غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«آتش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آتش» در غزلیات حافظ شیرازی
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
صبا بگو که چه ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می زنم جوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده ایم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
در آتش ار خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
نمی ترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقه پشمینه داری
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که که را می کند تماشایی
سعدی شیرازی
«آتش» در غزلیات سعدی شیرازی
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی آب چشم پیدا را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه ای در آتشم نیمی در آب
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
تو برون خبر نداری که چه می رود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
اگر دودی رود بی آتشی نیست
و گر خونی بیاید کشته ای هست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب ست
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آبست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمرست
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست
آتش بنی قلم درانداخت
وین حبر که می رود دخانست
جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
آتش اندر درون شب بنشست
که تنورم مگر نمی تابد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
دشمنان در مخالفت گرمند
و آتش ما بدین نگردد سرد
دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
آتشی در دل سعدی به محبت زده ای
دود آنست که وقتی به زبان می گذرد
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
مسلمش نبود عشق یار آتشروی
مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش می نماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می فروشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
و آبی از دیده می آمد که زمین تر می شد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند
آتشی دارم که می سوزد وجود
چون بر او باد صبایی می زند
دود از آتش می رود خون از قتیل
سعدی این دم هم ز جایی می زند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می رود
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
عیش ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می سوزد منور می شود
بی تو گر باد صبا می زندم بر دل ریش
همچنانست که آتش که به حراق آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زده ای تا نفیر می آید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می آید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آست و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
بیمست شراره آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور
این حدیث از سر دردیست که من می گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگریم چو شمع معذورم
کس نگوید در آتشم مگداز
می نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
آب و آتش خلاف یک دگرند
نشنیدیم عشق و صبر انباز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
ساقی سیمتن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز
نیکخواها در آتشم بگذار
وین نصیحت مکن که بگذارش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش
آتش که تو می کنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام
هر که در آتش نرفت بی خبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
آتشی بر سرم از داغ جدایی می رفت
و آبی از دیده همی شد که زمین می سفتم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسید و دودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست
ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
آورده اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم
نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم
چو آهن تاب آتش می نیارد
همی باید که پیشانی کند موم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم
برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار
ور گل افشان می کند در بوستان آسوده ایم
چو آتش در سرای افتاده باشد
عجب داری که دود آید ز روزن
سوختگان عشق را دود به سقف می رود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
مردست که چون شمع سراپای وجودش
می سوزد و آتش نرسیدست به خامان
آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
که دیدست هرگز چنین آتشی
کز او می برآید دم سرد من
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک می رسد بانگ مزامیر او
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
آب سخنم می رود از طبع چو آتش
چون آتش رویت که از او می چکد آبی
مرا تو بر سر آتش نشانده ای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو درتابی
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد
گر دیگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری
چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می زنی
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می بری
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی
پس چرا دود به سر می رودش هر نفسی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمی کند تو نه دل که آهنی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
الا ای ترک آتشروی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
خیام نیشابوری
«آتش» در رباعیات خیام نیشابوری
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور
مولوی
«آتش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره كن در دود ما
ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده
بر كاروان دل زده یك دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
گفتم كز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
خورشید از رویش خجل گردون مشبك همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
كو عیسی خنجركشی دجال بدكردار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
این را رها كن خواجه را بنگر كه میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها كردی چرا
ای چشم جان را توتیا آخر كجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
گفتا چیست این ای فلان گفتم كه خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
آمد شراب آتشین ای دیو غم كنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شكرش كرد گرفتار مرا
چونك كلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب كوثرم كفش برون كن و بیا
هیچ مترس ز آتشم زانك من آبم و خوشم
جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی
تا كه ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
سجده كنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
چونك كند جمال تو با مه و مهر ماجرا
چشمه خضر و كوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
عشق فروخت آتشی كب حیات از او خجل
پرس كه از برای كه آن ز برای نفس ما
اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
بسی جانی كه چون آتش دهد بر باد صورت را
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی كه تو نهای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
كز آتش هر كه گل چیند دهد آتش گل رعنا
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
زدی در من یكی آتش كه شد جان مرا مفرش
كه تا آتش شود گل خوش كه تا یكتا شود صد تا
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
كاندر فلك افكندم صد آتش و صد غوغا
سگ سیر شود هیچ شكاری بنگیرد
كز آتش جوعست تك و گام تقاضا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
شنیده طعنههای همچو آتش
رسیده تیر كاری زان كمانها
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بكند كبر و كین را
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
جان خوردی تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی كوه طور رفتم حبذا لی حبذا
یك به یك در آب افكن جمله تر و خشك را
اندر آتش امتحان كن چوب را و عود را
روح ناری از كجا دارد ز نور می خبر
آتش غیرت كجا باشد دل خزاف را
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش میدهیم
كاین جگر را شربت كوثر مبادا بیشما
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر كه دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
همچنان كه آتش موسی برای ابتلا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش كنید
چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا
غیرت و رشك خدا آتش زند اندر دو كون
گر سر مویی ز حسنش بیحجاب آید به ما
تا بگشتی در شب تاریك ز آتش نالها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشك نور باقیست صد آفرین این نار را
كه به غیر كنج زندان نرسم به خلوت او
كه نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
تا كه آب از عكس تو گوهر شود
تا كه آتش واهلد مر جنگ را
از یكی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
كان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
دركش به روی چون قمر شهریار ما
آب چو خاكی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سویها
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاكستری و مرگ و فنا
كه آتشیست كه دیگ مرا همیجوشد
كز او شكاف كند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نكرد و نگشت از تفش سیه سیما
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشكیبی مینال پیش او تنها
گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم نار شد انوار ما
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشكدهها سردست مرا
آتش و پنبه را چه میداری
این دو ضدند و ضد نكرد بقا
آتش عشق زن در این پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آمد كبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من دلبرا
آتش گفتش كه برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا
زانك تنش خاكی و دل آتشیست
میل سوی جنس بود جنس را
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
او ز نازش سر كشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فكنده چون خطا پیش صواب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
كو در آتش خانه دارد بیلغوب
عاشقا كمتر ز پروانه نهای
كی كند پروانه ز آتش اجتناب
از خاك بیشتر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه كوزه گرفته كه آب آب
زین اعتماد نوش كنند انبیا بلا
زیرا كه هیچ وقت نترسد ز آتش آب
بازآمد آن مهی كه ندیدش فلك به خواب
آورد آتشی كه نمیرد به هیچ آب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی كه در آتشكدهست
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده كه بگدازم همین ساعت
كه این سو عاشقان باری چو عود كهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر كز او آتش فروزانست
در بیشه مزن آتش و خاموش كن ای دل
دركش تو زبان را كه زبان تو زبانهست
تو چشم آتشین در خواب میكن
كه ما را چشم و دل باری كبابست
كه پروانه نیندیشد ز آتش
كه جان عشق را اندیشه عارست
دگربار این دلم آتش گرفتست
رها كن تا بگیرد خوش گرفتست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یاركان اكنون چه كارست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیزاب سیماست
در خرمنت آتشی درانداخت
كز خرمن خود دهد زكاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش كه میدهد نجاتت
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
دودت نپزد كند سیاهت
در پختنت آتشست كاستاست
بس ساكن بیقرار دیدم
در آتش عشق بیقرارت
اندر آن پیوند كردن آب و آتش یك شدهست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
تا ز آتش میگریزی ترش و خامی چون پنیر
گر هزاران یار و دلبر میگزینی سود نیست
آن كسی را میفریبی كز كمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاك و هوا مست آمدست
گر نه آتش میزند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست
گر نه آتش رنگ گشتی جانها در لامكان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست
زین سپس با من مكن تیزی تو ای شمشیر حق
زانك از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر كز لطف تو آواره نیست
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته كه به غیب ایمان چیست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
كتش چهره او چشمه گه حیوانست
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت
یك نشان آنك ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان كیست
خاك بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست
طالبا بشنو كه بانگ آتشست
تا نپنداری كه این گفتار ماست
گویی مرا شبت خوش خوش كی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
ساقی بیار باده كه ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
شاخی كه خشك نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری كه تركش است
این طرفه آتشی كه دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
هر ممنی كه ز آتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق كافرست
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
كاین قصه پرآتش از حرف برترست
جان نعره میزند كه زهی عشق آتشین
كب حیات دارد با تو نشست و خاست
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مباركست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود بر او آب آذریست
گیرم كه سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت كجا شدست تو را هیچ روی نیست
از سبب هجر اوست شب كه سیه پوش گشت
توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیههای عجب یار مرا خوست خوست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
كتش از لطف او روضه نیلوفریست
جان كلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید در او جز گل و گلزار نیست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یكی اژدهاست
عجب مدار از آن كس كه ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بیسر و پاست
نه هیزمست كه آتش شدست در سوزش
بدانك هیزم نورست اگر چه انور نیست
تن تو هیزم خشكست و آن نظر آتش
چو نیك درنگری جمله جز كه آذر نیست
ز زخم تو نگریزم كه سخت خام بود
دلی كه سوخته آتش بلای تو نیست
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
كجا دهد شه سردان به دست سردانت
چو جوش دیدی میدان كه آتشست ز جان
خروش دیدی میدانك شعله سوداست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
بگرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست
هم آب و هم آتش برادر بدند
ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
نگذارد نه كوته و نه دراز
آتشی كو دراز و كوته نیست
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی ز آتش وز زاردشت
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
دودی برآید از فلك نی خلق ماند نی ملك
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وان آتش نمرود را اشكوفه و نسرین كند
وان خشك چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
گر آتش دل برزند بر ممن و كافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بكشی
آتش سوزنده تو را لطف و كرم باره شود
هیچ دلی نشان دهد هیچ كسی گمان برد
كاین دل من ز آتش عشق كسی چه میشود
درد فراق من كشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافكن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشكیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد
زند آتش در این بیشه كه بگریزند نخجیران
ز آتش هر كه نگریزد چو ابراهیم ما باشد
در این آتش كبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی كز سر جدا باشد
بگفتم ای دل مسكین بیا بر جای خود بنشین
حذر كن ز آتش پركین دل من گفت تا باشد
هر آن آتش كه میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی كه گل كاری نهالش گلستان باشد
مرا عاشق چنان باید كه هر باری كه برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت
ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل كه تا خامی نیاید بوی دل از تو
كجا دیدی كه بیآتش كسی را بوی عود آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
چو او باشد قرار جان چرا جان بیقرار آمد
مراد دل كجا جوید بقای جان كجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش كه در خون جگر باشد
چو حلواهای بیآتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا به سان كفچلیز آمد
یا موسی آتش جو كرد به درختی رو
آید كه برد آتش صد صبح و سحر یابد
زان نعل تو در آتش كردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
هرك آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
چون آتش نو كردی عقلم به گرو كردی
خاك توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
آب حیوان ایمان خاك سیهی كفران
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد
پا كوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا كوبد
این عالم چون قیرست پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همیدرد
تقصیر كجا گنجد در گرم روی عاشق
كز آتش عشق او تقصیر همیدرد
تا حال جوان چه بود كان آتش بیعلت
دراعه تقوا را بر پیر همیدرد
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست كه از آتش بر عشق كمر سازد
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد نسیه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد
دانی كه در این كوی رضا بانگ سگان چیست
تا هر كه مخنث بود آتش برماند
امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید
چو بگشاید رخان تو دل نگهدار
كه بس آتش در آن رخسار دارد
چو باده در من آتش زد بدیدم
كه از هر آب آذر میتوان كرد
بزن آتش در این گفت و در آن كس
كه در گفت تو اقراری ندارد
سماع صوفیان می درنگیرد
كه آتش هیزمی را تر نگیرد
چو دیو آمد به پیشش خاك بوسید
از آتش با ملایك همپری شد
صد شعلهی آتش است در دیده
از نكته دل كه آتشین باشد
خود طرفهتر این كه در دل آتش
چندین گل و سرو و یاسمین باشد
زان آتش باغ سبزتر گردد
تا آتش و آب همنشین باشد
در پیش رخش چه رقص میكرد
وز آتش عشق جان چه میشد
دورست رواقهای شادی
از آتش و آب و خاك و از باد
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هرگز نرمد خلیل ز آتش
گر بر نمرود نار باشد
ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رختها كشیدند
ای ز آتش عزم رفتن تو
از بینیها برآمده دود
هر عود تلف شود ز آتش
در آتش توست عید هر عود
هر كه در آبی گریزد ز امر او آتش شود
هر كه در آتش شود از بهر او ریحان كند
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد
بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بیبال و پر پرنده شد
ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین
میرسد اندیشهها با لشكر جرار خود
آنك آتشهای عالم ز آتش او كاغ كرد
تا فسون میخواند عشق و بر دل او میدمید
چون در آن دور مبارك برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
من كه باشم باد و خاك و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاك و باد
دوست را دشمن نماید آب را آتش كند
ممنی را ناگهان در حلقه كافر كشد
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی كوثر كشد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا كوثرش
خوشترم آنست كان سلطان مرا خوشتر كشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر كشد
یك صفت از لطف شه آن جا كه پرده برگرفت
آب و آتش صلح كرد و گرگ دایه میش بود
كای نهان و آشكارا آشكارا پیش تو
این نهانم آتش است و آشكارم آه و دود
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه كه حلوای تو دارد
دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش
نه كه آینه شود خوش چو در او صفا درآمد
بر سر آتش تو سوختم و دود نكرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نكرد
آنچ از عشق كشید این دل من كه نكشید
و آنچ در آتش كرد این دل من عود نكرد
خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند
یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
تا ابد قصه كند قصه مكرر نكند
وای آن دل كه ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به كانی نرسد
بنده عشق تو در عشق كجا سرد شود
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
ور به یاری و كریمی شبكی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
هر كی جنس است بر این آتش عشاق نهید
هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یك ریشه دستار دهید
اندر آتش افكنیم آن موش را
همچنان كان مردك طباخ كرد
گربه را و موش را آتش زنیم
در تنوری كتشش صد شاخ كرد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
هر چه دلبر كرد ناخوش چون بود
هر چه كشت افزاست آتش چون بود
ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر كان آتش اندر نی رسد
این نیستان آب ز آتش میخورد
تازه گردد ز آتشی كز وی رسد
ور نه میكوشد و بر میجوشد
ز آتش عشق احد تا به لحد
از در مشعله داران فلك
آتش دل به دهان میآید
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست
هر حرف آتشی نو در دل همینشاند
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان كس كه جان فزایی او را سلم درآید
غم ترسد و هراسد ما را نكو شناسد
صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر كس امین نباشد
خاك از فروغ نفخش قبله فرشته آمد
كب از جوار آتش همطبع آتش آمد
گر زانك چوب خشكی جز ز آتشی نخنبی
ور زانك شاخ سبزی آخر خمید باید
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یك تك عبر كنند
در ظل میرآب حیات شكرمزاج
شاید كه آتشان طبیعت شرر كنند
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
كز من نمیشكیبد و با من خوش است عود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا كه دود آمد بیآتشی نبود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی كه در دل احرار میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
كتش قیام دارد و آبست در سجود
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
كاندیشههاست در سرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
كزر مثال بتگرم از بیم و از امید
وان دل كه صد هزار دل از وی كباب بود
در آتش خدای كنون او كباب شد
آه كه بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه كه جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مكن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد
فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد
لشكر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
این فلك آتشی چند كند سركشی
نوح به كشتی نشست جوشش طوفان رسید
برگ كه رست از زمین تا كه درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
موكلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم كه جمله فتنه از او شد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعلههای لطیفش درخت و بار چه میشد
به باد و آتش و آب و به خاك عشق درآمد
به نور یك نظر عشق هر چهار چه میشد
غمت كه كاهش تن شد نه در تنست نه بیرون
غم آتشیست نه در جا مگو كجا كه نشاید
شراب آتش و ما زادهایم از آتش
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانهها پردود
نشان دهم كه شما آتش از كجا آرید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف كه او داغ انبیا دارد
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش میخند
اگر كهم هم از آواز تو صدا دارم
وگر كهم همه در آتش توم كه دود
شود دمی همه خاك و شود دمی همه آب
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود
ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
یكی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یك مه بهار و دی باشد
من آن ندانم دانم كه آه از تبریز
كز آتشش ز دلم الحذار بازآید
افزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر میبردم غم ز كافرم بخرید
ز جان سوختهام خلق را حذار كنید
كه الله الله ز آتش رخان فرار كنید
كه آتش رخشان خاصیت چنین دارد
كه هر قرار كه دارید بیقرار كنید
زنید خاك به چشمی كه باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب كنید
از آن طلعت خوش و زان آب و آتش
ز فرق سر بنده تا پا چه میشد
فتد آتش در این فلك كه بنالد از آن ملك
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
هر كه چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
آتش افكند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر كان آمد
دوست همان به كه بلاكش بود
عود همان به كه در آتش بود
عشق خلیلست درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل
بید و گل و سنبله كش بود
در دل عشاق چه آتش فكند
جانب اسرار چه پیغام داد
آب بزن بر حسد آتشین
باد در این خاك از او میرسد
آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم ای دوست بیا زود زود
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
گفت كه ای آتش قوم مرا
زود به من ده كه خداشان گزید
دیدش ساقی كه در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
هر ملولی كه تو را دید و خوش و تازه نشد
آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد
هر ملولی كه تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی كید از او بوی جگر
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا خور
از تابش آن كوره مس گفت كه زر گشتم
چون گشت دلش تابان زان آتش نیكوفر
آخر بنگر در من گفتا كه نمیترسی
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
گفتا كه درخش جان در آتش دل چون زر
مینداز آتش اندك به سینه
كه نبود آتش اندك خوار مگذار
كه سنگ و خاك و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
گشاده ز آتش او آب حیوان
كه آبش خوشترست ای دوست یا نار
از آن آتش بروییدست گلزار
و زان گلزار عالمهای دل زار
یكی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر از این غار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
قهرمانی را كه خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
چونك شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
رو چو آتش میچو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتشهای درهم پرفغان این الفرار
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه كوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت كز آتش تو جاروبی برآر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
همچو زر یك لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
آتشی كردی و گویی صبر كن
من ندانم صبر كردن در تنور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افكند وانگه چه شور
نور از درون هیزم بیرون كشید آتش
آتش ز خود نیامد منور منور
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
بیآتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دكان نهاده و خباز ما ستیر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
ز عشق این می خاكست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
كه غم نخورد و نترسید ز آتش كفار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار
مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به ممن و كفار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر میشد آن درخت از نار
در و دیوار نكته گویانند
آتش و خاك و آب قصه گزار
ای دل ار آب كوثرت باید
آتش عشق را تو كوثر گیر
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بر آن زاهد پرهیزكار
آتش فرعون بكش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی كید از او بوی جگر
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
خلیل آن روز با آتش همیگفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
بدو میگفت آن آتش كه ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
ای آنك رخ تو همچو آتش
یك لحظه ز آتشم مپرهیز
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
گر ایمان آورد جانی به غیر كافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر كفر و ایمانش
بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه كه جز خون نیست سقایش
ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش
هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش
ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
ای باده در باده ای آتش در آتش
یك برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند اركانش
سجده كردم پیش او و دركشیدم جام را
آتشی افكند در من می ز آتشدان خویش
بمسوز جز دلم را كه ز آتشت به داغم
بنگر به سینه من اثر سنان آتش
دل چون تنور پر شد كه ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
كه ستارههای آتش سوی سوخته گراید
كه ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت كرد خشكم
چو درخت خشك گردد نبود جز آن آتش
خنك آنك ز آتش تو سمن و گلشن بروید
كه خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر تست بنده بكشد كمان آتش
كه خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
كه خلیل مالك آمد به كفش عنان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش كه نگشت جان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
كه درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
بیچهره خوش او در خوش هزار ناخوش
عشق كدام آتش است كو همه را دلكش است
چاكری او خوش است ملك و سری گو مباش
هر كی ترش بینیش دانك ز آتش گریخت
غوره كه در سایه ماند هست سر و پا ترش
شكر كه خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جانها فكند آتش و آشوب خویش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
كه سیل سیل روانست اشك دربارش
تبارك الله در خاكیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوك گشت این حرف چون پناغ
گه آب مینماید و گه آتشی كز او
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو كبریت را بر چه بریدند ناف
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو یكی میشویم تا نبود اختلاف
آتش گوید برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید كه تو سوختهای من معاف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل تا كند گرد شرارم طواف
منم كمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دكان این نداف
تو دلفریب صفتهای دلفریب آری
ولیك آتش من كی رها كند اوصاف
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق
عقل بدید آتشی گفت كه عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق خامش طرفهتر یا نكتههای چنگ چنگ
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ
كفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
كنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
اشك چرا میدود تا بكشد آتشی
زرد چرا میشود تا بكند وصف حال
به یك دمم بفروزی به یك دمم بكشی
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
آتش جان را سنگی و آهن
هر كه نه عاشق ریشش بركن
زنجیرها را بردریم ما هر یكی آهنگریم
آهن گزان چون كلبتین آهنگ آتشدان كنیم
چون كوره آهنگران در آتش دل می دمیم
كهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان كنیم
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان كنیم
گه در طواف آتشم گه در شكاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم
هفت اختر بیآب را كاین خاكیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشكنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می كنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری كنم
در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم
چونك خلیلی بدهام عاشق آتشكدهام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
آتش بدخوی بود سوزش هر كوی بود
چونك نكوروی بود باشد خوب ختنم
خوش شدهام خوش شدهام پاره آتش شدهام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم
گفتمش ای برون ز جا خانه تو كجاست گفت
همره آتش دلم پهلوی دیده ترم
من كه فضول این دهم وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او آب شدهست اكثرم
آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم چونك صفا بخواستم
از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین تا به كیش نهان كنم
درخت و آتشی دیدم ندا آمد كه جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
گهی میزان بیسنگم گهی هم سنگ و میزانم
بنال ای یار چون سرنا كه سرنا بهر ما نالد
از آن دمها پرآتش كه در سرنا دمیدستم
نیم پروانه آتش كه پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان كه بر انوار می گردم
مثال تخته بیخویشم خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز كه آتش را گر از نجار بگریزم
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
خمش كن ای دل گویا كه من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم
اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اكنون
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم
به یك غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
رها كن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
خواهم كه ز باد می آتش بفروزانی
خواهم كه ز آب خود چون خاك كنی پستم
آنم كه ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی كه زنی آتش در خرمن و انبارم
در آبم و در خاكم در آتش و در بادم
این چار بگرد من اما نه از این چارم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
باری ز شكاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
در عالم پرآتش در محو سر اندركش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
سرگشتگی حالم تو فهم كن از قالم
كای هیزم از آن آتش برخوان كه و ان منكم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
كز آتش حرص تو پردود شود جانم
در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم
از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما در زردی سیما هم
ما آتش عشقیم كه در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
حریفا اندر آتش صبر می كن
كه آتش آب می گردد به ایام
عجب خاكم كه من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد كردم
از این آتش چو دودم من سراسر
كه تا چون دود از این روزن برآیم
مگو با ما كه ما دیوانگانیم
بر آتشهای بیزنهار گردیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
عجب نبود اگر ما را بخایند
كه آتش دیده و پخته چو نانیم
ز من چون شمع تا یك ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم
ای آب حیات در كنارت
این آتش از آن كنار داریم
تا آتش و آب و بادطبعی
ما باده خاكیت چشانیم
همچون جگر كباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
در آتشم ار فروبری تو
گر آه برآورم نه مردم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یك زبانه دیدم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ می رسانم
گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل بر او گماریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
چون كبریتیم و هیزم خشك
ما آتش عشق زو پذیریم
حاشا كه ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
دود آتش كفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای كفر و ایمان می برم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زانك گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پارهایم
در میان طرهاش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشك و عنبر مجمری را یافتم
آتش جان سر برآورد از زمین كالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
نه چنان مست و خرابم كه خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
كه من از نسل خلیلم كه در این آتش تیزم
بزن آن پرده دوشین كه من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
ز نگار خوش پنهان ز یكی آتش پنهان
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مكسبه و كار زنیم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نكشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
مكتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مكتبم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت كنم
آتشم گر چه به صورت روغنم
و اندر آتش همچو روغن می روم
آتشی نو در وجود اندرزدیم
در میان محو نو اندرشدیم
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
منم آن شمع كه در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم
گفتند سوز آتش باشد نصیب كافر
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم
والله كشانم او را چندان به گرد گردون
كز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی
گفتا ز برق رویش دل بیقرار دارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
و اندر تنور گرمان من پختهتر خمیرم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش
كاین است بر تو واجب كیی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
چون شیشه فلك پر از آتش شدهست جان
چون كوره بهر ما كه مس و قلب یا زریم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنك جمله زر كانیم
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم
بر سر دارش كنیم هر كی بگوید یكیم
آتش اندرزنیم هر كی بگوید دویم
وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم
چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم
خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ كه ما هم خوشیم
آب حیات توایم گر چه به شكل آتشیم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذرهها همه را مست و عشقباز كنم
نگفتمت كه تو را رهزنند و سرد كنند
كه آتش و تبش و گرمی هوات منم
وگر چو نقره و زر پاك و خالص از پی تو
میان آتش تو منزل و مقام كنیم
نه عشق آتش و جان من است سامندر
نه عشق كوره و نقد من است زر تمام
تن و دلی كه بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
دلم چو آتش چون در دمی شود زنده
چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
كه ای مسافر این ره یتیم باش یتیم
ندا رسید به آتش كه بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش نعیم
آن زمانی كه آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
آتشی از تو در دهان دارم
لیك صد مهر بر زبان دارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
همه شب همچو شمع می سوزیم
ز آتشش جفت وز انگبین محروم
در من كسی دیگر بود كاین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی كند ز آتش بود این را بدان
اندر كشاكشهای او نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او بر وی مكن رو را گران
آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
كای رسته از جان فنا بر جان بیآزار زن
نظاره كن كز بام او هر لحظهای پیغام او
از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا كن تا سحر
كامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم كاین وقت سرخوانی است این
ای فتنهها انگیخته بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
چون یوسف پیغامبری آیی كه خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی كو شود از آتش پنهان من
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل
چون دیگ سربستهست دل در آتشش كرده وطن
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیركسار من
ای شده استاد امین جز كه در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
هست دو طشت در یكی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار كن دست در آن میانه كن
شو چو كلیم هین نظر تا نكنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه كن
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد كلاه من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونك تو سایه افكنی بر سرم ای همای من
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
بحر نگر نهنگ بین بحر كبودرنگ بین
موج نگر كه اندر او هست نهنگ آتشین
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان كوره با آتش چو زر همخانگی كردن
چو لونالون می داند شكنجه كردن آن قاهر
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
كه از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
یكی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
اگر داری چنین جانی روانش كن روانش كن
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشتهست
در این آتش ندانم كرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیكن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
روزی كه تب مرگم یك باره فروگیرد
هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان
من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان
دل ز آتش عشق او آموخت سبك روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن
گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بیهر دو تو گیرا كن
از دست كشاكش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و می نالم چون چنبره گردون
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش
كه بیخلیل آتش نمیشود گلستان
هر عشق كه از آتش حسن تو نخیزد
آن عشق حرام است و صلای فسریدن
ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
از آن نوری كه از لطفش برستهست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
بزد آتش به جان بنده شمعی
كز او شد موم جان سنگ و آهن
بدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش كه درآویزد به روغن
درآ در آتشش زیرا خلیلی
مرم ز آتش نهای نمرود بدظن
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه كنان مكثار می بین
ای آب حیات چون رسیدی
شد آتش و خاك و باد خندان
پیش آمد در رهش دو وادی
یك آتش بد یكیش گلگون
آواز آمد كه رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانك به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان
آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد
چند روزی كاندر این خاكند ایشان میهمان
چون ببینی نسر طایر بر فلك بر آتشین
ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد كن
رو مگردان یك زمان از من كه تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
چرخه چرخ ار بگردد بیمرادت یك نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فكنده آتشی در جمله اجزای من
جام پر كن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست كن جان را كه تا اندررسد در كاروان
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ور بگوید من به دانش نظم كاری می كنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر كار زن
یا روان كن آب رحمت آتش غم را بكش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
ز برای گرم كردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی كن
زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
چون به كوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
ای بسا شب كه من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان رقص كنان بر درشان
پیش آتشكده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مكن
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از كمان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
سبزتر میشد ز آتش آن درخت
میشكفت از برق و آتش گلستان
در دل چون سنگ مردم آتشی است
كو بسوزد پرده را از بیخ و بن
آتش بیباكی اندر چرخ زن
خاك تیره بر سر ایام كن
گر بیفتی هم در آتش كشتی بیفت
تكیه تو بر پنجه و بر پا مكن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مكن
درزیا آهنگری كار تو نیست
تو ندانی فعل آتشها مكن
كه چو من جمله چمن سوختهاند
ز آتش او ز كران تا به كران
بحر در جوش از این آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سركش
كوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان
در آتشم در آبم چون محرمینیابم
كنجی روم كه یا رب این تیغ را سپر كن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود كش وز خویش جانور كن
چون آتش آر حمله كو هیزم است جمله
از آتش دل خود در خشك و در ترش زن
گر بحر با تو كوشد در كین تو بجوشد
آتش كن آب او را در در و گوهرش زن
پروانه شد در آتش گفتا كه همچنین كن
میسوخت و پر همیزد بر جا كه همچنین كن
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسكن
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شكوفه ریحان و بید و سوسن
ممن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی كافتد از او سكونی
در آتشی كه آهن گردد از او چو سوزن
سرما چو گشت سركش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
كو را همینماید آتش به شكل روزن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقشها را ای جان پاكدامن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چاره مشتی سپند كن
آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
جانم چو كورهای است پرآتش بست نكرد
روی من از فراق چو زر میكنی مكن
آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل
گر چه به شكل آتش است باده صافی است آن
از آنك آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ولی چه سود كه كار بتان همین باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مكن
بس آتشی كه فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا كه بجوشد ز حرف فانی من
كه غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل
مرا چه چاره نوشت او كه چاره تو همین
بگویم مثالی از این عشق سوزان
یكی آتشی در نهانم فروزان
اگر میبنالم وگر میننالم
به كار است آتش به شبها و روزان
زهی آب حیوان زهی آتشی
كه جمعند هر دو به كانون من
ای خنك آن را كه سرش گرم شد
ز آتش روی چو تو شیرین ذقن
مینرمد شیر من از آتشت
مینرمد پیل من از كرگدن
بلك شود آتش دایه خلیل
سرمه یعقوب شود پیرهن
در افق چرخ زدی شعلهها
نیم شبان آتش میقات من
زهی آبی كه صد آتش از او در دل زند شعله
یكی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان
حیلت رها كن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسهها را بزن آتش تو به یك بار و مرو
مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
آتش و آب ملك تو خلق همه عیان تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
زخم گران همیكشم زخم بزن كه من خوشم
گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
ندیدم در جهان كس را كه تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش كمین اندر بهانه جو
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران كجا باشد مرا تحویل و رفتن تو
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
از آب و آتش و از باد این خاك
سبكتر شد چو برد از وی وقار او
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بیمن مرو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت كنم نیكو شنو
چند از این ذكر فسرده چند از این فكر زمن
نعرههای آتشین و چهرههای زرد كو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر كسی گوید كه آتش سرد شد باور مكن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
كی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن
یا می كهنه كی داند ساختن ز انگور نو
ز همان رو كه زد آتش ز همان رو كشد آتش
ز همان روی كه مردم كندم زنده همان رو
شدهایم آتشین پا كه رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر كه كنون به خانه هست او
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و كرم دلبر ما هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا میداری
آتشی گردی و گویی كه درآ هیچ مگو
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو
سر و پا گم كند آن كس كه شود دلخوش از او
دل كی باشد كه نگردد همگی آتش از او
آن چه آب است كز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاك شد و مفرش از او
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
ز آنك میخیزد آن آتش و آن آهش از او
آتش عشقش خدایی میكند
ای خدا هیهای او هیهای او
آب و آتش یك شده ز امروز او
روز و شب محو است در فردای او
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مكن كه از آن جاست آرزو
دود دل لالهها ز آتش جان رنگ تو
پشت بنفشه به خم از كشش بار تو
فتاده آتش خواب اندر این نیستانها
تو آمده كه حدیث لب چو شكر گو
چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم كه سر كشم ز غم بیامان تو
نه گذشتهست در جهان نه شب و نی سحرگهان
كه دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میكده
تا آتشی در میزده در خنبها پا كوفته
آمد به مكر آن لعل لب كفچه به كف آتش طلب
تا خود كه را سوزد عجب آن یار تنها آمده
ای معدن آتش بیا آتش چه میجویی ز ما
والله كه مكر است و دغا ای ناگه این جا آمده
خاموش كن خاموش كن از راه دیگر جوش كن
ای دود آتشهای تو سودای سرها آمده
بزن آتش به كشت من فكن از بام طشت من
كه كار عشق این باشد كه باشد عاشق آواره
بیار آن جام پرآتش كه تا ما دركشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
ای نقره باحرمت در كوره این مدت
آتش كندت خدمت اندر شرر روزه
یا رب چه كس است آن مه یا رب چه كس است آن مه
كز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه
در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
در پختن این شیران تا مغز پزان گشته
ای ماهی در آتش تو جانب دریا كش
ای پیشتر از عالم در وی سمكی بوده
از آتش رخسارت وز لعل شكربارت
در دی نبود سردی فی لطف امان الله
شمس الحق تبریز چه آتش كه برافروخت
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه
آورده یكی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
شنیدستی كه الفرقه عذاب
فراقش آتش آمد با زبانه
آبی برزن كه آتش دل
بر چرخ همیزند زبانه
هرگز دیدی تو یا كسی دید
یخدان ز آتش دهد نشانه
هر آتش زنده از دم توست
رحم آر بر این دم شمرده
خامیم بیا بسوز ما را
در آتش عشق همچو خرده
در آتش عشق صف كشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
زخم و آتشهای پنهانی است اندر چشمشان
كهنان را همچو آیینه صفا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حكمت صد دوا آموخته
آتش رخسار تو در بیشه جانها زده
دود جانها برشده هفت آسمان برخاسته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو كشتی ساخته
چند گویی دود برهان است بر آتش خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
آب و آتش بین و خاك و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
آن آتشی كه داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
سجاده آتشین كن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلكش از باده مغانه
خواهی كه گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشی كه داری بر شمع قابلم نه
كی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
جام آتش دركش دركش
پیش سلطان فی ستر الله
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابهای چون كودكان كمتر گری
در آتش خشم پدر صد آب رحمت مینهی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
ای آنك اندر باغ جان آلاجقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشكست باد و بود ما ساقی به نادر بادهای
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهای
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سركشی نفسی نماند امارهای
چندان در آتش درشدی كتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی كه تو با بینشان آمیختی
ای آتش فرمانروا در آب مسكن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
خیمه معیشت بركنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی كنی در سابقان نظارهای
تو همچو آتش سركشی من همچون خاكم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظركنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای
آن سر زلف سركشت گفته مرا كه شب خوشت
زین سفر چو آتشت كی تو بدین وطن رسی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
سوخت یكی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ كسی بدید نی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهای
آه كه در فراق او هر قدمی است آتشی
آه كه از هوای او میرسدم ملامتی
آتش عشق لامكان سوخته پاك جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری
چونك خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلك زبانهای
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو كب حیات آمدی
ای كه غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتشها بكشتمی چاره عاشقانمی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی كه عالم را ضیا و نور افزایی
هلا بس كن هلا بس كن منه هیزم بر این آتش
كه میترسم كه این آتش بگیرد راه بالایی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
كه آتش با خلیل ما كند رسم گلستانی
یكی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
مكن حیلت كه آن حلوا گهی در حلق تو آید
كه جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل كلی را
هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند میدرد
كز این آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاك رقصان همچو بادستی
دل آتش پرست من كه در آتش چو گوگردی
به ساقی گو كه زود آخر هم از اول قدح دردی
دو طشت آورد آن دلبر یكی ز آتش یكی پرزر
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
ببین ساقی سركش را بكش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را كه آن جا كودك خردی
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
در آتش باش جان من یكی چندی چو نرم آهن
كه گر آتش نبودی خود رخ آیینه كه زدودی
برون از نور و دود است او كه افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی
نه از اولاد نمرودی كه بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی كه تو داری
دهان بستم خمش كردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون كن در این آتش به ستاری
چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من
نه پر دارم كه بگریزم نه بالم میكند یاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیكن او
به هر دم پرده میسوزد ز آتشهای هشیاری
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یكی نیمه فروسوزی یكی نیمه فروریزی
برآور دودها از دل بجز در خون مكن منزل
فلك را از فلك بگسل كه جان آتش اندامی
كه شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش بركند تیزی به قدرتهای ربانی
یكی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق كانونی
بیا بخرام و دامن كش در آن دود و در آن آتش
كه میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فكر نفس كژپایی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش نكردی ذرهای تیزی
كه آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
از آن است آتش هجران كه تا پخته شود خامی
زدی طعنه كه دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی
گوید كه به اجرت ده این خانه مرا چندی
هین تا چه كنی سازم از آتشش انباری
ای آتش در آتش هم میكش و هم میكش
سلطان سلاطینی بر كرسی سبحانی
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
ای بود تو از كی نی وی ملك تو تا كی نی
عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی
ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش
از جذبه آن است این كاندر غم و آشوبی
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل كوبی
من با صنم معنی تن جامه برون كردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش
یا رب كه چه رو داری یا رب كه چه بو داری
هر چند كه این جوشم از آتش تو باشد
من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی
كی هر دو یكی گردد تو آتش و من روغن
وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی
تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی
وی دیده گرینده بس است این نه سحابی
هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
بیلقمه او در دل و جان رزق بیابی
مگریز ز آتش كه چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یك بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نكردی
گزیدم آتش پنهان پنهان
كز او اندر رخم پیداست تابی
نه عاشق بر سر آتش نشیند
مگر كه عاشقی باشد مجازی
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد ز آتشش یك دم امانی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
در این خاكستر هستی چو غلطی
در آتشدان و كانون شو كه بودی
چو هیزم اندر این آتش درآیید
كه تا هفتم فلك دارد شراری
از این آتش كه در عالم فتادهست
ز دود لشكر تاتار چونی
ز خشم من به هر ناكس بسازی
به رغم من به هر آتش درآیی
برون كن خرقه كان زین چار رقعهست
ترابی آتشی آبی هوایی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها
كه مجلس پر شد از بوی كبابی
كجا بختی كه اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
جهان سوزید ز آتشهای خوبان
جمال عشق و روی عشق باری
چو اشترمرغ جانها گرد آن برج
غذاشان آتشی بس خوشگواری
ز جان برخاست ز آتشهای عشقش
بخاری و بخاری و بخاری
نیستانت ندارد تاب آتش
وگر چه تو ز نی شهری برآری
اگر نی سوی آتش میل دارد
چو میل رزق سوی رزق خواری
نیاز آتش است آن میل تنها
كه آتش رزق میخواهد به زاری
عجب مرغابی آمد جان عاشق
كه آرد آب ز آتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
كند آتش به آبش نردبانی
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما تو دیدی
بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتشهای او آخر فراری
منم جزوی و از خود كل كل است
وی است دریای آتش من شراری
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم كبابی
ای گوهر عشق از چه بحری
وی آتش عشق از چه درسی
ای دل تو دلی نه دیگ آهن
از آتش عشق چند تفسی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق كی گزینی
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق وز دروغند
با قبله آتشین چو موغند
ای ماه بگو كه از كجایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
در بام فلك درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
بیم است فلك سیاه گردد
از آتش و ناله نهانی
همچو موسی كتشی بنمودیش و آن نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا میریختی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
جذب او چون آتشی آمد درافكن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری كوثری
من نكردم جلدیی با عشق او كان آتشش
آب كردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی
آتشینا آب حیوان از كجا آوردهای
دانم این باری كه الحق جان فزا آوردهای
چون ز پیش رشتهای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خارهای
تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخوارهای
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهای
بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی
درزدی در طور سینا آتشی نو آتشی
كوه را و سنگ را بگداختی بگداختی
گر نه جوشاجوش غیرت كف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی تر داشتی
ریش خندی میكند بر پند تاب عاشقی
كی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
جعفر طیاروار ار آب و از گل كی رهی
تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان كاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
عكس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
عقل آمد با كلید آتشین آن جا ولیك
جز كلید او نبد دندانه دیوانگی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
كفشهای آهنین جان پاره كرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
این چه جام است این كه گردان كردهای بر جانها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
ای گشاده قلعههای جان به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلك پاهای خود افشردهای
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی
اگرت بیند آتش همگی آب شود خوش
اگرت بیند منكر برهد او ز نكیری
چو وضو ز اشك سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
بزن آتشی كه داری به جهان بیقراری
بشكاف ز آتش خود دل قبه دخانی
چو خلیل رو در آتش كه تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان كه تو جوهر بقایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو كند درون آتش هنر و گهرنمایی
بفروز آتشی را كه در او نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم كه تو بینشان بمانی
چو مرا ز عشق كهنه صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدر اندر آب و آتش كه دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری كه رام او شو
بنهد خبر در آتش كه در او اثر نداری
همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق
كه هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شكر چرایی
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی كه كنند جام داری
چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری
هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی
هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشكدهای
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشكده دانشمندی
شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشكدهای است
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
آتش باده بزن در بنه شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
من كه چون دیگ بر آتش ز تبش خشك لبم
گوش آنم كم از آن چرب زبان ترسانی
روی چون آتش از آن داد كه دلها سوزی
شكن زلف بدان داد كه دلها شكنی
هین خمش كن كه ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم تو چه میفرمایی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افكندهای
پیش آتش رو تو از نقصان مترس
چونك از آتش چنین كامل شدی
آتشی در كفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش تو آتش آمدی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شكایت را تو پیدا میكنی
در كی خواهی آتشی دیگر زدن
با دل چون سنگ و آهن میروی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست اگر خود در چهی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
تا چو برف این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شكر زین هوس در جان نی
گر در آب و گر در آتش میروی
آن نمیدانم برو خوش میروی
شد پردهام دریده تا پردهها بسوزم
از آتشی كه خیزد در پرده حجازی
از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی
آن كو در آتش افتد راهش دهی به آبی
و آن كو در آب آید در نار میكشانی
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
قهر است كار آتش گریهست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی
آتش كه او نخندد خاكستر است و دودی
شمعی كه او نگرید چوبی بود عصایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
ناموسیان سركش جبارتر ز آتش
در كوی عشق گردان امروز در گدایی
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی كز دود نیست سودی
چون روی آتشین را یك دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم گویی كه چند جوشی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلكش
گردن ببسته جان خوش در حلقههای دامی
آن كو در آتش آید راهش دهی به آبی
و آن كو دود به آبی در نار میكشانی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یكی دان چون در قمار مایی
بگزیدهام ز هجر تو تابوت آتشین
آری به حق آنك مرا تو گزیدهای
ای دل چه آتشی كه به هر باد برجهی
نی نی دلا كز آتش و از باد برتری
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به كعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهای
ای زهرهای كه آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو كه چه خنجر گرفتهای
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهای
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهای
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهای
گر حسن حسن او است كجا عافیت كجا
با غمزههای آتش او كو سلامتی
در آتش خلیل كجا آید آن خسی
كو خشك شد ز عشق دلارام آزری
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر كه ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام ظاهری
این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی كه بر آتش تو قادری
هر چند كوشد آتش تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
از بحر تر نگردی و ز خاك فارغی
از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی
گفتم خلاص من به هلاك من اندر است
آتش بنه بسوز بمگذار آگهی
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه چه شستهای
آتش خوران ره به سر كوی منتظر
با مردمان زیرك ابله چه شستهای
سنبله آتشین رسته كنی بر فلك
زهره مه روی را گوشه چادر كشی
جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد
در قدح جان من آب كند آذری
دم زدن ماهیان آب بود نی هوا
زانك هوا آتشیست نیست حریف تری
هفت فلك ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلك را تو آتشی و تو آبی
كجاست ساحل دریا دلا كه هر دم غرقی
كجاست آتش غیبی كه لحظه لحظه كبابی
دلی ز من بربودی كه دل نبود و تو بودی
چه آتشی و چه دودی چه جادوی چه فسونی
چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی
ملول گشتیای كش بخسب و رو اندركش
ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش
چو نام باده برم آن تویی و آتش تو
وگر غریو كنم در میان فریادی
شرابم آتش عشقست و خاصه از كف حق
حرام باد حیاتت كه جان حطب نكنی
هوا و حرص یكی آتشیست تو بازی
بپر گزاف پر و بال را چه میسوزی
به برج آتش فرمود دیگ پالان كن
برای پختن خامی چو دیگدان داری
ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش كند
هم از هوای تو دارد هوا سبكساری
برید غیرت واگشت و هر یكی میگفت
به نالههای پرآتش كه آه واحذری
تمام چون كنم این را كه خاطر از آتش
همیگدازد در آب شكر چون شكری
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی
چو نان پخته رئیس و عزیز خوان باشی
به خوی آتش او من همیروم ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
كه تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
چگونه آه نگویم كه آتشی بفروخت
كه از پگه دل من گشت آتش افزایی
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش
كه آتشست دم او و ناله سقایی
به سوی جسم چو خاكسترم میا گستاخ
كه زیر اوست یكی آتشی و دریایی
پدید گشت یكی آهوی در این وادی
به چشم آتش افكند در همه نادی
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم به رخ زعفرانی
كه گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل كبابی
ز آب و آتش چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
زاده باد خورد مادر را
همچو آتش ز تاب بیدادی
آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی
آتش در ملك سلیمان زدی
ای كه تو موری بنیازردهای
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره كه تو آتشی یا روغنی
بیآتش عشق دانك دودی
یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم
وز داغ چو صد هزار باغیم
در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی
مستفعلن فعولن، آتش مكن مجوشان
زیرا كمال آمد، دیگر نماند خامی
«آتش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
ای باد سحر خبر بده مر ما را
در ره دیدی آن دل آتشپا را
دیدی دل پرآتش و پرسودا را
کز آتش بسوخت صد خارا را
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
این آتش عشق میپزاند ما را
هر شب به خرابات کشاند ما را
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب
زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
از آتش عشق دوست میسوز مخسب
آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست
آن ساده به از دو صد نگار زیبا است
آن آتش شهوت که چو صاف و ساده است
بنگر چه نگاران که از آن آتش خاست
زان بند شکن مگو که اندر لب تست
یا زان آتش که از لبت در دهن است
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من
بربط بنهاد زود برجا و گریخت
اندر دل من شعله زنانست امشب
آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست
سودای قدیم آتش افزای شده است
آن های تو کو که وقت هیهات شده است
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست
میگفت بد من ارچه آتش خو نیست
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهی اوست
سرسبز بود خاک که آتش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
از بسکه دلت باین و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
چون شش جهتم شعلهی آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
امشب شب آنست که جانهای عزیز
در آتش اشتیاق مستانه روند
از صحبت گل خار ز آتش برهد
وز صحبت خار گل در آتش باشد
بیزارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم
در آتش سودای براهیم افتاد
من آتشم و چو درد می برخیزم
هر آتش را که درد میبرخیزد
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
مشتاق در آتش درون میخسبد
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
تا قبضهی شمشیر که آلاید خون
تا آتش اقبال که بالا گیرد
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیدهی پر آتش من در گذرید
بر دیده نشینی و بدل درباشی
ور آتش و آب هیچ بیمت نبود
یار خواهم که فتنهانگیز بود
آتش دل و خونخواره و خونریز بود
با چرخ و ستارگان با ستیز بود
در بحر رود چو آتش نیز بود
ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر
آتش به من اندر زن کاتش خوشتر
هر چند ز آتشت جهان گرم شود
آتش میرد ز صحبت خاکستر
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز
آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز
بازآمدم اینک که زنم آتش نیز
در توبه و در گناه و زهد و پرهیز
آوردهام آتشی که میفرماید
کای هرچه بجز خداست از جا برخیز
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
آتش در زن بگیر پا در کویش
تازه نبرد هیچ فضول سویش
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش
بیچاره دل سوختهی محنت کش
در آتش عشق تو همی سوزد خوش
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آری همه در سوخته افتد آتش
تا در نزنی بهر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
عیاران را ز آتش آمد مفرش
عیار نهای ز عاشقان پا درکش
آن به که نهان شویم از دیدهی خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
آن وقت آمد که ما به تو پردازیم
مرجان ترا خانهی آتش سازیم
تو کان زری میان خاکی پنهان
تا صاف شوی در آتشت اندازیم
از خویش خوشم نی نباشد خوشیم
از خود گرمم نه آب و نی آتشیم
از سوز غم تو آتش میطلبم
وز خاک در تو مفرشی میطلبم
تا آتش و آب عشق بشناختهام
در آتش دل چو آب بگداختهام
در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پی دوستان مشوش باشم
گر کوه شوی در آتشت بگدازیم
ور بحر شوی تمام آبت بخوریم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما آتش عشق سینهسوز آوردیم
هر شعله کز آتش زنهی عشق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوختهایم
من عادت و خوی آن صنم میدانم
او آتش و من چو روغنم میدانم
ای آتش عشقی که در آن میسوزی
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
آتش میزن به هر نفس در جانی
واندر همه دم دم فراغت میزن
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون میچکد از چشم خمارش به سخن
تو کج نظری هرچه درآری به نظر
هیچ است همه ز آتشی بیش مدان
فرمود در آتشش نهادن حالی
یعنی که نپخته است از آنست پر خون
سنگت چو در آتش است ای ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من
ای آب از این دیدهی بیخواب برو
وی آتش از این سینهی پرتاب برو
بر آتش چو دیک تو خود را میجو
میجوش تو خودبخود مرو بر هر سو
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو
سرمایهی گرمیست مها آتش تو
صد واقعهی روز فزون از من خواه
صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
گر آب دهی مرا اگر آتش باری
سلطان ولایتی و فرمانداری
از چهرهی آفتاب مهوش گردی
وز صحبت کبریت تو آتش گردی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
از آتش دل سزای سبلت بینی
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
ای بانگ رباب از کجا میآئی
پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت
تا پخته و تا زیرک و استاد شوی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست
خاکت بر سر چه باد میپیمائی
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
تا تو فتد ز آتش دلسوزی
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای
تا کی سوزی که صد رهم سوختهای
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی
بینقش خیال تو ندیدم آبی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی
دانم که در آتشی و بگذاشتمت
باشد که در این واقعه استاد شوی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
از هیزم توبهی من آتش بفروخت
میسوخت مرا که توبه دیگر نکنی
دی بود چنان دولت و جان افروزی
و امروز چنین آتش عالم سوزی
بازیست ولیک آتش راستیش
بس عاشق را که کشت بازی بازی
در رستهی مردان چو نشستی رستی
بر باده زنی ز آب و آتش دستی
فردوسی
«آتش» در شاهنامه فردوسی
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
دلش زان زده فال پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند
وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست
به ابر اندرون آتش و باد خاست
درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست
بکشتند ازیشان فزون از شمار
همی دود از آتش برآمد چوقار
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
شب تار جویندهی کین منم
همان آتش تیز برزین منم
گه بزم دریا دو دست منست
دم آتش از بر نشست منست
برآتش برافگن یکی پر من
ببینی هم اندر زمان فر من
دلش گشت پرآتش از مهر زال
ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو رودابه گفتار ایشان شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
سپهدار دستان به کابل بماند
چنین مهر اویم بر آتش نشاند
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بدو بر تبر ریختم
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
فگندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
هوا را به شمشیر گریان کند
بر آتش یکی گور بریان کند
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
روان نیاگان ما خوش کنید
دل بدسگالان پرآتش کنید
فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بردمید
دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همه انجمن زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی درخورد
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
همی رخش خوانیم بورابرش است
به خو آتشی و به رنگ آتش است
قباد اندر آمد چو آتش ز جای
ببور نبرد اندر آورد پای
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار
پس پشتشان زال با کیقباد
به یک دست آتش به یک دست باد
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد
چو خورشید تیز آتشی برفروخت
برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
به مازندران آتش افروختند
به هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
ز چشم سنان آتش آمد برون
زمین شد به کردار دریای خون
سپهدار چون کار زانگونه دید
بیآتش بجوشید همچون نبید
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
و دیگر که زیر اندرش بادپای
به کردار آتش برآمد ز جای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
چو دریا به موج اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت برسان آتش ز نی
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پردهی لاجورد
از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
به شمشیر هندی برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
برآتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهی دشمنان گشت پست
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
برانگیخت برسان آتش هیون
کزین سان سخن راند با رهنمون
پیاده به کردار آتش بدند
سپردار با تیر و ترکش بدند
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
برآتش بنه خواسته هرچ هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست
ببایست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو به دشت
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
رسد آتش از باد پیری به رنج
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
بدو گفت با من چه بد ساختی
چرا خیره بر آتش انداختی
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته
که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه
برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است
به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای
دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
جهانآفرین را ستایش گرفت
به آتشکده در نیایش گرفت
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب
چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان
به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت
دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب
که آتش برآمد ز دریای آب
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
مگر بومشان از بنه برکنیم
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
سپهدارشان شیدهی شیر دل
کز آتش ستاند بشمشیر دل
برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده
به هر برزنی جشنگاهی سده
همهگرد بر گردش آتشکده
گرانمایه گویی به آتش بتافت
چو شد تافته سوی سندان شتافت
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم
چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
به نارفته در جامه گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
جهان را ببینی بگشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندر گیا آتش و تیز باد
ازان زخم آن پهلو آتشی
که سامیش گرزست و تیر آرشی
یکی آتش انگیزم اندر جهان
کزانجا به کیوان رسد دود آن
مگر آنک تا دین بیاموختم
همی در جهان آتش افروختم
به پیشش همی عود میسوختند
تو گفتی همی آتش افروختند
مگر هفتصد مرد آتش پرست
هه پیش آذر برآورده دست
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگهبان آتش ببین تا کدام
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت
ندانم جزا جایشان جز بهشت
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
نهادند سر سوی آتشکده
بران کاخ و ایوان زر آژده
همه پیش آتش بکشتندشان
ره بندگی بر نوشتندشان
ازان کوهسار آتش افروختند
بدان خاره بر خار میسوختند
به گیتی صد آتشکده نو کنم
جهان از ستمگاره بیخو کنم
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار
بگریم برین ننگ تا زندهام
به مغز اندرون آتش افگندهام
چو آتش نماید بپالاید آب
ز آواز او سر برآید ز خواب
پر آتش دل ابر و پر آب چشم
خروش مغانی و پرتاب خشم
چو آتش به پیکار بشتافتی
چنین بر بلاها گذر یافتی
همی آتش افروزد از کام اوی
یکی کوه خاراست اندام اوی
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار
به کردار آتش همی راندند
جهانآفرین را بسی خواندند
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
در مهر ماه آمد آتش کنم
دل نامداران به می خوش کنم
شب آمد یکی آتشی برفروخت
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از راه نزد پشوتن رسید
بگفت آنچ از آتش و دود دید
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
همه شهر توران بهم بر زدند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بران رزمگاه
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد بدکامه را
برانگیخت از جای شبرنگ را
فروزندهی آتش جنگ را
همه چهرهی دوستان برفروخت
دل دشمنان را به آتش بسوخت
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
بزرگان به آتش نیابند راه
ز دریا گذر نیست بیآشناه
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
بیامد دوان نزد اسفندیار
به جایی که بود آتش کارزار
ز پیکان همی آتش افروختند
به بر بر زره را همی دوختند
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
چرا رزم جستی ز اسفندیار
چرا آتش افگندی اندر کنار
بر آتش مرین چوب را راست کن
نگه کن یکی نغز پیکان کهن
یکی آتش چوب پرتاب کرد
دلش را بران رزم شاداب کرد
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد
ز مجمر یکی آتشی برفروخت
به بالای آن پر لختی بسوخت
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
برین آتش تیزبر آب ریز
ز آتشپرست و ز یزدانپرست
برفتند با زیج رومی به دست
چهل خویش او را بر آتش نهاد
ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
به شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهرها را همی سوختند
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستندهی آذر آمد گروه
کسی گوید آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت
بدو گفت مگری کزین سود نیست
از آتش مرا بهره جز دود نیست
بیاراید این آتش زردهشت
بگیرد همان زند و استا بمشت
نگه دارد این فال جشن سده
همان فر نوروز و آتشکده
یکی پیر دهقان آتشپرست
که بر واژ برسم بگیرد بدست
چهارم قدح کاندرو ریزی آب
نه ز آتش شود کم نه از آفتاب
بیامد فرستاده را نزد شاه
به کردار آتش بپیمود راه
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندهی آتش و نعم و بوس
بیارم چو آتش سپاهی گران
گزیده دلیران کنداوران
همه کوه و دریا و راه درشت
به دل آتش جنگجویان بکشت
از آتش برافروخت نفط سیاه
بجنبید ازان کاهنین بد سپاه
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز
برفتند با لشکر از جای تیز
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند زان پیلبانان شگفت
به اسپ و به نفط آتش اندر زدند
همه لشکر فور برهم زدند
چو آتش همی راند مهتر ستور
به کوهی رسیدند سنگش بلور
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
چنان دان که ریزندهی خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
چو بر توده خاشاکها برزدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسپ را دم بریدند پست
چنان دید در خواب کاتشپرست
سه آتش ببردی فروزان به دست
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سواران جنگی فراوان ببرد
تو گفتی همی باره آتش سپرد
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
سوی آتش آورد روی ا ردشیر
همان اندکی مرد برنا و پیر
یکی آتشی دید بر سوی کوه
بیامد جهاندار با آن گروه
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش در انداخت بیسر تنش
اگر دیدهبان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش به روز سپید
بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
ورا جان و دل بر برادر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم
بدو داد مهتر به فرمان اوی
بر آیین آتشپرستان اوی
به دیبا بیاراست آتشکده
هم ایوان نوروز و کاخ سده
به هر برزنی در دبستان بدی
همان جای آتشپرستان بدی
به خیره مرنجان روان مرا
به آتش تن ناتوان مرا
زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد
چو آتش درخشان سنان نبرد
به دژخیم فرمود تا گردنش
زند به آتش اندر بسوزد تنش
چو کشتی یکی جام برداشتی
بر آتش همی تیز بگذاشتی
به هر گوشهیی آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بیفروغ
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی به آتش برافروختند
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
همه زار و با شاه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند
اگر چشم شادیت بر دوختی
روان را به آتش چرا سوختی
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
برفتند یکسر به آتشکده
به ایوان نوروز و جشن سده
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هماندر زمان آتشش سخت گشت
که ای گلرخان دختران کهاید
وزین آتش افروختن بر چهاید
شب تیره بر آسیا چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید
نگه کرد این جشن و آتش بدید
عنان را بپیچید و زین سو کشید
یکی آتشی دید رخشان ز دور
بران سان که بهمن کند شاه سور
وزان سوی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته بر کران
شب آمد گوان شمعی افروختند
به هر جای آتش همی سوختند
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیمسخت
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هر کاره و آتش آر از نهفت
سلیحست و گنجست و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد
همه لشکر ترک بر هم زدند
به بوم و به دشت آتش اندر زدند
برفتند با باژ و برسم به دست
نیایش کنان پیش آتشپرست
ز گفتار او شاه خشنود گشت
چنین آتش تیز بیدود گشت
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده
پرستندگان را ببخشید چیز
وز آتشکده روی بنهاد تیز
گهرها که بود اندرو آژده
بکندند و دیوار آتشکده
همانجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
پرستندهی آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم به مشت
ز فرمان این تاجور مگذرید
تن مرده را سوی آتش برید
همه بوم و بر آتش اندر زدند
همه رومیان دست بر سر زدند
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگی بنوروز و جشن سده
به درویش بخشید بسیار چیز
برآتشکده خلعت افگند نیز
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
روانهای روشن ببیند به خواب
همه بودنیها چوآتش برآب
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
مشو با گرامیش کردن دلیر
کزآتش بترسد دل نره شیر
که گر گل نبوید به رنگش مجوی
کز آتش بروید مگر آب جوی
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ
بریده زوانت بشمشیر بد
تنت سوخته ز آتش هیربد
بروآفرین کرد وشد نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
کنم زین سپس روم را نام شوم
برانگیزم آتش ز آباد بوم
کزان بر نخستین توخواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود
گراین بد که گفتی خوش آمد مرا
خور و خواب در آتش آمد مرا
هم اندر زمان داغ دل با سپاه
بکردار آتش بیامد ز راه
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
پرستنده فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم
من از تخمهی نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همیسوختند
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی
همیسوختند آتش از هر سوی
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
بکشتند و آتش بر افروختند
ترو خشک هیزم همیسوختند
بر آتش پراگند چندی کباب
بخوردن گرفتند یاران شتاب
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی برسرم
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمان روا
چنین گفت که آتش به آتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
هرآنکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
نوان اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر بدرد آژده
گشاد از میان شاه زرین کمر
بر آتش بر آگند چندی گهر
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
چو یزدان پاکش نبد دستگیر
بمرد آن دم آتش و دار و گیر
همه لشکرش را بهم بر زدیم
به لشکر گهش آتش اندرزدیم
نیابد ستمگاره جز دار جای
همان رنج و آتش بدیگر سرای
چو از دربه نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند
بغرید و بر زد بران سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست
دو فرزند او را بر آتش نهاد
همه چیز او را به تاراج داد
همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند
چو دانسته شد آتشی بر فروخت
سرای و همه بر زن او بسوخت
به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همی سنگ بر سرزنم
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا
کجا ماه آذر بدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت
چو در خانه شد آتشی بر فروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت
نگهبان که بودند گریان شدند
چو بر آتش مهر بریان شدند
ببخشید چندی به آتشکده
چه برجای و روز و جشن سده
ز قطران و ز آتش و ز مهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهی لاژورد
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
تنومند و بیمغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت