غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«چشم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چشم» در غزلیات حافظ شیرازی
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
ز دیده ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
پیش چشمم کمتر است از قطره ای
این حکایت ها که از طوفان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
آن چشم جادوانه عابدفریب بین
کش کاروان سحر ز دنباله می رود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی آید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گر چه خون می چکد از شیوه چشم سیهش
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شدیم در نظر ره روان خواب خجل
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد
من له یقتل داء دنف کیف ینام
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می زدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارم
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی بینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
در گوشه امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
نرگس کرشمه می برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
شبی می گفت چشم کس ندیده ست
ز مروارید گوشم در جهان به
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
ز کفر زلف تو هر حلقه ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می داری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی خبران می داری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن از این خار می کشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار می کشی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می برد به پیشانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می روی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشوییم از عجب خانقاهی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جایی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
سعدی شیرازی
«چشم» در غزلیات سعدی شیرازی
جانور از نطفه می کند شکر از نی
برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی آب چشم پیدا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
دو چشم باز نهاده نشسته ام همه شب
چو فرقدین و نگه می کنم ثریا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
می رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب
گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات
به چشم های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم های بیدارت
مرا آن گوشه چشم دلاویز
به کشتن می کند گویی اشارت
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت بجز راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می نهی تا بنهم چشم راست
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آبست
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطابست
صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی برد خواب
لب های تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمه حیاتست
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشم های تو مستست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست
هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده ای
کو را نشانی از دهن بی نشان توست
گر تو انکار نظر در آفرینش می کنی
من همی گویم که چشم از بهر این کار آمدست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می بینم به چشمم نقش دیوار آمدست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست
ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدست
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
برگ تر خشک می شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه ترست
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست
هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد
طالعش میمون و فالش مقبلست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تنست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه چشمت بلای گوشه نشینست
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالینست
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وان چه در خواب نشد چشم من و پروینست
شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم
نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست
کس به چشم در نمی آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست
تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت می گریم که کس بیدار نیست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه ای باید که بر وی زنگ نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست
چشم برکرده بسی خلق که نابینااند
مثل صورت دیوار که در وی جان نیست
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده یار برگرفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
فتنه در پارس بر نمی خیزد
مگر از چشم های فتانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می میرد بر چشمه حیوانت
گر راه بگردانی و گر روی بپوشی
من می نگرم گوشه چشم نگرانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی دلش نکند چشم های فتانت
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
به چشم دل نظرت می کنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمی گنجد
عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می ورزی بساط نیک نامی درنورد
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
دریغ پای که بر خاک می نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می برد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین می گذرد
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
دو چشم مست تو شهری به غمزه ای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد
ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی باشد
دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی باشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مقناطیس زیبایی کشد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم دور بماند و زیادت مقام شد
برگ چشمم می نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ های تر بخوشد
از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هات بنشاند
ز فرقت تو نمی دانم ایچ لذت عمر
به چشم های کش دلربای می داند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته اند
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند
آب حیات در لب اینان به ظن من
کز لوله های چشمه کوثر مکیده اند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می گیرد و شهری ز غمت بیدارند
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
روی و چشمی دارم اندر مهر او
کاین گهر می ریزد آن زر می زند
زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو
انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
صبر هم سودی ندارد کآب چشم
راز پنهان آشکارا می کند
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند
ماجرای دل نمی گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می کند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند
یا پرده ای به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
حسن تو نادرست در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
یکی به گوشه چشم التفات کن ما را
که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند
برآرند فریاد عشق از ختا
گر این شوخ چشمان به یغما روند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند
گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
همی گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم
که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می رود ز پیش تو چشم از قفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
چشم حسرت به سر اشک فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما می رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
ساکن نمی شود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم آب در چشم من آید
ز چشم غمزده خون می رود به حسرت آن
که او به گوشه چشم التفات فرماید
به انتظار تو آبی که می رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می زاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می آید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست
این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر
برخیز که چشم های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار
آتش آست و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهوده خروس
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشم های نرگس و چندان وقاحتش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی باشد و چشم از نازش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نمی شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می آورد جوش
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد
دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره می زند مأمول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
چندان که می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گویند لا ابروت می گوید نعم
در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام
گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
به دو چشم تو که شوریده تر از بخت منست
که به روی تو من آشفته تر از موی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
به چشم های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم
وین بوالعجبی و چشم بندی
در صنعت سامری ندیدم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما
نمی کند که من از ضعف ناپدیدارم
سر من دار که چشم از همگان دردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان وادارم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمی بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سریست مکتوم
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می برد از دست حکیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنانست که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم
در همه عالم بلند و پیش تو پستیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم
چرخ با صد چشم چون روی تو دید
صد زبان می خواست تا گوید حسن
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
ترسم که به عاقبت بماند
در چشم سکندر آب حیوان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده ام
موی سپید می کند چشم سیاه اکدشان
خون می رود از چشم اسیران کمندش
یک بار نپرسد که کیانند و کدامان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
چشم از تو برنگیرم ور می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
چشمان دلبرت به نظر سحر می کنند
من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن
سعدی چو حریف ناگزیرست
تن درده و چشم در قضا کن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
جای پرهیزست در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من
از آن ساعت که دیدم گوشوارش
ز چشمانم بیفتادست پروین
بکش تا عیب گیرانم نگویند
نمی آید ملخ در چشم شاهین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
عزیز من که شبی یا هزار سالست این
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همی کنم به هر سو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشیدست یا رو
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر می کردمی در منظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو
مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه
غیرت سلطان جمالت چو باز
چشم من از هر که جهان دوخته
چشمی که جز به روی تو بر می کنم خطاست
وان دم که بی تو می گذرانم غبینه ای
گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
گر او نظر کند سعدیا به چشم نواخت
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی
با چشم نمی بیند یا راه نمی داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی
در من منگر تا دگران چشم ندارند
کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
به چشمانت که گر زهرم فرستی
چنان نوشم که شیرینتر شرابی
ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بی گناه بخستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
شبان خوابم نمی گیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم می بندی
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری
من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم
گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری
بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم
نشنیده ام که سرو چنین آورد بری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمی کنم به خود تا چه رسد به دیگری
بسته ام از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
نه حرامست در رخ تو نظر
که حرامست چشم بر دگری
می رود وز خویشتن بینی که هست
در نمی آید به چشمش دیگری
می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
تو می روی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی داری
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران
حذر کنند ولی تاختن نهان آری
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنان که در شب تاریک پاره نوری
ز کبر و ناز چنان می کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می برد که مخموری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
به چشم رحم به رویم نظر همی نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنه تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
چشم های نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
بلعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی
به چشمانت که گر چه دوری از چشم
دل از یاد تو یک دم نیست خالی
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاسر جمالی
دانی کدام دولت در وصف می نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب
گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی
چه فتنه ست این که در چشمت به غارت می برد دل ها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
تو خود چه فتنه ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می کنی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
آورده ز غمزه سحر در چشم
درداده ز فتنه تاب در موی
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی
گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد
کآب چشمست این که پیشت می رود یا آب جوی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا می روی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی
خیام نیشابوری
«چشم» در رباعیات خیام نیشابوری
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشمنگاری بوده است
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
پندش ده گو که نرم نرمک میبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
مولوی
«چشم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گفتند باری كم گری تا كم نگردد مبصری
كه چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بكا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود كی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا كور گردد آن بصر كو نیست لایق دوست را
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا كه سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
دعوی خوبی كن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم كش خواهی ببر سوی فنا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
چون خون نخسپد خسروا چشمم كجا خسپد مها
كز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
چون نالد این مسكین كه تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان كه تا بینم من آن گلزار را
تیرش عجبتر یا كمان چشمش تهیتر یا دهان
او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
ای شاه جسم و جان ما خندان كن دندان ما
سرمه كش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
ای چشم جان را توتیا آخر كجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
ای چشم ابر این اشكها میریز همچون مشكها
زیرا كه داری رشكها بر ماه رخساران ما
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میكرد اشارت آسمان كای چشم بد دور از شما
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
ره ندهد به ریسمان چونك ببیندش دوتا
با لب خشك گوید او قصه چشمه خضر
بر قد مرد میبرد درزی عشق او قبا
مست شوند چشمها از سكرات چشم او
رقص كنان درختها پیش لطافت صبا
چونك شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیدهها
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
چشمه خضر و كوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن كو
زند خورشید بر چشمت كه اینك من تو در بگشا
چنانك از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
یكی جان عجب باید كه داند جان فدا كردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را
یكی چشمیست بشكفته صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
ایا نور رخ موسی مكن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
تویی جان من و بیجان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بیتو ندارم دیده بینا
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست
كشاند دل بدان جانب به عشق چون كنب ما را
شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مكش این سو هر كور عصایی را
زان می كه ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور كند جوشش مر چشم خدابین را
هین چشم فروبند كه آن چشم غیورست
هین معده تهی دار كه لوتیست مهیا
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
كو راست كند چشم كژ كژنگری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
كز چشمه جان تازه كند او جگری را
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه كشد چشم عروس سحری را
هر دل كه نلرزیدت و هر چشم كه نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
به كاسی كاسه سر را طرب ده
تو كن مخمور چشم عبهری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان كن چشمههای كوثری را
امیر حسن خندان كن چشم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده كننده زمین را
چون چشم دگر در او گشادیم
یك جو نخریم ما یقین را
این جا مدد حیات جانست
ذوقست دو چشم را از این جا
این چشمه آب زندگانیست
مشكی پر كن سقا از این جا
از پشت خلیفهای بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
در چشم تو ظاهرست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشكن تو سبوی جسم و جان را
وی صورت تو درون چشمم
مانند گهر میان دریا
گستاخ مكن تو ناكسان را
در چشم میار این خسان را
چون گشت گذار از مكان چشم
زو بیند جان آن مكان را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
بشتاب كه چشم ذره ذره
جویا گشتست آن عیان را
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
جام جان پر كن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست
ای كه هر دو چشم را یك پر مبادا بیشما
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
تن همیگوید به جان پرهیز كن از عشق او
جانش میگوید حذر از چشمه حیوان چرا
چون همیرفتی به سكته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنك
خون چكید از بینی و چشم دل آونگ ما
خاك تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای كوثر و چون چشمه حیوان ما
چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمه میشود هر چشم و چارت ساقیا
شكر ایزد را كه جمله چشمه حیوانها
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
تا ز خاك پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شاه ما دستی بزد بشكست آن در را چنانك
چشم كس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
كش مكان تبریز شد آن چشمه رواق را
عالمی كرده خرابه از برای یك كرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
پا نهادی بر فلك از كبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
سوی آن چشم نظر كن كه بود مست تجلی
كه در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعلهها را
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر كی او را
ز چنین شكرستانی برسد چنین تقاضا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
كه دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشك شدهست آب از این سو بگشا
چشم بد دور از آن رو كه چو بربود دلی
هیچ سودش نكند چاره و لا حول و لا
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
با منی وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی كردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
اغنیا خشك و فقیران چشم تر
عاشقا بیشكل خشك و تر بیا
اشكوفهها شكفته وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشكوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمك چو دریا كردست دیدگان را
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفكند ز چشمت آن شهریار بینا
بر چشمه ضمیرت كرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
هر جا كه چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این بار جام پر كن لیكن تمام پر كن
تا چشم سیر گردد یك سو نهد حسد را
بیدار كن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان كوری چشم بد را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشك بهشت گردان امروز كوی ما را
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
سوی پری رخی كه بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
سرو اگر سر كشید در قد تو كی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را
نرگس در ماجرا چشمك زد سبزه را
سبزه سخن فهم كرد گفت كه فرمان تو را
سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیدهای
گفت من از چشم بد مینشوم خودنما
نگر به عیسی مریم كه از دوام سفر
چو آب چشمه حیوانست یحیی الموتی
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور كرد چرا
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
رسید وحی خدایی كه گوش تیز كنید
كه گوش تیز به چشم خدای بین كشدا
چه جرم كردی ای چشم ما كه بندت كرد
بزار و توبه كن و ترك كن خطاها را
كجاست بحر حقایق كجاست ابر كرم
كه چشمهای روان داده است خارا را
كجاست كان شه ما نیست لیك آن باشد
كه چشم بند كند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت كه ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس كبری را
ز چشم بند ویست آنك زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
زهی پیاله كه در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
از چشمه جان پر كرد شكم
كای تشنه بیا ای تشنه بیا
از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان ای چشم رضا
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو كه تویی چشمه وفا
ز دو چشمت خیال او نشدی یك دمی نهان
كه دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست كند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم كند
چشم خوشش بر خلل چشمها
ای كرمت شاه هزاران كرم
چشمه فرستی جگر خاره را
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل كن آن قصه و افسانه را
بشكند آن چشم تو صد عهد را
مست كند زلف تو صد شانه را
گرم شوی شب تو به خورشید غیب
چشم تو را باز كند توتیا
روز پی كسب و شب از بهر عشق
چشم بدی تا كه نبیند تو را
بیند چشمش كه چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
قصه آن چشم كی یارد گزارد
ساحر ساحركش فتانه را
از چشم یعقوب صفی اشكی دوان بین یوسفی
تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بیخوابی تا غم نخوری امشب
از آن آبی كه چشمه خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آن چنان آب
زهی سرچشمهای كز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چه رونق دارد از مجلس جان
زهی چشم و چراغ جان اصحاب
برون كن خواب را از چشم اسرار
كه تا پیدا شود اسرار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
آن چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
هیچ میدانی چه میگوید رباب
ز اشك چشم و از جگرهای كباب
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر كه بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
چشم در عین و غین افتادست
كار بگذشت از سال و جواب
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوختهای ما را بر چشمه این دولت
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوانست
تو می دانی كه ما چندان نپاییم
ولیكن چشم مستت را شتابست
تو چشم آتشین در خواب میكن
كه ما را چشم و دل باری كبابست
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری كه آن یك قطره آبست
كسی كو جوهر خود را ندیدهست
كسی كان ماه از چشمش نهانست
مكرر بنگر آن سو چشم میمال
كه جان را مدرسه و تكرار اینست
عجب ترك خوش رنگ این چه رنگست
عجب ای چشم غماز این چه شیوهست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
كدامست و كدامست و كدامست
دو چشم آهوانش شیرگیرست
كز او بر من روان باران تیرست
چرا این خاك همچون طشت خونست
كه چشم ساقی اسرار مستست
مده پند و مبر خونم به گردن
كه چشم دلبر كین دار مستست
میری مطلب كه میر مجلس
گر چشم ببستهست بیناست
گویم سخن شكرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست
بس كشته زنده را كه دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
چشمهای خواهم كه از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم كه از وی مرده را آسایش است
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
چون خیالت بر كه آید چشمهها گردد روان
خود گرفتم كاین دل ما جز كه و جز خاره نیست
هر كه روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
هر كه نرگسها بچیند دسته بند عاملست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست
چشم پرنور كه مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلك لرزانست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
كتش چهره او چشمه گه حیوانست
چشم نرگس نشناسد ز غمش كاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنك او در پس غمزهست دل خست كجاست
چشم بند ار نبدی كه گرو شمع شدی
كفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست
ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شكوفه رخ پژمرده بباریده خوش است
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از كنعان كیست
نرگس چشم بتان ره میزند
آب این نرگس ز نرگسدان كیست
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
كو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
امروز جان بیابد هر جا كه مردهای است
چشمی دگر گشاید چشمی كه اعمش است
هر ممنی كه ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق كافرست
ای آنك بادههای لبش را تو منكری
در چشم من نگر كه پر از می چو ساغرست
ای سیمبر به من نظری كن زكات حسن
كاین چشم من پر از در و رخسار از زرست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از كی خواهم و آن چشم خود كه راست
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مباركست
با داردار وعده وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آنك خوب و شكرلب برادریست
ای گل و گلزارها كیست گواه شما
بوی كه در مغزهاست رنگ كه در چشمهاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
كز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
چاره روپوشها هست چنین جوشها
چشمه این نوشها در سر و چشم شماست
چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند
زانك مسلم شده چشم ورا ساحریست
دلو دو چشم مرا گر چه كه كم نیست آب
مردمك دیده را چاه ذقن واجبست
بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت كه كجاست
وجود من به كف یار جز كه ساغر نیست
نگاه كن به دو چشمم اگرت باور نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
به جای دارو او خاك میزند در چشم
بدان گمان كه مگر سرمه است و خاك و دواست
فراق دوست اگر اندكست اندك نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست
به حق روی چو ماهت كه چشم روشن كن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست
به چشمهای كه در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم كه چشمه پرخونست
بیا بیا كه مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین كه مرا بیتو چشم جیحونست
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
پدید باشد مستی میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
مژده از بخششی كه نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
ذره خیر بیگشادی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست
امشب از چشم و مغز خواب گریخت
دید دل را چنین خراب گریخت
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
چشم كی دیدست در این باغ كون
رقص گلی كان ز هوای تو نیست
ابروی غماز اشارت كنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
اشكی كه چشم افروختی صبری كه خرمن سوختی
عقلی كه راه آموختی در نیم شب گمراه شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
لعلت شكرها كوفته چشمت ز رشك آموخته
جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میكنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میكنند
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا كه آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
چشم تو ناز میكند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمك تو را بود ناز دگر كه را رسد
چشم تو ناز میكند لعل تو داد میدهد
كشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم كشید خنجری لعل نمود شكری
بو كه میان كش مكش هدیه به آشنا رسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به كناره میرود مه به كنار میرسد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
نه هر كلكی شكر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنه سر گر نمیگنجی كه اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد كه سر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی كه آبی بر جگر دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
بدان در پیش خورشیدش همیدارم كه نم دارد
بتی كو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد
كجا آمد كجا آمد كز این جا خود نرفتست او
ولیكن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
همیزد چشمك آن نرگس به سوی گل كه خندانی
بدو گفتا كه خندانم كه یار اندر كنار آمد
ایا ای دل برآور سر كه چشم توست روشنتر
بمال آن چشم و خوش بنگر كه بینی هر چه آن باشد
درآ ساقی دگرباره بكن عشاق را چاره
كه آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شكار آمد
بنفشه در ركوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمكش میزد كه وقت اعتبار آمد
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
كه حیفست آن كه بیگانه در این شب قد و خد بیند
خصوصا اندر این مجلس كه امشب در نمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین كه صدساله رصد بیند
مراد دل كجا جوید بقای جان كجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش كه در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
كه او خواهد كه هر لحظه ز حال بد بتر باشد
چو كور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
به غیر خانه وسواس جای كور و كر چه بود
اگر این لشكر ما را ز چشم بد شكست افتد
به امر شاه لشكرها از آن بالا فروآید
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
كه آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند
آن آهوی شیرافكن پیداست در آن چشمش
كو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبد كان در دریای دگر دارد
چون تاج ملوكاتش در چشم نمیآید
او بیپدر و مادر عالی نسبی باشد
آن مه كه ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم كجا خسپد كو چون تو شهی یابد
شادی و فرح بخشد دل را كه دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
والله كه نیندیشد هر زنده كه جان دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او كان خوب ختن دارد
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
آب حیوانش را حیوان ز كجا نوشد
كی بیند رویش را چشمی كه فرازآمد
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
كز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
شقه علم عالم هر چند كه میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
بیرون سبب باشد اسرار و عجایبها
محجوب بود چشمی كو جمله سبب بیند
خاموش كن و بیلب خوش طال بقا میزن
میترس كه چشم بد بر طال بقا كوبد
گر چشمه بود دلكش دارد دهنت را خوش
لیكن همه گوهرها دریای عدن دارد
صد پرده در پرده گر باشد در چشمی
ابروی كمان شكلش از تیر همیدرد
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصه خوبان كه بنامند برافتاد
بس چشمه حیوان كه از آن حسن بجوشید
بس باده كز آن نادره در چشم و سر افتاد
یك نیم جهان كركس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو كركس سوی مردار مدارید
كه چشم حقد یوسف را نداند
كه بانگ چنگ گوش كر نگیرد
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
كه آن گوهر در این دریا كجا شد
ز قد پرخم من در ره عشق
بر آب چشم من پل میتوان كرد
در چشم من آی تا تو هم بینی
یك تن كه به صد هزار جان ماند
چشم از نظرش چه مست میگشت
وز قند لبش دهان چه میشد
كمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حكیم و تیز و استاد
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی
مویی در چشم نیست اندك
زنهار كه سرمهای بسایید
چون چشم ز موی پاك گردد
در عشق چو چشم پیشوایید
كفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
سر مكش از وی كه چشمش غارت ایمان كند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین كنند
دیدم آن جا پیرمردی طرفهای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود
چشم تو در چشمها ریزد شرابی كز صفا
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین كند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی كه هست
چشم آهو تا شكار شیر آن آهو كند
چونك از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو كی دوادو بر نشان جو كند
آن زمانی را كه چشم از چشم او مخمور بود
چون رسیدش چشم بد كز چشمها مستور بود
چشم بد خستش ولیكن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مكن
آن مه نادر كه او در خانه جوزا نبود
یا به قاصد رو ترش كردی ز بیم چشم بد
بر كدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
فخر جمله ساقیانی ساغرت در كار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
دی دل من میجهید و هر دو چشمم میپرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
شاد شد جانم كه چشمت وعده احسان نهاد
ساده دل مردی كه دل بر وعده مستان نهاد
هم لبان میفروشت باده را ارزان كند
هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان كند
هر كه را در چشم آرد چشم او روشن شود
هر كه را از جان برآرد عرقه جانان كند
از كف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه كنید
در خمار چشم مستش چشمها روشن كنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه كنید
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
به چه چشمهای كودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار كویش سر توتیا ندارد
دل و جان به آب حكمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاكدان نماند
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شكرینت
به دو زلف عنبرینت كه كساد عنبر آمد
یار آن صورت غیبند كه جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره كش و بیمارند
چشمهاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج كه در سر دارند
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
آنك چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفكن یوسف كنعان چه كند
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست
چشم روشن نفسی كان ز جهان تو بود
چشم شوخ تو چو آغاز كند بوالعجبی
آدم كافر و ابلیس مسلمان آرند
چشم اقبال به اقبال شما مخمورست
این دلیلست كه از عین عیان میآید
نقشهای فسرده بیخبروار مرده
ز انعكاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوشهاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشمهاشان ز چشمش قابل منظر آید
كم كند از لقاشان بفسرد نقشهاشان
گم شود چشمهاشان گوشهاشان كر آید
باز چون رو نماید چشمها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقههای عشق تو در گوش باد
مكرهای دشمنان در گوش كرد
چشم خود بر یار دیگر باز كرد
این جهان چشمست و او چون مردمك
تنگ میآید جهان زین مرد خرد
از پی لعلش گهربارست چشم
این گهر را لعلش استاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود
نرگس چشمی كز این بحر آب یافت
در شناس بحر اعمش چون بود
چشم دل بگشا و در جانها نگر
چون بیامد چون شد و چون میرود
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود
چشم آلوده مكن از خد و خال
كان شهنشاه بقا میآید
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت كی مستدیر باشد
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
این گنده پیر دنیا چشمك زند ولیكن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هر یكی
چون آن به هم رسید كسیشان جدا نكرد
از چشم ممن آب ندم میكند روان
تا سینه را بشوید از كینه و جحود
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
كاین جا حدیث دیده و دیدار میرود
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشمها شده حیران چشم او
كان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
اكنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشمها شده حیران چشم تو
كه صد هزار رحمت بر چشمهات باد
بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو
هر جان كه دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم كه چشم چرخ چنین چشم هیچ دید
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
آن چشم نیك را نرسد هیچ چشم بد
كو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد
دل میجهد نشانه كه دلدار میرسد
آن گوش انتظار خبر نوش میكند
وان چشم اشكبار به دیدار میرسد
كوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
كز چشمها نهانترم از بیم و از امید
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
وان چشم كو چو برق همیسوخت خلق را
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد
آه كه دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
چشم همه خشك و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
رغم حسودان دین كوری دیو لعین
كحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
سرمه كشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوكش همچو سپر میرود
چونك به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت كه هل من مزید
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
كه در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو كدو شد
عجب مدار ز كوری كه نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری كه اشك غربت بارد
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر كویی تو را چو كبك دواند
مثل شدست كه انگور خور ز باغ مپرس
كه حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیك خواجه ز نقش دگر قبا سازد
بگو به گوش كسانی كه نور چشم منند
كه باز نوبت آن شد كه توبهها شكنند
خنك كسی كه چو بو برد بوی او را برد
خنك كسی كه گشادی بیافت چشم گشود
ز گرد چون و چرا پردهای فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
هزار چشمه شیر و شكر روان شد از او
شكاف كرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار كس بكشد زار زار و یك شمرد
هزار ساغر مینشكند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
دو پای یوسف آماس كرد از شبخیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
ادیم روی سهیلیم هر كجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر كجا بگشاد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود كند
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی كه خام بود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
كه آفتاب ستا چشم خویش را بستود
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر كس مستر و مغمود
ولی به چشم تو من رنگ كافران دارم
كه چشم خیره كشت بیندم غزا خواهد
ز راه غیرت گوید كه تا بپوشاند
رها كند سر چشمه حدیث پا گوید
نمیهلند كه مخلص بگویم اینها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را كه شیء باشد
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید
اگر از او لطف بیشمار بازآید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
ز خاك تبریز او را مگر نثار كنید
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
به دست خویش تو در چشم میفشانی خاك
نه آن كه صورت نو نو عیان نمیآید
به حارسان نكوروی من خطاب كنید
كه چشم بد را از یوسفان به خواب كنید
زنید خاك به چشمی كه باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب كنید
بفشان گل كه گلشنی همه را چشم روشنی
به كرم گر نظر كنی چه شود چه زیان شود
منتظر باش و چشم بر در دار
كو نظر را در انتظار نهاد
آهوان صید چشم او گشتند
چونك رو جانب شكار نهاد
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله كور و كر میرند
در سر هر كه چشم عبرت نیست
خوار و بیاعتبار خواهد بود
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار كند
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
دوش دل عربده گر با كی بود
مشت كی كردست دو چشمش كبود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
والله منت همه بر جان اوست
هر كه سوی چشمه حیوان شود
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش
مرا بگو كه در آن حلقههای گوش چه بود
شمشیرها جوشن شود ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود چون از تو آید یك نظر
رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر
عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشك لبی و چشم تر مایده بین ز خشك و تر
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
ای چشم كه پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
سودای تو میآرد زان می كه نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
ار زانك گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محك داری اندر رخ من بین زر
با طفل دوروزه كس از شاهد و میگوید
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر
من در تو نظر كرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و كرشم تو صد فتنه و شور و شر
گفتم بتكی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
آن جوهر بیچونی كز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
بر نقد زن ای دوست كه محبوب تو نقدست
ای چشم نهاده همه بر بوك و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی كه رود مستی آن كله سر بر
یك لحظه بنه گوش كه خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عیسی وار دیگر
به چشم جان چه دریا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انكار
چه خون آشام و مستسقیست این دل
كه چشمم مینگردد ز اشك و نم سیر
میخندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
میگوید چشم او به تسخر
خوش میگویی بگو دگربار
میگرید بیخبر ولیكن
صد چشمه شیر از او در اسرار
آن روح لطیف صورتی شد
با ابرو و چشم و رنگ اسمر
چشمی كه ز چشم من طرب یافت
شد روشن و غیب بین و مخمور
چون خوش نبود چنین خرابی
بگشای دو چشم عقل و بنگر
دارد درویش نوش دیگر
و اندر سر و چشم هوش دیگر
در بزم رضای تست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
گر ندانی كرد آن سو زیرزیرك مینگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
عارض رخسار او چون عارض لشكر شدست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از كه گیری زان دو چشم پرخمار
بر لب دریای چشمم دیدهای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
معده را پر كردهای دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد كنچ میجستی بگیر
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد كناره ور تو را گیرد كنار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیك اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو
لیك پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
نظرش به سوی هر كس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
چون كه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان بردهای از ظلمت چشم
چشمت از خاك در شاه شود خوب و منیر
خنك آن چشم كه گوهر ز خسی بشناسد
خنك آن قافلهای كه بودش دوست خفیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همهست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بحر خونست ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
پیش چشمت سركش روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشك و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر كن از خوبی و فر
نرم نرمك سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
سوسمار از آب خوردن فارغست
مر ورا با چشمه و سقا چه كار
رو به بالا میكنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
لیك چشم نیك و بد آمیختهست
قلب را هر كس بنشناسد ز زر
من زیانها كردهام من دیدهام
زخمها از چشم هر بیپا و سر
چشم بد دیدیم ما كز زخم او
روسیه گردد عیان شمس و قمر
دور باد از رزم شیران چشم سگ
دور باد از مهد عیسی كون خر
تیر پرانست از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر
چشمه خضر تو را میخواند
كه سبو كش دو سه فرسنگ بیار
بر منبرست این دم مذكر مذكر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
چشمی كه غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد
كو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
چشمی كه دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
درده از آن شراب كه اول بدادهای
زان چشمهای مست تو بشكن مرا خمار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندیشه میكنی كه رهی از زحیر و رنج
اندیشه كردن آمد سرچشمه زحیر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر كشد عشوه هندو مخر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
زانك تو در سردسیر داشتهای رخت خشك
خشك لب و چشم تر بودهای از خشك و تر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار
خداست سیركن چشم اولیا و خواص
كه رستهاند ز خویش و ز حرص این مردار
دو چشم كشته به زنده بدان همینگرد
كه ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
در آن زمان كه عسلهای فقر میلیسیم
به چشم ما مگسی میشود سپه سالار
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
كه هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
ز احولی بگریز و دو چشم نیكو كن
كه چشم بد بود آن روز از جمالم دور
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
به آب چشم بگویش كه از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو كافور
چو چشم بینا در جان تو همینرسد
كسی كه چشم ندارد یقین بود معذور
به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرك مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلك سجودكنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
كه نفس مینگشاید به سوی شاه نظر
چشم كو تا كه جانها بیند
سر برون كرده از در و دیوار
خلق را زیر گنبد دوار
چشمها كور و دیدنی بسیار
جور او كش از آنك شورش دل
نور چشمست یا اولوالابصار
خاك كفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوشوار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
چشم در آن باد نهادست خس
كو كشدش جانب هر دشت و غار
میزندم نرگس چشمك خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
گفت كه هست آب ولی كوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
سرمه نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلك را راست گردیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
دلا از سنگ صد چشمه روان كن
كه احسان موفا داری امروز
در خشم مكن تو چشم خود را
وان فتنه خفته را مینگیز
گر همیخواهی كه بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز
چشمی كه غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
چند پرسی شمس تبریزی كی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
ای مگس دل با لب شكر مپیچ
چشم بادامست از بادام ترس
دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس
زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون خوش
ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش كند
دان مثل بیشی او سركه بسیار ترش
بگفت ابروش تكبیری بزد چشمش یكی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلكش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل كش
آن ماه كه میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم دركش و میبینش
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
دل سجده كنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
اندك اندك روی سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
چشم كژبین را بگفتم كژ مبین
كس كند باور گل خندان ترش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلك سر آمد ما چشم روشنیمش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
میگفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا كلاهش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
گر منكری گریزد از عشق نیست نادر
كز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
آینهام من آینهام من تا كه بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا كه بدیدم چشم سیاهش
چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
كه سیل سیل روانست اشك دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب
ز اشك بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر كجا كه بیماریست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
دل از بریشم او چون كلابه گردانست
كلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
كه دل ز غیرت شه واقفست و از نازش
گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گویند اشك چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
كان زمردیم ما آفت چشم اژدها
آنك لدیغ غم بود حصه اوست وااسف
كان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنك اسیر غم بود حصه اوست وااسف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام كی بگذارم طواف
عجب كه كرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته ملوك بر اطراف
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در كار پنهانك
با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر
میگفت به زیر لب لا تخدعنی والك
به خاك پای تو هر دم همیكنند پیغام
هزار چشم كه ای توتیا سلام علیك
دست را بر چشم خود نه گو به چشم
چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ
ز سنگ چشمه روان كردهای و میگویی
بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان كرد آب و هر دو سنگ
هست صلاح دل و دین صورت آن ترك یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
شعله نور آن قمر میزد از شكاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیك نام دل
غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم
كه گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
عنان از من چنان برتافت جایی شد كه وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
پس خمش كردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی كه نیاید به زبان و به سجل
خواب شب بر چشم خود كردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كر و فر و رونق و لطف و كمال گل
چشم گشا عاشقا بر فلك جان ببین
صورت او چون قمر قامت من چون هلال
چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست
گفت كه با روی من شب بود اینك محال
چشم تو با چشم من هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سال
چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
هر آن دلی كه به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش صد هزار چشم كمال
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بین به چشم خلق غزل
غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جانها ای دل
در حبس تن غرقم به خون وز اشك چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاك می مالیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نكو من دیبهها پوشیدهام
از نقشهای این جهان هم چشم بستم هم دهان
تا نقش بندی عجب بیرنگ و بو آموختم
آمد خیال خوش كه من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر كز كوی خمار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین كان جا سبكبار آمدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونك زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
سر بنهم پا بكشم بیسر و پا می نگرم
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
كف به كف یار دهم در كنف غار روم
ای كه تو شاه چمنی سیركن صد چو منی
چشم و دلم سیر كنی سخره این خوان نشوم
چشم بدی كه بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشادهام
دلم پر گشت از مهری كه بر چشمت از او مهری
اگر در پیش محرابم وگر كنج خراباتم
به هر جا كه روم بی تو یكی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی كه دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم
خمش كردم كه آن هوشی كه دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان كه چشمی هوش بین دارم
یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او چه بند بوالحسن باشم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نكته می گوید
كه غمزه چشم و ابرو را نمیدانم نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف كه چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم نمیدانم
یاران كه چه یاریدم تنها مگذاریدم
چون عشق ملك بردهست از چشم بشر خوابم
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی
چه حیله كنم تا من خود را به تو دردوزم
از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما در زردی سیما هم
بیخود شدهام لیكن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم
ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
وان روز كه چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
چون جوی شد این چشم ز بیآبی آن جوی
تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم
از چشمه بونواس مگر آب نخوردی
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم
برای طبع لنگان لنگ رفتم
ز بیم چشم بد سر نیز بستم
كجا آن مه كجا آن چشم دوشین
كجا آن گوش كانها می شنیدم
گلابه چند ریزی بر سر چشم
فروشو چشم از گل من عیانم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و كوزه و ساغر بگیریم
كمینه چشمهاش چشمی است روشن
كه ما از نور او صد فر بگیریم
سبوی جسمم از چشمهات پرآب است
مكن ای سنگ دل مشكن سبویم
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشمها پنهان بگوییم
مرا در چشم خود ره ده كه خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشمها را كور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
كه من آن چهره پرنور خواهم
من چشم شدم همه چو نرگس
كان نرگس پرخمار دیدم
من ماهی چشمه حیاتم
من غرقه بحر شهد و شیرم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شكار كرد جان را
ما دیده در آن شكار داریم
كز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم
چون چشم نظر كند بجز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف كرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود بركندهام
من ز ابر چشم خود بر كشت جان باریدهام
چشم بگشا جان نگر كش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زانك من بر روزنم
ذرههای تیره را در نور او روشن كنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان كنیم
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شكر ایزد را كه من زین دلبری را یافتم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاك بسوزی سزد ایرا كه سپندم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یك جان كه تویی آن به كس اقرار ندارم
منم آن باز كه مستم ز كله بسته شدستم
ز كله چشم فرازم ز كله دوز خموشم
تن ما را همه جان كن همه را گوهر كان كن
ز طرب چشمه روان كن به سوی باغ و بهارم
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بكشم پای بمیرم
ز جبین زعفرانی كر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی كه كس نداند به ضمیرشان دویدم
چه حدیث است كجا مرگ بود عاشق را
این محالت كه در چشمه حیوان میرم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نكنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
چشم بستی به ستیزه كه تماشا نكنم
چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
جز ز فتان دو چشمت ز كی مفتون باشیم
جز ز زنجیر دو زلفت ز كی مجنون باشیم
زهر بر یاد یكی نوش تو ای آهوچشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
عاشقی چه بود كمال تشنگی
پس بیان چشمه حیوان كنم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیك اگر چه معجبم
چشم تیراندازش آنگه یافتم
كه ز تیر خركمان نگریختم
چشم می بندم به هر دم تا به دیر
زانك بیتو با نظر خوش نیستم
ای دل اندك نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
چشم نرگس خیره در من ماندهست
كز میان باغ و بستان می روم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بیپناه توتیا نشكیفتم
یك دمم چشمه خورشید كند
یك دمی جمله شبستان كندم
من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم
این چنین آینهای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش كان مست كرد مستم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی كه بینظیرم
عالم گرفت نورم بنگر به چشمهایم
نامم بها نهادند گر چه كه بیبهایم
از چشم ترك دوست چه تیری كه خوردهام
وز طاق ابروش چه كمانی خریدهام
ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم
باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم
می مالم این دو چشم كه خواب است یا خیال
باور نمیكنم عجب ای دوست كاین منم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شكر همچو چشمه و در صبر خارهایم
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم
بگشای چشم خود كه از آن چشم روشنیم
حاشا كه چشم خویش از آن روی بركنیم
این نقشها نشانه نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش
به چشم لطف نظر كن به جمله آثارم
بیا به پیش كه تا سرمه نوت بكشم
كه چشم روشن باشی به فهم اسرارم
همه جمال تو بینم چو چشم باز كنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم
نگفتمت مرو آن جا كه آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت كه صفتهای زشت در تو نهند
كه گم كنی كه سرچشمه صفات منم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته كند
به بوی عنبریش چشمها فرازروم
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
بهانه كرد كز این آب جامه می شویم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
كه تویی آفتاب و مهتابم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا كنون جان درفشان دارم
در طریقت دو صد كمین دارم
لیك صد چشم خرده بین دارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
سیم با یار خوش عذار خوریم
خدمت چشم پرخمار كنیم
صورت من ناید در چشم سر
زان كه از این سر نیم و زان سرم
ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی كنی میلی كنی روشن شود چشمان من چشمان من
یك لحظه داغم می كشی یك دم به باغم می كشی
پیش چراغم می كشی تا وا شود چشمان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
دزدیده چشمك می زدی همراز خوبان می شدی
دستك زنان می آمدی كو یك نشان ز آنها كنون
گفتم كه چونی در سفر گفتا كه چون باشد قمر
سیمین بر و زرین كمر چشم و چراغ مرد و زن
ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
كمد به میرابی دل سرچشمه انهار من
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشك لب
نبود كسی بیدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
بینور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین
بیجان جان انگیز او ای جان من رو جان مكن
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن كند
وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاك من
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یك لحظه داغم می كشی یك دم به باغم می كشی
پیش چراغم می كشی تا وا شود چشمان من
عشق تو را من كیستم از اشك خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
دریای چشمم یك نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یك زمان لعل خوشت از كان من
نك چشم من تر می زند نك روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یك زر ز زرافشان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی كو شود از آتش پنهان من
زین سو بگردان یك نظر بر كوی ما كن رهگذر
برجوش اندر نیشكر ای چشمه حیوان من
ای نور افلاك و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حكمت حق صخره و خارا دل من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشك می شوم
تا نرسد به چشم بد كر و فر ولای من
گفت كه چشم بد بهل كو نخورد جز آب و گل
چشم بدان كجا رسد جانب كبریای من
خانه هر فرشتهام سینه كبود گشتهام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما كه همچنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا كه همچنین
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ كن سوی چراغدان مكن
گشته خیال روی او قبله نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی كم مكن از شرار من
چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
تیره نگشت آن صفا خیره شدهست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حركات نقش طین
تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شكر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
كمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
كه سرگردان همیدارد تو را این دور و این دوران
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرك به هنگام سكون رفتن
چه خنجر می كشی این جا تو گردن پیش خنجر نه
كه تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاك تغزیلا
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
ز چشم روز می ترسم كه چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می ترسم كه شب فتنه است و آبستن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند كاسه سوراخ خود پیمانگی كردن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش نمیخواهد گران جان را فریبیدن
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
كه طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
نشانیهاست در چشمش نشانش كن نشانش كن
ز من بشنو كه وقت آمد كشانش كن كشانش كن
چه دانستم كه این سودا مرا زین سان كند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را كند جیحون
ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
یا رب چه سبك روحی بر چشم و سرم بنشین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
خامش كه نمیگنجد این حصه در این قصه
رو چشم به بالا كن روی چو مهش می بین
كو چشم كه تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان
وان دم كه تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان
تابوت كسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو كم تركوا برخوان
دانی كه كجا جویی ما را به گه جستن
در گردش چشم او آن نرگس آبستن
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسكین
ماننده كاریزی بیتیشه و بیمیتین
ای كار دو چشم تو بیجرم و گنه كشتن
وی كار دو لعل تو حاجات روا كردن
زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز
از آن چشم كرشمه وزان لب شكرافشان
تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته
نظر ز تو گشاید چو چشم پیر كنعان
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن
چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
گر آن مه را نمیبینی ببینی
چو چشمت را بپیچاند خمش كن
چو مستان گرد چشمت حلقه كردند
كی بنشیند دگر بالای مستان
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون كن
میان جان چاكر كار كردی
به پیش چشم چاكر همچنین كن
ولی همراهی و با تو بسازم
كه چشم من به روی توست روشن
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یكی دریای دیگر پرگهر بین
ز چشمه چشم پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
منكر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
در كفن پیچید بینید ای عزیزان كوه قاف
چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان
اشك چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
چون ببینی بر فلك مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پرشر یاد كن
لب ببند و خشك آر و هر چه بینی خشك و تر
در لب و چشمم نگر زان خشك و زینتر یاد كن
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم كم شود
هر كسی را ره مده ای پرده مژگان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل كنم از چشمه حیوان من
چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون
چو مداهن نرم سازی چیست پیش یدهنون
زان فروبسته دمی كت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین
همچو چشم كشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است
پرده بود انگشتری كای چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
شمع كی بدنام شد گر نور او بستد لگن
نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمك می زند
كاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه كن
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر كنار چشمه خفته در میان نسترن
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میش در جوش گردد چشم و جان كافران
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش صد درخش كاویان
در غریبستان جان تا كی شوی مهمان خاك
خاك اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منكران مسمار زن
عقل از بهر هوسها دارداری می كند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از كرم
كز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
چشم نرگس را مبند و چشم كركس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش كم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید كه رویش را مبین
گر به ظاهر لشكر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر كان دولت جانی است آن
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آنك بر ترك طرازی كرد ناز راستین
ملك جانیها نه ملك فانیی جسمانیی
تا شود جانها ز ملكش چشم باز راستین
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی كه هستت ببر اختیار مستان
صنما به چشم شوخت كه به چشم اشارتی كن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی كن
بر كلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی
پیش بیچشم به جد شیوه ابروی مكن
هر كی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم كژ او فرض بود خندیدن
شمس تبریز سخنهای تو می بخشد چشم
لیك كو گوش كه داند سخنت بشنیدن
چشم دل داند چه دید از كحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وآنگه اندر كنج چشمت صد نشان
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیشها بر كوری ایشان مكن
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشك مشك آورده از اشك روان
ای محو راه گشته از محو هم سفر كن
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر كن
تا بشكنی شكاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر كن
از پرتوی كه افتد در چشمها ز رویش
خارش چه افتد از وی در چشمهای كوران
هر سو كه خشك بینی تو چشمهای روان كن
هر جا كه سنگ بینی از عكس خود گهر كن
خالی شدهست و ساده نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا كه همچنین كن
چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
گفته به كودكانش بابا كه همچنین كن
در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند كن
سبزه پیاده میدود اندر ركاب سرو
غنچه نهان همیكند از چشم بد جبین
از تو كدو گریخت رسن بازیی گرفت
آن نیم كوزه كی رهد از چشمه معین
بیدست میكشی تو و بیتیغ میكشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه كشان
در طرههاش نسخه ایاك نعبد است
در چشمهاش غمزه ایاك نستعین
ما خشك لب شویم چو تو خشك آوری
چشم مرا به اشك چه تر میكنی مكن
چشم حرام خواره من دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر میكنی مكن
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع كسی
هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان
خواجه به خویش آ یكی چشم گشا اندكی
گر چه نه بر پای توست اندك و بسیار من
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
پیش چو من كیقباد چشم بدم دور باد
شرم ندارد كسی یاد كند از كهان
چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من
چشم منی تو گوش منی تو
این دو بگفتم باقی میدان
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت كوران
تو راست حكم كه گویی به كور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی كه گفت آن الكن
زمانه روشن و تاریك و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مكن
تو چشم تیز كن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن
بلی ز گلشن معنی است چشمها مخمور
ولیك نغمه بلبل خوش است در گلشن
اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
كه آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
بلندهمتی و چشم تنگ ترك مرا
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بكن
نه چشم تنگ خسیسم ولیك ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره كن
ور تو ای استاسرا متهم داری مرا
روی زرد و چشم تر میدهد از دل نشان
رحمی نكند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من
من خشك لبم من چشم ترم
این است مها خشك و تر من
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله كن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین كن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین كن
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملك دیده گریان من
جوش برآورد و روان كرد آب
از شفقت چشمه حیوان من
در نظرش روشنی چشم من
در رخ او باغ و تماشای من
گوش گشا جانب حلقه كرام
چشم گشا روشنی چشم بین
سجده كند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
آب روان داد ز چشمه حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بكشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز كشی
شب فعل و دستان میكند او عیش پنهان میكند
نی چشم بندد چشم او كژ مینهد ابروی او
سوزان دلم از رشك او گشته دو چشمم مشك او
كی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
رقص از تو آموزد شجر پا با تو كوبد شاخ تر
مستی كند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
كز باده گلرنگ تو وارستهایم از رنگ و بو
ای ذوق تسبیح ملك بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان میرود چشم بدان كم باد از او
خشك و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشك لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو
بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم كس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو
راست بگو نهان مكن پشت به عاشقان مكن
چشمه كجاست تا كه من آب كشم سبو سبو
نی تو حریف كی كنی ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
نور دو چشم و نور مه چون برسد یكی شود
تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری كن این شب را چراغ بیت احزان شو
دلم جوشید و میخواهد كه صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نكیر است او
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی در آن پرده چه زاری تو
ز مكر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
در خشكی ما بنگر و آن پرده تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
موسی كه در این خشك بیابان به عصایی
صد چشمه روان كرد از این خاره ما كو
زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر
ده چشمه گشاینده در این قاره ما كو
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
كه بگشادهست راه اعتبار او
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب میجو
تاریك شدهست چشم بیماهت
ما را به عصا چه میفریبی تو
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا كو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
از حلاوتها كه هست از خشم و از دشنام او
میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرك زن انوار تو انوار تو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب كو
تا نمالی گوش خود را خلق بینی كار و بار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب كو
همه عشاق كه مستند ز چه رو دیده ببستند
كه بدانند كه بیچشم توان دید به جان رو
به یكی لحظه چریدند همه جانها و پریدند
كه نباید كه ز نقصان شود از چشم نهان رو
هله دلدار بخوان باقی این بر منكر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
تن ما خفته در آن خاك به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو
در همه روی زمین چشم و دل باز كه راست
مكن آزار مكن جانب اغیار مرو
چون سبوی تو در آن عشق و كشاكش بشكست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میكش از او
چشم بد از روی خوبت دور باد
ای هزاران جان فدای جان تو
چشم گریانم ز گریه كند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
میدوید از هر طرف در جست و جو
چشم پرخون تیغ در كف عشق او
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
و این طرفهتر كه چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست
گفتم مها دو ابر تر درفشان تو
دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
بیكام و بیزبان عجب وصفهای تو
زان دم كه از تو چشم خبر برد سوی دل
دل میكند دعای دو چشم و دعای تو
میگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
غنچه گلزار جان روی تو را یاد كرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
چو مردمك تو خمش كن مقام تو چشم است
وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو
چو خواهیم كه ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنك بر لب فضلش چشم ز شربت او
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
همیكشند نهان نور از بصیرت او
نظری كن به چشم او به جمال و كرشم او
نظری كن به خال او به حق صحبت ای عمو
چو دل و چشم و گوشها ز تو نوشند نوشها
همه هر دم شكوفهها شكفد در نثار تو
چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مكان به سوی لامكان تو
بنشسته عقل سرمه كش با هر كی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده كش بر هر كجا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
ای دلنواز و دلبری كاندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
كاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی كه مخمور است و سحاره
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشك و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
فغان از چشم مكارت كز اول بود این كارت
كه پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
نوری كه از او تابد هر چشم كه برتابد
بیدار ابد یابد در كالبد خفته
خود را چو كمر كردم باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر كرده
ای روی تو رویم را چون روی قمر كرده
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر كرده
ده چشم شده جانها چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها هم پشت به خم كرده
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
ای آب روان كرده از مرمر و از خاره
ای نور روان كرده از پیه دو چشم ما
و اندیشه روان كرده از خون دل پاره
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو
یا ترك خوش ماست ز بلغار رسیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله كجایی
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
كو شیوه ابروی تو كو غمزه چشمت
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه كند چشم خمار از ره دیده
چو پر كردند گوش ما ز پیغام
توشان صد چشم بخت شاه بین ده
آن مه كه ز روز و شب برون است
كو چشم كه تا كند نظاره
چشمی كه مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشك از بریده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ماییم و دو چشم و جان خیره
بنگر تو به عاشقان خیره
از چشم سیه سپید پرخون
كز چشم بود زبان خیره
ای زهره ز چشمهای هندو
تركانه تو تیر در كمان نه
چون نكته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
ای اشك چو رفتی از در چشم
آن جا رو و سر بر آستان نه
ای دو چشمت جاودان را نكتهها آموخته
جانها را شیوههای جان فزا آموخته
زخم و آتشهای پنهانی است اندر چشمشان
كهنان را همچو آیینه صفا آموخته
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بكاشت
در میان نرگس و گل جسم من پا كوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی كوب عشق
فرقها پیدا شود از كوفته تا كوفته
عقل كل كژچشم گشته از كمال غیرتت
وز كژی پنداشته كو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
جان قفص را درشكسته دل ز تن بگریخته
چشم بر ره داشت پوینده قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین كنون در كان شده
كی بود آب كه دارد به لطافت صفت او
كه دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
ای گرفته چشمت آب از دود كفر
دود را نور عیان پنداشته
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
جادو و چشم بندی چشم كسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
بشكن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
میدید حسن خود را میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بكن حلالی در چاه بابلم نه
از آهوان چشمت ای بس كه شیر عشقت
هم پوست بردریده هم استخوان شكسته
كی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را
كاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه ای كه مایه دیدار آمده
چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
عجب عجب كه همه بحر گشت یا دیده
دو چشم تو عجمی ترك و مست و خون ریزند
كه میزند عجمی تیرهای تركانه
چو مست روی توام ای حكیم فرزانه
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم كه دیوانه است
كه جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
بمال چشم دلا بهترك از این بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
چرا مكن تو در این جا مگو چرا نكنم
كه چشم جان را گشته است این چرا پرده
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
ور سحر آن كس نیستی كو چشم بندی میكند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
شه باز را گوید كه من زان بستهام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشمهای عبهری
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد كه تو اندر مكانی میروی
چشمه شكر جوشان كنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و كلهای
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیك از پی دانگانهای
شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشادهای
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ كن نظارهای
از رخ جهان پرنور كن چشم فلك مخمور كن
از جان عالم دور كن این اندهان را ساعتی
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمهای فوارهای
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهای بركرده سر بیمعدنی از خارهای
خاموش باش اندیشه كن كز لامكان آید سخن
با گفت كی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا كه خه سودا نگر
چونك خیالت نبود آمده در چشم كسی
چشم بز كشته بود تیره و خیره نگری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آنك تو در وی نگری
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش
گفت به ابر نكته ای كرد دو چشم او تری
ور دو سه روز چشم را بند كنی باتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان كنی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشك دیدهای جوشش خنب بادهای
خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیك بلا حمایتی
چشم تو خواب میرود یا كه تو ناز میكنی
نی به خدا كه از دغل چشم فراز میكنی
چشم ببستهای كه تا خواب كنی حریف را
چونك بخفت بر زرش دست دراز میكنی
می زده مییم ما كوفته دییم ما
چشم نهادهایم ما در تو كه توتیا تویی
آنك ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنهای
آنك ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
چشم هر آنك بسته شد تابش حرص خسته شد
و آنك ز گنج رسته شد گشت گران و كاهلی
گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان به دست او بر مثل كمانمی
گاه ز نیم زلتی برهمشان همیزنی
گاه خود از كبیرها چشم فراز میكنی
پیش تو است این دم او مینبری ز یار بو
مینگری تو سو به سو پله چشم میزنی
مرد قمارخانهام عالم بیكرانهام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود كرده سقیمان را مسیحایی
اگر خواهی كه حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی كه ره بینم درآ ای چشم و بینایی
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی
بتا زیبا و نیكویی رها كن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلك ما را حشم بودی
عصای عشق از خارا كند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا مكن زین بیش بقاری
زهی صبحی كه او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
مرا چشمك زد آن دربان كه تو او را نمیدانی
كه حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه كه تا جان را بیفزایی
یكی چشمه عجب بینی كه نزدیكش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
بگفتش كور اگر آن را كه من دیدم تو میدیدی
دو چشم خویش میكندی و میگشتی تماشایی
زهی لطفی كه بر بستان و گورستان همیریزی
زهی نوری كه اندر چشم و در بیچشم میآیی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
وگر زاغ است آن خاطر كه چشمش سوی مردار است
كسی كش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد كه حرفش گلستانستی
ز یك خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است
به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی
ور او یك لطف بنمودی گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
مها چشمی كه او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او كوری روا داری
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی كه تو داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
حجاب از چشم بگشایی كه سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی كه سبحان الذی اسری
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
كه تمییز نوت بخشم اگر چه كان تمییزی
قدح در كار شیران كن ز زرشان چشم سیران كن
به جامی عقل ویران كن كه عقل آن جا بود خامی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یك سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من كژ چو ابرویی
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و كی شاید كه درپوشد لباس زشت آن عاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی كرده چشمش را
كه تا شد دیدهها محروم و كند از سیر و سیاری
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
هر آن چشم سپیدی كو سیه كردهست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
هر آن چشمی كه گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
یكی كشتی كه این دریا ز نور او بگیرد چشم
كه از شعشاع آن كشتی بگردد بحر نورانی
ز عریانی نشانیهاست بر درز لباس او
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی
از چشم چو بادامت در مجلس یك رنگی
هر نقل كه پیش آید بادام كنی حالی
ای چشم نمیبینی این لشكر سلطان را
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شكر مردن
زهر از كف تو خوردن سرچشمه حیوانی
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
هر لحظه یكی صورت میبینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی
هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من
هر رنج تو را گوید كی دفع بلا چونی
دركش قدح سودا هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی
در ممن و در كافر بنگر تو به چشم سر
جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی
ما تشنه و هر جانب یك چشمه حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا كف وهابی
ره چیست میان ما جز نقص عیان ما
كو پرده میان ما جز چشم گران خوابی
شش چشمه پیوسته میگردد شب بسته
زان سوش روان كرده آن فاتح ابوابی
گه دور بگردانی گاهی شكر افشانی
گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو
خوش خواب كه میبینم در حالت بیداری
در چشمه سوزن تو خواهی كه رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش كه
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
مه گرد درت گردد زیرا كه كجا یابد
چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی
چندانك تو میكوشی جز چشم نمیپوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی
ای چشمه خورشید كه جوشیدی از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دریدی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
انگشتك می زن كه تو بر راه صوابی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
كافزون ز زجاجهست و ز مشكات افندی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
اقبال كف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی كه سرش از لطف بخاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادوی چشم یكی شعبده خوانی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم كه در دست رضایی
آن ماهی چه خوردهست كه او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
آن شاه نشد لیك پی چشم بد این گو
گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی
بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه پری دار چرایی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نكردی
اگر خسبی نخسبد جز كه چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
كه اندیشد كه تو شرمنده باشی
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
ز چشمت ساختن نواح تا كی
ز خود پنهان شدی سر دركشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
همیپیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را مینمایی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
كه آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمه زندگی جوشید آبی
نی نه چشم زان چشمان چه گوید
چنین بیدار باشد مست خوابی
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
چه خون از چشم و دلها برگشادهست
كه تا تو چشم در عالم گشادی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
تو هم ای چشم جنس خاك بودی
بگفتی من چه بینم هم بدیدی
یكی رویی چو ماهی ماه سوزی
یكی مریخ چشمی پرخماری
ز ما رنجورتر آخر كی باشد
كه در چشمت نیاییم از نزاری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
كه شد چشمم ز تو ابر بهاری
تو خیره كشتری یا چشم مستت
كه بر خسته دلانش میگماری
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دو چشم تو بیان حال من بس
كه روشنتر از این نبود بیانی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بیبام نبود ناودانی
بر آن چشم دروغت طمع كردم
كه چون دوزخ نمودستت جنانی
به حق نور چشم دلبر من
كه روشنتر از این نبود نشانی
بسوز ای تن كه جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون كیمیایی
كه چشم بد بجز بر جسم ناید
به معنی كی رسد چشم هوایی
گشادی چشم و گوش خاكیان را
همه حیران كه چون بر میگشایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبكا
كه آب چشم با خون شهیدان
برابر میروند اندر روایی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
خمش كن چشم در خورشید درنه
كه مستغنی است خورشید از گدایی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یك جامی ز خویشم ده رهایی
زین نوع كه مات كرد دلها را
آن چشمه زندگی كجا دیدی
تا آخر كار آن ولی نعمت
چشمت بگشاد توتیا دیدی
از چشمه سلسبیل می خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
آن گرمی چشم را كه داری
نیش زهر است و شكل نوشی
ای دل خواهم كه آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
هم خود بینی جمال خود را
و آن چشم كه گوش او بمالی
مگریز ز چشمم ای خیالش
تا تازه شود دلم زمانی
آن دم كه نهان شوی ز چشمم
مینالد جان من نهانی
ای داده تو چشم گلرخان را
مخموری و سحر و دلستانی
وز ابر كه حاملهست از بحر
چون چشم عروس بین بكایی
تاریك شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی
گیرم كه جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی
در چشم تو ریخت كحل پندار
میپنداری به اختیاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا كه آن تو داری
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمه معانی
چون چشم تو وا كنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
تا چشم بر آن جهان نشیند
چاره نبود از این نشانی
بی چشمانند همچو یعقوب
بینا شده چشم و توتیا نی
تا چشم تو این بود چه بینی
در بتگه نفس نقش مانی
تا من باشی تو او نبینی
زیرا كه شب است و چشم اعمی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
گر چشم ببندم از تو كفر است
زیرا كه تو نور میفزایی
پاكی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین گر او بخواهد لیك نی زانهاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش كاستی
ای كه از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
چشمها را پاك كن بنگر كه هم در لاستی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
خود ببینی چونك بگشاید اجل چشمت ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیركی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنك بنمایی كه خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی كه ما
چشم روشن در تو آویزیم كان احسان تویی
هر كجا كاری فروبندد تو باشی چشم بند
هر كجا روشن شود آن شعله تابان تویی
آن یكی محبوب این و باز او مكروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
كودكی لعلین قبایی خوش لقایی شكری
سروقدی چشم شوخی چابكی برجستهای
ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی
در میان حلقههای شور و غوغا بودمی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بیچشمان مقالات خطا بشنودهای
گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی محكمی پیرانهای
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه
سخت ارزان میفروشی لیك انبان میخری
در دو چشم من نشین ای آن كه از من منتری
تا قمر را وانمایم كز قمر روشنتری
هر طرف آید به دستش بیصراحی بادهای
هر طرف آید به چشمش دلبری عیارهای
چشم مرده وام كرده جان ز بهر عشق او
ز آنك در دیده بدیده جان از آن سر پایهای
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن تركانه چشم كافر یغماییی
ای صبا جانم تو را چاكر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم كنی خاك كفش بخشاییی
ای گشاده قلعههای جان به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
با كدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهای
با كدامین پای راه بیرهی بسپردهای
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
كز درون بحر دانش صافیی نی دردهای
چو بسی قحط كشیدم بنما دعوت عیدم
كه نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی
همه را گوش بگیری شنوایی برسانی
همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان
نه مسیحی كه به افسون به دمی چشم گشایی
قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز كسی اگر نداری
صنما ز چشم مستت كه شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی
به دو چشم شوخ مستت كه طرب بزاد از وی
كه تو روح اولینی و ز هیچ كس نزادی
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
كه گذاشت خاك خاكی و گذاشت خار خاری
رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس
كه به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
تو برسته از فزونی ز قیاسها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شكر چرایی
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهدهای
همچو نایم ز لبت میچشم و مینالم
كم زنم تا نكند كس طمع انبازی
آب حیوان بكش از چشمه به سوی دل خود
ز آنك در خلقت جان بر مثل كاریزی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود
كی درآید به دو چشمی كه تو را دید خسی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آنك از چشمه او جوش كند دیده وری
چشم غیرت ز حسد گوش شكر را كر كرد
ترس از آن چشم كه در گوش شكر ریخت كری
مردم چشم كه مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل گر چه كه صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان ساكنی و مستتری
خیز كامروز همایون و خوش و فرخندهست
خاصه كه چشم بر آن چهره فرخنده زنی
گر بباری تو چو باران كرم بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب كنی
چه شود گر من و تو بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یكی كوری چشم ثنوی
ای كه تو چشمه حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را كی بگوید چو منی
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
چشمه زندگانی گلشن لامكانی
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها تا سحر بگریستی
لیك بیعقلی نگرید طفل نیز
ور نه چشم گاو و خر بگریستی
چشم نرگس چون به ترك خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خارهای
چشم بد گر چه كه آن چشم من است
دور بادا از چنین رخسارهای
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر كجا سحارهای
كی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خركمان بگریختی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه جوش جوش سرمدی
این دو چشم اشكبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر بلی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون میروی
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چونك دیده اعتباری دیدهای
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد عثاری دیدهای
ور نه غیرت خاك زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
هست چشمش قلزم مستی نعم
هست جعدش مایه سودا بلی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
چشم جان میدید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری شادهای
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره
اكنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
گر چه به زیر دلقی شاهی و كیقبادی
ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد كز بخت در مزیدی
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته چون استر خراسی
چون چشم میگشاید در چشم مینماید
گر ز آنك ریش گاوی ور شیر هوشمندی
كشتی ز رشك ما را باری چو اشك ما را
از چشم خود میفكن چون در نظر كشیدی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا كه بیدلان را وقت سحر كشیدی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده
یا نیك سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم كن در عشق زلف شامی
گر ز آنك زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری
از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهای
وز قد من بپرس كه از كی خمیدهای
دانم كه دیدهای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهای
گر از بریده خون چكد اینك ز چشم من
خون میچكد كه بیسبب از من بریدهای
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه كوثر اشارتی
اندر دو چشم كور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون كحل از مسیح پیمبر گرفتهای
زیر سواد چشم روان كرده موج نور
و اندر جهان پیر جوانی نهادهای
چشمی كه مستتر كند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر كه بكایی بدیدهای
بر مغز من برآی كه چون می مفرحی
در چشم من درآی كه نور بصارتی
تا آدمی است آدمی و تا ملك ملك
بستهست چشم هر دو از آن جان و دلبری
چون از خودی برون شد او آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
در آینه نظر كن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
خشك و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی كه خشك نیابند و نی تری
دانم كه پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری
آن چشمهای مست به چشمت كه ساقی است
گویند خوش بكش كه به دیدار میكشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیدهایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میكشی
نه چشم گشتهای تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت كه تو دمساز هر ششی
سوگند میخورم به جمال و كمال او
كز چشم خویش هم پنهان است آن یكی
هر دم كه كنج چشمم بر روی او فتد
گویم كه ای خدای چه سان است آن یكی
گر چشم درد نیست تو را چشم باز كن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یكی
نه چشم گشتهای تو كه بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مكن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر كشی
ندهد بیچشم تو چشم من آینگی
ندهد بیروز تو روزن من روزنی
چشم منش چون بدید گفت كه نور منی
جان منش چون بدید گفت كه جان منی
سوی بتان كم نگر تا نشوی كوردل
كور شود از نظر چشم سگ مسلخی
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد تا كه كنی لمتری
چشم ببند و بكن بار دگر رحمتی
بشكن سوگند را گر به خدا خوردهای
چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خارهای
نور بتابد ز تو گر چه سیه چردهای
چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سودهای
چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلك
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی
تربیت آن پری چشم بشر باز كرد
یافته دیو و ملك گوهر جان زان پری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
بند كند چشمشان كه راه نبینند
راه الهیست نیست راه هوایی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلك را تو آتشی و تو آبی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
كه تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی
ولیك این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری
مثال لذت مستی میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی چه آفتی چه بلایی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
روان شد اشك ز چشم من و گواهی داد
كما یسیل میاه السقا من القرب
بیا بیا كه حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا كه تو چشم و چراغ یعقوبی
دو چشم كشته شنیدم كه سوی جان نگرد
چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
كه نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تك دل چشمه چشمه شیرینی
گره گشای خداوند شمس تبریزی
كه چشم جادوی او زد گره به سحاری
حذر ز سنبل ابرو كه چشم شه بر توست
هلا كه مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
خمش خمش كه اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق كشیدت به نظم و اشعاری
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
هلا مباد كه چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به پیش تو چو كفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
دو چشم ترك خطا را چه ننگ از تنگی
چه عار دارد سیاح جان از این عوری
به سوی مجلس خوبان بكش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بكن قلاوزی
ایا كسی كه نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لكلك جرس و بانگ پاسبان چونی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
زهی سعادت آن تشنگان كه بوی برند
به اصل چشمه آب خوش مصفایی
به گوش كفر چه گفتی كه چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی كه گشت انواری
به حق گنج نهانی كه در خرابه ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی كز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به برج آبی فرمود خاك را تر كن
به شكر آنك درون چشمه روان داری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست
ولیك غیر نبیند به چشم اغیاری
مثال ده كه رهد حرص از گداچشمی
مثال ده كه طمع وارهد ز طراری
دریغ دیده بختم به كحل خاك درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی
ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست
كه از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی
خدات گوید تدبیر چشم روشن كن
تو چشم را بگذاری و میكنی بینی
چو چشم مست كسی كرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون كن مجوی آزادی
كجاست خواب و كجا چشم و كو قرار دلی
كجا گذارد این فتنه صبر صباری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مردهای كه درافتاد در نمكساری
كسی كه باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم كن باقی
برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
كه زنگ قیصر روم و عدو احداقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
از این جماعت قومی كه خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
پدید گشت یكی آهوی در این وادی
به چشم آتش افكند در همه نادی
دایهی هستیها، چشمهی مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
تو سماع گوشی تو نشاط هوشی
نظر دو چشمی شكر گلویی
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
كنمت غلامی، اگرم پذیری
ایا همنشینا جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر تو داری نهانی
به مجنون تو بازآ و این را رها كن
كه شد خیره چشمم ز شمس ضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
به یك غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه كنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
كه سیلاب این چشم تر را ببندی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
میا خواب! اینجا، برو جای دیگر
كه بحرست چشمم، در او غرقه آبی
تو در چشم بعضی مقیمی و ساكن
تو هر دیده را شیوهی مینمایی
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
لطیفان خوش چشم هستند لیك
به چشمت نیایند زیرا خسی
سرمه بود آن كز چشم جداست
در چشم رود گردد نظری
عشق را بین كه صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی
پیش آن چشمهای تركانه
بندهای و كمینه هندویی
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟!
چشم پیران كور كی بیند
شیوه شاهدان روحانی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
كه ازان بازی و ازان دستی
سخت مستست چشم تو امروز
دوش گویی كه صرف خوردستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
چون دل و چشم معده نور خورد
ز آن كه اصل غذا بد انواری
در سفر ای شاه سبك روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهای
غنچه صفت چشم ببستی ز گل
رو، بهمان خار كشی لایقی
جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان
بیتو ز جان و جا شدم، تو ز برم كجا شدی؟
از ناز برون آی، كزین ناز به ارزی
تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی
جدایی تن مرا خود بند كردست
هم از وی چشم میدارم رهایی
هزاران شكر ایزد را كه جانم
به عشق چشم او دارد روایی
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
ای سر طور سینا وی نور چشم بینا
انتالكبیر فینا، فارحم علیاصغار
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بكشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود چشمم ز كشی
«چشم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را
نیک بشنو تو نکتهی بیچون را
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا
زین کار که چشم داری از کار و کیا
گه چشم مرا چو باز بر میبندد
گه بگشاید به صید چون باز مرا
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب
زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب
پنهان گفتم براز در گوش دو چشم
مهمان عزیز است بیفزای شراب
یارب به دل کباب و چشم پرآب
جوشانتر از آنیم که در خم، شراب
آن چشم فراز از پی تاب شده است
تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است
صد آب ز چشم ما روان کردی دی
امروز نگر که صد روان آب شده است
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
زو خواب طمع مدار کوکی خفته است
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است
بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت
خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
تا تن نبری دور زمانم کشته است
آن چشمهی آب حیوانم کشته است
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
توبه که دل خویش چو آهن کرده است
در کشتن بنده چشم روشن کرده است
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژهی تو از سنان تیزتر است
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
در خانهی نیست هست بینی بسیار
میمال دو چشم را که اکثر عدم است
درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
گفتم چشمم که هست خاک کویت
پرآب مدار بیرخ نیکویت
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستی ز چشم خود بیخبر است
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
بیزار شود ز چشم در روز اجل
کان روی رها کند به جان درنگرد
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصهی آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد
آنها که بتش خزان سوختهاند
وز لطف بهار چشمشان دوختهاند
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
وز با نمکی راه نظر چشم تو زد
آنکس که چو توتیاش عزت داری
آمد به طریق شکرم چشم توزد
زین غلغلهای فتاد در انجم و چرخ
در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
در یک گندم هزار خرمن گنجد
صد عالم و در چشمهی سوزن گنجد
میترساند ترا که تا هر نفسی
پر دل شوی و چشم بدانت نرسد
پرسید مهم که چشم تو مه را دید
گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید
پیران خرابات غمت بسیارند
چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن نالهی زیر او همه زار کشد
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
هان ای دل بیدل غم او دربر گیر
تا چشم زنی خود غم او او باشد
بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی
عالم همه او است دیدهای میباشد
در صحبت حق خموش میباید بود
بیچشم و زبان و گوش میباید بود
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائی آمد
یک چشمهی آب در درون خانه
به زان رودی که از برون میید
یک موی ز هست او بر او باقی بود
آن موی به چشم فقر زنار نمود
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید
جویندهی در به قعر دریا باید
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند
عشاق جمال خوب رنگان گیرند
کو پای که او باغ و چمن را شاید
کو چشم که او سرو و سمن را شاید
پای و چشمی یکی جگر سوختهای
بنمای یکی که سوختن را شاید
اما چکند چشم که بیرون و درون
بیچارهی عشق اوست بیچاره نظر
ای آنکه دلت باید در وی منگر
زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار
بالا بنگر دو چشم را بالا دار
صاحبنظری کن و نظر با ما دار
در نوبت عشق چشم باشد در بار
چون او بگذشت دل بروید چو بهار
عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن
از حشمت صد هزار قیصر خوشتر
خوش باش که تا چشم زنی خود بکشد
حمال زمانه رخت از خانهی عمر
گر در سر و چشم عقل داری و صبر
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر
گفتم جگرم گفت سرابی کم گیر
در ظاهر خار و گل، مخالف دیدار
بر چشم خلاف دید، خندد گلزار
گوش ما را بیدم اسرار مدار
چشم ما را بیرخ دلدار مدار
این خار و گل ارچه شد مخالف دیدار
بر چشم خلاف بین بخند ای گلزار
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز
آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش
با آنکه درون سینه بیکام و زبان
سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش
فریاد رس جانفکاری همه خوش
دیدار ترا چشم همی دارد چشم
آواز ترا گوش همی دارد گوش
سودای توام در جنون میزد دوش
دریای دو چشم موج خون میزد دوش
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
دریاب که این دم اگرت فوت شود
بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی
وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ
در چشم تو نیستم تو در چشم منی
تو مردم دیدای و من مردم گل
چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد
هم سرمهی دیدهای و هم قوت دل
دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم
مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم
از چشم تو سحر مطلق آموختهام
وز عشق تو شمع روحافروختهام
از حالت من چشم بدان دوخته باد
چون چشم برخسار تو در دوختهام
من میگفتم چشم بد از روی تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم
چون حلقهی چشم اگر حریف نظریم
باید که ازین حلقهی در درگذریم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
جان و دل من جمله توئی میدانم
چشم و سر من جمله توئی میبینم
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور
هر چشم که بسته گشت از آن میدانم
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن
اکنون که جهان به چشم او میبینم
در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم
ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم
ز آن روز بگرد گرد آن چشمهی دل
مانندهی دل، همی دویدیم به چشم
عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم
امروز که درهم نگریدیم به چشم
ور با لب خشک عشق را خشک آریم
این چشمهی چشم همچو جو را چه کنیم
کردیم قبول و من زرد میترسم
در خدمت تو ز چشم بد میترسم
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بتپرستش داریم
ماهی فارغ ز چارده میبینم
بیچشم بسوی ماه ره میبینم
مائیم که تا مهر تو آموختهایم
چشم از همه خوبان جهان دوختهایم
من چشم ترا بسته به کین میبینم
اکنون چه کنم که همچنین میبینم
من عاشق روی تو نگارم چکنم
وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن
وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن
زینگونه که ابروی تو با چشم خوش است
او را ز چه رو نمیتواند دیدن
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
ای زلف تو پایبند شیران جهان
ای لعل لبت معدن شکر چیدن
وز چشم تو نور نامصور دیدن
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون میچکد از چشم خمارش به سخن
چون زرد و نزار دید او رو یک من
خونابه روان ز چشم چون جو یک
در چشم منست ابروی همچو کمان
من روح سپر کرده و او تیر زنان
هر چند دراز کرده بد گوی زبان
ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
افسوس که خندهی ترا میبینند
و آن خندهی تو ز چشم خلقان پنهان
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
روی تو نماز آمد و چشمت روزه
وین هر دو کنند از لبت دریوزه
چشمی که نبیند ره حق کوری به
صحبت که تقرب نبود دوری به
آن روی ترش نگر چو قندستانی
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
ای آنکه ز حال بندگان میدانی
چشمی و چراغ در شب ظلمانی
چشمم به تو روشنست همچون خورشید
هم در تو گریزم که توام شاد کنی
ای باغ خدا که پر بت و پر حوری
از چشم خلایق اینچنین چون دوری
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ
فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی
خورشید جبین و چهرهی همچون ماه
می گون لبی و چشم چو مستان داری
وی نرگس اگرچه تازه و مخموری
رو چشم بتم ندیدهای معذوری
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی
در روی عروسان چمن حیرانی
گوئی به رخم چشم بردوختهای
نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
چون برگذری درنگری دل ببری
چشمت مرساد سخت زیبا صوری
ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافتهای
چشم توز می مست و من از چشم تو مست
زان مست بدین مست نپرداختهای
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی
چشمان خمار و روی رخشان داری
کان گوهر و لعل بدخشان داری
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی
گر دلبندی هزار خون کردستی
چشم مستت ز عادت خماری
افغان که نهاد رسم تنها خواری
زلف شب را گره گره بگشائی
چشمت مرسا که سخت بیهمتائی
در چشم منست این زمان ناز کسی
در گوش منست این دم آواز کسی
در چشم منی و گرنه بینا کیمی
در مغز منی و گرنه شیدا کیمی
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری
مهمان منی به آب چندانکه خوری
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهی آن کس باشی
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم
پیراهن تست چشم را بینائی
من بندهی چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
فردوسی
«چشم» در شاهنامه فردوسی
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپری
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهی شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
سر بخت بدخواه با خشم اوی
چو دینار خوارست بر چشم اوی
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
همی کرد خواهد ز چشمم جدا
یکی رای بایدزدن با شما
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم از ایرج نه برداشتند
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت
چو چشم و دل پادشا باز شد
سپه نیز با او هم آواز شد
همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد به ما بر مگر
همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان جز از چشم ز آهن برون
که بر هم زند چشم زیر و زبر
بریده به لشکر نمایمش سر
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
دو چشم از فریدون پر از آب گرم
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
همه گنج گیتی به چشم تو خوار
مبادا ز تو نام تو یادگار
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
برو هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
وزان پس به چشم و به روی دژم
به ابرو ز خشم اندر آورد خم
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بریشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
بیامد سیه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون
لبانش چو بسد رخانش چو خون
برآمد سیه چشم گلرخ به بام
چو سرو سهی بر سرش ماه تام
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
بها گفت بگذار بر چشم من
یکی آب بر زن برین خشم من
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
و گر برگشاید زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید غرید و آمد به خشم
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
دوم روز چون چشمهی آفتاب
بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
ز تو چشم آهرمنان دور باد
دل و جان تو خانهی سور باد
بزد نای مهراب و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
ندانست کش چون ستاید همی
برو چشم را چون گشاید همی
چنین گفت با زال کین غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
به شادی برآمد ز درگاه کوس
بیاراست میدان چو چشم خروس
همی بر سر و چشم او داد بوس
فروماند پیلان و آوای کوس
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
یکی جادوی ساخت با من به جنگ
که با چشم روشن نماند آب و رنگ
که با کین شاهان نشاید که چشم
نباشد پر از آب و دل پر ز خشم
برین کینه آرامش و خواب نیست
همی چون دو چشمم به جوی آب نیست
چو تابند گردان ازین سو عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
سیه چشم و بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
سه سالست تا این بزین آمدست
به چشم بزرگان گزین آمدست
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم
چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
سوی چشمهی روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
بدو گفت اولاد دل را ز خشم
بپرداز و بگشای یکباره چشم
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهی تیره خورشیدگون
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم
به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
چو بر نیزهی رستم افگند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
ز چشم سنان آتش آمد برون
زمین شد به کردار دریای خون
همان به که این درد را نیز چشم
بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
بدین دشت کین بر گر از ما یکیست
همی جنگ ترکان بچشم اندکیست
گسارندهی باده آورد ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز
به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
بدین سان به شادی گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گیتی فروز
چو چشم زمانه بدوزم به گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهی خویش قیر
شود در جهان چشمهی آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
بر سیر دیده نباشند دیر
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او
ازان چشم گریان شد از کار او
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
پر از خون شد آن بسد مشکبوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
دوان خون بران چهرهی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو چشم گرامی به پیران رسید
شد از خون دیده رخش ناپدید
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پر درد و خشم
بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
گران شد رکیب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
یکی چشمهای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید
ز مردی و از فرهی ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی
ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم
دو چشمش تو گویی نبیند همی
فریبرز را برگزیند همی
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه
دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
گه بخشش و کینهی شهریار
شود گنج دینار بر چشمخوار
همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهی آفتاب
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
برآسود و بگشاد بند میان
بر چشمه بنهاد ببر بیان
بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد
نگنجد همی در دلت با خرد
بیامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جویان بچنگ دراز
چو گور دلاور کمندش بدید
شد از چشم او در زمان ناپدید
دو چشمش کبود و لبانش سیاه
تنش را نشایست کردن نگاه
چو بگرفتش از آب روشن شتاب
به پیش آمدش چشمهی چون گلاب
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
شهنشاه ما باد با جاه و ناز
ازو دور چشم بد و بی نیاز
ایا آزمون را نهاده دو چشم
گهی شادمانی گهی درد و خشم
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم
درختی گشن سایه بر پیش آب
نهان گشته زو چشمهی آفتاب
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
چو الیاس در جنگ خشم آورد
جهانجوی را خون به چشم آورد
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
ببد چشمهی روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
همی چشم دارد زریر و سپاه
که آیی خرامان بدین رزمگاه
فرود آمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور
چنان بردوانند باره بر آب
که تاری شود چشمهی آفتاب
بران سان همی رفت بایین خشم
پر از خون شده دل پر از آب چشم
ز بنده میازار و بنداز خشم
خنک آنکسی کو نبیند به چشم
بپوشیده شد چشمهی آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب
همانا چنو نیز دیده ندید
ز خوبی کجا بود چشمش رسید
چو از دور دیدش برآورد خشم
پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
چه دینار بر چشم او بر چه خاک
به رزم و به بزم اندرش نیست باک
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
همی بود بر پای و دل پر ز خشم
به زاری همی راند آب از دو چشم
همی زار می بگسلد جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
به جایی کجا کرده بودند رزم
به چشم آمدش زرد روی گرزم
پر آتش دل ابر و پر آب چشم
خروش مغانی و پرتاب خشم
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهیی برگزید
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهیی چون گلاب
چو ایرانیان برگشادند چشم
بدیدند چهر ورا پر ز خشم
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور
نیابد مگر چشمهی آب شور
دگر چشمهی آبیابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
سپهبد بخندید و بگشاد چشم
فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
همی بود چندی خرید و فروخت
همی هرکسی چشم خود را بدوخت
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی
به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
به پوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پای و چشم ورا
بترسم که چشم بد آید همی
سر از خوب خوش برگراید همی
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
چنین گفت با شاهزاده به خشم
که آیین من بین و بگشای چشم
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهی زرد گرد
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
تو با او چه گویی به کین و به خشم
بشوی از دلت کین وز خشم چشم
گر ایدونک دستور ایران توی
دل و گوش و چشم دلیران توی
دل مرد بیدارتر شد ز خشم
پر از تاب مغز و پر از آب چشم
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
خروشان همی تاخت تا جای جنگ
سپاسم ز یزدان که شب تیره شد
دران تیرگی چشم او خیره شد
ابر چشم او راست کن هر دو دست
چنانچون بود مردم گزپرست
زمانه برد راست آن را به چشم
بدانگه که باشد دلت پر ز خشم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
پشوتن بدو گفت پر آب چشم
که بر دشمنت باد تیمار و خشم
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
چه آمد برین تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بیگمان بد رسد
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را به تندی مخار
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه
روانم ترا چشم دارد به راه
من آن برگزیدم که چشم خرد
بدو بنگرد نام یاد آورد
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
همی چشم دارم بدین روزگار
که دینار یابم من از شهریار
دگر چشم دارم به دیگر سرای
که آمرزش آید مرا از خدای
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بیتخم اسفندیار
ز تاج تو چشم بدان دور باد
همه روزگاران تو سور باد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
چو دارا سر و افسر او ندید
به تاریکی از چشم شد ناپدید
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشت دژم
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
پر از خورد و داد و خرید و فروخت
تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک
به گرد اندرش آبهای چو مشک
بیامد سر و چشم او بوس داد
دلارام و پیروز برگشت شاد
که بگذشت بر چشم ما چار چیز
که کس را به گیتی نبودست نیز
نه جای گذر دید ازیشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت
تو گفتی که از ناز دارد سرشت
همی آب یابد چو گیرد کمی
نبیند به روشن دو چشم آدمی
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
دل فور پر درد شد زان خروش
بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
به شبگیر برخاست آوای کوس
هوا شد به کردار چشم خروس
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
اگر چهرهی خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
چو قیدافه گفت سکندر شنید
به چشم و دلش چارهی او بدید
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
خرد یافته مرد یزدانپرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهی لاژورد
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بیسپاه
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهی آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
خروش آمد از چشمهی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
چو بشنید بابک فرو ریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آخر اسپ شد ناگزیر
بباید بدین چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بیتار و پود
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
یکی چشمه بد بیکران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی
یکی چشمهیی بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
به چشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
سر بردباران نیاید به خشم
ز نابودنیها بخوابند چشم
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فرو برد خشم
بدان شاه شاپور خود چشم داشت
از آواز مستان به دل خشم داشت
چو بشنید قیصر سخن تیره شد
همی چشمش از روی او خیره شد
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود
چو از باختر چشمه اندر کشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
دو چشمم ز جایی که دارم نشست
بدان خانهی موبدان موبه دست
اگر یابم از تو به جان زینهار
به چشمم شود گنج و دینار خوار
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده جان و هوش
کسی کو بپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما
به فرمان ما چشم روشن کنید
خرد را به تن بر چو جوشن کنید
بگو تا بپیچند پیشم عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
نه این بود چشم امیدم به شاه
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم دارد همانا به راه
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
به تندی یکی بانگ برزد به خشم
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمهی سو شود
که من چشمهی سو نبینم به چشم
نه هنگام شادی نه هنگام خشم
چو نزدیکی چشمهی سو رسید
برون آمد از مهد و دریا بدید
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیهخایه و زاغ چشم
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
بیامد بران چشمهی لاژورد
ترا چاره اینست کز راه شهد
سوی چشمهی سو گرایی به مهد
بدانست بهرام کو خیره شد
ز دیدار چشم و دلش تیره شد
اگر چشم شادیت بر دوختی
روان را به آتش چرا سوختی
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده به راه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
به عیب و هنر چشم تو دیدشان
بدینسان که دیدی پسندیدهشان
همان گاو را چشم یاقوت بود
ز پیری سر گاو فرتوت بود
تذروان زرین و طاوس زر
همه سینه و چشمهاشان گهر
همی خواندش شاه طغری به نام
دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام
ز دیدارشان چشم او خیره شد
ز باز و ز طغری دلش تیره شد
پساندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامیتر آن بود بر چشم شاه
که چشم بد از فر تو دور باد
همه روزگاران تو سور باد
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
همان نیز پیری که بیکار گشت
به چشم گرانمایگان خوار گشت
که چشم بد از فر تو دور باد
نشست تو در گلشن و سور باد
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
مبیناد چشم بد این شاه را
نماند بجز بر فلک ماه را
به دانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد را دوختی
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
به چشم تو خوارست گنج و سپاه
همان تاج ایران و هم تخت و گاه
همی باژ ایرانیان چشم داشت
ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت
همه گوش پرنالهی بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد
دل شاه بهرام زیشان بسوخت
به دست خرد چشم خشمش بدوخت
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
خرد جوید آگنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
درفشی بزد چشمهی آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
همان چشمهی عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
به دیدار تو چشم روشن کنیم
روان را ز رای تو جوشن کنیم
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید
دو چشم تو جز کشور چین ندید
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی به چشم خردمند خوار
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
همی آب رشک اندر آمد به چشم
مهان را همه چشم بر سوفزای
ازو گشته شاد و بدو داده رای
نمانم که برهم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن بدیدار تو
ازو نامور دست بستد بخشم
به تندی ز مزدک بخوربید چشم
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
برین نیز بادافرهی کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
بیاراست آن شارستان چون بهشت
ندید اندرو چشم یک جای زشت
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
اگر دشمنش کوه آهن شود
برخشم اوچشم سوزن شود
سپهر اندران رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد
به طلخند هرچند جانش بسوخت
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
نخواهم که جان باشد اندر تنم
وگر چشم برتاج شاه افگنم
چو بشنید برزوی زو شاد شد
همه رنج برچشم اوبادشد
خردمند بینا بدانا بگفت
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
که داننده را چشم بینا ندید
بسی باد سرد از جگر بر کشید
فرود آمد از بارگی شاه نرم
بدان تاکند برگیا چشم گرم
اگر تیره شد چشم دل روشنست
روان راز دانش همیجوشنست
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
به آب خرد چشم دل را بشست
ز دانندگان استواری بجست
بدو گفت بازار من خیره گشت
چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
بدنیی گرای و بدین دار چشم
که از دین بود مرد را رشک وخشم
خردمند کو دل کند بردبار
نباشد به چشم جهاندار خوار
نیابد بخواهش همه آرزو
دوچشمش پر از آب و پر چینش رو
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
دگر آنک بر جای بخشایست
برو چشم را جای پالایشست
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
چنین با بزرگان روشن روان
همیراند تا چشمهی نهروان
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
همان خوک بینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
زخاک سیاهت چنان برکشید
شد آن روز برچشم تو ناپدید
ستمگاره دیویست با خشم و زور
کزین گونه چشم تو را کرد کور
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
زجان و دلت روشنایی ببرد
که تو داغ بر چشم شاهان نهی
کسی کو نهد نیز فرمان دهی
همی هرزمان سرفرازی بخشم
همی آب خشم اندرآری بچشم
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
چوآن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت برچشم او لاژورد
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را بجز راستی نشمری
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
بایرانیان بربخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهی خسرو آمد بخشم
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
مخند و بر و هیچ مگشای چشم
مده پاسخ و گر دهی جز به خشم
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم
شد آن شیر کپی به چشمه درون
به غلتید و برخاست و آمد برون
همیشه به بهرام دارید چشم
چه هنگام شادی چه هنگام خشم
چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمهی باغ پر ماغ دید
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو میخواره بد چشم او پر خمار
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
سیه چشم و آراسته راه جوی
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
یکایک به موبد نمودند چشم
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
دگر هرک یازد به چیز کسان
بود چشم ما سوی آنکس رسان
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
نمودند گردان سراسر به چشم
دو استاد را گر نگیرند خشم
بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین
دو چشمش کبود و در خساره زرد
تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد
مرا از پی فرخی داشتی
که شبگیر چون چشم بگماشتی
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی به چشمت سیاه آورم
همی زر بر چشم بر دوختی
جهان را به دینار بفروختی
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
نگه کن بدین نامهی پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
که آمد فرستادهیی پیروسست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
به اروند رود اندر آمد بخشم
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار