غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«جهان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جهان» در غزلیات حافظ شیرازی
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی آید
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر می نوش
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
عمر خسرو طلب ار نفع جهان می خواهی
که وجودیست عطابخش کریم نفاع
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینه ایست جام جهان بین که آه از او
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
شبی می گفت چشم کس ندیده ست
ز مروارید گوشم در جهان به
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می داری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می زیبد اگر جان جهانش خوانی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می برد شیوه بی وفایی
سعدی شیرازی
«جهان» در غزلیات سعدی شیرازی
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می کنیم آن گه چنین اصنام را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فراتست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست
بکش چنان که توانی که بی مشاهده ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند
رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست
جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت
نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه ای هلا ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
گر بگیری نظیر من چه کنم
گر مرا در جهان نظیر تو نیست
جز به دیدار توام دیده نمی باشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
مرکب سودا جهانیدن چه سود
چون زمام اختیار از دست رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
سوگند به جانت ار فروشم
یک موی به هر که در جهانت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
دو چشم مست تو شهری به غمزه ای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
اگر هزار غمست از جهانیان بر دل
همین بسست که او غمگسار ما باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی
با یار مهربانت باید که کین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد
جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزرده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفته اند و درویشند
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی سوزد جهان از وی معطر می شود
تو همچو کعبه عزیز اوفتاده ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب برآید ستاره ننماید
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
همه شب های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
که ملالم از همه خلق جهان می آید
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
سعدی همه روز عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
بند همه غم های جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار می کند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
سر من دار که چشم از همگان دردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان وادارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
آن کس که بجز تو کس ندارد
در هر دو جهان من آن فقیرم
چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
وه که در عشق چنان می سوزم
که به یک شعله جهان می سوزم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
شاهی که ورا رسد که گوید
مولای اکابر جهانم
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمی بینم
کدام آلاله می بویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم
همه گو باد ببر خرمن عمر
دو جهان بی تو نیرزد دو جوم
طمع وصل تو می دارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
رنج ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده ایم
سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ایم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمنست غم نخوریم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
جهان روشن به ماه و آفتابست
جهان ما به دیدار تو روشن
این حکایت که می کند سعدی
بس بخواهند در جهان گفتن
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن
هر آن وقتی که دیدارش نبینم
جهانم تیره باشد بر جهان بین
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
غیرت سلطان جمالت چو باز
چشم من از هر که جهان دوخته
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند
ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان
یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بسته ام از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
ز حسن روی تو بر دین خلق می ترسم
که بدعتی که نبودست در جهان آری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
جهانی تشنگان را دیده در توست
چنین پاکیزه پندارم زلالی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهان تاب بر سر علمی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
مگر لیلی نمی داند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
خیام نیشابوری
«جهان» در رباعیات خیام نیشابوری
این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران عالم چون شد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نینشان خواهد بود
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
خرم بزی و جهان بشادی گذران
تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
ایدل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نی غمان بیهوده مخور
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این
چندین سروپای نازنینان جهان
میسوزد و خاک میشود دودی کو
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
مولوی
«جهان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یكی انبان خون یار یكی شمس ضیا
دارم دلی همچون جهان تا میكشد كوه گران
من كه كشم كه كی كشم زین كاهدان واخر مرا
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای كربز لعلین قبا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان كان اصل كو جامه دران اندر وفا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامكان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
تیرش عجبتر یا كمان چشمش تهیتر یا دهان
او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رقصی كنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما
بادا مبارك در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه آهن ربا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص كنان بیدل و دستار بیا
همچو كتابیست جهان جامع احكام نهان
جان تو سردفتر آن فهم كن این مسله را
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو
نور كی دیدست كه او باشد از سایه جدا
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش كجا بود كجا
دلبر بیكینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا كار تو داری صنما
نیست مرا كار و دكان هستم بیكار جهان
زان كه ندانم جز تو كارگزاری صنما
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشكر پخت و بپرورد مرا
حسن غریب تو مرا كرد غریب دو جهان
فردی تو چون نكند از همگان فرد مرا
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما كجا
ابروی او گره نشد گر چه كه دید صد خطا
بارگه عطا شود از كف عشق هر كفی
كارگه وفا شود از تو جهان بیوفا
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونك ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همیبری جان و جهان چرا چرا
گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو جان دواها
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیكن نقش كی بیند بجز نقش و نگاری را
چو بر صورت زند یك دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
جهانی را كشان كرده بدنهاشان چو جان كرده
برای امتحان كرده ز عشق استاد صورت را
عذابست این جهان بیتو مبادا یك زمان بیتو
به جان تو كه جان بیتو شكنجهست و بلا بر ما
ز حرص و شهوتی ما را مهاری كرده دربینی
چو اشتر میكشاند او به گرد این جهان ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا كه منم بیمن با شاه جهان تنها
چه پیش آمد جان را كه پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را كه بگوید كه تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
خمش ای دل كه تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت كه برجاست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
كه جان را و جهان را بیاراست خدایا
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
كو دست نگه داشت ز هر كاسه سكبا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از كار عقل كاردان را
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بیستون را
كه سرگردان بدین سرهاست گر نه
سكون بودی جهان بیسكون را
ای داده به دست ما كلیدی
بگشاده بدان در جهانها
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز كی میشود نهانها
از پشت خلیفهای بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو كانی
اخلع نعلیك این بود این
كز هر دو جهان ببر ولا را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
خاموش كه آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه كند كسی جهان را
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
در دل عاشق كجا یابی غم هر دو جهان
پیش مكی قدر كی باشد امیر حاج را
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان كن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر كنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
در جهان محو باشی هست مطلق كامران
در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا
ای ملوكان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را
منشین با دو سه ابله كه بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
بنگر رزم جهان را بنگر لشكر جان را
كه به مردی بگشادند كمین مشعلهها را
تو مرا جان و جهانی چه كنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه كنم سود و زیان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه كند نام و نشان را
چمنی كه تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی كه بر جمالش دو جهان نثار بادا
چه عروسیست در جان كه جهان ز عكس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
كه به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
دردمیدی و آفریدی باز تو
شكل دیگر این جهان تنگ را
هیچ گل دیدی كه خندد در جهان
كو نشد گرینده از خار قضا
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
كو نشد محبوس و بیمار قضا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
بر پردههای دنیا بسیار رقص كردیم
چابك شوید یاران مر رقص آن جهان را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان كند جهان را خیزان كند خزان را
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مكن ز ما
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشكار بازآ به اقربا
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شكار ما
چند بكردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سهای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بینوا
من سر و پا گم كنم دل ز جهان بركنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
اگر ملول نگردی یكان یكان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
من از كجا غم و شادی این جهان ز كجا
من از كجا غم باران و ناودان ز كجا
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانعست فصیحان حرف پیما را
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بكن نظر سوی اجزای پاره پاره ما
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا
مرا به جمله جهان كار كس نیاید خوش
كه كارهای تو دیدم مناسب و همتا
غریو و ناله جانها ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه كان است كان به كین كشدا
مباد روزی كاندر جهان تو درندمی
كه یك گیاه نروید ز جمله صحرا
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافكند در مرتبها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
كه عشق چون زر كانست و آن مذهبها
فراز نخل جهان پختهای نمییابم
كه كند شد همه دندانم از مذنبها
جهان سیه شود آن دم كه رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
كدامست از این نقشها آن ما
كه جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا
تو جان و جهانی كریما مرا
چه جان و جهان از كجا تا كجا
ای احول ده این هر دو جهان
كز راحت تو دردست مرا
ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
كه مجرد شدم ز خود كه مسلم شدم تو را
آنك زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
در بن خانهست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا
گر نخریدست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا كاشتری
هر كه به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا
هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
می منم خود كه نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ كف و جوش مرا
ای باغ خوش خندان بیتو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب
خاموش كن و نظاره میكن
اندر طلب جهان و مطلب
ز كف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
عجبست اگر بماند به جهان دلی مدب
دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم
سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
كه مرغان را به رشك آرم ز پروازم همین ساعت
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی
كو بشكند و سوزد صد توبه به یك ساعت
بیارید به یك بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید كه خوش تیغ كشیدهست
كسانی را كه روشان سوی قبلهست
سماع این جهان و آن جهانست
چو سایه كل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشكركش گرفتست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
در این جو آشنایی مصلحت نیست
یكی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دكان كدامست
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پرهای و هویست
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست
جوییست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست
خامش كن و پیر عشق را باش
كاندر دو جهان تو را امامست
بازار جهان به كسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
میكش كه درست باد دستت
ای جان جهانیان نثارت
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را كه اندر شست نیست
یار ما عشق است و هر كس در جهان یاری گزید
كز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
ای بجسته كام دل اندر جهان آب و گل
میدوانی سوی آن جو كاندر آن جو آب نیست
مونس احمد مرسل به جهان كیست بگو
شمس تبریز شهنشاه كه احدی الكبرست
خود خود را تو چنین كاسد و بیخصم مدان
كه جهان طالب زر و خود تو كان زرست
دوش آمد بر من آنك شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
روی بنمای و خمار دو جهان را بشكن
نه كه امروز خماران تو را میعادست
نوبهاری كو جهان را نو كند
جان گلزارست اما زار ماست
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یك گوهر است
در حقیقت كفر و دین و كیش نیست
هر كه از جا رفت جای او دلست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست
چون به یك دم صد جهان واپس كنم
بنگرم گام نخستین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین منست
هر جا كه سیمبر بد میدانك سیم بر بد
جان و جهان مگویش كان جان ز تو جهانست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یك جان عدوی دوست
آن صورت نهان كه جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
گفتا كه ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو كه این متاع بر ما محقرست
ای آنك ایمنست جهان در پناه تو
مه نیز بیلقای تو شب ایمنی نداشت
پایان فراق بین كه جهان آمد این جهان
اندر جهان كی دید كسی كز جهان نرفت
گر طالب خری تو در این آخرجهان
خر میطلب مسیح از این سوی جوی نیست
عاشق آن قند تو جان شكرخای ماست
سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین كه راست
چیست نشانی آنك هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این كهنههاست
بخت جوان یار ما دادن جان كار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
دانك پس این جهان عالم بیمنتهاست
دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان
بنده آن شو كه او داند مهمان كیست
عرصه دل بیكران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان كیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
خمش كنیم كه تا شرح آن بگوید شاه
كه زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست
چه گوهری تو كه كس را به كف بهای تو نیست
جهان چه دارد در كف كه آن عطای تو نیست
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حیات
نهان كند دو جهان را درون یك ذره
كه از تصرف او عقل گول و نابیناست
به خلق خوب اگر با جهان بسازد كس
چو خلق حق نشناسد نه نیك خوست بدست
تو را كه در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش كن و بنشین دور و میشنو صلوات
جهان و كار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مكافات داد و بیدادست
ز بیم باد جهان همچو برگ میلرزد
درون باد ندانی كه تیغ پولادست
كهی بود كه بجز باد در جهان نشناخت
كهی كهی نكند ز آنك كه نه فرهادست
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
بیا بگو به كدامین ره از جهان رفتی
و زان طرف به كدامین ره آمدی كه خفیست
تو در جنگ آیی روم من به صلح
خدای جهان را جهان تنگ نیست
جهانیست جنگ و جهانیست صلح
جهان معانی به فرسنگ نیست
خیز كه فرمان ده جان و جهان
از كرم امروز به فرمان ماست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
خیز كه امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
ملك جهان گیرم چون آفتاب
گر چه سپاهی و سواریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز كه به گرد تو دواریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
هر دو جهان چون دو كف و تو چو جان
كف چه دهد كان ز سخای تو نیست
گفت تماشای جهان عكس ماست
هم بر ما باش كه با ما خوشست
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تف خود درگرفت
خاك به تدریج بدان جا رسید
كز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس كه زبان این دم معزول شد
بس كه جهان جان سخنور گرفت
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش كالصبر مفتاح الفرج
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خامی سوی پالیز جان آمد كه تا خربز خورد
دیدی تو یا خود دید كس كاندر جهان خر بز خورد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را كار شد
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانهای
با نوح هم كشتی شود پس محرم طوفان شود
زان صد هزاران قطرهها یك قطره ناید بر زمین
ور زانك آید بر زمین جمله جهان ویران شود
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهای بیپیشگی كردست ما را نام زد
سرمست كاری كی كند مست آن كند كه میكند
باده خدایی طی كند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او
لیك چو بر تن بزند زردی رخساره شود
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
چشم تو ناز میكند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمك تو را بود ناز دگر كه را رسد
چاك شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشك میدمد سنجق یار میرسد
جان و جهان چو روی تو در دو جهان كجا بود
گر تو ستم كنی به جان از تو ستم روا بود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
باده به دست ساقیت گرد جهان همیرود
آخر كار عاقبت جان مرا گزین كند
جز رخ دل نظر مكن جز سوی دل گذر مكن
زانك به نور دل همه شعله آن جهان بود
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر در ما چه میكند
جهان طورست و من موسی كه من بیهوش و او رقصان
ولیكن این كسی داند كه بر میقات من گردد
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او كه خورشید جهان باشد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد كه جان را زاد و بود آمد
جهان و عقل كلی را ز عقل جزو چون بینی
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود
آن آهوی شیرافكن پیداست در آن چشمش
كو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارك باد
ای دل كه جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای كه را دیدی كز عشق رقم دارد
ای مركب خود كشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی كز سینه كرم دارد
تو وقف كنی خود را بر وقف یكی مرده
من وقف كسی باشم كو جان و جهان دارد
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص كنان باشد آن دست زنان آید
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملك ملك گویند تنهات مبارك باد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی كه جهان آن جا بس مختصرم آمد
بتازید بتازید كه چالاك سوارید
بنازید بنازید كه خوبان جهانید
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان كرد
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان كرد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی كه جهان از تو چنین شد
اكنون بزند گردن غمهای جهان را
كاقبال تو چون حیدر كرار درآمد
یك نیم جهان كركس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو كركس سوی مردار مدارید
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر میتوان كرد
جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در میتوان كرد
وگر بیكار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر كار باشد
جهان گر چه كه صد رو در تو دارد
جمالت را جهانها برنتابد
ز هر آهو نه صحرا مشك یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
اگر دلدار گیرد در جهان كس
از این دلدار ما خوشتر نگیرد
به كهگل چون بپوشم آفتابی
جهانی كی درون آستین شد
خمش كن زان كه بیگفت زبانی
جهان پربانگ و غلغل میتوان كرد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
دوش از بت من جهان چه میشد
وز ماه من آسمان چه میشد
دل بیلطف تو جان ندارد
جان بیتو سر جهان ندارد
این بس نبود شرف جهان را
كو روح و جهان چو قالب آمد
از پرتو دل جهان پرگل
زیبا و خوش و مدب آمد
آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد
از رنگ تو گشتهایم بیرنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ
بی دیده جمال او كی بیند
بیرون ز جهان جهان كی دارد
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند
پیش از آن كاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان اناالحق میزدیم
پیش از آن كاین دار و گیر و نكته منصور بود
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
كیست آن كس كو چنین مردی كند اندر جهان
شمس تبریزی كه ماه بدر را شق میزند
اوستاد چنگها آن چنگ باشد در جهان
وای آن چنگی كه با آن چنگ حق پهلو كند
عشق از او آبستنست و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
زهر را تریاق سازد كفر را ایمان كند
نیكبختان در جهان بسیار آیند و روند
لیك بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
كه جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
همگی ملك سلیمان به یكی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به كی ماند به كی ماند به كی ماند به كی ماند
به از این چه شادمانی كه تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را كه جهان بقا ندارد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاكر
به جهان نماند شاهی كه چو چاكرم نیامد
نه كه هر چه در جهانست نه كه عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
تو مبین جهان ز بیرون كه جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی كه جهان به هم برآمد
به جهانیان نماید تن مرده زنده كردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظارهای كن
كه پس گل مشبك دو هزار منظر آمد
صورتیاند ولی دشمن صورتهااند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
سرد سیرست جهان آمد و یك یك بفسرد
نمك و حسن جمال تو كه رشك چمن است
در جهان جز جگر بنده نمكسود نكرد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم كوته شود و كوچ و قلان برخیزد
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
آنك زین جرعه كشد جمله جهانش نكشد
مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایه دولت او بر همگان تابان باد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو كه بر آینه زنگی نبود
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست
چشم روشن نفسی كان ز جهان تو بود
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
یا رب این بوی خوش از روضه جان میآید
یا نسیمیست كز آن سوی جهان میآید
این جهان چشمست و او چون مردمك
تنگ میآید جهان زین مرد خرد
در جهان بس شهرها كان جا شبست
اندر این ساعت كه این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ما را روز شد
اندك اندك زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
این دو پیغام مخالف در جهان
از یكی دلبر روایت میكند
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خندهاش پرخنده باد
گفت و گوهای جهان را آب برد
وقت گفتن های شاهنشاه شد
لیك در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد
از دل رفته نشان میآید
بوی آن جان و جهان میآید
خاك از نثار جانها تابان شده چو كانها
كو خاك را زبانها تا نكتهای جهاند
آنها كه این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار كردند ترك حیات كردند
تو جوی بیكرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا كه با چنین جو بر پل گذار ماند
تشنیع میزنی كه جفا كرد آن نگار
خوبی كه دید در دو جهان كو جفا نكرد
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
كاجزای خاك از گذرش زیب و فر كنند
بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
هر كس شكرلبی بگزیدهست در جهان
ما را شكرلبیست كه چیزی دگر دهد
گشت جهان پرشكر بست سعادت كمر
خیز كه بار دگر آن قمرین خد رسید
خیز كه دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مبد رسید
میكشدم موكشان من ترش و سرگران
رو كه مراد جهان میكشدم بیمراد
سرمه كشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
لولیكان قنق در كف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
ترك فلك گاو را بر سر گردون ببست
كرد ندا در جهان كی به سفر میرود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر میرود
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایمست بیخلل و بیگزند
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای كه جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
صورت بخش جهان ساده و بیصورتست
آن سر و پای همه بیسر و پا میرود
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنك از تو پری یافت بر علو گردد
نظر مكن به جهان خوار كاین جهان فانیست
كه او به عاقبتش عالم بقا سازد
كسی كه جغدصفت شد در این جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا درد این جهان باشد
همه كسان كس آنند كش كسی كرد او
همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود
چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست كارزار و جهاد
جهان كفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر كف این جهان حجاب كند
نشان آیت حقست این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب كند
در این جهان كه در او مرده میخورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یك دمی نغنود
هر آنك می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش كه برو در جهان كور و كبود
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
كه در جهان چو تو خوبی كسی ندید و نزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
هزار شكر و هزاران سپاس یزدان را
كه عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
دلی كه چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجد
كه چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود كند
وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود
مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را از او فروساید
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
سپاس آن عدمی را كه هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
بدین قریب شود مرد زان بعید شود
سلام بر تو كه سین سلام بر تو رسید
سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
كه در جهان چو تو خوبی كسی ندید و نزاد
در این جهان كهن جان نو چرا روید
چو هر دمی مددی زان جهان نمیآید
ولیكن این صفت ره روان چالاكست
تو نازنین جهانی كجا توانی كرد
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی كرد
دلی كه نیست در اندیشه سال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب كنید
به یك نظر چو بكرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب كنید
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
چو تو دلداریی كنی دو جهان جمله دل شود
دل ما چون جهان شود همه دلها جهان شود
چون جهان پر شد از حكایت من
در جهان همچو جان نهانم كرد
فقر كز وی تو ننگ میداری
آن جهان افتخار خواهد بود
آتش افكند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارك باد
شاهدانی كه در جهان سمرند
كس از ایشان دگر نیارد یاد
گرمسیر ضمیر جای ویست
میبمیرد در این جهان از برد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری كه چون پلنگ آمد
بی اثرهای شمس تبریزی
از جهان جز ملال ننماید
هر كی مشوش بود او ایمنست
گر دو جهان جمله مشوش بود
گنج زری بود در این خاكدان
كو دو جهان را بجوی میشمرد
چادر افكنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میكند
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را كلید
پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور موسی عمران رسید
شمشیرها جوشن شود ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود چون از تو آید یك نظر
ای قهر بیدندان شده وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده چون داد جانها را ظفر
طعنه زند مرا ز كین رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یكی بگو كو صنمی كجا دگر
جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم كنی
در دل من درآ ببین هر نفسی یكی حشر
كسی دكان كند ویران كه بطال جهان باشد
چو نربودست سیلابت تو آب از مشك سقا خور
كه داند گفت گفت او كه عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان كورست و هستی كر
اگر با ممنان گویم همه كافر شوند آن دم
وگر با كافران گویم نماند در جهان كافر
از كار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر كار دگر بر
دیدست كه گر نوش كند آب جهان را
بیحضرت تو آب ندارد به جگر بر
به حق آن كه لطف تو جهانست
كه آن جا گم شود این چرخ دوار
جهان پر بین ز صورتهای قدسی
بدان صورت كه راهت بست منگر
دو ده دان هر دو كون دو جهان را
چه باشد ده كه باشد اوش سالار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
میهای جهان اگر بنوشی
بیمن نشود مزاج محرور
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باك نیست
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار
ای كه تو از اصل كان زر و گوهر بودهای
پس تو را از كیمیاهای جهان ننگست و عار
عاشقان بوالعجب تا كشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه كار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
شادیی كان از جهان اندر دلت آید مخر
شادیی كان از دلت آید زهی كان شكر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
كاین جهان بیوفا از تو جهانست ای پسر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
كه ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
زانك دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز كجا بانگ سگان و ز كجا شیر زئیر
پس كمالات آن را كو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
چون خدا این جهان را كرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
این جهان از عشق تا نفریبدت
كاین جهان از تو جهانست ای پسر
بس كه میانگیخت آن مه شور و شر
بس كه میكرد او جهان زیر و زبر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
ای آنك یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فكنده كه ای یار یار یار
میراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زیر خاك پدر شد پسر پدر
خیز كه جان آمدست جان و جهان آمده است
دست زنان آمدست ای دل دستی برآر
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذرهها رقص كنان پیش یار
طبع جهان كهنه دان عاشق او كهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه خر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شكل جهان كهنهای عاشق او كهنه تر
تو را هر آنك بیازرد شیخ و واعظ توست
كه نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
شدست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از كنار تا به كنار
پریر یار مرا گفت كاین جهان بلاست
بگفتمش كه ولیكن نه چون تو بیزنهار
به ذات پاك خدایی كه گوش و هوش دهد
كه در جهان نگذاریم یك خرد هشیار
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر
بدانك عشق جهانی است بیقرار در او
هزار عاشق بیجان و بیقرار نگر
چو دیده سرمه كشی باز رو از این سو كن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
جهان شكارگهی دان ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر بجز شیر نر شكار مگیر
بران ز پیش جهان را كه مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
جهان پر شد مگر گوشت گرفتست
سگ اصحاب كهف و صاحب غار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
رخی كه از كر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ كه خورشید سوزی و مه ساز
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری كند آغاز
مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم
چه ناز میرسدت با من ای كمین خباز
بیتو جهان چه فن زند بیتو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز كند دهان خود دركشدش به یك نفس
هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
كجا خواجه جهان باشد كسی كو بند جان باشد
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش
چو دایه این جهان پستان سیه كرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
ز رویش شكر گویم یا ز خویش
كه كفو او نمیبیند جهانش
گردیست جهان و اندر این گرد
جاروب نهان شدست و فراش
گر لاش نمود راه قلاش
ای هر دو جهان غلام آن لاش
ای دیده جهان و جان ندیده
جانست جهان تو یك نفس باش
ای هما كز سایهات پر یافت كوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش
تحفههای آن جهانی میرسانی دم به دم
میرسان و میرسان خوش میرسانی شاد باش
ای جهان را شاد كرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را كای آسمانی شاد باش
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و كاری مرد كار خویش باش
آنك بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
و آنك میكرد او كرانه در میان آوردمش
هر كسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
كه درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
نوح وقتیست كه عشق ابدی كشتی اوست
گر جهان زیر و زبر كرد به طوفان رسدش
برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
كاروانی كه غم عشق خدا راه زدش
بهر او پر میكنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
حاصل اینست ای برادر چون فلك
در جهان كهنه نوبنیاد باش
روی تو جان جانست از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش
گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
ور این فلك سر آمد ما چشم روشنیمش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست از آن جهانش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
ای حبس كرده جان را تا كی كشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
آینهام من آینهام من تا كه بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا كه بدیدم چشم سیاهش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شكر كه وارست دوش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
كه تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
جهان تنور و در آن نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه كند آنك دید خبازش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
جهان سایه توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
جان برید از جهان و عذرش این
كالفتی یافتم ز ایلافش
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهانست این جهان سماع
بیا كه جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا كه بوالعجبی نیك در جهان سماع
چونك خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
بحر اگر شود جهان كشتی نوح اندرآ
كشتی نوح كی بود سخره غرقه و تلف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این كنف
جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این كنف
بحر اگر شود جهان كشتی نوح اندریم
كشتی نوح كی بود سخره آفت و تلف
چو عاشقان به جهان جانها فدا كردند
فدا بكردم جانی و جان جان به مصاف
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
خاصه كسی را كه جهان را همه
ترك كند فرد شود بیشقاق
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینك
جهان عشق بس بیحد جهانست
تو داری دیدگان نیك خردك
ای ظریف جهان سلام علیك
ای غریب زمان سلام علیك
گوش پنهان كجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیك
هر سلامی كه در جهان شنوی
چون صداییست زان سلام علیك
ای صلاح جهان صلاح الدین
بر تو تا جاودان سلام علیك
ای ظریف جهان سلام علیك
ان دائی و صحتی بیدیك
گر خطابی نمیرسد بیحرف
پس جهان پر چرا شد از لبیك
تتار اگر چه جهان را خراب كرد به جنگ
خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ
جهان شكست و تو یار شكستگان باشی
كجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ
دهان ببند كه تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یك زمان چو نهنگ
اگر فتد نظر لطف تو به كوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان كو سنگ
ز لطف گر به جهان در نظر كنی یك دم
روان كند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
كجا باشید صاحب دل دو روز اندر یكی منزل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
كه آن جا كه نه امسالست و آن سالست پار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریك غار ای دل
ای كه كالیوه بگشتی در جهان با پر جان
هیچ دیدی شیوهای تو لایق سودای دل
آن جهان یك تابش از خورشید دل
وین جهان یك قطره از دریای دل
گل آن جهانیست نگنجد در این جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل
گویمش ای آفتاب بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها نور خوشت را عیال
اهل جهان عنكبوت صید همه خرمگس
هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
برو برو تو كه ما نیز میرسیم ای جان
از این جهان جدایی بدان جهان وصال
خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
ولی مدام نه آن شمس كو رسد به زوال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم زهی اقبال
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
كجا روند ز تو چونك بسته است سبل
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان كنیم
كاری ندارد این جهان تا چند گل كاری كنم
حاجت ندارد یار من تا كه منش یاری كنم
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری كنم
از نقشهای این جهان هم چشم بستم هم دهان
تا نقش بندی عجب بیرنگ و بو آموختم
خامش كنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و كم
تا كی به حبس این جهان من خویش زندانی كنم
وقت است جان پاك را تا میر میدانی كنم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
كز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
بیخطر آن گاه بوم كز پی زخمت سپرم
وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان
كه به كرم شرح كنی آنك نگوید دهنم
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو كشی
در دو جهان دیده بود هیچ كسی چون تو صنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من كیم او را لگنم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سكه زر تا كه به میزان برسم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست كار من
من به جهان چه می كنم چونك از این جهان شدم
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق كنار دوست را نیست كنار ای صنم
میازارید از خویم كه من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
از این حالت كه دل دارد بگیر و برجهان او را
كه من خاكی ز سعی تو ز روی خاك برجستم
جهان پیر را گفتم كه هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من ولیك او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شكر و آزادی
كز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا
كنم صیدش اگر گم شد كه من صیاد بیشستم
جهان مارست و زیر او یكی گنجی است بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم
چو بیش از صد جهان دارم چرا در یك جهان باشم
چو پخته شد كباب من چرا در بابزن باشم
رها كن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
كه من جز میر مه رو را نمیدانم نمیدانم
یكی شیری همیبینم جهان پیشش گله آهو
كه من این شیر و آهو را نمیدانم نمیدانم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای كه می خارم
آوازه آن یاران چون مشك جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمیدانم
شتابید شتابید كه ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست كه ما ناز و نعیمیم
چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از برده بلغار رهیدیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهره نردیم
مستان الستیم بجز باده ننوشیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم
تریاق جهان دید و گمان برد كه زهر است
ای مژده دلی را كه ز پندار خریدیم
بر كارگه دوست چو بر كار نشینیم
مر جمله جهان را همه از كار برآریم
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم كه بیبرگ جهانیم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
این سر چو كدو بر سر وین دلق تن من
بازار جهان در به كی مانم به كی مانم
از كار جهان كور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود كه كر از كار ندانم
ای خواجه بفرما به كی مانم به كی مانم
من مرد غریبم نه از این شهر جهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فكرت سیاح جهانم
آن دم كه بریده شد از این جوی جهان آب
چون ماهی بیآب بر این خاك طپیدیم
تو آن مرغی كه میل دانه داری
نباشد در جهان یك دانه بیدام
نشان ده راه خمخانه كه مستم
كه دادم من جهانی را به یك جام
ترش دیدم جهانی را من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
جهان داند كه بیرون از جهانم
تصور بهر استشهاد كردم
ز آبی من جهانی برتنیدم
پس آنگه آب را پرباد كردم
جهان داند كه تا من شاه اویم
بدادم داد ملك و داد كردم
منم آن جان كه دی زادم ز عالم
جهان كهنه را بنیاد كردم
جهانی كه نشد آباد هرگز
به ویران كردنش آباد كردم
دهلزن گر نباشد عید عید است
جهان پرعید شد والله اعلم
فسون او جهان را برجهاند
كی باشم من كه من خود ناپدیدم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید كه بازآ ای بهاران
كه از ظلم خزان صد داغ دارم
جهان شاد است وز او صد شكر دارد
كه عیسی شكرها دارد ز مریم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
كه بدهی به هر جانی صد جهانم
ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاك جهان بر وی فشانم
بیا كامروز بیرون از جهانم
بیا كامروز من از خود نهانم
ز هجرت می كشم بار جهانی
كه گویی من جهانی را ستونم
سخن مقلوب می گویم كه كردهست
جهان بازگونه بازگونم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
عدم را و كرم را چون شكستی
جهان را و نهان را درنوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاك را در زر بگیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
به جانی ما جهانی را بگیریم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بینشانیم
كردم بدرود همنشینان را
جان را به جهان بینشان بردم
در غیب جهان بیكران دیدم
آلاجق خود بدان كران بردم
رفتم تصدیع از جهان بردم
بیرون شدم از زحیر و جان بردم
از ملك جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه كار داریم
در خشك و تر جهان بتابیم
نی خشك شویم و نی تر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شكر آییم
گر سایه من در این جهان است
غم نیست كه من در آن جهانم
از مشكل شمس حق تبریز
من نكته مشكل جهانم
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
گر زانك شكر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم كه منم خالوی خم
ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بیحد نهم
این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد
ما از آن زیركتریم ای خوش پسر كه دم خوریم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
كاین چنین فرعون را ما موسی عمران كنیم
چیست آن اندر جهان مهلكتر و خون ریزتر
بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونك بهر دیده دل كوری ابدان صیام
وگر از لطف درآیی كه بر این هم بفزایی
به یكی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاك بسوزی سزد ایرا كه سپندم
چو یكی ساغر مردی ز خم یار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از كار برآرم
به كی مانم به كی مانم كه سطرلاب جهانم
همه اشكال فلك را به یكایك بپذیرم
نه چو خورشید جهانم شه یك روزه فانی
كه نیندیشد و گوید كه چه میرم كه بمیرم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان كه روان است روانم
تو چه پرسی كه كدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
به كه مانم به كه مانم كه سطرلاب جهانم
چو قضا حكم روانم نه امیرم نه وزیرم
به لب شكرفشانت به ضمیر غیب دانت
كه نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیكن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تو بگفتیم كه دل را ز جهانیان فروشو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم
تو كه مست عنبی دور شو از مجلس ما
كه دلت را ز جهان سرد كند كافورم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشك
چونك من دامن مشكین تو پنهان بكشم
نیست محبوس جهان بسته این عالم خاك
تا من او را به زر و ملك جهان بفریبم
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
جان اخوان صفا اوست كه اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان
من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نكنم
در زندان جهان را به شجاعت بكنیم
شحنه عشق چو با ماست ز كی پرهیزیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مكسبه و كار زنیم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم
یك جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط
یك نفس عاشق آنیم كه دلتنگ شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
كی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به كنعان داریم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من بجز جانب آن گنج گهر می نروم
تا كه ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیك جهان همچو جهان بیخبریم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن كس
كو بهشت جهان را می كند چون جهنم
نیك و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیكیم ای برادر نی بدیم
بیخیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
آن جهان پنهان را بنما
كاین جهان را به عدم انگارم
ز جهان گر پنهانم چه عجب
كه نهان باشد جان من جانم
چونك از كان جهان بازرهم
زان سوی كون و مكان من دانم
گر جهان بحر شود موج زند
من بجز سوی گهر می نروم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویم این می دانم
خواهم كه كفك خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یك دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم كردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا بركنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم
نی در جهان خاك قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
چیزی مگو كه گنج نهانی خریدهام
جان دادهام ولیك جهانی خریدهام
ما در جهان موافقت كس نمیكنیم
ما خانه زیر گنبد اطلس نمیكنیم
خیزید عاشقان كه سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم
گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام
امشب جان را ببر از تن چاكر تمام
تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از كرمت دم به دم
نگفتمت كه به نقش جهان مشو راضی
كه نقش بند سراپرده رضات منم
منم كه در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بیغبار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تك دو گام كنیم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
اندر این آخرجهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
گر جهان جملگی فنا گردد
بیجهان ملك صد جهان دارم
دو جهان را كند یكی لقمه
شعلههایی كه در نهان دارم
آن یكی گنج كز جهان بیش است
در دل و جان خود دفین دارم
تو دهانم گرفتهای كه خموش
تو دهان گیر و من جهان گیرم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
كاین دو گم شد در آن جهان كه منم
از یكی حكم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاكم و محكوم
غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم
چند گهی فاتحه خوانت كنم
از پس آن شاه جهانت كنم
رستم كه باشد در جهان در پیش صف عاشقان
شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون
ای عاشقان ای عاشقان هنگام كوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر كن
تا دررسد كوری تو عید جهان عید جهان
صبحا جهان پرنور كن این هندوان را دور كن
مر دهر را محرور كن افسون بخوان افسون بخوان
در بحر صاف پاك تو جمله جهان خاشاك تو
در بحر تو رقصان شده خاشاك نقش مرد و زن
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان كار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او
هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش كنم او می نگنجد در جهان
زخم تو در رگهای من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
گه چو كباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من كرده علالا دل من
كافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
دیده ایمان شود ار نوش كند كافر از این
عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاك شود گوهر از آن فخر كند مادر از این
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلك نمای شو وز دو جهان كرانه كن
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
گفت كه غم غلام تو هر دو جهان به كام تو
لیك ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفت در آب و گل نهای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
گفت كه باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر كی رود
بوی حق از جهان هو داد هوا كه همچنین
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تكیه بر این جهان مكن
گفت خنك تو را كه تو در غم ما شدی دوتو
كار تو راست در جهان ای بگزیده كار من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تا كه بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
تا كه بود حیات من عشق بود نبات من
چونك بر آن جهان روم عشق بود مرا كفن
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نكال هر زمین
من چو كه بینشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر كسی در رخ تو نشان من
خشم كسی كند كی او جان و جهان ما بود
خشم مكن تو خویش را مسخره جهان مكن
جهان ثابت است و تو ورا گردان همیبینی
چو برگردد كسی را سر ببیند خانه را گردان
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر كرده گوهرها جهان خاك را دامن
بیا ای شمس تبریزی كه سلطانی و خون ریزی
قضا را گو كه از بالا جهان را در بلا مفكن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهندهست این جهان بنگر جهانش كن جهانش كن
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو كم تركوا برخوان
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یكی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت كان من
یكی چرب زبانی یكی جان و جهانی
از او بوسه به جانی زهی كاله ارزان
پی بوسه گل را كه فر بخشد مل را
جهانی است زبانها برون كرده چو سوسن
تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش
كه بیخلیل آتش نمیشود گلستان
هر میوه كه در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها كن
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یك را رسیده از سفر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه كار جهان آن جا زنخ دان
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان
لیك آن خنده چون برق او راست كو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان
چون جهان تاریك بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران كافر یاد كن
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهای دزدیدهاند از حسن و از احسان من
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
هر كی انبازی برید از خویش آن بازی مدان
در جهان او را چو حق بیمثل و بیانباز بین
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما كان شكر باد این جهان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شكارستان غیب
می جهاند تیرهای بیكمان ای عاشقان
بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان
گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر
ور جهان تاریك خواهی روی را مستور كن
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله جهان گشتهست صحرا بر كران
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
نقش ساز نقش سوز ملك بخش بینظیر
جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان
قطره خون دلم را چون جهانی كردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
ممن عشقم مخوان و كافرم خوان ای فلان
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زانك زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
كی رود بوی دل و جان یم دربار من
یا روان كن آب رحمت آتش غم را بكش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی كن
جنتی كرد جهان را ز شكر خندیدن
آنك آموخت مرا همچو شرر خندیدن
فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن
شمس تبریز طلوعی كن از مشرق روح
كه چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن
تو مگو دفع كه این دعوی خون كهن است
خون عشاق نخفتهست و نخسبد به جهان
چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
ز آنك تو جزو جهانی مثل كل باشی
چونك نو شد صفتت آن صفت از اركان بین
ای به صورت خردتر از ذرهای
وی به معنی تو جهان اندر جهان
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن كنیم
هرچ او كردهست با آن دیگران
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیكوان
تا نگردی پاك دل چون جبرئیل
گر چه گنجی درنگنجی در جهان
با كی گویم به جهان محرم كو
چه خبر گویم با بیخبران
بیتو دل را نبود برگ جهان
بیتو گل را نبود برگ چمن
ای عشق آن جهانی ما را همیكشانی
احسنت ای كشنده شاباش ای كشیدن
گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر كن
تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی
تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها الا كه همچنین كن
یوسف رخان رسند ز كنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
كرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
تو در جهان غریبی غربت چه میكنی
قصد كدام خسته جگر میكنی مكن
چون تو ندیدهست كس كس تویی ای جان و بس
نادره ای در جهان اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار هست سر سر نهان
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
مست ز خود میشوی كیست دگر در جهان
پشت جهان دیدهای روی جهان را ببین
پشت به خود كن كه تا روی نماید جهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
روی تو واپس مكن جانب خود هان و هان
گفت كسی كاین سماع جاه و ادب كم كند
جاه نخواهم كه عشق در دو جهان جاه من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعهای است از شه خمار من
ای هوس عشق تو كرده جهان را زبون
خیره عشقت چو من این فلك سرنگون
باده جان خوردهای دل ز جهان بردهای
خشم چرا كردهای چیست چرا همچنین
گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانه ویران
از آنك ایشان مر بحر را درآشامند
كه هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهای ز مشهوران
به من نگر به دو رخسار زعفرانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من
بس آتشی كه فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا كه بجوشد ز حرف فانی من
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین
گهی محیط جهان و گهی به كل فانی
به دست توست مسخر چو مهره تكوین
ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره كن و بردران و برهم زن
مرا ز دست منه تا سماع گرم بود
بكش تو دامن خود از جهان تردامن
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
باری این دم رستهام با تو درپیوستهام
ای سبك روح جهان درده آن رطل گران
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
اشتاب مكن آهسته ترك
ای جان و جهان ای صدپر من
از من دو جهان صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من
خورشید جهان دارد اثری
از كر و فر دوشینه من
چند نظاره جهان كردن
آب را زیر كه نهان كردن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین كن
شب كه جهان است پر از لولیان
زهره زند پرده شنگولیان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
بر در من كیست كه در میزند
جان و جهان است و تمنای من
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
گر یك جهان ویرانه شد از لشكر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
ملك جهان چیست كه تا او به جهان فخر كند
فخر جهان راست كه او هست خداونده او
گیر كه خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو كو
كار جهان هر چه شود كار تو كو بار تو كو
گر دو جهان بتكده شد آن بت عیار تو كو
گیر كه قحط است جهان نیست دگر كاسه و نان
ای شه پیدا و نهان كیله و انبار تو كو
سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر
سایه فكند ای پسر در دو جهان همای تو
چونك ز خود سفر كنی وز دو جهان گذر كنی
كیست كز او حذر كنی هیچ سخن مخا بگو
آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان
مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
كاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
شاه همه جهان تویی اصل همه كسان تویی
چونك تو هستی آن ما نیست غم از كسان تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
كی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
كی برهد ز آب نم چون بجهد یكی ز دو
خامش كرده جملگان ناطق غیب بیزبان
خطبه بخوانده بر جهان بینغمات و گفت و گو
ندیدم در جهان كس را كه تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش كمین اندر بهانه جو
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
سكون است او سكون است او سكون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اكنون
كه یك عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
بخارای جهان جان كه معدنگاه علم آن است
سفر كن جان باعزت كه نی جان بخاری تو
صد حلقه زرین بین در گوش جهان اكنون
از لطف جواب تو وز ذوق سال تو
گشتهست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو
من بیزبر و زیرم در پنجه آن شیرم
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو
امروز چنان مستی كز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند كه استادی داد دو جهان دادی
در دست كی افتادی زان طرفه خبر برگو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی سوی بازار میرو
ز حلم او جهان گستاخ گشته
كه گویی ما شهانیم و غلام او
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشكارا
چنین مه را نهان گویم زهی رو
چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو
چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار كو
لایق این كفر نادر در جهان زنار كو
گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهای این رخشت آخر رام كو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
میچشان و میكشان روشن دلان را جوق جوق
تازه میكن این جهان كهنه را از شور نو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند كشی
گفت هر جا كه كشم زود بیا هیچ مگو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
ناله هر تار در فرمان تو
تا فسون هیچ كس را نشنوی
این جهان كهنه را برهان نو
گفته بودی كز توام بگرفت دل
من نخواهم در جهان جز كام تو
عشق شمس الدین تبریزی است این
كو برون است از جهان رنگ و بو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
جان و جهان چه بیخبرند از جهان تو
چون این جهان نبود خدا بود در كمال
ز آوردن من و تو چه میخواست آرزو
از سر مستی عشق گفتم یار منی
ور نه جز احول كی دید در دو جهان یار تو
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله دل و جان هر قابل تو
حل گشت ز تو هر مشكل جان
ماندم به جهان من مشكل تو
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو
نه گذشتهست در جهان نه شب و نی سحرگهان
كه دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو
هر كی سرش شكافتی سر بفراخت بر فلك
هر كی تو در چهش كنی یافت جهان روشن او
فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا
عجب چه بود بهر دو جهان كه آن نبود میسر او
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
بسیار مركب كشتهای گرد جهان برگشتهای
در جان سفر كن درنگر قومی سراسر جان شده
از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاك خاكدان
كز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله
خسرو جانی و جهان وز جهت كوهكنان
با تو كلندی است گران جز كه به فرهاد مده
غیر خدا نیست كسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز كه به ایجاد مده
پاك نی و پلید نی در دو جهان بدید نی
قفل گشا كلید نی كنده هزار سلسله
شحنه عشق میكشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو كنم بهر چنان مصادره
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی كه برباید
جهانی را به یك غمزه قرانی را به یك خنده
جهان كهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه نوزاد است اندیشه
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یكی گرده
شطرنج همیبازد با بنده و این طرفه
كاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه
از هفت فلك بیرون وز هر دو جهان افزون
وین طرفه كه آن بیچون اندر دل بنهفته
در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی
خط در دو جهان دركش چه جای یكی خانه
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بیدل و دستار رسیده
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی به دستان دم چو روباه
جان آمده در جهان ساده
وز مركب تن شده پیاده
بیرون ز جهان مرده شاهی است
وز عشق یكی جهان خیره
در حقیقت صد جهان بودی نبودی یك كسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
لاغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده
مینگنجد در جهان در خویشتن پا كوفته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر كردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
آخر دور جهان با اولش یك سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
بخورد عشق جهان را چو عصا از كف موسی
به زبانی كه بسوزد همه را همچو زبانه
ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
جرعهای كن فیكون بر سر آن خاك بریخت
لب عشاق جهان خاك تو را لیسیده
شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم كنون شهره شبانیم همه
چند گویی این جهان و آن جهان
آن جهان بین وین جهان آمیخته
نی زان شراب خاكی بل كز جهان پاكی
از دست حق رسیده بیواسطه قنینه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشكن تو پای توبه
گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده
جان چو تویی بیشكی پیش تو جان جانكی
باش مرا ای یكی هر دو جهانم مده
ای كه ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین كه رسید آفتاب جانب برج بره
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بكن كه هر چه كنی هست بس پسندیده
خلاصه دو جهان است آن پری چهره
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره
شب كاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد كاروانی میروی
ای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهان
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی
آن كو جهان گیری كند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشكر ساختی
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
آن انبیا كاندر جهان كردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شركت هر ابلهی
خوشتر روید ای همرهان كمد طبیبی در جهان
زنده كن هر مردهای بیناكن هر اكمهی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مكر هر مكارهای
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهای
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا كه من با خویش آیم پارهای
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
چرخ و فلك ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
از رخ جهان پرنور كن چشم فلك مخمور كن
از جان عالم دور كن این اندهان را ساعتی
كو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
گفتا مرا شاه جهان درداد یك ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهای
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهای
ای تو نهاده یك قدم بگذشته از هر دو جهان
آه پس كدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی
تو قفل دل را باز كن قصد خزینه راز كن
در مشكلات دو جهان نبود سالت حاجتی
جانی كه او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
بازآ به زندان رحم تا خلقتت كامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان میخوری
جان خشم گیرد با كسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو كه دهد ملكت عیش ابدی
هیچ نبردهست كسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنك تو هم مهره ز انبان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنك در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
كاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیك مرا زهره كجا تا به جهانم كه تویی
ناظر آنی كه تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی كه از او در سفر و در حضری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافتهام
عقل جهان یك سری و عقل نهانی دوسری
هر طربی كه در جهان گشت ندیم كهتری
میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سر زر برآ كه لا گر تو نهای محقری
ای كه به لطف و دلبری از دو جهان زیادهای
ای كه چو آفتاب و مه دست كرم گشادهای
صبح كه آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر كف جان نهادهای
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظركنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای
سوخت یكی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ كسی بدید نی
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شكسته را بارگه وفا تویی
پر كن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا كه بداند این جهان باز كه كیمیا تویی
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خركمان من نیست در این جهان زهی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
از سر كوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامكان از دم من روانتری
در دو جهان بننگرد آنك بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
هر بشری كه صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض كه فقر بد بانگ الست را بلی
جان بجهان و هم بجه سر بمكش سرك بنه
گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی كه در خوابم چه غم بودی
نه از اجزای یك آدم جهان پرآدمی كردی
نه آنی كه مگس را تو بدادی فر عنقایی
اگر امروز دلدارم كند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده بد و نیك جهان دیده
كه امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
برو بیسر به میخانه بخور بیرطل و پیمانه
كز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی كه شاه كن فكانستی
چو خود را ملك او بینی جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملك دانی جهان از تو جهانستی
چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری
ز نور پاسبان دیدم كه او شاه جهانستی
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی
جهان عشق را اكنون سلیمان بن داوودی
معاذالله كه آزار یكی موری روا داری
به یك رقعه جهانی را قلم بكشد كند بیسر
به یك رقعه قرانی را رهاند از بلا آری
شها شیری تو من روبه تو من شو یك زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشكاری
مگر مستی نمیدانی كه چون زنجیر جنبانی
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی
شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه كند جان كسی جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
كسی كاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفتهست
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت كرده خون ریزی
من پای همیكوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
رستن ز جهان شك هرگز نبود اندك
خاك كف پای شه كی باشد سردستی
ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری مه روی جهان گردی
آن زلف مسلسل را گر دام كنی حالی
در عشق جهانی را بدنام كنی حالی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ كه ز بازانی
ای عشق كه آن داری یا رب چه جهان داری
چندان صفتت كردم والله كه دو چندانی
خامش كن از این گفتن تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی
بكری برمد از شو معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته زان راز كه گفتستی
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد كه خلقستی ای خوش كه جهانستی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو گیرم كه جفا كردی
ای جان و جهان آخر از روی نكوكاری
یك دم چه زیان دارد گر روی به ما آری
از جوشش می كهگل شد بر سر خم رقصان
والله كه از این خوشتر نبود به جهان كاری
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزد ای مه تو كه را مانی
در پای دل افتم من هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا چونی
از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا
فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی
برخیز كه جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
او عمر عزیزی است از او چاره نداری
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فكندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
شاگرد كی بودی كه تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیكف ز كی دیدی
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شكفانی و فزایی
ای ماه اگر باز بر این شكل بتابی
ما را و جهان را تو در این خانه نیابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان كه بخوابی
در هر دو جهان است و نبودهست و نباشد
جز دیدن روی تو كرامات افندی
صد چون من و تو محو چنان بیمن و مایی
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی
ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
ای آنك امان دو جهان را تو امینی
ای شاه تو تركی عجمی وار چرایی
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی
یك عالم و عاقل به جهان نیست كه او را
دیوانه آن زلف چو زنجیر نكردی
با قوس دو ابروی تو یك دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه چون تیر نكردی
جهان را جمله آب صاف میبین
كه ماهی میدرخشد اندر آبی
جهان كشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان زیرا پزیدی
كه مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصلهایی كه جهانی
همیپیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را مینمایی
چو كاهی جز به بادی مینجنبد
كجا جنبد جهانی بیهوایی
همه اجزای عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقایی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان تا كی قدیدی
جهان سوزید ز آتشهای خوبان
جمال عشق و روی عشق باری
كه جانها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
جهانی چون غباری او برانگیخت
كه پنهان شد چو بادی در غباری
جهان چون نی هزاران ناله دارد
كه یك نی دید از شكرستانی
جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو كه جان به از جهانی
تو گویی كو طمع كردهست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
چه نور افزاید از برق آفتابی
چه بربندد ز ویرانی جهانی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
كه جان جان خورشید سمایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی
به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند كه كجایی
گرفتم من كه جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی
جهان فانی نماند ز آنك او را
بقایی تو بقایی تو بقایی
بخندانی جهان را تو نخندی
بنالانی روان را تو ننالی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
جهان جان كه هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
كه تا چون است احوال دل من
كه از وی در فغان دیدم جهانی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی عطا دیدی
از خلق جهان كناره میگیرد
آن را كه تو در كنار میآیی
دل با دو جهان چراست بیگانه
كز جا برمد صفات بیجایی
ناگاه بدید از سر بام
بیرون ز جهان ما جهانی
آن جان كه از این جهان جهان بود
كردیش تو باز این جهانی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
بینی كه جهان به حیرت آید
در حلقه خلق آن جهانی
ای دل تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشكنجه جان جان نمایی
رو رو كه از این جهان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی
بر بام جهان طواف كردی
چون آب ز ناودان گذشتی
صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان همه شكاری
ای جان و جهان چه میگریزی
وی فخر شهان چه میگریزی
چون چشم تو وا كنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
تا چشم بر آن جهان نشیند
چاره نبود از این نشانی
ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان به تن جهان درآیی
ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارك خویش را نبینی
كو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند
پس بدانستیم بیشك كاندر این ایوان تویی
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری
لیك این سودا غریب آمد به عالم نادری
گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان
در سر و دلها روان مانند سودا بودمی
در رخ پرزهر دونان كمترك خندیدهای
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهای
خشم شكلی صلح جانی تلخ رویی شكری
من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانهای
بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی
این چه چتر است این كه بر ملك ابد برداشتی
یادآوری جهان را ز آنك در سر داشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین زیرا كه مرغ چاشتی
نیست بر هستی شكستی گرد چون انگیختی
چون تو پس كردی جهان چونی چو واپیش آمدی
در میان جان نشین كامروز جان دیگری
كاین جهان خیره است در تو كز جهان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست
شكرستانی ولیكن ترش رویی اندكی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی
شمس تبریزی فروكن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
بنهای ساقی اسعد تو یكی بزم مخلد
كه خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
به كجا اسب دواند به كجا رخت كشاند
ز تو چون جان بجهاند كه تو صد جان جهانی
سحرالعین چه باشد كه جهان خشك نماید
بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی
هله خاموش كه تا او لب شیرین بگشاید
بكند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
چه كنم جان و بدن را چه كنم قوت تن را
كه تو جبار جهانی همه بیمار فریبی
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی دو جهان را به یكی كاه نگیری
سر خنبی كه ببستی به كرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی
تو جهان پاك داری نه وطن به خاك داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی
به جهان ملك تویی بس نكشد كمان تو كس
بپرم چو تیر اگر تو به كمان ما درآیی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
بزن آتشی كه داری به جهان بیقراری
بشكاف ز آتش خود دل قبه دخانی
ز كرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود كجایی
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
چه جهانهای دیگر كه ز غیب برگشایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان كی دید صیدی كه بترسد از رهایی
چو تو لعل كان ندارد چو تو جان جهان ندارد
كه جهان كاهش است این و تو جان جان فزایی
ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش
چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته طرنبی
بت من ز در درآمد به مباركی و شادی
به مراد دل رسیدم به جهان بیمرادی
تو كیی در این ضمیرم كه فزونتر از جهانی
تو كه نكته جهانی ز چه نكته میجهانی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش مینگاری صفتیش میستانی
دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد
دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
كه دكان این جهان را تو چنین كساد دادی
قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید
برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری
چو یقین شدهست دل را كه تو جان جان جانی
بگشا در عنایت كه ستون صد جهانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
كه جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
تو ز عشق خود نپرسی كه چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شكر چرایی
تو هنوز روح بودی كه تمام شد مرادت
بجز از برای فتنه به جهان چه كام داری
چون جهان زهره ندارد كه ستیزد با شاه
الله الله كه تو با شاه جهان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات
گر شوی ذره و چون كوه گران نستیزی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود
كی درآید به دو چشمی كه تو را دید خسی
ای كه صالح تو و این هر دو جهان یك اشتر
ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
رایگان روی نمودهست غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
ای بهاری كه جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شكفتی چو شجر میخندی
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
بس طبیب است كه هشیار كند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چونك تو جان جهانی تو جهان میلرزی
گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت
پیش رو دار مرا چونك جهان آرایی
گه مدرس شود و درس كند بر سر صدر
تا شود كن فیكون صدر جهان مرتبسی
گه خسی را بكشد سرمه جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یك اشتر
ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
مینماید كه مگر دوش به خوابت دیدم
كه من امروز ندارم به جهان گنجایی
ای شكر بنده تو زان شكرخنده تو
ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی
زیر خاكم آن چنانك این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
این همه رمز است و مقصود این بود
كان جهان اندر جهان آید همی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
الله الله كاین جهان از روی خود
پرگل و نسرین و سوسن كردهای
بوی مشكی در جهان افكندهای
مشك را در لامكان افكندهای
فارغم گر گشت دل آوارهای
از جهان تا كم بود غمخوارهای
ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها حاصل شدی
جمله خلق جهان در یك كس است
او بود از صد جهان بهتر بلی
برجهان تو اسب را تركانه زود
كه به گوش توست خوب خرگهی
مرحبا ای پرده تو آن پردهای
كز جهان جان نشان آوردهای
برگذر از گوش و بر جانها بزن
ز آنك جان این جهان مردهای
در گلستان جهان آب و گل
بی خزانی نوبهاری دیدهای
در جهان صاف بیدرد و دغل
بی خطر ایمن مطاری دیدهای
هم زمستان جهان را میوهای
دستگیر صد هزار افسردهای
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی گر یك نشان بیابی
در آینه مبارك آن صاف صاف بیشك
نقش بهشت یك یك هم در جهان بیابی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیر فلك نمانی جز بر زبر نخسپی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی هر خستهای كه خستی
اندر شكست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی
چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه كسی نمیرد در دور لامكانی
كوری رهزنان را ایمن كنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میكشانی
زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو
گر یك جهان نماند چه غم تو صد جهانی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاكدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
تابان شدهست كانی خندان شده جهانی
آراستهست خوانی در میرسد صلایی
چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اكبر اشارتی
آن لحظه كفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
كی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
الحق شكار نازك و لاغر گرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
الحق شكار نازك و لاغر گرفتهای
زیر سواد چشم روان كرده موج نور
و اندر جهان پیر جوانی نهادهای
اندر میان جمع چه جان است آن یكی
یك جان نخوانمش كه جهان است آن یكی
گویی به هر خیال كه جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
عام شدهست این عام شدهست این نظم سخنها لیك تو این بین
ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون كلید قفل گشا یافتی
چون نروی زین جهان خوی خرابات جان
در عوض می بگیر بیمزه ترخینهای
رزق جهان میدهد خویش نهان میكند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان مانده در برزخی
جان و جهان میروی جان و جهان میبری
كان شكر میكشی با شكران میخوری
مشكل هر دو جهان آه چه حلوا شود
گر شكر تو شود مغز شكربورهای
چند لغت در جهان جمله به معنی یكی
آب یكی گشت چون خابیهها بشكنی
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل كی بیاید كاری
دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شكاری
اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد
ثواب كن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی
بدان رواق رسیدم كه ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان كه جهان هم جدا شود ز جهانی
چنانك گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان كهنه بیابد از این ستاره جوانی
تویی ز كون گزیده تویی گشایش دیده
به یك نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
كژی كه هست جهان را چو تیر راست كن آن را
بكش كمان زمان را كه سخت سخته كمانی
هزار جان مقدس هزار گوهر كانی
فدای جاه و جمالت كه روح بخش جهانی
دلی كه عشق نوازد در این جهان بنسازد
ازانك مینگذارد كه یك زمانش بخاری
تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی چه آفتی چه بلایی
سری ز روزن دركن وثاق پرشكر كن
جهان پر از گوهر كن بیا ز ما باور كن
چههاست در شكم این جهان پیچاپیچ
كز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم
به جان او كه بگویی چرا در آشوبی
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب به كدامین ره از جهان رفتی
بسی زدی پر و بال و قفص دراشكستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
نشانهای كژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بینشان رفتی
جهان مثال تن بیسرست بیآن شاه
بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری
بیا بیا كه نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود كجاست دلداری
بده بده هله ای جان ساقیان جهان
كرم كریم نماید قمر كند قمری
گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی مذهب خزان گیری
چو آفتاب جهان را پر از حیات كنی
چو زین جهان بجهی ملك آن جهان گیری
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی
تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی
كه تا دگر هوس عقده ذنب نكنی
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شكر نكنی
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نكنی
چه چنگ درزدهای در جهان و قانونش
كه از ورای فلك زهره قوانینی
دلا به كوی خرابات ناز تو نخرند
مكن تو بینی و ناموس تا جهان بینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار كابینی
جهان كه آمد و ما همچو سیل از سر كوه
روان و رقص كنانیم تا به دریایی
جهان چو آینه پرنقش توست اما كو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی كه پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
كرم گشاد چو موسی كنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینه نوری
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام
كه بر ممالك هر دو جهان چو بهرامی
جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو
طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی
به هر سحر كه درخشی خروس جان گوید
بیا كه جان و جهانی برو كه سلطانی
ایا غریب فلك تو بر این زمین حیفی
ایا جهان ملاحت در این جهان چونی
به حق آنك تو جان و جهان جانداری
مرا چنانك بپروردهای چنان داری
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
كسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانك تو جهان داری
مثال ده كه نیاید ز صبح غمازی
مثال ده كه نگردد جهان به شب تاری
چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
شكر ستان هله تا تو شكرستان باشی
بگو به جان مسافر ز رنجها چونی
ز رنجهای جهان و ز رنج ما چونی
تو را كه آب حیاتی چه كم شود كوزه
چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی
جهان لهو و لعب كودكانه باده دهد
ز توست مستی بالغ كه زفت سغراقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
حرام باشد یاد كسی به هر دو جهان
از آن گهی كه تو اندر ضمیر و دل یادی
برای یك دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نكته لولاك از لب قاری
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
به طمع چنانی به عطا جهانی
عجب از تو خیره به عجب نمایی
دل و جان كی باشد دو جهان چه باشد
همه سهل باشد تو عجب كجایی
طرب جهانی عجب قرانی
تو سماع جان را تر لایلایی
تو چرا بكوشی جهت خموشی
كه جهان نماند تو اگر نگویی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
كه هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی زمانی نپایی
چراغ خدایی به جایی كه آیی
حیات جهانی به هر جا كه افتی
جهان را بیارا به نور نبوت
كه استاد جان همه انبیایی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
تماشا مرو نك تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب كجا یافت روشنی
رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی
سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را كه به خورشید بنگری
ناپدیدی چو جان در این عالم
در جهان دلم پدیدستی
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ كس را نداد زنهاری
جان بر جانهای پاك رود
در جهانی كه نیست بیكاری
رنگ تو داری، كه زرنگ جهان
پاكی، و همرنگ بقا بودهای
جان و جهان! دوش كجا بودهی
نی غلطم، در دل ما بودهای
چونك ترا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت كجا میبری؟
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
گر نشكستی دل دربان راز
قفل جهان همه بگشادمی
گر توی تو نفسی كاستی
همچو تو اندر دو جهان كیستی؟!
حرص خزانست و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
ای دل مست جستوجو، صورت عشق را بگو
«بر دو جهان خروج كن، هرچه كنی میدی »
زین دیك جهان یك دو سه كفگیر بخوردی
باقی، همه دیك آن مزه دارد كه چشیدی
زمن از تو دونده شد، فلكت نیز بنده شد
دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی!
دل به اسباب این جهان به امید تو میرود
كه تو اسباب را همه بید خود مسببی
گر دو جهان ملك شود مرمرا
بیتو گدایم، نشوم من غنی
«جهان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا
زنهار دلا به خود مده ره غم را
مگزین به جهان صحبت نامحرم را
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهی خویشی نیست
آن پیش روی که جان او پیش صف است
داند که تو بحری و جهان همچو کفست
آن جاه و جمالی که جهانافروز است
وان صورت پنهان که طرب را روز است
در روز خوشی همه جهان یار تواند
یار شب غم نشان کسی کم داده است
ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست
زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت
وی قبلهی زاهدان دو ابروی خوشت
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات
انبار جهان پر است از تخم موات
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
مقصود خدا نبود بس خلق جهان
مقصود خدا از این جهان درویش است
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست
دانستن او نه درخور پایهی ماست
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم
بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
درد حسد حسود چونش بگرفت
خون دلبر من میان دلداران نیست
او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
هم پرتو تست هر کجا دلداریست
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست
او غرقهی خود هردو جهان غرقه در اوست
موی سر چیست جمله سرهای جهان
چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
دل نیست که او معتکف کوی تو نیست
عشق تو در درون جان من جا دارد
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست
در دایرهی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت
عشق است قدیم در جهان پوشیده
پوشیده برهنه میکند لاغ اینست
این گرمی و سردی نرسد با صدپر
بر گرد جهانیکه در او گرد شماست
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بیکام و دهان روزهگشائی او راست
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
کی جانب ملکت جهان درنگرد
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان
در عشق جهان را به پیازی نخرد
قومی به فدای نفس تن در دادند
قومی ز خود و جهان و جان آزادند
هم آدمیی بود که از صحبت او
نادیدن او ملک جهانی ارزد
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
اکنون که رخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سو
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
ای اهل صفا که در جهان گردانید
از بهر بتی چرا چنین حیرانید
آنرا که شما در این جهان جویانید
در خود چو جوئید شما خود آنید
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زیم که مرغان دانند
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این آزادی ملک جهان بیش ارزد
در خلوت یک زمانه با حق بودن
از جان و جهان و این و آن بیش ارزد
از هر دو جهان سوختهای میبایست
کان برق که میجهد در او گیرد زود
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود
چون سوختهای نیست کرا دارد سود
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد
وین مایهی عمر رایگان میگذرد
از نعرهی او جان جهان میشورد
کان جان جهان از آن جهان میآید
خصم جان را جان و جهان میخوانی
گولان چو تو در این جهان بسیارند
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
پنهان شدگان این جهان برخیزند
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد
در راه طلب رسیدهای میباید
دامان ز جهان کشیدهای میباید
در گریهی خون مرا شکر خند تو کرد
بیبند مرا از این جهان بند تو کرد
هستی جهان و در جهان نیست که دید
در هستی و نیستی چنان نیست که دید
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زاندیده جهان دگرت دیده شود
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
عشق تو سلامت ز جهان میببرد
هجر تو اجل گشته که جان میببرد
آن خوبی باقی تو ایجان جهان
دل بستد و اندر پی باقیم افتاد
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند
بر نیک و بد خلق جهان میخندند
ور بانگ برآورم دهان میسوزد
از من گذرد هر دو جهان میسوزد
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
از خار بترسد آنکه اشتر باشد
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
ما میگذریم ز این جهان در همه حال
میپندارم کاین جهان میگذرد
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
در هر دو جهان از تو شکرریز بود
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهان دگرند
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسههای این جهانت گیرد
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد
نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید
نی عاشق از آن جان جهان سیر شود
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند
هر کو بگشاده گرهی میبندد
بر حال خود و حال جهان میخندد
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست
در آینهی فهم تو مفهوم شود
هر چند ز آتشت جهان گرم شود
آتش میرد ز صحبت خاکستر
مائیم چو حال عاشقان زیر و زبر
وز دلبر ما هر دو جهان زیر و زبر
من دم نزنم از این جهان دمگیر
من در طربم همه جهان ماتم گیر
از حادثهی جهان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
از روز قیامت جهانسوز بترس
وز ناوک انتقام دلدوز بترس
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
ای جان جهان و روشنائی همه خوش
آرام دلی و آشنائی همه خوش
تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان
باقی تبع تواند گشته همه خوش
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش
ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش
با پیر خرد نهفته میگویم دوش
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
ندهم به گل همه جهان خار غمش
بایست سوی جهان فانی گردیم
زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بندهات ای جان و جهان عاشق
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ
پر از عیسی است این جهان مالامال
کی گنجد در جهان قماش دجال
شورابهی تلخ تیره دل کی گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
تو دامن دوست را نه بگذار ای دل
گیرم که همه جرم جهان من کردم
آخر نه جهان بروی تو میبینم
ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم
ای ماه زمین و آسمان گم کردم
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم
حق محسن و منعم و کریمست و رحیم
با ملک غمت چرا تکبر نکنم
وز غلغلهات چرا جهان پر نکنم
چندین کرم و لطف که با من کردی
اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم
روباه بدم ز فر تو شیر شدم
جانی که در او دو صد جهان میدانم
گوئیکه فلانست و فلان میدانم
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن
اکنون که جهان به چشم او میبینم
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم
چوگان سر زلف تو گر دست دهد
از جمله جهان گوی ز میدان ببرم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
می در ده و از دام جهانم به جهان
امشب چو به روز من شکارت بردم
شادم که ز شادی جهان آزادم
مستم که اگر مینخورم هم شادم
گر دل دهم و از سر جان برخیزم
جان بازم و از هر دو جهان برخیزم
گفتم که به دولتی جهانرا بخورم
اقبال چو یاری نکند من چکنم
تا دور ابد جهان نبیند در خواب
آن شبها را که ما به روز آوردیم
گفتی که از او همه جهان آب شده است
آوخ که در این آب چه مه میبینیم
مائیم که تا مهر تو آموختهایم
چشم از همه خوبان جهان دوختهایم
از کبر جهان سبال خود میمالید
از دولت دل سبلت او را کندیم
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم
مهر از فلک و جهان اغبر کندیم
ای جان جهان هرچه از این پس شمری
بر دست مگیر زانکه از دست شدیم
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
از حاصل کار این جهانی کردن
میکن ز بهی آنچه توانی کردن
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست
گلزار که پرخار شود هردم من
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
جان مردان ز عشق تو جامه دران
ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان
از دلشدهگان گناه کم گیر ای جان
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن
در رفتن چون زمانه تعجیل مکن
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
بشکستن تو شکستن هر دو جهان
ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان
از جان تو زنده شد تن هر دو جهان
ای گرسنهی وصل تو سیران جهان
لرزان ز فراق تو دلیران جهان
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
ای زلف تو پایبند شیران جهان
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخرهی منست و میر دگران
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن
بیزار ز لعل و سنگ باید بودن
بر گرد جهان این دل آوارهی من
بسیار سفر کرد پی چارهی من
تا روی تو قبلهام شد ای جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهی نشان
هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی
آن را بدل و عوض برود جز جانان
گر جان داری از این جهان یاد مکن
مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان
نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان
هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهرهی این
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
روز پیری رسید بر پر ز جهان
عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
کس نیست به غیر از او در این جمله جهان
نی زشت و نه نیکو و نه پیدا و نهان
در صید بدانیم نه در صید بدان
از بند جهانیم نه در بند جهان
مجموع جهان عاشق یک پارهی من
چارهگر و چارهساز بیچارهی من
یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
من مستم و تعیین نتوانم کردن
ای جان جهان هرچه توانی برگو
ای جان جهان به حق احسانت مرو
مستم مستم ز شیر پستانت مرو
ای جان جهان جان و جهان بندهی تو
شیرین شده عالم ز شکر خندهی تو
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
بیجان و جهان هیچ کسی زیست بگو
ای چرخ فلک پایهی پیروزهی تو
زنبیل جهان گدای دریوزهی تو
کهدان جهان ز باد شد آشفته
برتو بجوی که مست باشی خفته
ای آنکه به جان این جهانی زنده
شرمت بادا چرا چنانی زنده
حیفست که سوی کان رود آن بر سیم
پنهان چون جان و بر جهانی بزده
ای با تو جهان ظریف و شادی باره
تو جامه شادیی و مالی پاره
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو
میگوید خورشید جهان شیی الله
ای جان جهان غصهی بیگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
میدان فراخ و مرد میدانی نه
احوال جهان چنانکه میدانی نه
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی
اجزای جهان را همگی جان کنیی
شادند جهانیان به نوروز و بعید
عید من و نوروز من امروز توئی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
زیرا که بهر غمیم فریادرسی
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان
جز آنکه ببخشیش باکرام کسی
دانی که نداری به جهان گنجایی
در غیب بچفسیدی و بیرون نایی
ای جان غریب در جهان میسازی
روزی دو فتاد مرغزی بارازی
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
کاری مقلوب میکنی نادانی
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی
بس گریه نصیب ماست تا گریانی
نی نی غلطم گرت بدوره بودی
پس گرد جهان دگر کرا میجوئی
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
وین شمع میان این جهان تاری
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود
والله که چون آسیاش در چرخ آری
ای روی ترا پیشه جهانآرائی
وی زلف ترا قاعده عنبر سائی
ای قاصد جان من به جان میارزی
جان خود چه بود هر دو جهان میارزی
پولیست جهان که قیمتش نیست جوی
یا هست رباطی که نیرزد پولی
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
هرچند نمکهای جهان از لب تست
لیکن چکنم چو اندر این شور نهای
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای
خود را ز جهان پاک پنداشتهای
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
گیرم که تو معشوق جهانی باشی
آری باشی، ولی زمانی باشی
ای جان جهان از تو چه باشد کمی
کز دیدن تو شاد شود آدمی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تو آب نی خاک نی تو دگری
بیرون ز جهان آب و گل در سفری
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است
تا خشت بر آسیا بری خاک آری
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان
جز آن که ببخشیش باکرام کسی
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی
بر گرد جهان خیره چرا میپوئی
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی
دل پاره کنی ور سر جان برخیزی
آنها که جهان زیر و زبر میکردند
چون کار جهان زیر و زبر میکردی
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع
جان در بازی وز دو جهان برخیزی
سرگشته چرا گرد جهان میپوئی
کو از تو برون نیست کرا میجویی
چوپان جهانی و امان جانها
دفع گرگی گر نکنی هی هی هی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای
یک شفتالو از آن لب عنابی
پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی
فردوسی
«جهان» در شاهنامه فردوسی
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بیچشم شادان جهان نسپری
تویی کردهی کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
چنین یادگاری شد اندر جهان
برو آفرین از کهان و مهان
بپرسیدشان از کیان جهان
وزان نامداران فرخ مهان
جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
از ابر اندرآمد به هنگام نم
جهان شد به کردار باغ ارم
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
جهان بیسر و تاج خسرو مباد
همیشه بماناد جاوید و شاد
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
برفت و جهان مردری ماند از وی
نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربهسر چو فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد
که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا
وزان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد
به زور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربستهی جنگ و کین
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
جهاندار سی سال ازین بیشتر
چه گونه پدید آوریدی هنر
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
همه روزه بسته ز خوردن دو لب
به پیش جهاندار برپای شب
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
به فر جهاندار بستش میان
به گردن برآورد گرز گران
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
جهان سربهسر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
برین گفتهی من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
بگیر این سر مایهور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او
جهان سربهسر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید
به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بیبیم کرد
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
خورش خانهی پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه
جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
پس آن دختران جهاندار جم
به نرگس گل سرخ را داده نم
چه مایه جهان گشت بر ما ببد
ز کردار این جادوی بیخرد
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
فریدون ز بالا فرود آورید
که آن جز به نام جهاندار دید
جهان هفت کشور ترا بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشهای برگرفتند راه
نماند چنین دان جهان برکسی
درو شادکامی نیابی بسی
وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی
نیایش کنان شد سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
می روشن و چهرهی شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد
ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد
بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری
همی گفت گر پیش بالین من
نبیند سه ماه این جهانبین من
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یکیک به پاسخ زبان
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
پر از آفرین لب ز ایوان اوی
سوی شهریار جهان کرد روی
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آورید از نهان
پس آنگه سه روشن جهانبین خویش
سپارم بدیشان بر آیین خویش
بدانید کین سه جهان بین خویش
سپردم بدیشان بر آیین خویش
نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهانبین تو
اگر تاج از آن تارک بیبها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشهای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
زبانآوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه گفتها پیش او بازراند
دو فرزند من کز دو دوش جهان
برینسان گشادند بر من زبان
از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان
بسنده کنم زین جهان گوشهای
بکوشش فراز آورم توشهای
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
جهانا بپروردیش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زینهار
بیاگند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر
چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهانبین او
جهانی گرفتند پروردنش
برآمد به ناز و بزرگی تنش
جهانبخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر نوآمد سبک بنگرید
چو جشنی بد این روزگار بزرگ
شده در جهان میش پیدا ز گرگ
پری چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان
به یک دست پیل و به یک دست شیر
جهان را به تخت اندر آورده زیر
بدادند نزد فریدون پیام
نخست از جهاندار بردند نام
جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید
هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نیابد رها
شمار در گنجها ناپدید
کس اندر جهان آن بزرگی ندید
گرانمایه شاه جهان کدخدای
به کرسی زرین ورا کرد جای
فتاد اندران بوم و بر گفتگوی
جهانی بدیشان نهادند روی
گشاده زبان مرد بسیار هوش
بدو داده شاه جهاندار گوش
چو بشنید شاه جهان کدخدای
پیام دو فرزند ناپاک رای
یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیکپی
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهی آشکار و نهان
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
به سالار گفتند ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند خوبی و پاکی و داد
سپاس از جهاندار فریادرس
نگیرد به سختی جز او دست کس
سوی دژ فرستاد شیروی را
جهاندیده مرد جهانجوی را
چه با گونه گونه درفشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
ابا این هنرها یکی بندهام
جهان آفرین را پرستندهام
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
کسی کو به خلعت سزاوار بود
خردمند بود و جهاندار بود
بدان آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
جهاندیدگان را ز کشور بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نو جهان پهلوان را بدید
چو هنگام بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان بمن داد باز
من آوردمش نزد شاه جهان
همه آشکاراش کردم نهان
چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سر به سر زیر فرمان تست
چو این عهد و خلعت بیاراستند
پس اسپ جهان پهلوان خواستند
ز گل بهرهی من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیگار نیست
یکی شادمانی بد اندر جهان
سراسر میان کهان و مهان
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
که ای افسر بانوان جهان
سرافراز بر دختران مهان
جهانی سراسر پر از مهر تست
به ایوانها صورت چهرتست
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست
بدیشان سپردند زر و گهر
پیام جهان پهلوان زال زر
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کس اندر میان مهان
ز فرخنده رای جهان پهلوان
ز گفتار و دیدار روشن روان
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان در نهاد
بگردد جهان گر بگردد سوار
ازین سان نبیند یکی نامدار
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
درود جهان آفرین بر تو باد
خم چرخ گردان زمین تو باد
همی خواستم تا خدای جهان
نماید مرا رویت اندر نهان
جهان آفرین بشنود گفت من
مگر کاشکارا شوی جفت من
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر
که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید
گشادهتر آن باشد اندر نهان
چو فرمان دهد کردگار جهان
اگر نیستی جفت اندر جهان
بماندی توانای اندر نهان
به جای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
چه فرماید اکنون جهان پهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
نخواهم بدن زنده بیروی او
جهانم نیرزد به یک موی او
بزرگست پور جهان پهلوان
همش نام و هم رای روشن روان
چنان دید رودابه را در نهان
کجا نشنود پند کس در جهان
چه ماند از نکو داشتی در جهان
که ننمودمت آشکار و نهان
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان
که گریان شدم آشکار و نهان
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
چو شاه جهاندار بگشاد روی
زمین را ببوسید و شد پیش اوی
نبیره جهاندار سلم بزرگ
به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
می و مجلس آراست و شد شادمان
جهان پاک دید از بد بدگمان
چنی گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتیاره بود
اگر یار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
جهان را ازو بود دل پر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهانبان من
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفگندم از دل همه ترس و باک
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
به کار آگهان گفت تا ناگهان
بگویند با سرفراز جهان
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
همی بر تو بر خواندیم آفرین
همان بر جهاندار شاه زمین
چنین است گیتی وزین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
برو آفرین کرد شاه جهان
چو برگشت بستودش اندر نهان
عقاب از بر ترگ او نگذرد
سران جهان را بکس نشمرد
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدست آرزوی
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان
یکی خلعت آراست شاه جهان
که گشتند ازان خیره یکسر مهان
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
کشیدند می تا جهان تیره گشت
سرمیگساران ز می خیره گشت
همان پور فرخنده زال سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار
نوازیدن شهریار جهان
وزان شادمانی که رفت از مهان
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار
ترا زین سخن شاد باید بدن
به پیش جهاندار باید شدن
بدان کار نظاره شد یک جهان
همه دیده پر خون و خسته روان
همی گشت چندی بروبر جهان
برهنه شد آن روزگار نهان
چنان شد که رخشان ستاره شود
جهان بر ستاره نظاره شود
چنان بیگزندش برون آورید
که کس در جهان این شگفتی ندید
نیایش همی کردم اندر نهان
شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببیند جهانبین من
ز تخم تو گردی به آیین من
چنان دان که بر کس نماند جهان
یکی بایدت آشکار و نهان
کس اندر جهان کودک نارسید
بدین شیر مردی و گردی ندید
سپه را به سالار لشکر سپرد
برفت و جهاندیدگان را ببرد
که ای پهلوان جهان شاد باش
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بس شهر کردم بس بارهها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید
به هامون سراپرده باید کشید
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
سپاه جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی
یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از کهتران نستد آن از مهان
چو خورشید بادا روان قباد
ترا زین جهان جاودان بهر باد
شب آمد جهان سر به سر تیره گشت
مرا بازو از کوفتن خیره گشت
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جایست با برز و شاخ
چنان شد ز گرد سواران جهان
که خورشید گفتی شد اندر نهان
شب و روز دارید کارآگهان
بجویید هشیار کار جهان
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی
پراگنده گردیم گرد جهان
زبان برگشاییم پیش مهان
که بخشود بر ما جهاندار ما
شد اغریرث پر خرد یار ما
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها
نگهبان ایران و شاه جهان
سر تاجداران و پشت مهان
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان
شما را به داد جهان آفرین
دل ارمیده بادا به آیین و دین
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بداد و به خوبی جهان تازه کرد
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
تبیره زدندی همی شست جای
جهان را نه سر بود پیدا نه پای
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند
سپهبد جهاندیدگان را بخواند
بگویش که گردان ترا خواستند
به شادی جهانی بیاراستند
که ای خسرو خسروان جهان
پناه بزرگان و پشت مهان
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال گزین آن یل پهلوان
جهان سر به سر گشت دریای قار
برافروخته شمع ازو صدهزار
به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
به پرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوی ازین سه نیابد جواز
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد
چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان
چنین تا به دیوان رسد آگهی
جهان کن سراسر ز دیوان تهی
ازان پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج یاقوت و گرز گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو
شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد
کسی کاو جهان را بنام بلند
گذارد به رفتن نباشد نژند
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی به پر
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهانآفرین
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان
همه رنجهای تو بیبر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیموده راه
بیامد کلاهور چون نره شیر
به پیش جهاندار مرد دلیر
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
سناندار نیزه به دارنده داد
چو بشنید گفتار خسرو پرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
وزان پس به شادی و می دست برد
جهان را نموده بسی دستبرد
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آگنده از خواسته
جهان سر به سر نو شد از شاه نو
ز ایران برآمد یکی ماه نو
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است
جهان گشت تاری سراسر ز گرد
ببارید شنگرف بر لاژورد
چنین هم گرازان به بربر شدند
جهانجوی با تخت و افسر شدند
چو آمد به شاه جهان آگهی
که انباز دارد به شاهنشهی
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
کسی کاو بود شهریار جهان
بروبوم خواهد همی از مهان
بگویش که پیوند ما در جهان
بجویند کار آزموده مهان
همی گفت هرچند کاو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست
که از جان شیرین گرامیترست
پراگنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
تو گفتی جهان سر به سر آهنست
وگر کوه البرز در جوشنست
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
جهان کر شد از نالهی بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را به کاووس تنگ آورید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همی نوش جست از جهان یافت زهر
جهان دیده باید عناندار کس
سنان و سپر بایدش یار بس
فرستاد هر سو یکی پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برتافت گرگ از بره
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهانآفرین یاد کرد
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهانآفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
بدان دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز رستم بسی داستانها براند
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
سران جهاندار برخاستند
ابا پهلوان خواهش آراستند
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بارهی نامدار جهان
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
جهانجوی چون نامهی شاه خواند
ازان جایگه تیز لشکر براند
فرستم به نزدیک شاه جهان
تنت را کنم زیر گل در نهان
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهی روزگار
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
همآورد تو در جهان پیل نیست
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فریادرس
که مانندهی سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
همی رفت منزل به منزل جهان
شده چون شب و روز گشته نهان
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود
ازینسان بشد تا در دژ رسید
بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
ترا بینیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
نبرد کسی جویداندر جهان
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نامآوری از مهان
برین دشت هم دار و هم منبرست
که روشن جهان زیر تیغاندرست
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
برآتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهی نامدار
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
جهانی به آیین بیراستند
چو خشنودی نامور خواستند
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
جهان گشته پر شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته
هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست
بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
چو فرزند تو کیست اندر جهان
چرا گفت باید سخن در نهان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی
جهانی به شادی نهادند روی
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
که از آفرینندهی هور و ماه
جهاندار و بخشندهی تاج و گاه
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
ازان دادگر کاو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
ز بیدادی شهریار جهان
همه نیکوی باشد اندر نهان
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
شود در جهان چشمهی آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
برآساید از ما زمانی جهان
نباید که مرگ آید از ناگهان
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهان دیده با وی بسی رهنمون
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
دو بهر از جهان زیر پای منست
به ایران و توران سرای منست
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
چو تو نیست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جویند شیران هنر
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو
بمان تا بسیچد جهاندار نو
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
دبیر جهاندیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
که هر کس که بر نیکوی در جهان
توانا بود آشکار و نهان
پراگنده شد در جهان این سخن
که با شاه ترکان فگندیم بن
غمی شد دلم زانک شاه جهان
چنین تیز شد با تو اندر نهان
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
بدو باز گفتند کاین رای نیست
ترا بیپدر در جهان جای نیست
از آن زن یکی مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
همان دست زر جامهی نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
پس پردهی شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بینیاز
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
نه زینگونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بینیاز
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهی خویش و پیوند تست
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفتوگوی
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
یکی زاریی خاست کاندر جهان
نبیند کسی از کهان و مهان
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
جهان آرمیده ز دست بدی
شده آشکارا ره ایزدی
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
به فرزند با کودکی در نهان
درفشی مکن خویشتن در جهان
یکی جز به نیکی جهان نسپرد
همی از نژندی فرو پژمرد
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
تو از وی بجز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهانآفرین
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آگندهام
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی به شب روز نزدیک شد
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
به پیرزو بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
نشسته بر ابری پر از باد و نم
بشستی جهان را سراسر ز غم
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
مرا دید و گفت این همه غم چراست
جهانی پر از کین و بینم چراست
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان
که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن
جهان را یکی شهریار آوری
درخت وفا را به بار آوری
به گودرز گفت ای جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پرامید
جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهی خرد و پیل گران
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی
ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان
که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
جهاندار دارندهی خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت
بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
بسا رنجها کز جهان دیدهاند
ز بهر بزرگی پسندیدهاند
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان را به مردی به پای آورد
همان کین ما را بجای آورد
همآورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی
برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
جهانجوی کیسخرو تاج ور
نشسته بران تخت و بسته کمر
بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پرخواسته
جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
به فرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تخت مهان
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر و به پوست
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست
به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمهی نامور کیقباد
برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد
بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو
وزانجا سوی کاخ رفتند باز
به تخت جهاندار دیهیم ساز
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
جهانجوی بر تخت زرین نشست
به سر برش تاجی و گرزی به دست
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد به دیگر بداد
جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پیروز شاه
که این نامه از بندهی کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار
نبینی که گنجش پر از خواستست
جهانی به خوبی بیاراستست
جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
جهانی سراسر به شاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت
جهانجوی از این چار بد بینیاز
همش بخت سازنده بود از فراز
چنین گفت کای دادگر یک خدای
جهاندار و روزی ده و رهنمای
چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره گشت از جهان ناپدید
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد به خواب
چنین گفت کای نامداران من
جهانگیر و خنجر گزاران من
به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان
نخستین فریبرز بد پیش رو
که بگذشت پیش جهاندار نو
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
که ای نامدار جهان شادباش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
جهانآفرین را ستایش گرفت
به آتشکده در نیایش گرفت
برو آفرین کرد شاه جهان
که بیشی ترا باد و فر مهان
به شاه جهان گفت کای شهریار
جهان را تویی از پدر یادگار
نهادند پیش سرافراز شاه
چنین گفت شاه جهان با سپاه
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی پدر
به شاه جهان بر ستایش گرفت
جهانآفرین را نیایش گرفت
جهاندار هشتم سر و تن بشست
بیاسود و جای نیایش بجست
جهاندار تا نیمی از شب نخفت
گذشته سخنها همه بازگفت
همی گوید از تخمهی نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینهخواه جهاندار نو
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
چو برزد سر از برج خرچنگ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بجنبید طوس سپهبد ز جای
جهان پر شد از نالهی کر نای
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
تبیره برآمد ز هر دو سرای
جهان شد پر از نالهی کر نای
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست
اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد
گر او برفروزد نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
همه روی کشور پر الماس گشت
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم
جهان بر دل طوس تنگ آوریم
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان
که آید دگر باره بر جنگ طوس
شد از شب جهان تیره چون آبنوس
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت
بدو گفت کاندر جهان رنج من
تو بردی و بیبهری از گنج من
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهی نیرمست
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بینیاز
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
ازو بستد آن چار پیل سپید
شدند آن سپاه از جهان ناامید
همی رفت با پیل و با خواسته
وزو شد جهان یکسر آراسته
چو رستم درفش جهاندار شاه
نگه کرد کامد پذیره براه
نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
در گنج بگشاد شاه جهان
گرانمایه چیزی که بودش نهان
جهان پر شگفتست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
جهان پاک بر مهر او گشت راست
همی داشت گیتی بر انسان که خواست
نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
چه اندر خور شهریارست ازان
فرستم بنزدیک شاه جهان
جهاندیدهای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی
جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
دگر لشکری کز خراسان بدند
جهانجوی و مردم شناسان بدند
خرد هستش و نیکنامی و داد
جهان بی سر و افسر او مباد
شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر
ز دریا بدریا سپاه ویست
جهان زیر فر کلاه ویست
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
که داند ورا در جهان خود ستود
کسی کش ستاید که یارد شنود
دگر نامداری گروخان نژاد
جهاندار وز تخمهی کیقباد
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
نیا را بکشت و خود ایدر نماند
جهان نیز منشور او را نخواند
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
ازین دست شمشیرزن سی هزار
جهاندار وز تخمهی شهریار
ندیدم جهاندار بخشندهای
بتخت کیان بر درخشندهای
پس لشکرش هفصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهاندیده و نامداران گرد
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا
همی گفت زار این جهانبین من
سوار سرافراز رویین من
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش
بداد و ببخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگیر و فرزانه و پارسا
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد بگرد
جهانجوی لهاک و فرشیدورد
سواران و گردان روز نبرد
مر او را ستاینده کردار اوست
جهان سربسر زیر آثار اوست
بهر سو برفتند کار آگهان
همی جست بیدار کار جهان
جهاندار محمود خورشیدفش
برزم اندرون شیر شمشیرکش
بزرگان که از بردع و اردبیل
بپیش جهاندار بودند خیل
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
جهاندار اگر چند کوشد برنج
بتازد بکین و بنازد بگنج
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزو کرد مرگ
مرا او جهان بینیازی دهد
میان گوان سرفرازی دهد
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
نبیرهی جهاندار کاوس کی
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بیهمال
جهانآفرین را ستایش گرفت
به پیش برادر نیایش گرفت
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از باره بردش نماز
فرستاد لهراسپ چندی مهان
به جستن گرفتند گرد جهان
به گشتاسپ ده زین جهان کشوری
بنه بر سرش نامدار افسری
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید
من از تخم شاه آفریدون گرد
کزان تخمه کس در جهان نیست خرد
پس پردهی قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
که تا چون شود بر سر ما سپهر
به تندی گذارد جهان گر به مهر
جهانی نظاره بران پیر گرگ
چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ
فرود آمد از بارهی سرفراز
به پیش جهاندار و بردش نماز
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید
برآید جهانی شود زو هلاک
چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک
مگر بگذراند به کشتی ترا
جهان تازه شد چون گذشتی ترا
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
بران اژدها بر یکی جشن کرد
ز شبگیر تا شد جهان لاژورد
به پیش سکوبا شدند انجمن
جهاندیده با قیصر و رای زن
که کس چون دو داماد من در جهان
نبینند بیش از کهان و مهان
به میدان کسی نیز گویی ندید
شد از زخم او در جهان ناپدید
جهانجوی بر پیش آن کوه بود
که آرام آن مار نستوه بود
به روم اندرون آگهی یافتند
جهاندیدگان پیش بشتافتند
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هیچ باک
به مرز خزر مهتر الیاس بود
که پور جهاندار مهراس بود
چو الیاس در جنگ خشم آورد
جهانجوی را خون به چشم آورد
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
که پیر جهاندیدهیی بر درست
همانا فرستادهی قیصرست
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهانبین ندیدست چون او سوار
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی
که تا زندهای زین جهان بهر جوی
به ایران فرستم فرستادهیی
جهاندیده و پاک و آزادهیی
به لهراسپ گویم که نیم جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
نبیرهی جهانجوی کاوس کی
ز گودرزیان هرک بد نیکپی
بدو گفت لهراسپ کز من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
برآرم ازیشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ
جهان بر دل ریش او گشته تلخ
پراگنده اندر جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
پراگنده فرمانش اندر جهان
سوی نامداران و سوی مهان
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس
گر ایدونک دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهانآفرین
نگر تا چه گوید بران کار کن
خرد برگزین این جهان خوار کن
گرفتند ازو سربسر دین اوی
جهان شد پر از راه و آیین اوی
بدو گفت کای شهریار جهان
جهان یکسره پیش تو چون کهان
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین ره ورا حق شناس
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهی آشکار و نهان
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
که ای نامور شهریار جهان
فروزندهی تاج شاهنشهان
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
گزینان ایران و اسپهبدان
گوان جهان دیده و موبدان
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفندیار سوار
جهان از بدی ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
به شاه جهان گفت آزادهوار
که دستور باشد مرا شهریار
سوی شاه برد و برو بر بخواند
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز
همه شیرگیر و همه سرفراز
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهانجوی شاه زمین
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار
چو نامه سوی راد مردان رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید
ز بهر جهانگیر شاه کیان
ببستند گردان گیتی میان
جهان را ببینی بگشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
نشست از برگاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل
بیاید پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نامدار
چو شاه جهان بازگردد ز رزم
گرفته جهان را و کشته گرزم
چو شاه جهاندار بشنید راز
بران گوشهی تخت خسپید باز
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش ترا داد و بس
چو با هوش آمد جهان شهریار
فرود آمد از تخت و بگریست زار
جهانجوی گفتا به نام خدای
بدین و به دین آور پاک رای
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بداد خدای جهان کن بسند
پسر داشتی یک گرانمایه مرد
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
سواری جهاندیده نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
بدادش جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
به گرد گرامی سپرد آن سپاه
که شیر جهان بود و همتای شاه
جدا کرد از خلخی سی هزار
جهان آزموده نبرده سوار
خود و صدهزاران سواران گرد
نموده همه در جهان دستبرد
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
بشد آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کان شگفتی ندید
تو گفتی جهان ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
هوازی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار
کدامست مرد از شما نامدار
جهاندیده و گرد و نیزهگزار
سوار جهانجوی مرد دلیر
چو پیل دژآگاه و چون نره شیر
بکشت از گوان جهان شست مرد
دران تاختنها به گرز نبرد
جهاندیده دستور گفتا به پای
به کینه شدن مر ترا نیست رای
به دین اندرون بود شاه جهان
که آمد یکی خون ز دیده چکان
پذیرفتن اندر خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان
به شاه جهان گفت ماه ترا
نگهدار تاج و سپاه ترا
جهان پهلوان آن زریر سوار
سواران ترکان بکشتند زار
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفگند و برد آن درفش
چو آگاهی کشتن او رسید
به شاه جهانجوی و مرگش بدید
یکی ترگ داری خرامد به پیش
خنیده کند در جهان نام خویش
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه
برو کینهی باب من بازخواه
جهان بر جهانجوی تاریک شد
تن پیل واریش باریک شد
یکی آتش انگیزم اندر جهان
کزانجا به کیوان رسد دود آن
نباشیم گفتند همداستان
که شاهنشه آن کدخدای جهان
بدیدش مر او را چو نزدیک شد
جهان فروزانش تاریک شد
کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه
نبینی که بابم شد اکنون تباه
همه یکسر از جای برخاستند
جهان را به جوشن بیاراستند
ستون منا پردهی کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
چو شاه جهان باز شد بازجای
به پور مهین داد فرخ همای
همآنگاه بستور برد آن سپاه
و شاه جهان از بر تخت و گاه
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین
چنین است کار جهان آفرین
بدین سان ببوده سراسر جهان
به گیتی شده گم بد بدگمان
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهی همای
فروزندهی گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت
چو شاه جهان روی او را بدید
ز جان و جهانش به دل برگزید
سواران جهان را همی داشتند
چو برزیگران تخم میکاشتند
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت هر سو به گرد جهان
جهانجوی گفت این سخن چیست باز
خداوند این راز که وین چه راز
مرا شاه کرد از جهان بینیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی
جهانی سوی او نهادست روی
تراگر به دست آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
کجا بیش دیدست لهراسپ را
به شاه جهان گفت بهمن پسر
که تا جاودان سبز بادات سر
مگر آنک تا دین بیاموختم
همی در جهان آتش افروختم
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
چرا داد از من دل شاه میغ
چراغ جهان بود دستور شاه
فرستادهی شاه زی پور شاه
پسر را جهان و درفش و سپاه
پدر را یکی تاج و زرین کلاه
جهاندار گفتا که اینک پسر
که آهنگ دارد به جای پدر
دران انجمن کس به خواهش زبان
نجنبید بر شهریار جهان
ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای
جهان را کند یکسره زو تهی
نباشد سزاوار تخت مهی
شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشاهان
جهاندار محمود با فر و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود
بیامد نشست از بر تخت داد
جهاندار چون او ندارد به یاد
جهاندار با فر یزدان بود
همه کار او رزم و میدان بود
از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه
بیاورد کهرم ز توران سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
که این نامور شاه لهراسپ است
که پورش جهاندار گشتاسپ است
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
دگر نیز پرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان خود ندید
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
نیاید پسند جهانآفرین
که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
بدو گفت جاماسپ کای راستگوی
جهانگیر و کنداور و نیکخوی
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید
شده خاک و ریگ از جهان ناپدید
از ایران همی جای من خواستی
برافگندی اندر جهان کاستی
برادر جهان بین من سی و هشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت
به گیتی صد آتشکده نو کنم
جهان از ستمگاره بیخو کنم
به نام جهانآفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روی گرزم
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
جهان را جهاندار محمود باد
ازو بخشش و داد موجود باد
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر
نگر تا چه گوید ازو یاد گیر
که شاه جهان جاودان زنده باد
بزرگان گیتی ورا بنده باد
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست گر نقش مانی به چین
چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب
رخ نرگس و لاله بینی پر آب
بپوشید خفتان جهاندار گرد
سپه را به فرخ پشوتن سپرد
پشوتن بیامد هماندر زمان
به نزدیک آن نامدار جهان
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
چو شد جنگ آن اژدها ساخته
جهانجوی زین رنج پرداخته
همی گفت کین اژدها را که کشت
مگر آنک بودش جهاندار پشت
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
ز برج حمل تاج بنمود ماه
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
نیابد همی زین جهان بهرهیی
به دیدار فرخ پری چهرهیی
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
می و رود بر خوان و میخواره خواست
به یاد جهاندار بر پای خاست
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
جهانجوی پیش جهانآفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین
به کردار آتش همی راندند
جهانآفرین را بسی خواندند
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
بدو گفت کای بد تن بدنهان
نگه کن بدین کردگار جهان
ز گفتار او تیز لشکر براند
جهاندار نیکی دهش را بخواند
که پیش تو آمد بدین هفتخوان
برین بر جهان آفرین را بخوان
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
همی رای زد تا جهان شد خنک
برفت از بر کوه باد سبک
چه نامی بدو گفت خراد نام
جهانجوی با رادی و شادکام
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
چو بازارگانی بدین دژ شوم
نگویم که شیر جهان پهلوم
به بیرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
ز کار جهان ماند اندر شگفت
دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بدو گفت کای شاه فرخنده باش
جهاندار تا جاودان زنده باش
ز لشکر سرافراز گردان کهاند
به نزدیک شاه جهان ارجمند
بدو گفت شاها ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ را
نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
جهانجوی چون کار زان گونه دید
سران را بیاورد و می درکشید
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند
وزانجا به ایوان شاه آمدند
جهانی ورا نیکخواه آمدند
سرآمد کنون قصهی هفتخوان
به نام جهان داور این را بخوان
ورا در جهان هوش بر دست کیست
کزان درد ما را بباید گریست
جهان از بدان پاک بیخو کنی
بکوشی و آرایشی نو کنی
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
جهان از بداندیش بیبیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهیی بس بود زین جهان
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
بگویش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدی بیگزند
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهی نیک نام
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه
ز توران زمین تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
کرانی گرفتستی اندر جهان
که داری همی خویشتن را نهان
که او را بجز بسته در بارگاه
نبیند ازین پس جهاندار شاه
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
جهانجوی بگذشت بر هیرمند
جوانی سرافراز و اسپی بلند
چنین داد پاسخ که من بهمنم
نبیرهی جهاندار رویین تنم
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیدهیی نام او شیرخون
خوریم آنچ داریم چیزی نخست
پسانگه جهان زیر فرمان تست
به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاجدار جهان بخش را
ازان پس که من تاج بر سر نهم
جهان را به دست تو اندر نهم
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
سزاوار باشد ستودن ترا
یلان جهان خاک بودن ترا
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
بسی پهلوان جهان بودهام
سخنها ز هر گونه بشنودهام
که کین خواهد از مرد ناپاک دین
جهانی بروبر کنند آفرین
جهاندیده گفت این نه جای منست
بجایی نشینم که رای منست
فراوان ز سامش نهان داشتند
همی رستخیز جهان داشتند
تن خویش بینی همی در جهان
نهای آگه از کارهای نهان
دگر آنک اندر جهان سربسر
یلان را ز من جست باید هنر
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
سه دیگر که چون من ببستم کمر
تن آسان شد اندر جهان تاجور
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
همی رو چنین تا فریدون شاه
که شاه جهان بود و زیبای گاه
به چاره به روییندژ اندر شدم
جهانی بران گونه بر هم زدم
ز هنگام تور و فریدون گرد
کس اندر جهان نام این دژ نبرد
به ایران بد افراسیاب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
بپردخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پر آفرین
که لهراسپ را شاه بایست خواند
ازو در جهان نام چندین نماند
مرا یار در هفتخوان رخش بود
که شمشیر تیزم جهانبخش بود
جهاندار کاوس کی بسته بود
ز رنج و ز تیمار دل خسته بود
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختی پروراند ترا
که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
همه کار نیکوست زو در جهان
میان کهان و میان مهان
به بیغولهیی شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
بران گونه رفتند هر دو به رزم
تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
که ایرانیان را به کشتن دهم
خود اندر جهان تاج بر سر نهم
که پروردگار آن چنان آفرید
بران آفرین کو جهان آفرید
به رنگ طبرخون شدی این جهان
شدی آفتاب از نهیبش نهان
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
خروشان همی تاخت تا جای جنگ
رسیدم ز هر سو به گرد جهان
خبر یافتم ز آشکار و نهان
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ کانرا دری دیگر است
به سیمرغ گفت ای گزین جهان
چه خواهد برین مرگ ما ناگهان
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز مردمی
برفتند و ما را سپردند جای
جهان را چنین است آیین و رای
که تو چند گه بودی اندر جهان
به رنج و به سختی ز بهر مهان
سزد گر نمایی به من رخش را
همان سرفراز جهانبخش را
گر ایدونک رستم نگردد درست
کجا خواهم اندر جهان جای جست
چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار
که هرکو ز فرمان شاه جهان
بگردد سرآید بدو بر زمان
میان جهان این دو یل را چه بود
که چندین همی رنج باید فزود
خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نیاید ازین کارزار
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
چو کردی جهان را ز بدخواه پاک
نیامدت از پیل وز شیر باک
فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
فسونها و نیرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
پشوتن همی گفت راز جهان
که داند ز دینآوران و مهان
جهان کرد پاک از بد بتپرست
به بد کار هرگز نیازید دست
همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمهی شهریار
جهان راست کردم به شمشیر داد
به بد کس نیارست کرد از تو یاد
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر
که نگریزد از مرگ پیکان تیر
به خوبی شده در جهان نام من
ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
چو بسیار بگریست با کشته گفت
که ای در جهان شاه بییار و جفت
غم آمد روان ترا بهره زین
چنین بود رای جهانآفرین
چنین گفت پس با پشوتن که من
نجویم همی زین جهان جز کفن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرم بهار
ازو یادگاری کنم در جهان
که تا هست مردم نگردد نهان
به نام جهاندار محمود شاه
ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه
خداوند ایران و نیران و هند
ز فرش جهان شد چو رومی پرند
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهی زال پر نم کنیم
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
فرامرز پور جهانبین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
سپه را چو روی اندر آمد به روی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
سپاهی ز زابل به کابل کشید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهانآفرین بگرویم
به درویش داد آنچ بودش نهان
همی گفت با کردگار جهان
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان
که ضحاک را از پی خون جم
ز نامآوران جهان کرد کم
اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار
فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
پدرم آن جهاندیدهی نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
برآسود و بر تخت بنشست شاد
جهان را همی داشت با رسم و داد
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز
تو تا زندهبودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی بجز یاد او
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
که این کودک نامداری بود
گر او در جهان شهریاری بود
زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهانآفرین را بخواند
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
زمین شد ز رومی چو دریای خون
جهانجوی را تیغ شد رهنمون
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ
همی بازگشتند یکسر ز جنگ
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بیرنگ شد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
جهانآفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
جهان پر شد از شادمانی و داد
کی را نیامد ازان رنج یاد
جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
شگفتیتر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
جهان از بداندیش بیبیم کرد
دل بدسگالان بدو نیم کرد
کنون آفرین جهانآفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد
ازان رفتگان ماند آنجا به جای
به نزد جهاندار پور همای
جهاندار ایران سپاهی ببرد
بگفتند کان را نشاید شمرد
فراز آمدند آن دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
سکندر بدانست کاندر نهان
چه گفتند با شهریار جهان
همه بادپایان برانگیختند
ز پیش جهاندار بگریختند
جهان آفریننده یار منست
سر اختر اندر کنار منست
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
برآنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قیر بر سرگرفت
به پیش سپاه آوریدند پیل
جهان شد به کردار دریای نیل
سکندر بیامد پس او چو گرد
بسی از جهانآفرین یاد کرد
جهاندار دارا به جهرم رسید
که آنجا بدی گنجها را کلید
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر براندیش تنگ آوریم
فراوان ز ایرانیان کشته شد
جهانگیر را روز برگشته شد
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
بر من فرستی نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
نخستین چنین گفت کای نامدار
بترس از جهان داور کردگار
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد
جهاندار دست سکندر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
ز اسکندر فیلقوس بزرگ
جهانگیر و با کینهجویان سترگ
بران دادگر کو جهان آفرید
پس از آشکارا نهان آفرید
چو نامه فرستاده شد برگرفت
جهانی به آرام در بر گرفت
تو راز جهان تا توانی مجوی
که او زود پیچد ز جوینده روی
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
جز آنکس که گوید که هستم همال
ازان پس پراگنده شد انجمن
جهاندار بنشست با رایزن
که پیروزگر در جهان ایزدست
جهاندار کز وی نترسد بدست
سوی روشنک همچنین نامهیی
ز شاه جهاندار خودکامهیی
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
چو آیی شبستان و مشکوی من
ببینی تو باشی جهانجوی من
بر آیین شاهان کفن ساختم
ورا زین جهان تیز پرداختم
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد
جهان یکسر اکنون به پیش شماست
بر اندرز دارا فراوان گواست
دل خویش را پر مدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید
به کام تو خواهم که باشد جهان
برین آشکارا ندارم نهان
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
ترا خواهم اندر جهان نیکوی
بزرگی و پیروزی و خسروی
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
ترا چار چیزست کاندر جهان
کسی آن ندید از کهان و مهان
دگر فیلسوفی که داری نهان
بگوید همه با تو راز جهان
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود
ازین پس یکی روزگاری وبد
که اندر جهان شهریاری بود
بداند که ما تخت را مایهایم
جهاندار پیروز را سایهایم
نباشد پسند جهانآفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین
مرا چار چیزست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
نباشد کسی را پس از من به نیز
بدین گونه اندر جهان چار چیز
بدو گفت اگر باشد این گفته راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست
بگویش که آن چیست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
اگر باشد او سالیان پیش گاه
ز دردی نپیچد جهاندار شاه
نیازارد او را کسی زین سپس
ازو در جهان یافتم داد و بس
خردمند و بادانش و شرم و رای
جهانجوی و پردانش و رهنمای
چو من نامه یابم ز پیران خویش
جهاندیده و رازداران خویش
چو شاه جهان نامههاشان بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت
که بخبخ که دیدم خرم بهشت
همی گفت کاینت چراغ جهان
همی آفرین خواند اندر نهان
به سوزن نگه کرد شاه جهان
بیاورد آهنگران را نهان
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار ونهان
ورا گفت شاه جهان دوش جفت
نجست و شب تیره تنها بخفت
همه گنج با آنک کردش نهان
ندیدند زان پس کس اندر جهان
جهاندیده را پیش او خواندند
بر تخت نزدیک بنشاندند
از اخترشناسان و از موبدان
جهاندیده و نامور بخردان
ز هندوستان نیز کارآگاهان
برفتند نزدیک شاه جهان
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
چو پیدا شد آن شوشهی تاج شید
جهان شد بسان بلور سپید
جهانجوی با رومیان همگروه
فرود آمد اندر میان دو کوه
نیامد جهانآفرین را پسند
برو تیره شد رای چرخ بلند
جهانی گرفته به مشت اندرون
نژاد سماعیل ازو پر ز خون
خدای جهان را نباشد نیاز
نه جای خور و کام و آرام و ناز
به تن کودکان را نماندش روان
نماندند زان تخمه کس در جهان
پس آمد سکندر سوی قادسی
جهانگیر تا جهرم پارسی
بدو گفت نصر ای جهاندار شاه
خزاعست مهتر بدین جایگاه
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت
جهانجوی بخشنده قیدافه بود
ز روی بهی یافته کام و سود
بدو گفت قیطون که ای شهریار
چنو نیست اندر جهان کامگار
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در جهان
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست
سخنهای او در جهان تازه نیست
جهانگیر با لشکری راهجوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی
چو بشنید کامد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهانآفرین
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهی فیلقوسم مخوان
که بردی به شاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
جهاندار فرزند را بازخواند
بران نامور زیرگاهش نشاند
ترا بخشم و نیز دارم سپاس
تو باشی جهانگیر و نیکیشناس
به دام من آویزد او ناگهان
به خونی که او ریخت اندر جهان
به رسمی که بودش فرود آورید
جهانجوی پیش سپهبد چمید
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان برچیند
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
جهان را به کوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی
دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
جهانجوی چندین بکوشد به چیز
که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشندل و شادکام
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
ازان نامور سد اسکندری
جهانی برست از بد داوری
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای
همی خورد می تا جهان تیره شد
سر میگساران ز می خیره شد
به دل گفت ازین پس کس اندر جهان
نبیند مرا رفته جایی نهان
بران نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم
که خوانند شاهان برو آفرین
زما بندگان جهان آفرین
جهاندار و داننده و رهنمای
خداوند پاکی و نیکی فزای
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
وزان جایگه شد به سوی یمن
جهاندار و با نامدار انجمن
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
به شبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پر آواز گشت
سوی ژرف دریا همی راندند
جهانآفرین را همی خواندند
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خستهروان
به تخت بزرگی نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
بمابر کنون تلخ گردد جهان
خروشان شویم آشکار و نهان
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
حکیم ارسطالیس پیش اندرون
جهانی برو دیدگان پر ز خون
ببینی کنون بارگاه بزرگ
جهانی جدا کرده از میش گرگ
چو آمد سکندر به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیکاختر و پارسا
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رایش همی از خرد برخورد
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر
جهان تاجهاندار محمود باد
وزو بخشش و داد موجود باد
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید کرا بود تخت مهان
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازان پیر روشندل و دستگیر
وزان پس شود شهریاری بلند
جهاندار و نیکاختر و سودمند
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگوی این سخن با کسی در جهان
ز هر شهر فرزانهیی رایزن
به نزد جهانجوی گشت انجمن
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
فراوان جهانجوی بنواختش
به زود آمدن ارج بشناختش
به راه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهی اردشیر
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
شد آن نامدار از جهان ناپدید
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
یکی روز تا شب برآویختند
سپاه جهاندار بگریختند
یکی آتشی دید بر سوی کوه
بیامد جهاندار با آن گروه
چو شب نیم بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی مرد بدساز و بدگوی بود
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پر شد از بانگ رویینه خم
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
چرا جست باید به سختی جهان
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمنست
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او به راه
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار
مگر من شوم در جهان شهرهیی
مرا باشد از اخترش بهرهیی
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان
چنین است رسم جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر به سر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
که بنوشت بیدادی اردوان
ز داد وی آبادتر شد جهان
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد بجان جهاندار دست
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
همان مادرش نیز با او به جای
جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
چو یزدان مرا شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری فزود
گران خوار بد نام دستور شاه
جهاندیده مردی نماینده راه
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
که بیدشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر شاد و یزدانپرست
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را به دیدار توشه بدی
چنین تا برآمد برین هفت سال
ببود اورمزد از جهان بیهمال
جهاندار هم در زمان با سپاه
به میدان بیامد ز نخچیرگاه
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را برین گونه آباد دار
ازو نام نیکی بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
یکی موبدان را ز کارآگهان
که بودی خریدار کار جهان
چو او در جهان شهریاری نبود
پس از مرگ او یادگاری نبود
جهاندار چون نامه برخواندی
فرستاده را پیش بنشاندی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
دل زیردستان به خود شاد کرد
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
فرستاده بودی به گرد جهان
خردمند و بیدار کارآگهان
جهاندیدگان را همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو
نماند به جز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
همی باژ خواهم ز روم و ز هند
جهان شد مرا همچو رومی پرند
خنک آنک آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
چهارم که از رای شاه جهان
نپیچی دلت آشکار و نهان
غم پادشاهی جهانجوی راست
ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
نیازد به داد او جهاندار نیست
برو تاج شاهی سزاوار نیست
خردها فزون شد ز گفتار تو
جهان گشت روشن به دیدار تو
بماناد این شاه با مهر و داد
ندارد جهان چون تو خسرو به یاد
جهان یکسر از رای وز فر تست
خنک آنک در سایهی پر تست
همیشه سر تخت جای تو باد
جهان زیر فرمان و رای تو باد
بزرگ جهان از کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران
همان آفرین در فزایش کنیم
خدای جهان را نیایش کنیم
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
جهاندار با فر و نیکیشناس
که از تاج دارد به یزدان سپاس
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
چنین است آیین خرم جهان
نخواهد بما برگشادن نهان
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بیسر و افسر او مباد
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هرکسی را بود نیکخواه
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شود خوار یزدانپرست
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
نخواهیم هرگز بجز آفرین
که بر ما کنند از جهانآفرین
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان
بهر سو فرستیم کارآگهان
بجوییم بیدار کار جهان
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگان را خریدار باش
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
به خشنودی کردگار جهان
خرد یار باد آشکار و نهان
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه با بخش و داد
نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
چنین گفت کای نامور بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
به بد در جهان تا توانی مکوش
چو روز تو آمد جهاندار باش
خردمند باش و بیآزار باش
شود جانت از دشمن آژیرتر
دل و مغز و رایت جهانگیرتر
جهاندار برزد یکی باد سرد
پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
گه دست تنگی دلی شاد و راد
جهان بیتن مرد دانا مباد
که برکس نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار و نه بر موبدان
جهان را چنین است آیین و ساز
ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
ازان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان
چو خشنود داری جهان را به داد
توانگر بمانی و از داد شاد
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را به فرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرین باد جفت
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان
همی زیست نه سال با رای و پند
جهان را سخن گفتنش سودمند
جهان را به آیین شاهان بدار
چو آمختی از پاک پروردگار
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردمشمار
پری چهره را بچه اندر نهان
ازان خوبرخ شادمان شد جهان
جهان را همی داشت با داد و رای
سپه را به هر نیک و بد رهنمای
بزرگی او چون نهان منست
جهان خوانمش کو جهان منست
بدو گفت ساقی که من بندهام
به فرمان تو در جهان زندهام
ز دو دست او دور کردی دو کفت
جهان ماند از کار او در شگفت
وزانجا یگه شد سوی پارس باز
جهانی همه برد پیشش نماز
چو دیدند گفتندش ای پادشا
جهانگیر و روشندل و پارسا
به نزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی نهان با کس اندر جهان
سر از بانوان برتر آید ترا
جهان زیر پای اندر آید ترا
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش کنی جز ترا ناسزاست
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندار و بر نیکویی رهنمای
فراز آمد از هر سوی لشکری
به جایی که بد در جهان مهتری
به شاه جهان گفت پس میزبان
خجستست بر ماه پالیزبان
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
بیآزاری و مردمی بهترست
کرا کردگار جهان یاورست
سرنامه کرد آفرین مهان
ز ما بنده بر کردگار جهان
جهاندار ببریدشان دست و پای
هرانکس که بد بر بدی رهنمای
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی به آتش برافروختند
جوانی کجا یانسش بود نام
جهانجوی و بخشنده و شادکام
دبیری بزرگ و جهاندیدهیی
خردمند و دانا پسندیدهیی
نباشد پسند جهانآفرین
که بیداد جوید جهاندار کین
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
چو ایشان برفتند لشکر براند
جهانآفرین را فراوان بخواند
به هر کشوری نامداری گرفت
همان بر جهان کامگاری گرفت
به تخت کیان اندر آورد پای
همی بود چندی جهان کدخدای
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را ازان بوم پر بهر کرد
نگنجد جهانآفرین در گمان
که او برترست از زمان و مکان
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
به صورتگری گفت پیغمبرم
ز دینآوران جهان برترم
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
چنین همچو شد شاه بیدادگر
جهان زو شود زود زیر و زبر
سرانجام مرگ آیدت بیگمان
اگر تیرهای گر چراغ جهان
برفت و بماند این سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده به کام
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
به داد و به بخشش فزونی کند
جهان را بدین رهنمونی کند
برادر جهان ویژه ما را سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد
جهان گر شود رام با کام من
ببینند تیزی و آرام من
ور ایدونک با ما نسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان
که بهر تو اینست زین تیرهگوی
هنر جوی و راز جهان را مجوی
چنین گفت کای نامور بخردان
جهاندیده و رایزن موبدان
شما را جهانآفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
جهاندارمان باد فریادرس
که تخت بزرگی نماند به کس
جهان شد پر از یوز و باران و سگ
چه پرنده و چند تازان به تگ
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
جهاندار برنا ز گیتی برفت
برو سالیان برگذشته دو هفت
جهاندار زین پیر خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهی نه کاست
جهاندار پیروز دارد مرا
همان گیتی افروز دارد مرا
گر اندر جهان داد بپراگنم
ازان به که بیداد گنج آگنم
که تخت بزرگی نماند به کس
جهاندار باشد ترا یار بس
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
از اختر چنان دید خرم نهان
که او شهریاری بود در جهان
چنین گفت منذر که ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد روشنروان
جهان سربسر زیر فرمان اوست
به هر کشوری باژ و پیمان اوست
هنر گیرد این شاه خرم نهان
ز فرمان او شاد گردد جهان
بیامد ز هر کشوری موبدی
جهاندیده و نیکپی بخردی
سر سال هشتم مه فوردین
که پیدا کند در جهان هور دین
که باید چنین روزگار از مهان
که بایسته فرزند شاه جهان
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
همی هرک بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بینهان
جهاندار خشنود باشد ز من
ستوده بمانم به هر انجمن
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
ز بد راه و آیین شاه جهان
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید
تو آن خوی بد را ز شاه جهان
جدا کرد نتوانی اندر نهان
ز گنج جهاندار ایران ببرد
یکایک به نعمان منذر سپرد
که تا کی بود در جهان مرگ اوی
کجا تیره گردد سر و ترگ اوی
ستارهشمر گفت کاین خود مباد
که شاه جهان گیرد از مرگ یاد
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدها را به راه
ز شاه جهاندار بستد لگام
به زین بر نهادن همان گشت رام
به آب اندرون شد تنش ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
جهاندارمان تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
چو آگاهی مرگ شاه جهان
پراگنده شد در میان مهان
جهانی پرآشوب شد سر به سر
چو از تخت گم شد سر تاجور
که آشوب بنشاند از روزگار
جهان مرغزاریست بیشهریار
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
دگر هرک بودند ز ایران مهان
بزرگان و کنداوران جهان
ز پیش جهانجوی برخاستند
همه تاختن را بیاراستند
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بیکار شد تخت شاهنشهان
همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم
به منذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز
نشستی به آیین شاهنشهان
بیاراست کو بود شاه جهان
به شاه جهان آفرین خواندند
به مژگان همی خون برافشاندند
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
جهانجوی منذر به بهرام گفت
که این بد بریشان نباید نهفت
بگفت این و برخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران
جهان یکسر آباد دارم به داد
شما یکسر آباد باشید و شاد
جهان را بدارم به رای و به داد
چو ایمنی کنم باشم از داد شاد
به مردی و گفتار و رای و نژاد
ازین پاکتر در جهان کس نزاد
ز داد آن چنان به که پیمان تست
ازان پس جهان زیر فرمان تست
جهانی نظاره بران تاج و تخت
که تا چون بود کار آن نیکبخت
یکی گرزه گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
همه بیگناهیم و این کار تست
جهان را همه دل به بازار تست
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
سیم روز جشن و می و سور بود
غم از کاخ شاه جهان دور بود
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بیبرگ و بیرنگ شد
ترا از جهان بینیازی دهد
بر مهتران سرفرازی دهد
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک از راه گنجی ببرد
به روی جهاندار جام نبید
دو من را به یکبار اندر کشید
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستت گر نامور
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کاید بدان ده فرود
ز گنج جهاندار دینار خواه
هم از تخم و گاو و خر و بار خواه
نگه کرد فرخنده بهرام گور
جهان دید پرکشتمند و ستور
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن از کهتران و مهان
جهاندار کاواز ایشان شنید
عنان را بپیچید و زان سو کشید
برین گونه تا شید بر پشت راغ
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
ندانست کس در جهان کان کجاست
به خاکست گر در دم اژدهاست
به شاه جهان گفت کردم نگاه
نوشتست بر گاو جمشید شاه
ببخشید دینار گنج و درم
به مزد روان جهاندار جم
یکایک به نوبت همه بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم
بدو گفت موبد چه باید بگوی
تو شاه جهان را ندانی به روی
چو تو شاه ننشست کس در جهان
نه کس این شنید از کهان و مهان
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه
به گفتار من کرد باید نگاه
چو گنجی پراگندهای در جهان
میان کهان و میان مهان
به نرمی به شاه جهان گفت خیز
که آمد همی گنجها را جهیز
جهاندار بهرام بستد نبید
از اندازهی خط برتر کشید
جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی به فرخنده فال
که یارست گفت این خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان
سرانجام گشت از جهان ناپدید
کلنگی به چنگ آمدش بردمید
بگویم کنون هرچ هستم نهان
بد و نیک با شهریار جهان
به برزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغری شد از من نهان
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
بشد بنده چون باد و آواز داد
که همواره شاه جهان باد شاد
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بینوا خانه و مان تو
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای
جهاندار را سست شد دست و پای
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
چنین خواسته گسترد در جهان
تهیدست و پر غم نشسته نهان
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همی بود تا ابر شهریوری
برآمد جهان شد پر از لشکری
جهان هم نگردد ز شیران تهی
تو چندین چرا رنج بر تن نهی
به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
مبادا جز از نیکویی در جهان
ز من در میان کهان و مهان
بدان دشت نخچیر کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
چو خورشید بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
به موبد چنین گفت زان پس که شاه
چو کار جهان را ندارد نگاه
سوی تور شد شاه نخچیرجوی
جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی
تو باخنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهانآفرین
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
بپرداختند آن دلاور مهان
که شاها بزرگا ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
ببیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدانپرست
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
چنین گفت نرسی که این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
به مرو اندر آورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
به بازی همی بگذارند جهان
نداند همی آشکار و نهان
چنین داد پاسخ جهاندار شاه
بدان موبدان نماینده راه
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
که شاها ردا و بلند اخترا
بر آزادگان جهان مهترا
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت
ز عهد جهاندار بیزار گشت
به دستت گرفتار شد بیگمان
چو بشکست پیمان شاه جهان
چو مهر جهاندار پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد
به یک روز و یک شب به آموی شد
ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
زمانه شد از گرد چون پر چرغ
جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
همه رازها برگشاد از نهان
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
بدو گفت موبد انوشه بدی
جهاندار و با فره ایزدی
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد
وزان پس به خوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بینیاز
تو بر مهتران جهان مهتری
که هم مهتر و شاه و هم بهتری
پسند بزرگان فرخنژاد
ندارد جهان چون تو شاهی به یاد
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری به دانش به دست
خرد جوید آگنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آنک دارد جهاندار خوار
به هر دانش از کردهی کردگار
چو بشنید بیدار شاه جهان
فرستاده را خواند پیش مهان
من این دانم ار هست پاسخ جزین
فراخست رای جهانآفرین
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
به بهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برینبر فزونی مخواه
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
به دانش جهان را بلند افسری
به موبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیکمردان به دو نیم بود
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
جهان از بداندیش بی بیم گشت
وزین مرزها رنج و سختی گذشت
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان
بسازم نگویم به کس در جهان
فزون از خرد نیست اندر جهان
فروزنده کهتران و مهان
هرانکس که او شاد شد از خرد
جهان را به کردار بد نسپرد
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست
جهاندار بهرام یزدانپرست
همان کوه و دریای گوهر مراست
به من دارد اکنون جهان پشت راست
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهانآفرین
دگر آنک دانی تو بهرام را
جهاندار پیروز خودکام را
اگر من ز فرمان او بگذرم
به مردی سرآرد جهان بر سرم
بیامد جهاندیده دستور شاه
بگفت این به بهرام و بنمود راه
کجا آن بزرگان خسرونژاد
جهاندار کیخسرو و کیقباد
جهاندار پیروزگر خواندش
ز شاهان سرافرازتر خواندش
یکی نامه نزدیک بهرامشاه
نوشت آن جهاندار با دستگاه
به عنوان بر از شهریار جهان
سر نامداران و شاه مهان
به عنوان بر از پادشاه جهان
نوشتی سرافراز و تاج مهان
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
به نوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان به باغ بهشت
پیاده شده لشکر از هر دو روی
جهانی سراسر پر از گفتوگوی
سر عهد کرد آفرین از نخست
بران کو جهان از نژندی بشست
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد برین پادشاهی گزند
بفرمود پس تا خراج جهان
نخواهند نیز از کهان و مهان
که ناکشته باشد به گرد جهان
زمین فرومایگان و مهان
پراگنده شد موبد اندر جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان
وزان پس نوشتند کارآگهان
که از داد وز ایمنی در جهان
سوی راستگویان و کارآگهان
کجا او پراگنده بد در جهان
دگر بیست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
ز کار جهان یکسر آگه کنید
دلم را سوی روشنی ره کنید
کنون لوری از پاک گفتار اوی
همی گردد اندر جهان چارهجوی
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد
جهان را بدان باز هل کافرید
سر گردش آفرینش بدید
که شاه جهان برنخیرد همی
مگر از کرانی گریزد همی
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
جهانجوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
اگر بخت پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد
فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیرهست جفت
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست
نه اندر جهان مردم زیردست
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس
جهان بد سگالد نگوید بکس
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو
ببد سوفزای از جهان بیهمال
همیرفت زین گونه تا چار سال
نیامد پسند جهانآفرین
تو گویی که بگرفت پایش زمین
نبودی جز آن چیز کو خواستی
جهان را به رای خود آراستی
طلایه همیگشت بر هر دو سوی
جهان شد پر آواز پرخاشجوی
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
به کشتی شهنشاه را بیگناه
نبیره جهاندار بهرام شاه
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
یکی کین نو ساختی در جهان
که آن کینه هرگز نگردد نهان
که آن مهربان کینهی سوفزای
بخواهد بدرد از جهان کدخدای
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
کنون کامرانی بدان کت هواست
که شاه جهان بر جهان پادشاست
نه موبد بد او را نه فرمان روای
جهان بد به دستوری سوفزای
بیآزار زرمهر یزدانپرست
نسودی ببد با جهاندار دست
بدو گفت زین تاج بیبهرهام
ببی بهرهئی در جهان شهرهام
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهان شد همه بندهی سوفزای
جهاندار زو ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمی برگرفت
تو را بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
ز گنج تو آگندهتر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدادآفرین مهان
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
همانگه جهاندیدهای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
همه سر به سر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد مسپرید
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پر آواز شد
همیراند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
به شاه جهان گفتم از مار و زهر
ازان کس که تریاک دارد به شهر
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
جهان راست باید که باشد به چیز
فزونی توانگر چرا جست نیز
به نزد جهاندار دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت
ازان دین جهاندار بیزار شد
ز کرده سرش پر ز تیمار شد
به گرد جهان تازه شد دین او
نیارست جستن کسی کین او
ز خشکی خورش تنگ شد در جهان
میان کهان و میان مهان
بمرد و جهان مردری ماند از اوی
شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی
ازین پنج ما را زن و خواستست
که دین بهی در جهان کاستست
مهان جهان بر در کیقباد
همی هر کسی آب و نان کرد یاد
همیراند فرزند شاه جهان
سخنگوی با موبدان و ردان
چو دیدند رفتند کارآگهان
به نزدیک بیدار شاه جهان
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهی هر کسی برترست
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
سرآمدبدو روز بیداد و داد
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سیری مبوی
بکوشد بجوید بگرد جهان
خرامد به هنگام با همرهان
خردمند ودانا و روشن روان
تنش زین جهانست وجان زان جهان
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
بدو گفت شو دور باش از گناه
جهان را همه چون تن خویش خواه
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
به هر بدرهای بد درم ده هزار
بدان تاکند در جهان خواستار
بپرسید دیگر یکی هوشمند
که اندرجهان چیست آن بیگزند
هنرهاش گسترده اندرجهان
همه راز او داشتن درنهان
که بگزارد این خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
دل خویش راآشکار و نهان
سپردن به فرمان شاه جهان
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
یکی بدره آگنده او را دهند
سپاسی به شاه جهان برنهند
کسی را کجا بخت انباز نیست
بدی در جهان بتر از آز نیست
جهاندار دانا و پروردگار
چنین آفرید اختر روزگار
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
خرد درجهان چون درخت وفاست
وزو بار جستن دل پادشاست
جهان را نباید سپردن ببد
که بر بد گمان بیگمان بد رسد
به ایوان مهبود در کس نماند
ز خویشان او درجهان بس نماند
جز از داد و آباد کردن جهان
نبودش به دل آشکار و نهان
ز افسون سخن رفت روزی نهان
ز درگاه وز شهریار جهان
ندارد نگه راز مردم زبان
همان به که نیکی کنی درجهان
چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همیکرد رای
جز از دست فرزند مهبود چیز
خورشها نخواهد جهاندار نیز
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست با هرکسی باژ و ساو
نداند جز از کردگار جهان
ازان آشکارا درستی نهان
چو برسم بخواهد جهاندار شاه
خورشها ببین تا چه آید به راه
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
جهود از جهاندار زنهار خواست
که پیداکند راز نیرنگ راست
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
برآورد زو کاخهای بلند
نبد نزد کس درجهان ناپسند
جهاندار بشنید خیره بماند
رد و موبد و مرزبان را بخواند
چوشاه جهان اندران بنگرید
برآشفت و شد چون گل شنبلید
ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندر دل بخردان چیست رای
به ایوان شد از دشت شاه جهان
یکایک برفتند با اومهان
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
سپاهی ز هیتالیان برگزید
که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
جهان از بدان پاک بیخوکنم
بداد ودهش کشوری نو کنم
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از گرز وکوپال بود
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
سیه شد جهان چوشب لاژورد
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریاری چراغ جهان
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
یکی لشکری سوی گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی درجهان آن سپاه
به روشن روان کار ایشان بساز
تویی درجهان شاه گردن فراز
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان
چغانی گوی بود فرخنژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
همیبود یک چند باگفت وگوی
جهانجوی با لشکری جنگجوی
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزی و با رای و بخت
برسم بزرگان نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
به کسری چنین گفت کای پادشا
جهاندار و بیدار و فرمانروا
به خوبی همه بازی آمد به جای
به بخت بلند جهان کدخدای
ببر در گرفتش جهاندار شاه
بپرسیدش از رای وز رنج راه
چنین آگهی یافت شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
چو بیدادگر پادشاهی کند
جهان پر ز گرم وتباهی کند
همه گرد بر گرد ما دشمنست
جهانی پر از مردم ریمنست
پدر چون بدید آن جهاندار نو
هم اندر زمان نام کردند گو
دلاور دو فرزانه بردست راست
همی هریکی ازجهان بهرخواست
جهان از شب تیره تاریکتر
دلی باید ازموی باریکتر
به کدبانو اندرز کرد و به مرد
جهانی پر از دادگو را سپرد
بگفتند کین کار با رنج گشت
ز دست جهاندیده اندر گذشت
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
جهانی ازان داد باشند شاد
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی
جهان بود یک سر پر از یاد اوی
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی
نیارست جستن کسی جای اوی
نه هنگام بد مردن او را بمرد
جهان را به کهتر برادر سپرد
جهاندیدگان یک به یک شاهجوی
ز سندل به دنبر نهادند روی
نباید که از ما بدین کارزار
نکوهش بود در جهان یادگار
بیاورد وکرد آشکارا نهان
به پیش جهاندیدگان ومهان
دوهفته برآمد به زاری بمرد
برفت وجهان دیگری را سپرد
همه دشت خونست و بی تن سرست
روان را گذر بر جهانداورست
به مردی جهانی گرفته بدست
ورا سندلی بود جای نشست
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان
ولیکن جهاندار نوشین روان
اگر تن بخواهد ز ما یا روان
جهاندار تا جاودان زنده باد
زمان و زمین پیش او بنده باد
چو زو نامه رفتی بشاه جهان
دری از کلیله نبشتی نهان
زهردانشی داشتی بهرهای
بهربهرهای درجهان شهرهای
یکی آرزو خواهم از شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
تن مرده گرزنده گردد رواست
که نوشین روان برجهان پادشاست
بدان تا پس از مرگ من در جهان
ز داننده رنجم نگردد نهان
اگر نوشگفتی شود درجهان
که این گفته رمزی بود درنهان
بتازی همیبود تا گاه نصر
بدانگه که شد در جهان شاه نصر
نباشد شگفت ازجهاندار پاک
که گر مردگان را برآرد زخاک
همیخواست تا آشکار و نهان
ازو یادگاری بود درجهان
همیبود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پر خشم و او بیگناه
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ
جهان شد به ایران بر از روم تنگ
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را بدستور نگذاشتی
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که تابان بدی تا بتابد سپهر
چه فرمان دهد شهریار جهان
ز کار چنان خرد کودک نوان
چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
ز بسیار و اندک ز کار جهان
بدو نیک زو کس نکردی نهان
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
که گفت از جهاندار پیروز جنگ
خرد باید و دانش و نام و ننگ
همی داد او را ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
فرستاده راگفت شاه جهان
که این هم نباشد ز یزدان نهان
چرا برگذشتی ز شاهنشهان
دو دیده برای تو دارد جهان
دران کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگسسته جهاندار مهر
تو را فر و بر ز جهاندار هست
بزرگی و دانایی و زور دست
دگر گفت کای شاه با فر و هوش
جهان شد پرآواز خنیا و نوش
که این درج را چیست اندر نهان
بگویند فرزانگان جهان
دگر نامداری ز کارآگهان
چنین گفت کای شهریار جهان
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت
همه پاک در بارگاه تواند
وگر در جهان نیکخواه تواند
ز زندان بیامد سرو تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
جهاندیده مردی درشت و درست
که او رای درویش سازد نخست
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
جهاندار بیدار و نیکو کنش
فشاننده گنج بی سرزنش
مجوی آنک چون مشتری روشنست
جهانجوی و با تیغ و با جوشنست
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت
همیشه جهاندار با تاج و تخت
جهان بستد از مردم بت پرست
ز دیبای دین بر دل آیین ببست
تو بیدارباش و جهاندار باش
خردمند و راد و بی آزار باش
کنو لاجرم جود موجود گشت
چو شاه جهان شاه محمود گشت
وگر گردی اندر جهان ارجمند
ز درد تن اندیش و درد گزند
اگر بزم جوید همی گر نبرد
جهانبخش را این بود کار کرد
همان نیز نیکی باندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن
ز شاه جهاندار خورشید دهر
مهست و سرافراز و گیرنده شهر
اگر یادگاری کنی درجهان
که نام بزرگی نگردد نهان
بپرسید کز تخت شاهنشهان
بکردی همه شهریار جهان
سخن پرسد از بخردان جهان
بد و نیک دارد ز دشمن نهان
یکی دست برداشته به آسمان
همیخواهد از کردگار جهان
بپرسید چندان ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
بشمشیر و داد این جهان داشتن
چنین رفتن و خوار بگذاشتن
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان
چنین داد پاسخ که دانا بفر
بگیرد جهان سر به سر زیر پر
چنین داد پاسخ که هرکو جهان
بفرزند ماند نگردد نهان
فلک را گزارنده او کند
جهان راهمه بندهی او کند
غم آن جهان از پی این جهان
نباید که داری به دل در نهان
چنین داد پاسخ که یاری نخست
بباید ز شاه جهاندار جست
بپرسید کان کس که بد کرد و مرد
ز دیوان جهان نام او را سترد
سپاس از جهاندار پروردگار
کزویست نیک وبد روزگار
خردمند کو دل کند بردبار
نباشد به چشم جهاندار خوار
به هفتم که از نیک و بد درجهان
سخنها بروبر نماند نهان
بپرسید موبد ز کار جهان
سخن برگشاد آشکار و نهان
جهان زیر آیین و فرهنگ ماست
سپهر روان جوشن جنگ ماست
اگر دادگر باشدی شهریار
ازو ماند اندر جهان یادگار
که چندان سراید که آید به کار
وزو ماند اندر جهان یادگار
بزرگست و داننده و برترست
که بر داوران جهان داورست
که آن چیست کز کردگار جهان
بخواهد پرستنده اندر نهان
ندارد تن خویش با رنج و درد
جهان را نگهبان هرآنکس که کرد
جهان راهمی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست
که آگاهی آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسری ز روم
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
سزاوار آرام بودن کجاست
که دارد جهاندار ازو پشت راست
بیامد ز عموریه تا حلب
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
ز کاری که کردی بدی با بهی
رسیدی بشاه جهان آگهی
گزین کرد ز ایران فرستادهای
جهاندیده و راد آزادهای
فرستاده گوید که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
گزند تو را چرخ تریاک باد
سوی گنج رفتند روزیدهان
دبیران و گنجور شاه جهان
سرانجام گفتند ما کهتریم
ز فرمان شاه جهان نگذریم
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
جهان رابباید یکی کدخدای
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همی آشکار و نهان
ز بیدادگر شاه باید گریز
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه با دانش و داد و مهر
جهانجوی هرمزد را خواندند
بر نامدارنش بنشاندند
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
جهانجوی دهقان آموزگار
چه گفت اندرین گردش روزگار
بگویی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
جهاندار آموزگار تو باد
خرد جوشن و بخت یار تو باد
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
چه گوید کنون مرد روشن روان
ز رای جهاندار نوشین روان
بدان زیردستان دلاور شدند
جهانجوی با تخت وافسر شدند
کرا بیشتر دوست اندر جهان
که یابد بدو آشکار ونهان
نساید سرتیغ ما رانیام
حلال جهان باد بر من حرام
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
همیگشت گرد جهان سر به سر
همیجست در پادشاهی هنر
بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگندهای در جهان
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
بخشنودی کردگار جهان
بکوشید یکسر کهان و مهان
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
جهاندیدهای نام او بود ماخ
سخندان و با فر و با یال و شاخ
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
ندیدی جهان ازبنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
همه شهر ز آگاهی آرام یافت
جهانجوی از آرامشان کام یافت
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
دگر آنک آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
کنون من بسال ازشما کهترم
برای جوانی جهان نسپرم
چو نزدیک باشد بشاه جهان
خرد خویشتن زو ندارد نهان
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
چوبشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگان را برخویش خواند
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا بازجویند کارجهان
چنان دان که کس بیهنر درجهان
بخیره نجوید نشست مهان
گنه کارتر کس توی درجهان
نه شاهی نه زیباسری ازمهان
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
فریدون یل بود با فر وتاج
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
که اندر جهان بود وتختش نبود
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
پرستندگان رادهم ده هزار
درم چون شوم برجهان شهریار
کنون مهتری را سزاوار کیست
جهان را بنوی جهاندار کیست
بیاموخت آیین شاهنشهان
بزودی سرآرم بدو برجهان
بدو گفت خسرو کهای بدنهان
چودانی که او بود شاه جهان
ز شهری که ویران شداندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
ندانست کس نام او در جهان
فرومایه بد درمیان مهان
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
که هرگز نزد برکسی باد سرد
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
بمانم یکی خوبی اندر جهان
که ناممپس از مرگ نبود نهان
چواسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
پس او جهاندار خواهی بدن
خردمند و بیدار خواهی بدن
برافرازم اندر جهان داد را
کنم تازه آیین میلاد را
بدیده ندیدی مر او را بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
چو هرمز جهاندار وباداد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
بدی را تو اندر جهان مایهای
هم از بیرهان برترین پایهای
زتو پیش بودند کنداوران
جهانجوی و با گرزهای گران
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
اگر پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو کیی درجهان
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
هران خون که شد درجهان ریخته
توباشی بران گیتی آویخته
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
چنین گفت کای نیکدل سروران
جهاندیده و کار کرده سران
نیاکان ما را پرستیدهاید
بسی شور و تلخ جهان دیدهاید
بیاورد گستهم وبندوی را
جهاندیده و گرد گردوی را
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
سپاهش همه پشت برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند
اگر من شوم کشته در کارزار
جهان را نماند یکی شهریار
پس اندر همیراند بهرام گرد
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد
جهانجوی کی داشت او را بمرد
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
جهاندار برتارک ما نبشت
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
توگفتی که هرمز نبد درجهان
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
چرا از جهاندار گشتند باز
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
ولیکن فدا کرده باشم روان
به پیش جهانجوی شاه جهان
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
که پیغام دارم ز شاه جهان
بگویم شنیده به پیش مهان
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
چوپیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
جهانجوی با آن دو خسرو پرست
گرفت از پی و از برسم بدست
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
پر از درد دیدم دل پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا
ز آزادگان بندگان خواست کرد
کجا در جهانش نبد هم نبرد
چو پیروز شاهی بلند اختری
جهاندار وز نامداران سری
بگویم که او از چه گفت این سخن
جهانجوی و داننده مرد کهن
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سرتخت شاه جهان
ببهرام گوید که نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید
که تا زنده باشد جهاندار شاه
نباشد سپهبد سزاوار گاه
کنون ناپدیدست اندر جهان
یکی نامداری ز تخت مهان
جهاندیده سنباد برپای جست
میان بسته وتیغ هندی بدست
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
چنین گفت کای نامدار بلند
توی در جهان تابوی سودمند
نجوید جز از راستی درجهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمهها روی بنهاد تفت
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
بدان دادگر کو جهان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدن تا ندارد جهاندار شرم
وزان شارستان سوی مانوی راند
که آن را جهاندار مانوی خواند
زما نوییان هرک بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید
جهان را بسان تو شاه آفرید
بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
که هرگز نسازم بدی درنهان
براندیش از کردگار جهان
ببی راه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین رابخواند
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارور شاخ باش
چو با بندگان کار زارت بود
جهاندار بیدار یارت بود
پدید آمد آن تخمهی اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدیم از کهان ومهان
بفرمود گستهم و بالوی را
همان اندیان جهانجوی را
بخراد بر زین جهاندار گفت
که این نیست برمرد دانا نهفت
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهی شهریار جهان
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرین خوارکرد
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
نگه کن کنون نا نیاکان ما
گزیده جهاندار و پاکان ما
که ما تا سکندر بشد زین جهان
ز ایرانیانیم خسته نهان
به مردی و دانش کجا داشت کس
جهان داورت باد فریاد رس
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
جهاندار دهقان یزدان پرست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
بدو گفت آن کو جهان آفرید
تو را نامدار مهان آفرید
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
ز گستهم شایستهتر در جهان
نخیزد کسی از میان مهان
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
به لشکر گهش یار بندوی بود
که بندوی خال جهانجوی بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندرنهفت
چو بیکار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا بر نشست
بشد هیربد زند و استا بدست
به پیش جهاندار یزدان پرست
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا باز جویند کارجهان
سرنامه گفت از جهان آفرین
همیخواهم اندر نهان آفرین
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
جهاندار چون نامهها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
چو مرد جهانجوی نامه بخواند
هوارا بخواند وخرد را براند
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
چو رومی به نیزه درآمد زجای
جهانجوی بر جای بفشارد پای
جهان را تو بیلشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش
جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همیرفت ایزدگشسپ
همه قلبگه پاک برهم درید
درفش جهاندار شد ناپدید
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
بن غارهم بسته آمد زکوه
بماند آن جهاندار دور ازگروه
نگهبان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر وجهانجوی بود
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
اگر پیشم آید جهان را بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم
ورامیمنه دار گردوی بود
که گرد ودلیر وجهانجوی بود
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت
به یزدانش بخشید شاه جهان
گناهیکه کرد آشکار و نهان
جهاندار بگزید نستود را
جهان جوی بیتار و بیپود را
بدو گفت کای مام با فرهی
ز کار جهان چیستت آگهی
دگر گفت کز کردگار جهان
همه نیکوی دیدم اندر نهان
سرنامه کرد از جهاندار یاد
خداوند پیروزی و فرو داد
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان
جهاندار بگرفت و از نهان
به زمزم همی رای زد با مهان
نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه
خردمندی از مست رومی مخواه
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
بیامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پیروز یزدان پرست
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخندهرای
بهرکار دستور بد بر ز مهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر
همیخواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
چو باشد جهاندار بیدار و گرد
عنان را به کهتر نباید سپرد
جهاندار خاقان بدو ننگرید
نه گفتار آن ترک جنگی شنید
تو دانی که از شهریار جهان
نباشد کسی ایمن اندر نهان
هم آنگه زدینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار
بخندید یک روز گفت ای بلند
توی بر مهان جهان ارجمند
جهانجوی گفت ای سر انجمن
تو کردی و را خیره بر خویشتن
مقاتوره کرد از جهاندار یاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
بخندید خاقان به دل در نهان
شگفت آمدش زان سوار جهان
بیک دم شد او از جهان در نهان
سرآمد بران خوب چهره جهان
بدو گفت خاتون که من کین خویش
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
جهان را بران سور پر نور کرد
جهاندار خاقان ز بهر شکار
بدشتی دگر بود زان مرغزار
بدو گفت بهرام کاری رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست
همه چین همیگفت ما بندهایم
ز بهر تو اندر جهان زندهایم
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان
به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
وگر نه ز هدیه تو روشنتری
بدانندگان جهان افسری
فروشد جهاندیدگان را به چیز
که آن چیزگفت نیرزد پشیز
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
ندانست کس در جهان نام اوی
ز گیتی بر آمد همه کام اوی
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
نخست اندر آیم ز جم برین
جهاندار طهمورث بافرین
بدو گفت خاقان که بیخواسته
مبادی تو اندر جهان کاسته
گر ایدون که یابی زکشتن رها
جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهانبان من
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
وگر خود کشندت جهاندیدهای
همه نیک و بدها پسندیدهای
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهی بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
ازان کار او در شگفتی بماند
جهاندیدگان را همه پیش خواند
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
پراگنده گشت آن سپاه سترگ
به بخت جهاندار شاه بزرگ
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهبان من
همیجست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
جهان از نم ابر پر ژاله شد
همه کوه وهامون پراز لاله شد
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ز کار سپاه و ز کار جهان
به گفتی به شاه آشکار و نهان
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
چو آن نامهی قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
ازی را جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
سرنامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بیآرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهی نو دهید
بیاراست برسان شاهنشهان
که بوند ازو پیشتر در جهان
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
یکی تخت و آن گرزهی گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ شد ناپدید
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت
بدو گفت شاهایکی بندهام
به آواز تو در جهان زندهام
بدو گفت هر کس که شاه جهان
گزیدست را مشگری در نهان
چو آید بدین باغ شاه جهان
مرا راه ده تاببینم نهان
کس اندر جهان زخم چونین ندید
نه ازکاردانان پیشین شنید
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنایاد کرد
چودیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان کد خدای
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
بران سان بزرگی کس اندر جهان
ندارد بیاد از کهان و مهان
کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید
جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
بیاریم بیباک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد
به کام تو بادا همه کارکرد
اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه
جهان رابداریم با ایمنی
ببریم کردار آهرمنی
جهاندار بر شاد و رد بزرگ
نوشته همه پیکرش میش و گرگ
بپردازم آن گه به کار جهان
بکوشم به داد آشکار و نهان
از آن خفتگی خویشتن کرد راست
جهان آفریننده را یار خواست
بدیشان چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان
جهاندار از اشتاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی
مدارید کار جهان را به رنج
که از رنج یابد سرافراز گنج
به پرداختند این جهان فراخ
بماندند میدان و ایوان و کاخ
که هرکس که او دشمن ایزدست
ورا در جهان زندگانی بدست
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان
کسی کو گنهکار خواند تو را
از آن پس جهاندار خواند تو را
نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن به جز خامشی
جهان را سپردم به نیک و به بد
نه آن را که روزی به من بد رسد
بر آنکس کزو در جهان جزگزند
نبینی مر او را چه کمتر ز بند
کسی کاین جهان داد دیگر دهد
نه بر من سپاسی همیبرنهد
نه پرخاش بهرام یکباره بود
جهانی بران جنگ نظاره بود
همیکرد خواهی جهان پرگزند
پراز درد کاری و ناسودمند
چو زین گونه بر من سرآید جهان
همی تیره گردد امید مهان
جهان آفرین داور داد وراست
همی روزگاری دگرگونه خواست
کنم آفرین بر جهان سر به سر
که او را ندیدم مگر برگذر
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشهیی برگزید
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بیدرم در تباهی بود
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بو آشکار و نهان
درستست گفتار فرزانگان
جهاندیده و پاک دانندگان
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
که چون ماه آذر بد و روز دی
جهان را تو باشی جهاندار کی
بدان رزم یزدان مرا یاربود
سپاه جهان نزد من خوار بود
پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
همان در جهان یادگاری بود
خردمند را غمگساری بود
قباد آنک آمد ز البرز کوه
به مردی جهاندار شد با گروه
چنین بود تا بود کارجهان
بزرگان و شاهان و رای مهان
بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین
همان چون شنیدم ز فرمان تو
جهان را بد آمد ز پیمان تو
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان راهمیداشتی زیر پر
جهاندار چیزی نیارست گفت
همیداشت آن انده اندر نهفت
به جویید تا کیست اندر جهان
که این رنج برماسرآرد نهان
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
کس اندر جهان زهرهی آن نداشت
زمردی همان بهرهی آن نداشت
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
سبک رفت و جامه ازو در کشید
جگرگاه شاه جهان بر درید
برین گونه گردد جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
همه خادمان و پرستندگان
جهانجوی و بیدار دل بندگان
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
بدان گفتم این بد که من زندهام
جهان آفرین را پرستندهام
بدان گه که من جفت خسرو بدم
به پیوستگی در جهان نو بدم
کجا در جهان جادویی جز بنام
شنو دست و بو دست زان شادکام
که شیروی را زهر دادند نیز
جهان را ز شاهان پرآمد قفیز
از آن پس بران کامگاری رسید
که کس در جهان آن ندید و شنید
که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان
بسی کس به گفتار من شهر یافت
ز هر گونهیی از جهان بهر یافت
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا کرد شاد
همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند
که شد تیره این تخت ساسانیان
جهانجوی باید که بندد میان
به جویی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهان بان شدی کار یکباره کن
جهان را بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد
به مرد و به گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار
همی زر بر چشم بر دوختی
جهان را به دینار بفروختی
همیداشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
بیامد به تخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان رابه دست
نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کار کرده ردان
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بیگمان بر جهد
چو برتخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین
منم گفت فرزند شاهنشهان
نخواهم جز از ایمنی در جهان
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کار زار
برو تا سوی بیشهی نارون
جهانی شود بر تو بر انجمن
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
وگر خون او را بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
برهنه شود درجهان زشت تو
پسر بدرود بیگمان کشت تو
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
ببر گشتنت گرم و رنج گداز
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه
بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
مرانیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان
ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت
جزین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان
طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان دیدهیی نام او گرستون
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
به فرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بد او بر این هفت گرد
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ایچ دختر به دست
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بیدین خداوندکش
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار