستانی
نرگست مست گشته جنیی یا فرشته
با شكر درسرشته غنچه گلستانی
روز و شب ای برادر مست و بیخویش خوشتر
مست الله اكبر كش نبوده است ثانی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان بلی
چون نهای حیوان چه مست سبزهای
چون نمردی چون در آب و گل شدی
شد عطارد مست و اشكسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد بلی
ساقی ما یاد این مستان كند
بار دیگر با می و ساغر بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر بلی
گفته مستان ساقیا هل من مزید
ساقی از مستان گرو خواهد همی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میكنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میكنی
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن میروی
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او كه هی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
شمس تبریزی كه عالم از رخت
هست مست و بیخبر شاد آمدی
هست چشمش قلزم مستی نعم
هست جعدش مایه سودا بلی
هر دو گامی مست عشقی خفتهای
بر سر او ساقی استادهای
نوش نوش مستیان بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجادهای
هم زمستان جهان را میوهای
دستگیر صد هزار افسردهای
ذوق جانها میزند بر جان تو
مست و دست انداز و سركش میروی
چون تیر عشق خستت معشوق كرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
ای آنك امام عشقی تكبیر كن كه مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
امشب خراب و مستی فردا شود ببینی
چه خیكها دریدی چه شیشهها شكستی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده
سر را برهنه كرده دستار میكشانی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مكری است این دغایی
شد ناگهان به كویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
چل روز بر سر كو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهایهایی
دی بایزید بودی و اندر مزید بودی
و امروز در خرابی دردی فروش و مستی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندك در بزم كیقبادی
تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان
سجده كن و بگویش اوحشت یا فادی
بشكفته است شوره تو غورهای و غوره
آخر تو جان نداری تا چند مستمندی
بس كن كه نقل عیسی از بیخودی و مستی
در آخر ستوران در پیش خر كشیدی
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی
شب بنده را بپرسد وز بیگهی نترسد
شب نیز مست گردد بینقل و ساتكینی
بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی
خامش كه سخت مستم بربند هر دو دستم
ور نه قدح شكستم گر لحظهای بپایی
دوشم نگار دلبر میداد جام از زر
گفتا بكش تو دیگر گر مست نیم خوابی
گفتم كه برنخیزم گفتا كه برستیزم
هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی
ای خواجه ترك ره كن ما را حدیث شه كن
بگشا دهان و اه كن گر مست آن شرابی
سرمست و پای كوبان با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه شاهانه میگرازی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با كرشم و نازی
دانم كه دیدهای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهای
زان دلخوشیم و شاد كه جان بخش ما تویی
زان سرخوشیم و مست كه دستار ما تویی
آن جا كه پشت آری گمراهی است و جنگ
و آن جا كه رو نمایی مستی و والهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاك در كف تو شد زر ده دهی
ای غمزههات مست چو ساقی تویی بده
یك دم خمش مباد چو ساغر گرفتهای
آن خنب را كه ساقی و مستیش بود نبرد
از بهر شب روی كه تو دانی نهادهای
چشمی كه مستتر كند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی
قطار اشتران همه مستند و كف زنان
بویی ببردهاند كه قطار میكشی
آن چشمهای مست به چشمت كه ساقی است
گویند خوش بكش كه به دیدار میكشی
تا چند شب پناه حریفان بد شود
تا چند روز پرده درد بر مستری
بخت عظیمست آنك نقل ز جنت بری
خیر كثیرست آنك باده ز كوثر كشی
مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر كشی
بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان كان نگار كرد گل افشانیی
یك دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
مستم و گم كرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چهام بوی گیر باده جانانیی
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد تا كه كنی لمتری
فاسد سودای تو مست تماشای تو
بوسد بر پای تو از طرب بیسری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش كرد جان مرا ساحری
هر سحری مستمر منتظرم منتظر
زانك مرا بیشتر وقت سحر میكشی
مست دگر بادهای كاحمق و بس سادهای
دل چه بدو دادهای رو كه نیاسودهای
هم به كنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت كناری
از سر مستی پریر گفتم او را
كار مرا این زمان بده تو قراری
در عدمستان كشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
صحن گلستان عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند هر یكی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی كه مست از چه شرابی
چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شكستم چه غم خورم ز حرونی
مثال لذت مستی میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی چه آفتی چه بلایی
من آن نیم كه تو دیدی چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی كه مست خواب و نعاسی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی
قلم چرا بشكستی ورق چرا بدریدی
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
كه راحت جانست آن بدار دست از دستان
رسول گفت چو اشتر شناس ممن را
همیشه مست خدا كش كند شتربانی
و یا به حیله و مكری ز ره درافتادی
و یا كه مست شدی او ز باده عنبی
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
كنون چو مست و خرابم صلای بیادبی
پریر رفتم سرمست بر سر كویش
به خشم گفت چه گم كردهای چه میطلبی
بدی تو بلبل مستی میانه جغدان
رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست
كه جان عارف مستی و خصم زهادی
به ذات پاك خدایی كه كارساز همهست
چو مست كار امیر منی نكوكاری
بگیر دامن عشقی كه دامنش گرمست
كه غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
كه تا میان من و تو نماند این دگری
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
كه او خراب كند عالمی به پیغامی
سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو
مباش در قفصی و كناره بامی
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
كه جام نیز ز تیزیش گم كند جامی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نهای
شراب حق نگذارد كه تو شغب نكنی
اگر تو مست شرابی چرا حشر نكنی
وگر شراب نداری چرا خبر نكنی
از آن كسی كه تو مستی چرا جدا باشی
وز آن كسی كه خماری چرا حذر نكنی
سجود كردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشك مرا در فغان و پردردی
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
به پیش تو چو كفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
مباش بسته مستی خراب باش خراب
یقین بدانك خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشكنی تو معذوری
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
رهید جان دوم از خودی و از هستی
شدهست صید شهنشاه خویش در مستی
به حق حلقه عزت كه دام حلق منست
مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری
مثال گر ندهی حسن بیمثال تو بس
كه مستی دل و جانست و خصم هشیاری
چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
قلم شكست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه ز خوردن سكری
وضو ز اشك بساز و نماز كن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی
چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست
كلاغ بهمنی و لك لك بیابانی
مثال دنب ز پس ماندهای ز سرمستان
تو مست بستر گرمی حریف بالینی
هزار كوزه زرین به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی
پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بیا كز زحیر وارستی
چو چشم مست كسی كرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون كن مجوی آزادی
از این گذر كن كامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی
جهان لهو و لعب كودكانه باده دهد
ز توست مستی بالغ كه زفت سغراقی
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
از این جماعت قومی كه خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر كف دستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من از او گر بهانهای هستی
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
گرفتمست كه رسیدی بدانچ میطلبی
ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟!
شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نهای ز بیداری
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی كه تو دادهی گویایی
دایهی هستیها، چشمهی مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
بگذار دستان برسان به مستان
ز عطای سلطان قدح عطایی
همه یاوه گشته همه قبله هشته
چه غمست كخر همه را بجویی
تو اگر ز مستی دل ما بخستی
دو سبو شكستی نه دو صد سبویی
ز جفای مستان، نروی ز دستان
كه لطیف كیشی، نه چو زخم تیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر قدح فقیری
من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
كز من به هر گنهی دل را تو برنكنی
بگفتم خمش كن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
به فریاد من رس، كه این وقت رحمست
كه صد جا به فریاد جانم رسیدی
گرانی نماند در آن جا و غیری
كه گیرد سر مست از می گرانی
مگو عقل كلی كه آن عقل كل را
به هر دم كسی میكند مستعانی
ولیكن ز مستان به مكر و به دستان
شرابیست نادر كه آن را نهفتی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
كه سیلاب این چشم تر را ببندی
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی
كه در شب چو بدری ز جانها برآیی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا كامشب نخسپی
در جمع مستان با زیردستان
بگریست صهبا كامشب نخسپی
امروز مستم مجنون پرستم
بگرفت دستم دست خدایی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
بد نام مجنون رست از كشاكش
باهوش كرمی، مست اژدهایی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا غمگین نكنی
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا از این كویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
گفت جامست گر بر او نوریست
از رخ تو بود كه انواری
ما در این دور مست و بیخبریم
سر این دور را تو میدانی
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
میزند سالها در این مستی
روح منهای های پنهانی
ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار كژ چرا بستی؟!
باده خوردی و بر فلك رفتی
مست گشتی و بند بشكستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
ز اول بامداد سرمستی
ور نه دستار كژ چرا بستی
سخت مستست چشم تو امروز
دوش گویی كه صرف خوردستی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
باده ده، باده خواهمان كردی
كه حرامست با تو هشیاری
ای كه مستك شدی و میگویی
تو غریبی و یا از این كویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
بی چپ و راست را همیجویی
مشت گندم كه اندر این دامست
هست آن را مدد ز انباری
مست و خوشی باده كجا خوردهی؟
این مه نو چیست كه آوردهای؟
ای دل سرمست، كجا میپری؟
بزم تو كو؟ باده كجا میخوری؟
از مه من مست دو صد مشتری
غمزه او سحر دو صد سامری
نعره مستان میت نشنوی
هیچ كسی را به كسی نشمری
گر نهامی پست، كه دیدی مرا؟!
ورنه امی مست بهنجارمی
چونك ز مستی كژ و مژ میروم
كاش كه من بر ره هموارمی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
گر تو ز خورشید حمل سر كشی
بفسری و برف زمستان شوی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیركی اینجاست همه احمقی
بس كن كین صبح مرا، دایمست
نیست مرا بهر سپر آشتی
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه كم شود از خم فضل ایزدی؟
ای دل مست جستوجو، صورت عشق را بگو
«بر دو جهان خروج كن، هرچه كنی میدی »
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
كه مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی
هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد
یا مسكرالعقول، یا هادمالوقار
درهم شكن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، اینست نیكنامی
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستكملالقوام
مستفعلن فعولن، آتش مكن مجوشان
زیرا كمال آمد، دیگر نماند خامی
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟!
ده بخوری تو بدهی یك، كی بود این شرط حریفی؟!
مستان كم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از كسایی
من سخت مستم، به خود خوشستم
یا من تلمنی، لم تدر حالی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
دانهی دامست، چرا میخوری؟!
آهن سردست، چرا میزنی؟!
«مست» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما
مستی گردد که روز بیند شب ما
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا
رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
میآمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پرخمار رعنا رعنا
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستیم چو مستان خراب
عقل است که چیزها از موضع جوید
تمییز و ادب مجو تو از مست و خراب
مستند مجردان اسرار امشب
در پرده نشستهاند با یار امشب
یاری کن و یار باش ای یار مخسب
ای بلبل سرمست به گلزار مخسب
آن خواجه که بار او همه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
چون مست بهر شاخ در آویزنست
امروز من و جام صبوحی در دست
میافتم و میخیزم و میگردم مست
با سرو بلند خویش من مستم و پست
من نیست شوم تا نبود جزوی هست
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است
زانروی چنینم که چنان آمده است
امروز خرابی و نه روز گشتست
مستک مستک بخانه اولیست نشست
ای آمده بامداد شوریده و مست
پیداست که باده دوش گیرا بوده است
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست
جانی و دلی و جان و دل مست تراست
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
بیخوابی من گزاف و سردستی نیست
این مستی من ز بادهی حمرا نیست
وین باده بجز در قدح سودا نیست
از سنبل تر رونق عطاران برد
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت
پائی که همی رفت به شبستان سر مست
دستی که همی چید ز گل دسته بدست
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
هرچند که دی مست قدح میبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست
آوازه درافتاد که دیوانه شده است
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
گرمای تموز از دل پردرد شماست
سرمای زمستان تبش سرد شماست
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل همآواز منست
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
مستم ز خمار عبهر جادویت
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
از دست فتاد ناگهان و بشکست
جامی چه زند میانهی چندین مست
مستی ز ره آمد و بما در پیوست
ساغر میگشت در میان دست بدست
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
نومید نمیشود دل عاشق مست
مردم برسد بهر چه همت دربست
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستی ز چشم خود بیخبر است
هر روز به نو برآید آن دلبر مست
با ساغر پرفتنهی پرشور بدست
سرنای دل از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشقپرست آوردند
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلد
از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
امشب شب آنست که جانهای عزیز
در آتش اشتیاق مستانه روند
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
سرو و گل و باغ مست احسان گردد
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامی در ده که جمله یکسان گردد
این مجلس بیخودی که چون فردوس است
از مستی خود سفر مکن تا نرود
این مست به بادهای دگر میگردد
قرابه تهی گشت و بسر میگردد
ای محتسب این مست مرا دره مزن
هرچند ز پیش مستتر میگردد
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ایست کند تا بابد مست شود
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
بفرست شراب کاندلشدگان
نه مست حقیقتند و نی هشیارند
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد
چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شیر از قدح شرع به مستان ندهند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
میفرمائی که بیخود و مست مشو
ناچار هر آنکه میخورد مست شود
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
سر مستان را ز محتسب ترسانند
شد محتسب مست همه میدانند
این مردم شهر ما اگر مردانند
این مستان را چرا گرو نستانند
ایام زمستان چو سیه پوشیدند
آخر ز پس نوحهگری خندیدند
سودای ترا بهانهای بس باشد
مستان ترا ترانهای بس باشد
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
ساقی کرم مست و خرابش ببرد
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
بازار بتان از تو شکستی دارد
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد
سرما نه همه سرد زمستان باشد
گفتم که مرا حریف اوباش کنند
گفتا نی نی مست شوی فاش کنند
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
مطرب خواهم که عاشق مست بود
در کوی خرابات تو پابست بود
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
آب رخ نیستی هم از هست تو بود
آن جمع کن جان پراکنده بیار
وان مستی هر خواجه و هر بنده بیار
بالا منشین که هست پستی خوشتر
هشیار مشو که هست مستی خوشتر
چون بت رخ تست بتپرستی خوشتر
چون باده ز جام تست مستی خوشتر
خواهی بستان حلقهی مستان بنگر
خواهی سر خر به خودپرستان بنگر
در مصطبهها گر دو خرابات نگر
پیچیدن مستان به ملاقات نگر
مجموع تن و قالب خود را بنگر
جوقی مستند و خفته بر همدیگر
یک مست نیم هزار مستم امروز
دیوانهی دیوانه پرستم امروز
ای ذره ز خورشید توانی بگریز
چون نتوانی گریخت با وی مستیز
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
مر مستان را خمار یک روزه بود
من آن مستم که در خمارم همه روز
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
ناگه بزدم دست بسوی جیبش
سرمست شدم ز لذت آسیبش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش
در حلقهی مستان تو ای دلبر دوش
میخانه درون کشیدم از خم سر جوش
سوگند بدان دل که شده است او پستش
سوگند بدان جان که شده است او مستش
ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ
محروم ز بلبل و گلستان ز باغ
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند امید عشق خامست دروغ
کیوان سعادت بر ما در جانست
گویند فراز هفت بامست دروغ
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول
خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی
صد بانک و غریو است و پیامست و رسول
آن باده که بر جسم حرامست حرام
بر جان مجرد آن مدامست مدام
در ریز مگو که این تمامست تمام
آغاز و تمام ما کدامست کدام
آنها که به پیش دلستان میکردم
چون بد مستان دست فشان میکردم
از باد همه پیام او میشنوم
وز بلبل مست نام او میشنوم
وز کثرت پیدا شدهگی مستورم
وز صحت بسیار چنین رنجورم
از بلبل سرمست نوائی شنوم
وز باد سماع دلربائی شنوم
من بادهی نیستی چنان خوردستم
حز روز ازل تا بابد سرمستم
امروز یکی گردش مستانه کنم
وز کاسهی سر ساغر و پیمانه کنم
امروز در این شهر همی گردم مست
میجویم عاقلی که دیوانه کنم
سرمست شراب بزم شاهنشاهم
امشب همه آنست که من میخواهم
امشب که شراب جان مدامست مدام
ساقی شه و باده با قوامست قوام
اسباب طرب جمله تمامست تمام
ای زندهدلان خواب حرامست حرام
امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و می لعل با قوامست قوام
خون غم و اندیشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام
امشب شب یاد است و سجود است و قیام
چون باده و می خواب حرامست حرام
امشب که مه عشق تمامست تمام
دلدار فرو کرده سر از گوشهی بام
امشب که همی رسد ز دلدار سلام
بر دیده و دل خواب حرامست حرام
می بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستی تو راه دهان گم کردم
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم
حق محسن و منعم و کریمست و رحیم
با ساغر اقبال چو کرد او جفتم
سرمست شدم سر بنهادم خفتم
بالای سر ار دست زند دو دستم
ای دلبر من عیب مکن سرمستم
بر میکده وقف است دلم سرمستم
جان نیز سبیل جام میکردستم
مستیم نه مست بادهی انگوریم
از هرچه خیال کردهای ما دوریم
ای نای بنال مست افغان توام
وی چنگ خمش مشو که مهمان توام
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاستهام
من شربت عشق تو چنان خوردستم
کز روز ازل تا با بد سرمستم
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
سرمست مدام اشتیاقی مائیم
دشنامم ده که مست دشنام توام
مست سقط خوش خوش آشام توام
دوش از سر مستی بخراشید رخم
آندم که زروش لاله میچید رخم
همچون عسسان بجهد در نیمهی شب
مستند ولی چو روز میدانندم
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم
کز بهر تو خرگاه بپرداختهام
شادم که ز شادی جهان آزادم
مستم که اگر مینخورم هم شادم
مستند و خوشند و میپرستند همه
در عیب از این وحشت و زندان که منم
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
مشتاب بکشتنم که در دست توام
یک خوآنی که سخت از او مست شویم
خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بتپرستش داریم
من سر بنهم در رهت ای کان کرم
کامروز از تو ای صنم مست ترم
دیوانه و مست و لاابالی گشتم
گوئیکه همه عمر در این کار بدم
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم
معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم
هم مستم و هم بادهی مستان توام
هم آفت جان زیر دستان توام
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
گوئیکه چه ره زنم چو من دست زنم
چون نرگس مستش رهمستی میزن
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
آنجام چو جانیکه بدان کف داری
از بهر خدا از کف مستان مستان
گر غرقهی جرمست مجازات مکن
از بهر خدا قصد مکافات مکن
این مستی ما چو مستی مستان نیست
پیداست حد مستی افیون خوردن
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
سرمست همی شدیم روزی به چمن
گر جان داری از این جهان یاد مکن
مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن
سرمست توام نه از می و نز افیون
مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
من بندهی مستی که بود دست زنان
دورم ز کسی که او بود مست زنان
ای بلبل مست بوستانی برگو
مستی سر و راحت جانی برگو
من مستم و تعیین نتوانم کردن
ای جان جهان هرچه توانی برگو
ای جان جهان به حق احسانت مرو
مستم مستم ز شیر پستانت مرو
درهای گلستان و چمن را بگشای
چون بلبل مست ز آشنائی برگو
مستی و تهی دستیت آورد به من
من بندهی مستی و تهی دستی تو
گفتم که کجا بود مها خانهی تو
گفتا که دل خراب مستانهی تو
من خورشیدم درون ویرانه روم
ای مست، خراب باد کاشانهی تو
مستم ز دو لعل شکرت ای مهرو
پستم ز قد صنوبرت ای مهرو
درکش این جام تا به پایان ز پگه
سرمست درآ میان مستان ز پگه
کهدان جهان ز باد شد آشفته
برتو بجوی که مست باشی خفته
زنجیر دریدن بر مردان سهل است
هر زنجیری بر شتر مست منه
طوفان بلا اگر بگیرد عالم
بر من بدو جو که مست باشم خفته
تو توبه مکن که من شکستم توبه
هرگز ناید ز جان مستم توبه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب دیوانه
جرمی کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم
دلبر شده شمع مرده ساقی خفته
هم آینهایم و هم لقائیم همه
سرمست پیالدهی بقائیم همه
آنی تو که در صومعه مستم داری
در کعبه نشسته بتپرستم داری
استاد مرا بگفتم اندر مستی
کگاهم کن ز نیستی و هستی
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری
جز مستی و جز شنگی و جز خماری
یا چاشنیی از آن نبایست نمود
یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
مستان تو امروز همه مخمورند
آخر به تو بازگردد این بدنامی
ای کمتر مهمانیت آب گرمی
کز لذت آن مست شود بیشرمی
خورشید جبین و چهرهی همچون ماه
می گون لبی و چشم چو مستان داری
امروز ندانم بچه دست آمدهای
کز اول بامداد مست آمدهای
غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای
از کوزهی سر فراخ مستک شدهای
چشم توز می مست و من از چشم تو مست
زان مست بدین مست نپرداختهای
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تو سیر شدی من نشدم زین مستی
من نیست شدم تو آنچه هستی هستی
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی
گر دلبندی هزار خون کردستی
چشم مستت ز عادت خماری
افغان که نهاد رسم تنها خواری
چون مست شوی قرابه بر پای زنی
با دشمن جان خویشتن رای زنی
در سینه منم حریف و انباز کسی
سرمستم کی نهان کنم راز کسی
دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهی الست میپنداری
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
دی مست بدی دلا و چست و سفری
امروز چه خوردهای که از دی بتری
رفتم بر یار از سر سر دستی
گفتا ز درم برو که این دم مستی
گفتم بگشای در که من مست نیم
گفتا که برو چنانکه هستی هستی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
می خوردم و می خوردم و از دست کسی
گر خوب نیم خوب پرستم باری
ور باده نیم ز باده مستم باری
گر من مستم ز روی بدکرداری
ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی
تا منست خود تو تا ابد تیرهستی
چون مست از او شوی تو هشیار شوی
گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
مست است خبر از تو و یا خود خبری
خیره است نظر در تو و با تو نظری
درمان دل خراب و ریشم کردی
سرمستک و دستک زن خویشم کردی
من بندهی چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
همسایگی مست فزاید مستی
چون مست شوی بازرهی از هستی
فردوسی
«مست» در شاهنامه فردوسی
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
که پروردهی بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست
بدین گونه مهمان نباید بدست
خروشید و بار غریبان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست
که ما میگساریم و مستان شویم
سوی خانهی بت پرستان شویم
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقهی پایبند
سه دیگر چو رودابهی ماه روی
یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
گرفت آن زمان دست دستان به دست
برفتند هر دو به کردار مست
در کاخ بر خویشتن بر ببست
از اندیشگان شد به کردار مست
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
نگه کردم از گرد چون پیل مست
برآمد یکی تیغ هندی به دست
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
پر اندیشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
من اینک به پیش توام مستمند
بکش گر کشی ور ببندی ببند
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
برفتند گردان همه شاد و مست
گرفته یکی دست دیگر به دست
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بیامد یکی موبدی چرب دست
مر آن ماه رخ را به می کرد مست
به می دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوی یاد دستان شدند
وزان پس فرود آمد از پیل مست
سپهدار بگرفت دستش بدست
بگفت این و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
شما دل مدارید بس مستمند
که باید چنین بد ز چرخ بلند
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
کدامست مردی کنارنگ دل
به مردی سیه کرده در جنگ دل
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
سر راه بر نامداران ببست
به مردان جنگی و پیلان مست
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهی گاو پیکر بدست
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
که آن خانهی دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
همی نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت پویان به کردار مست
به آورد گه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
به مستی چنین گفت یک روز گیو
به رستم که ای نامبردار نیو
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور
نخستین که بر خامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد مست
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمهی نیرمست
به رنجست گنج و به نامست رنج
همانا که نامت به آید ز گنج
که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
که این بارهی آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهی نیرمست
شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند
بزد بر سر دیو چون پیل مست
سر و مغزش از گرز او گشت پست
مرا بویهی زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده بدست
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تخت زر از بر پیل مست
سپاهی بکردار پیلان مست
که با جنگ ایشان شود کوه پست
چنان بد ز مستی که هر مهتری
برفتند بر سر ز زر افسری
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
وگرنه فرخزاد چون پیل مست
بیاید کند کشورت را چو دست
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
باستد بران راه چون پیل مست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
همان تیغ زهر آب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست
کدامست گفتا کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
کدامست گفت از شما شیردل
که آید سوی نیزهی جان گسل
کدامست مرد از شما نامدار
جهاندیده و گرد و نیزهگزار
شوم پیش آن پیل آشفته مست
گر ایدونک یابم بران پیل دست
به لشکر بگفتا کدامست شیر
که باز آورد کین فرخ زریر
کدامست مرد از شما نام خواه
که آید پدید از میان سپاه
چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست
همی کشت زیشان همی کرد پست
کدامست مرد از شما چیره دست
که بیرون شود پیش این پیل مست
کدامست مردی پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزهی گاو پیکر به دست
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند یاد از من مستمند
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
که این گرگ خوانیم گر پیل مست
که جاوید باد این دل و تیغ و دست
به ایوان خراد مهمان شوند
وگر می بود پاک مستان شوند
همه نامدارن رفتند مست
ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
که بودند با ما ز می دوش مست
سرانشان به خنجر ببرید پست
برفتند هرکس که گشتند مست
یکی ماهرخ دست ایشان به دست
که چون مست باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهی شهریار
به زاول نشستست و گشتست مست
نگیرد کس از مست چیزی به دست
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گرزهی گاو پیکر به دست
چو رفتم همه بتپرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ازین گونه مستیز و بد را مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
وزان سو فرامرز چون پیل مست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
چرا گم شد آن نیروی پیل مست
ز پیکان چرا پیل جنگی بخست
همه رزم و بزمست و رای و سخن
گذشته بسی روزگار کهن
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهی چرب دست
هرآنکس که هست از شما مستمند
کجا یافت از کارداری گزند
چو خامش بود جان شرمست و بس
چنو در زمانه ندیدست کس
قدح هم چنان نامداری به دست
همه سرکشان از می جام مست
که گاهی سکندر بود گاه فور
گهی درد و خشمست و گه کام و سور
سکندر چو دید آن تن پیل مست
یکی کوه زیر اژدهایی به دست
ببخشم شما را همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی
بدین دوده اکنون کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه
بدو گفت کای زادهی فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
اگر سر برآری به چرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
سکندر بیامد ترنجی به دست
ز ایوان سالار چین نیممست
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داریی به پیری مرا مستمند
که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
که از بخت کرمست آرام دژ
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
بخوردند می چند و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند
پرستندگان را که بودند مست
یکی زنده از تیغ ایشان نجست
شود در نوازش برانگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسپند و گردند مست
بدان شاه شاپور خود چشم داشت
از آواز مستان به دل خشم داشت
سپه بود با طایر اندر حصار
همه مست خفته فزون از هزار
چو شد مست برخاست شاپور شاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه
بر مست شمعی همی سوختند
به زاریش در چرم خر دوختند
ز می مست قیصر به پردهسرای
ز لشکر نبود اندران مرز جای
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند
من ایرانیان را نمایم که شاه
کدامست با تاج و گنج و سپاه
همی خورد بهرام تا گشت مست
به خوردنش آنگه بیازید دست
بگفت این و زان جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
پس انگه سوی ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستی خروش
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستت گر نامور
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
وزان هر یکی دسته گل به دست
ز شادی و از می شده نیممست
بر آواز این رامش دختران
ز مستی می آورد و رامشگران
چو شد مست برزین بدان دختران
چنین گفت کای پرخرد مهتران
به مشکوی زرین شدند این سه ماه
همی بود تا مستتر گشت شاه
همی بود بهرام تا گشت مست
چو خرم شد اندر عماری نشست
همی بود بهرام تا گور نر
به مستی جدا شد یک از یک دگر
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
کسی را که نامست و دینار نیست
به بازارگانی کسش یار نیست
شما می گسارید و مستان شوید
مجنبید تا می پرستان شوید
چه داند که مردم کدامست به
چگونه شناسد کهان را ز مه
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بیگمان
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بیارج و بی فرهیست
به پیری به مستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو با زورمندان به کشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
بدین سال گنج تو آراستست
که پر زر و سیمست و پر خواستست
نویسندهی نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش
چن گویی کزین دوکدامست پیش
کدامست خوشتر مرا روزگار
ازین برشده چرخ ناپایدار
دگرگفت کان چیز کافزون ترست
کدامست و بیشی که را در خورست
بپرسید دیگر که از انجمن
نگهبان کدامست برخویشتن
دگرگفت کزبخشش نیکخوی
کدامست نیکوتر از هر دو سوی
وگر چند نرمست آواز تو
گشاده شود زو همه راز تو
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
که ازماکدامست شایستهتر
به دل برتر و نیز بایستهتر
بیامد بدرگاه و بنشست مست
همیشه جز از میندارد بدست
کدامست وچون بایدت مرد جنگ
ز مردان شیرافگن تیز چنگ
توانگر و گر مردم زیردست
شب آید شود پر ز آوای مست
یکی را نیاید سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
ببخشای برمردم مستمند
ز بد دور باش و بترس از گزند
بپرسید بخشش کدامست به
که بخشنده گردد سرافراز و مه
چنین گفت زان پس که زیبای تخت
کدامست وز کیست ناشاد بخت
نگرداندت رامش و رود مست
نباشدت با مردم بد نشست
دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام
ازان مستمندیم و زین شادکام
ببخشاید از درد بر مستمند
نیارد دلش سوی درد و گزند
چه بیمست اگر بیم اندوه نیست
بگیتی جز اندوه نستوه نیست
بپرسید کهو کدامست زشت
که از ارج دورست و دور از بهشت
بپرسید مردم کدامست راست
که جان وخرد بر دل او گواست
برسید دانش کرا سودمند
کدامست بیدانش و بیگزند
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
کدامست کش مهر وآزرم نیست
چه آنکس که گوید خرامست وناز
چه گوید که دردست و رنج و نیاز
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بیگزند
زمانه که او را بباید ستود
کدامست وما از چه داریم سود
که آن دسته گل بوقت بهار
بمستی همیداشتی درکنار
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
که هرگز نبینند زان پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند ومست
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
ببرم هم اندر زمان دست اوی
هشیوار گردد سرت مست اوی
بپرسید زان مرد تازی که راه
کدامست و من چون شوم با سپاه
ازان پس ببازارگان گفت شاه
که اکنون سپه را کدامست راه
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
چوبینی ندانی که این بند چیست
طلسمست گر کردهی ایزدیست
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
همیرفت جوشان ونیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست
که آمد یکی دیو چون پیل مست
کمندی بفتراک و نیزه بدست
نیاطوس زان جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
پراکنده گشتند و مستان شدند
وز آنجای هرکس به ایوان شدند
یکی را دهد تاج و تخت بلند
یکی را کند بنده و مستمند
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
فرستاد هرسو هیونان مست
نیامدش خراد بر زین بدست
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بیگفت و گوی
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
هران کس که ما را بدی زیردست
چنین باژها بر هیونان مست
همه بدگمانان به زندان شدند
به ایوان آن مستمندان شدند
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته به ران سنگ چون مستمند