غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خدا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خدا» در غزلیات حافظ شیرازی
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
ببین که سیب زنخدان تو چه می گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآیینه خدای نما می فرستمت
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ریا بی نیاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این ها خدا کند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
کاروانی که بود بدرقه اش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جلالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد
حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا به سرم بازآید
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
بت چینی عدوی دین و دل هاست
خداوندا دل و دینم نگه دار
خداوندی به جای بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
بدین شکسته بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
خدای را به می ام شست و شوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می نازد و خوش نیست خدا را بخرام
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
طاووس عرش می شنود صیت شهپرم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
حافظ ار در گوشه محراب می نالد رواست
ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
حافظ گرت به مجلس او راه می دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
برهم چو می زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودای زراندوزی
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم الله حسبی من سؤالی
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لایزالی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
سعدی شیرازی
«خدا» در غزلیات سعدی شیرازی
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه ای بکند بت پرست ما
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای می خواست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می نگرند از چپ و از راست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می نهی تا بنهم چشم راست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
ما سر اینک نهاده ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سرست
آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبانست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستانست
بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست
جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع
اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
با خداوندگاری افتادم
کش سر بنده پروریدن نیست
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
هر چند نمی سوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
آفرین خدای بر پدری
که تو فرزند نازنین پرورد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی گیرد
مراد خاطر ما مشکلست و مشکل نیست
اگر مراد خداوندگار ما باشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
دلم خیال تو را ره نمای می داند
جز این طریق ندانم خدای می داند
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
نادر رسد که میوه اول رسیده اند
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می نرود
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید
بندگی هیچ نکردیم و طمع می داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
سعدی اگر زخم خوری غم مخور
فخر بود داغ خداوندگار
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام
تا ذوق درونم خبری می دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم
دوست چندان که می کشد ما را
ما به فضل خدای زنده تریم
تو خداوندگار باکرمی
گر چه ما بندگان بی هنریم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
بیمار فراق به نباشد
تا به تو نکند به زنخدان
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
او خود مگر به لطف خداوندیی کند
ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش
گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه
بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
که دست تشنه می گیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
عیبت نمی کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده ای بکشد بی جنایتی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
چه کند بنده ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بی گنه بکشی از خدا نترسیدی
گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری
در خداوندی چه نقصان آیدش
گر خداوندی بپرسد چاکری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
مولوی
«خدا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
گفتا كه من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
حیفست ای شاه مهین هشیار كردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
چون تو سرافیل دلی زنده كن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ای موسی عمران كه در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میكند از سینه سینا بیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مكین كو رشك شد انوار را
ای خواجه سرمستك شدی بر عاشقان خنبك زدی
مست خداوندی خود كشتی گرفتی با خدا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا میكرد بر یوسف قفا
گه شكر آن مولی كند گه آه واویلی كند
گه خدمت لیلی كند گه مست و مجنون خدا
بادا مبارك در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش كنم ای باغ اسرار خدا
خاموش كن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
تا چو بكاهد بكشد نور خدایش به خدا
گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او
پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا
هر كی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
گر نه حدیث او بدی جان تو آه كی زدی
آه بزن كه آه تو راه كند سوی خدا
بهر خدای را خمش خوی سكوت را مكش
چون كه عصیده میرسد كوته كن قصیده را
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله كنان ز درد تو لابه كنان كه ای خدا
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونك ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا
گفتم ای سر خدا روی نهان كن
شكر خدا كرد و ثنا گفت دعاها
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
كه آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
گر زان كه تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان كه خداوندی هم بنده شوی با ما
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
همكاسه ملك باشد مهمان خدایی را
باده ز فلك آید مردان ثوابی را
استاد خدا آمد بیواسطه صوفی را
استاد كتاب آمد صابی و كتابی را
زان می كه ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور كند جوشش مر چشم خدابین را
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا كه روی ما را با خویش ببر جانا
گر افلاك نباشد به خدا باك نباشد
دل غمناك نباشد مكن بانگ و علالا
نی تن را همه سوراخ چنان كرد كف تو
كه شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
كه منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
نی بیچاره چه داند كه ره پرده چه باشد
دم ناییست كه بیننده و داناست خدایا
از آن آب حیاتست كه ما چرخ زنانیم
نه از كف و نه از نای نه دفهاست خدایا
بسی خوردم سوگند كه خاموش كنم لیك
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
كه در باغ و گلستان ز كر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
یقین گشت كه آن شاه در این عرس نهانست
كه اسباب شكرریز مهیاست خدایا
خمش ای دل كه تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت كه برجاست خدایا
ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا
به هر مغز و دماغی كه درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
كه از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
تن ار كرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنك دمیدن نه ز سرناست خدایا
ز عكس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
ز هر كوی ز هر كوی یكی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر كه برپاست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
كه جان را و جهان را بیاراست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
زهی شور زهی شور كه انگیخته عالم
زهی كار زهی بار كه آن جاست خدایا
خموشید خموشید كه تا فاش نگردید
كه اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد كه برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان كه نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
اكسیر خداییست بدان آمد كاین جا
هر لحظه زر سرخ كند او حجری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
كاین جاه و جلالست خدایی نظری را
این مه ز كجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارك و تعالی
بر غیر خدا حسد نیارد
آن كس كه گمان برد خدا را
این جا به خدا كه دل نهادیم
كس را مبر ای خدا از این جا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
هر پاره من جدا همیگفت
كای شكر و سپاس مر خدا را
اسب حاجتهای مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مكن این سیر و این الحاف را
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
كز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
غیرت و رشك خدا آتش زند اندر دو كون
گر سر مویی ز حسنش بیحجاب آید به ما
از برای جان پاك نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشكنی آمالها
ای خداوندا برای جانت در هجرم مكوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
كش مكان تبریز شد آن چشمه رواق را
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
كز جمال جان او بازیب و فر شد صنعها
تا نیارد سجدهای بر خاك تبریز صفا
كم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
كو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشك نور باقیست صد آفرین این نار را
چه كند بنده صورت كمر عشق خدا را
چه كند عورت مسكین سپر و گرز و سنان را
منشین با دو سه ابله كه بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعلهها را
به مباركی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میكن تو عجایب خدا را
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشك سقا
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند كه كجا كشد تماشا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
كه به خون ماست تشنه كه خداش یار بادا
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
با كه میباشی و همراز تو كیست
با خدایی با خدایی با خدا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانه خدا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد كان آمنسا
چونید و چون بدیت در این راه باخطر
ایمن كند خدای در این راه جمله را
مهمان حق شدیت و خدا وعده كرده است
مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما
طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
آن جاست شهر كان شه ارواح میكشد
آن جاست خان و مان كه بگوید خدا بیا
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از كف خدا
آری خدای نیست ولیكن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار كبریا
این نیم كاره ماند و دل من ز كار شد
كار او كند كه هست خداوندگار ما
داد خداوند دین شمس حقست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
در حجب مشك موی روی ببین اه چه روی
آنك خدایش بشست دور ز روشویها
خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
كه نیست لایق پیچش ملك تعالی را
چو اندكی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر كن به خوی و خلق خدا
چه نیكبخت كسی كه خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور كرد چرا
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به كنارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
كه روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شكسته آهوی خویش
كه ای عزیز شكارم چه خوش بود به خدا
چو گل شكفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را كشان كشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شكرستان بینهایت را
كه برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشكنند خمارم چه خوش بود به خدا
امانتی كه به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
كه جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در كمال بیخویشی
نه بدروم نه بكارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو كه من تو را پس از این
به هیچ كس نگذارم چه خوش بود به خدا
چه دیگ پختهای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
فراق را بندیدی خدات منما یاد
كه این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
كه حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
رسید وحی خدایی كه گوش تیز كنید
كه گوش تیز به چشم خدای بین كشدا
شراب داد خدا مر مرا تو را سركا
چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را
ز دم زدن كی شود مانده یا كی سیر شود
تو آن دمی كه خدا گفت یحیی الموتی
نخواندهای ختم الله خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
مگر كه لطف خدا اوست ما غلط كردیم
وگر نه خوبی او گشت بیكنار چرا
مباركی كه بود در همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها
بازآمد و تا ویست بنده بندهست خدا خدا
ماند در كیسه بدن چو زر و سیم ناروا
نذر تو كن حكم تو كن حاكمی
بر شب و بر روز و سحر ای خدا
جز ز خداوندی تو كی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را
گر نخریدست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا كاشتری
گفت به داوود خدای كریم
هر كی كند دعوی سودای ما
خلق بخفتند ولی عاشقان
جمله شب قصه كنان با خدا
چرخ فلك با همه كار و كیا
گرد خدا گردد چون آسیا
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب
تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب
خدای گفت كه شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهای زین و شرمسار مخسب
گفتم خدایا رحمتی كرام گیرد ساعتی
نی خون كس را ریختهست نی مال كس را بستدهست
كمان زه كن خدایا نه كه تیر قاب قوسینی
كه وقت آمد كه من جان را سپر سازم همین ساعت
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم كه دل بیتو پریشانست
پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی روشن حدقی ماندهست
مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بیصنعت و بیحیلت
مستان خدا گر چه هزارند یكی اند
مستان هوا جمله دوگانهست و سه گانهست
این صورت بت چیست اگر خانه كعبهست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امكان سكونست
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند كه این عشق از چه بابست
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست
چه گویم من مكافات تو ای جان
كه نیكی تو را جانا خدا گفت
در این كو كدخدا شاهی است باقی
فرو روبیده این كو را ز آفات
از رفتن جان چه خوف باشد
او را كه خدای جان ندیمست
گویی كه خدای عالمی نو
در عالم كهنه آفریدهست
بادهای داری خدایی بس سبك خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
گفت آن كاین دم پذیرد كی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن كز خدا مست آمدست
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل كان آجلست
به خدا كت نگذارم كه روی راه سلامت
كه سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
یك شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
دف دریدست طرب را به خدا بیدف او
مجلس یاركده بیدم او باركدست
خرج بیدخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر كه را هست زهی بخت ندانم كه كه را است
بس كه هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است
بادهای ده كه بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل كه خدایش كشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده كنیم
پیش نقشی كه خدایش به خودی بنوشتهست
خسروان خاك كفش را به خدا تاج كنند
هر كه شیرین تو را دلشده چون فرهادست
جان حیاتی داد كوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان كیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از كنعان كیست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
در بارگاه دیو درآیی كه داد داد
داد از خدای خواه كه این جا همه ددهست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای كه گویم كه این خداست
دل را مجال نیست كه از ذوق دم زند
جان سجده میكند كه خدایا مباركست
بر اسب تن ملرز سبكتر پیاده شو
پرش دهد خدای كه بر تن سوار نیست
ما را كنار گیر تو را خود كنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
درج عطا شد پدید غره دریا رسید
صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست
در آن هوا كه خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخه چرخست و نی سماواتست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منكری كه خدا در خلاص مضطر نیست
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی
بر او ملرز فدا كن چه شد خدای تو نیست
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
كه كار او نه به میزان عقل موزونست
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل كی دهد بدیشانت
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهانست و در حجاب خداست
علی الخصوص شرابی كه اولیا نوشند
كه جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
تو در جنگ آیی روم من به صلح
خدای جهان را جهان تنگ نیست
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملك ابد مثال و برات
در صوفی دلست و كویش جان
باده صوفیان ز خم خداست
خواب میبست شش جهت را در
چون خدا كرد فتح باب گریخت
كعبه چو از سنگ پرستان پرست
روی به ما آر كه قبله خداست
تابش اندیشه هر منكری
مقت خدا بیند اگر كور نیست
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شكستن گرفت
چونك خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل یكتا خوشست
از تو چو انداخت خدا رنج كار
رو به تماشا كه تماشا خوشست
نور خداییست كه ذرات را
رقص كنان بیسر و بیپا خوشست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری كان ز خزینه خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
جز حق نباشد محرمش كالصبر مفتاح الفرج
ای بیوفا جانی كه او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد كه بر لطف خدا عاشق نشد
سرمست كاری كی كند مست آن كند كه میكند
باده خدایی طی كند هر دو جهان را تا صمد
صرفه مكن صرفه مكن صرفه گدارویی بود
در پاكبازان ای پسر فیض و خداخویی بود
بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود
چشم تو ناز میكند لعل تو داد میدهد
كشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
جز تو خلیفه خدا كیست بگو به دور ما
سجده كند ملك تو را چون ملك از سما رسد
صاف صفا نمیرود راه وفا نمیرود
مست خدا نمیرود مست غرور میرود
بال برآرد این دلم چونك غمت پرك زند
بارخدا تو حكم كن تا به ابد همین كند
اگر مشهور شد شورم خدا داند كه معذورم
كاسیر حكم آن عشقم كه صد طبل و علم دارد
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
خریدی خانه دل را دل آن توست میدانی
هر آنچ هست در خانه از آن كدخدا باشد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
ز مالشهای غم غافل به مالنده عبر دارد
خداوندا تو میدانی كه جانم از تو نشكیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
جانی كه جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهای باشد او بوالعجبی باشد
شمشیر به كف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
این پرده نیلی را بادیست كه جنباند
این باد هوایی نی بادی كه خدا داند
هر ذره كه بر بالا مینوشد و پا كوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا كوبد
گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
چون حكم خدا آید آن زیر و زبر باشد
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانك بیفزایی این باده بیفزاید
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
كه دنیا و شما نیز ز یك جرعه آنید
هر جزو چو جندالله محكوم خداییست
بر بنده امان آمد و بر گبر كمین شد
تدبیر كند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بكند لیك خدایی بنداند
یك دسته گل كو اگر آن باغ بدیدیت
یك گوهر جان كو اگر از بحر خدایید
تدبیر كند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بكند لیك خدایی نتواند
در چاه زنخدان تو هر جان كه وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فكر دگر كار مدارید
امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید
خداوندی شمس الدین تبریز
كه بوی خالق جبار دارد
خداوند شمس دین آن نور تبریز
كه هر كس را چو من چاكر نگیرد
میا بیدف به گور من ای برادر
كه در بزم خدا غمگین نشاید
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر قفار ما ندارد
خاموش كه مشكلات جان را
جز دست خدای برندارد
عقل ار چه شگرف كدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
عمری پی زید و عمرو بردی
زین پس بنگر خدا چه دارد
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از خشم مخای هیچ كس را
تا خشم خدا تو را نخاید
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی كنید
چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را
در یكی كنجی به ناله كی خدا اندر سجود
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انكار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
خنك آنگه كه كند حق گنهت طاعت مطلق
خنك آن دم كه جنایات عنایات خدا شد
تو چه دانی تو چه دانی كه چه كانی و چه جانی
كه خدا داند و بیند هنری كز بشر آید
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
ای خدایی كه چو حاجات به تو برگیرند
هر مرادی كه بودشان همه در بر گیرند
ای خدا رحم كن آن را كه مرا رحم نكرد
به صفات تو كه در كشتن من استادند
هر سری را كه خدا خیره و كالیوه كند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
جان و دل هر دو فدای شكرستان تو باد
آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند
یا رب این بوی كه امروز به ما میآید
ز سراپرده اسرار خدا میآید
در فراق لب چون شكر او تلخ شدیم
زان شكرهای خدایانه شكرریز كنید
ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
شكرها داریم زین عشق ای خدا
لطفهای بینهایت میكند
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
نور باقیست كه آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد
ای خدایی كه عطایت دیدست
مرغ دیده به هوای تو پرد
هر كجا بوی خدا میآید
خلق بین بیسر و پا میآید
جلوه مكن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
میخواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند
مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
كز وی زمین تبریز مشك و عبیر باشد
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر كس امین نباشد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نكرد
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تكرار میرود
چون كعبه كه رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
خود با خدای كن كه از این نقشهای دیو
خواهی شدن به وقت اجل بیمراد فرد
اصحاب كهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
معدوم را كجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
در دیده گدای تو آید نگار خاك
حاشا ز دیدهای كه خدایش نظر دهد
وان دل كه صد هزار دل از وی كباب بود
در آتش خدای كنون او كباب شد
چشم همه خشك و تر مانده در همدگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
هر كه تو را كرد خوار رو به خدایش سپار
هر كی بترساندت روی به حق آر زود
غصه و ترس و بلا هست كمند خدا
گوش كشان آردت رنج به درگاه جود
گر سر فرعون را درد بدی و بلا
لاف خدایی كجا دردهدی آن عنود
باغ ز سرما بكاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آن گل شیرین لقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
آنك گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی كبد
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
مفتعلن فاعلات جان مرا كرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
گفتم آری ولیك سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تك حكم قضا میرود
سحر خدا آفرید در دل هر كس پدید
كیسه جوزا برید همچو سها میرود
گفتم جادو كسی سست بخندید و گفت
سحر اثر كی كند ذكر خدا میرود
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
عجب مدار ز مرده كه از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه كه دل به آب سپارد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند كاین دل در آن دیار چه میشد
دلا بخسب ز فكرت كه فكر دام دل آمد
مرو بجز كه مجرد بر خدا كه نشاید
خموش كن به زبان مدحت و ثنا كم گوی
كه تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورتست كه بهر خدا خدا سازد
چرا روم به چه حجت چه كردهام چه سبب
بیا كه بحث كنیم ای خدای فرد ودود
هزار شكر خدا را كه عقل كلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت كه انسان لربه لكنود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاك اندرون به حبس خلود
ستاره ایست خدا را كه در زمین گردد
كه در هوای ویست آفتاب و چرخ كبود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او
بلیس وار كه خود بس بود خدا مسجود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
كه دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود
بگو غزل كه به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را كه خدا بافت آن نفرسوید
در این چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
جهان كفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر كف این جهان حجاب كند
بخند موسی عمران به كوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش كوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال كریم
سخاوت و كرم آن مگر خدا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند كو با هوا چهها گوید
كه ای خدای اگر عفوشان كنی كردی
وگر نه درفكنم صد فغان در این بنیاد
كنند كار كسی را تمام و برگذرند
كه جز خدای نداند زهی كریم و جواد
در این سرا كه دو قندیل ماه و خورشیدست
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
سپاس و شكر خدا را كه بندها بگشاد
میان به شكر چو بستیم بند ما بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
كه بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
به باغ جمله شراب خدای مینوشند
در آن میانه كسی نیست كو گلو دارد
چه حاجتیست گلو باده خدایی را
كه ذره ذره همه نقل و می از او دارد
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر و این دو را بربند
دریغ پرده هستی خدای بركندی
چنانك آن در خیبر علی حیدر كند
سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی
كه او صفات خداوند كردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشك برد
خنك كسی كه به گفتار رازدار بود
سخن ز علم خدا و عمل خدای كند
وگر ز ما طلبی كار كار كار بود
شراب لطف خداوند را كرانی نیست
وگر كرانه نماید قصور جام بود
به نقد خاك شدن كار عاشقان باشد
كه راه بند شكستن خدایشان بنمود
و یا دو دیده كور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده سالهای نوا خواهد
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو زندهاید بجنبید و جهد بنمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
در این حشیش چو حیوان چه ژاژ میخایید
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
شكست جمله بتان را شب و بماند خدا
كه نیست در كرم او را قرین و كفو احد
مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان
خدای داند و بس كاین بلا چه سود كند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود كند
مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
كه هر كه خورد دم او چو او مرید شود
خدای داد شما را یكی نظر كه مپرس
اگر چه زان نظر این دم به سكر بیخبرید
خدایا تو دانی كه بر ما چه آمد
خدایا تو دانی كه ما را چه میشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا كه چیزی چو خدا نباشد
همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود
چون شكار خدا نشد نمرود
پشهای را شكار خواهد بود
من خمش كردم ای خدا لیكن
بی من از خان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه كز این كمان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
كه مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چونك بنده بر آستان آمد
عقل گوید مرا خمش كن بس
كه خداوند غیب دان آمد
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار كند
بی خدای لطیف شیرین كار
عسلی از مگس نمیآید
غیرت عشق است وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میكند
صورت دل صورت مخلوق نیست
كز رخ دل حسن خدا رو نمود
گفت كه ای آتش قوم مرا
زود به من ده كه خداشان گزید
قفل خداییش بسی خون كه ریخت
خونش بریزیم چو آمد كلید
هر كس كه دیدت ای ضیا وان حضرت باكبریا
بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را میكند زنجیر او دیوانهتر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از كافر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی كه نه روبه شد او را به سگی مشمر
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
خدایا هر دو را تیمار كردی
ولیكن ماند آن تیمار دیگر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
خداوند خداوندان باقی
كه نبودشان به مخدومیش انكار
خامش كن و از دیش مترسان
كز باغ خداست این سمن زار
بنمود خدای بی چگونه
بر صورت مصطفی پیمبر
هر گه كه به خلق بنگریدی
گشتی ز خدا گشاده صد در
كی گردد سیر ماهی از آب
كی گردد خلق از خدا سیر
طفل جان در مكتبش استاد استادان شدست
ای خدا این طفل را در مكتبش پاینده دار
لشكر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
ای خدایا تا ابد بر موكبش پاینده دار
ای بسی حقها كه دارد بر شب تاریك ماه
ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار
هست منزلهای خوش مر روح را از مذهبش
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار
تا یكی عشرت ببیند چرخ كو هرگز ندید
عشرت كدبانوی با كدخدایی سیر سیر
ای خدا جان را پذیرا كن ز رزق پاك خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
از خدا دریا همیخواهی و مار خشكیی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب كهفم خوش بخسبان بیخبر
از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان
جان ما اندر میان و شمس دین اندر كنار
چون كه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
چونك سحرست نتانیم مگر یك حیله
برویم از كف او نزد خداوند كبار
چون خدا این جهان را كرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
ای خدایا دست بر لب مینهم
تا نگویم زان چه گشتم مستتر
ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
رو به بالا میكنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشهای دمار
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
هجرك روحی فداك زلزلنی فی هواك
كل كریم سواك فهو خداع غرر
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یك دمه آهسته تر
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
هجرك روحی فداك زلزلنی فی هواك
كل كریم سواك فهو خداع غرر
حرام كرد خدا شحم و لحم عاشق را
كه تا طمع نكند در فناش مردم خوار
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدكردار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
ز هر چه دارد غیر خدا شكوفه كند
از آنك غیر خدا نیست جز صداع و خمار
نبشتست خدا گرد چهره دلدار
خطی كه فاعتبروا منه یا اولی الابصار
خداست سیركن چشم اولیا و خواص
كه رستهاند ز خویش و ز حرص این مردار
شكار كشته به خون اندرون همیزارد
كه از برای خدایم بكش تو دیگربار
به ذات پاك خدایی كه گوش و هوش دهد
كه در جهان نگذاریم یك خرد هشیار
مگو كه خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجابست از چنان منظور
چنان نشسته بر آن تخت او كه پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدیی یك كور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمك
كه هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
كدام بحر خداوند شمس دین به حق
به ذات پاك خدا اوست خسرو اكبر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو كدخدای بود از جمال شه مخبر
سایه یار به كه ذكر خدای
این چنین گفتست صدر كبار
چرخ فلك را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
آن خروسی كه تو را دعوت كند سوی خدا
او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر كنی پیمانه و نشكنی پیمان خویش
برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
كاروانی كه غم عشق خدا راه زدش
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
كه عشق هست براق خدای میتازش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا كه كند مرگ را پیمبر عیش
وقت آمد كه بشنوید اسرار
میگشاید خدا شما را گوش
بهر خدا قاعده نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش
گویند آن كسان كه نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
كی گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز كار نیست فراغ
چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش كجاست
ور بر اسب فضل بنشیند كجا دارد ردیف
من دهان بستم كه بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
چون مرد خدابینی مردی كن و خدمت كن
چون رنج و بلا بینی در رخ مفكن چینك
ده خدایی نیست جز تو هیچ كس
كو بگوید حال این ده راستك
چنانك كرد خداوند در شب معراج
به نور مطلق بر مصطفی سلام علیك
هر كی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
ز مستی آن كند با خود كه در مستی كند منبل
به جان پاك شمس الدین خداوند خداوندان
كه پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
چنان حلمی و تمكینی چنان صبر خداوندی
كه اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
به درگاه خدا نالم كه سایه آفتابی را
به ما آرد كه دل را نیست بی او پود و تار ای دل
بزن دستی و رقصی كن ز عشق آن خداوندان
كه چون بوسی از او یابی كند آفت كنار ای دل
بگفت پیك خرد را خدا كه پا بردار
بگفت دست اجل را كه گوش حرص بمال
دهان ببند ز حال دلم كه با لب دوست
خدای داند كو را چه واقعهست و چه حال
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان كه مركب شیر خدای شد دلدل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
بگفتمش كه زهی خوبی خدا ای دل
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را من ز خدا بخواستم
بیا هر كس كه می خواهد كه تا با وی گرو بندم
كه سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این كه خرسندم
خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت
چه صورت می كشی بر من تو دانی من نمیدانم
چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من
خدا داند دگر كس نی كه آن دم در چه فن باشم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی كه نه ای محرم هستم به خدا هستم
رفتم بر درویشی گفتا كه خدا یارت
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم
پی نان بدویدم یكی چند به تزویر
خدا داد غذایی كه ز تزویر بجستم
آن سوی كه در ساعت دشوار دل خلق
آید كه خدایا همه محتاج و مریدیم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
خدایا نوبتی مست بفرست
كه ما از می دهل كردیم اشكم
چه گویم مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
مرا گویی اگر كشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
تو آن نوری كه با موسی همیگفت
خدایم من خدایم من خدایم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از بندگی خدا ملولم
زیرا كه به جان گلوپرستم
ای در اندیشه فرورفته كه آوه چون كنم
خود بگو من كدخدایم من خدایی نیستم
همچو مریم حامله نور خدایی گشتهایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهوارهایم
به خدا كت نگذارم كم از این نیز نباشد
كه نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم
به خدا كه نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان كه كنی گوش به پندم
تو ز تاتار هراسی كه خدا را نشناسی
كه دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلك جازم و حازم
به خدا كز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر كف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
به خدا شاخ درختی كه ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یم شود او كنده هیزم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم كه خدایی است كمانم
چو ز آفتاب زادم به خدا كه كیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
چو بلیس كو ز آدم بندید جز كه نقشی
من از این بلیس ناكس به خدا كه نابدیدم
تو بگیر آن چنانك بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمیچخیدم
به خدا كه روز نیكو ز بگه بدید باشد
كه درآید آفتابش به وصال در كنارم
ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی
بروم كه كدخدایم غله بدروم بكارم
برجه ای ساقی چالاك میان را بربند
به خدا كز سفر دور و دراز آمدهایم
كدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
كدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم
روز آن است كه تشریف بپوشد جانها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن
تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
چونك در عشق خدا ملك سلیمان داریم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشكیفتم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شكر می نروم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در كف عقار دارم
چه جای شاهد است كه شیر خداست او
طفلانه دم زدیم كه با طفل ابجدیم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مكار فارغیم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
كه دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو دانهای كه بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم
منم بهشت خدا لیك نام من عشق است
كه از فشار رهد هر دلی كش افشردم
اگر چراغ دلی دانك راه خانه كجاست
وگر خداصفتی دانك كدخدات منم
بیار باده كه اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
به خاك پای خداوند شمس تبریزی
كه چون شدم ز وی از دست سرفراز روم
منم كه پخته عشقم نه خام و خام طمع
خدای كرد خمیری از آن خمیرانم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
به خدایی كه در ازل بودهست
حی و دانا و قادر و قیوم
كس نداند خدای داند و بس
عیشهایی كه با نگار كنیم
چو تویی شادی و عیدم چه نكوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم به خدا نیك نهادم
به خدا باز سپیدم كه به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم
فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اولها فزون
بنوشت توقیعت خدا كاخرون السابقون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا كاین چون بود ای خواجه چون
هر جسم را جان می كند جان را خدادان می كند
داور سلیمان می كند یا حكم دیوانی است این
گر كاهلی باری بیا دركش یكی جام خدا
كوه احد جنبان شود برپرد از محراك من
لطفت خدایی می كند حاجت روایی می كند
وان كو جدایی می كند یا رب تو از بیخش بكن
كو خر من كو خر من پار بمرد آن خر من
شكر خدا را كه خرم برد صداع از سر من
گفت كه ای سر خدا روی به هر كس منما
شكر خدا كرد و ثنا بهر لقای دل من
آنچ كه خر كرد به من گرگ درنده نكند
رفت ز درد و غم او حق خدا اكثر من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر كف پیر من بنه از جهت رضای من
از كف خویش جستهام در تك خم نشستهام
تا همگی خدا بود حاكم و كدخدای من
هر طرفی كه بشنوی ناله عاشقانهای
قصه ماست آن همه حق خدا كه همچنین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
در ره و منهج خدا هست خدای یار جان
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله كنان كه ای خدا كو حشم و تبار من
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو كسی كه باشدش بسته به عقد چار زن
خنك آن دم كه فراش فرشنا اندر این مسجد
در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
از این نكته منم در خون خدا داند كه چونم چون
بیا ای جان روزافزون بیانش كن بیانش كن
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
گفتم به دلم چونی گفتا كه در افزونی
زیرا كه خیالش را هستم به خدا مسكن
جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
آن موی بصر باشد باید ستریدن
خداوندا از آن خوشتر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن
نه آن حكمت كه مایه گفت و گوی است
از آن حكمت كه گردد جان خدابین
خدایا دررسان جان را به جانها
بدان راهی كه رفتند آل یاسین
همه شب دوش می گفتم خدایا
كه داد من از آن خون خواره بستان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش كن این كرم را نیست پایان
یكی چیز است در وی چیست كان نیست
خدا پاینده دارش یا رب آمین
چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه كار جهان آن جا زنخ دان
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار می بین
ای باز خدا درآ به آواز
از كنگرههای شهر سلطان
چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این
هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی
ای كه خاك تو بود چون جان من دور زمان
ندهدش قهر خدا مهلت كه تا یك دم زند
گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
صبرها كردند تا قهر خدا اندررسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
كان همه خود دیدهای پس دیده خودبین بكن
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان
كاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
من خودی خویش را گویم كه در پنداشتی
رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن
ای خداوند این همه غیرت ز رشك سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
بینش تو بیند این كز پرتو رشك خداست
سنگها از هر طرف بر سینه سگسار من
ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم ای خدایا یار من
كاین چنین شاگردكی بدفعل و بدرگ سر كشد
ای خدا ضایع مكن این رنج و این ادرار من
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از كرم
كز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن و جان وصف او بنواز تن تن تن تنن
پیش روی ماه ما مستانه یك رقصی كنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان كیسه پرزر نه بدین كاسه زرین
جان حیوان كه ندیده است بجز كاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
كه در او مرده نماند وثنی و نه وثن
هان كه خاقان بنهاده است شهانه بزمی
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مكن
به خدا گل ز تو آموخت شكر خندیدن
به خدا كه ز تو آموخت كمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید كه من دیدستم
ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از كمان
ای خدا این وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقشها را ای جان پاكدامن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند كن
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی كه نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
آن كیست ای خدای كز این دام خامشان
ما را همیكشد به سوی خود كشان كشان
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نكال و قهر خدا میكنی مكن
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص كن
عشق نگردد كهن حق خدا همچنین
سركه نه ساله را بهر خدا را بریز
چونك بریزی بیا تا دهمت من نشان
چو نامهای خدا در عدد به نسبت شد
ز روی كافر قاهر ز روی ما رحمان
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیك است
خدای دور بود از بر خدادوران
بدانك عشق خدا خاتم سلیمانی است
كجاست دخل سلیمان و مكسب موران
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مكن
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
كه از برای خدا ره سوی سفر بگزین
پیام كردم كای تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
گفتم به خدا گر تو بروی
امشب نزید این پیكر من
عودی نشود مقبول خدا
تا درنرود در مجمر من
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یك سلسله كن
مكن اندك نبود آن به خدا شك نبود آن
نه به خویش آی اندكی و تو بسیار یاد كن
آن دلت را خدای نرم كناد
این دعای خوش است آمین كن
ای خدا در تو چون گریختهام
این چنین قوم را به من مرسان
به خدا و به پاكی ذاتش
پاكم از خویشتن پسندیدن
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
عجب گردد دل و رایش ز بیباكی ببخشایش
خدایا مهر افزایش محالی را بساز امكان
بس اكدش و بس كدخدا كز شور میهای خدا
كردهست اندر شهر ما دكان و خان و مان گرو
ملك جهان چیست كه تا او به جهان فخر كند
فخر جهان راست كه او هست خداونده او
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مكن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
جزو بهل ز كل بگو خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا كه تا
یك دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
كاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچ گلو بگیردت حرص مكن مجو مجو
هم به خود آید آن كرم كیست كه جذب او كند
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
كه خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شكاری تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
كند تنبیه جانت را كند هر دم معینی تو
كیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
خداوند شمس دین از بهر الله
كه لایق در ثنای او دهان كو
خداوندا چو تو صاحب قران كو
برابر با مكان تو مكان كو
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو
شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش ذره هشیار كو
آن خداوند به حق شمس الحق و دین كفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام كو
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بیحد بنگر بهر خدا هیچ مگو
گفتم ای دل پدری كن نه كه این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
ای خدا این باغ را سرسبز دار
در بهارستان بینقصان تو
آب این جو ای خدا تیره مباد
تا به هر سو میرود ز احسان تو
آتش عشقش خدایی میكند
ای خدا هیهای او هیهای او
هر كی ناگه از چنان مه دور ماند
ای خدایا چون بود شبهای او
چون این جهان نبود خدا بود در كمال
ز آوردن من و تو چه میخواست آرزو
نرگس خمار او ای كه خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
كه نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
كه سوی كاله فانی بود عزیمت او
به خدا خوب ساقیی كه وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
در گل و در شكر نشین بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین كمد در فشاندن او
عمری دل من در غمش آواره شد میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
غیر خدا نیست كسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز كه به ایجاد مده
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما كه میآرد شه قفجاق تركانه
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن كجا ماند میان جان و جانانه
ای سگ كه ز اصحابی در كهف تو در خوابی
چون شیر خدا گشتی اول سگكی بوده
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
آن عشق جگرخواره كز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش كن و رحمش ده
پر كن تو یكی رطل ز میهای خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا كردن نكو باشد سحرگاه
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
خدا با توست حاضر نحن اقرب
در آن زلفی و بیآگه چو شانه
خدایا عمر نوح و عمر لقمان
و صد چندان بدان خوب ختن ده
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
چون دیده خدای را ببیند
گویی كه مگر خداست دیده
و آن گاه چی می می خدایی
نه از خنب فلان و یا فلانه
هرگز دیدی تو یا كسی دید
یخدان ز آتش دهد نشانه
آید ز خدا جزای خیرت
در نقد بلا نجات نسیه
ای نقد تو را زكات نسیه
بازآ ز خدا جزات نسیه
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
ز آنك هر حرفی از این با اژدها آمیخته
نه بترسم نه بلرزم چو كشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز كی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه
بنگر دست رضا را كه بهاری است خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
ز شراب آسمانی كه خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده
ای خداوند یكی یار جفاكارش ده
دلبری عشوه ده سركش خون خوارش ده
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
كی داند آفرین را این جان آفریده
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی كوردلی ابلهه
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
چه جای مور سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
همای عرش خداوند شمس تبریزی
كه هفت بحر بود پیش او یكی قطره
دارد خدا قندی دگر كان ناید اندر نیشكر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
گر نیك و بد نزد خدا یك سان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی
بنوشته بر رایت كه این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
امروز رستیم ای خدا از غصه آنك قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهای مكاریی
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف كنعان نبری
ای كشش عشق خدا میننشیند كرمت
دست نداری ز كهان تا دل از ایشان نبری
آن كهنی نوصفتی همچو خدا بیجهتی
خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
جنبش پر ملكی مطلع بام فلكی
جمع صفا را نمكی شمع خدا را لگنی
كعبه طواف میكند بر سر كوی یك بتی
این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی
جمله ملوك راه دین جمله ملایك امین
سجده كنان كه ای صنم بهر خدای رحمتی
چشم تو خواب میرود یا كه تو ناز میكنی
نی به خدا كه از دغل چشم فراز میكنی
باده كهنه خدا روز الست ره نما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بكن
باده خاص درفكن خاصبك خدا تویی
بحر كمینه شربتم كوه كمینه لقمهام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو از آن قان نهای رو كه یكی مغولكی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
كرد طریق سالكان ایمن اگر تو غولكی
یاور من تویی بكن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شكاریی
ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
در سر مست من فكن جام شراب احمری
بحر كرم چه كم شود گر بخورند جرعهای
فضل خدا چه كم شود گر برسد به كافری
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بتگری كجا باشد بیخداییی
خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان
از آن گر فارغستی او ز پیش من چه كم بودی
خداوندا تو میدانی كه صحرا از قفص خوشتر
ولیكن جغد نشكیبد ز گورستان ویرانی
چه گفت آن زاغ بیهوده كه سرگینش خورانیدی
نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی
خداوندا تو كن تبدیل كه خود كار تو تبدیل است
كه اندر شهر تبدیلت زبانها چون سنانستی
دهان بستم خمش كردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون كن در این آتش به ستاری
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
كه بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو كلهداری
خداوندا در این منزل برافروز از كرم نوری
كه تا گم كرده خود را بیابد عقل انسانی
بكرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین
ز تبریز نكوآیین به قدرتهای ربانی
همیجویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم
نمییابم خداوندا نمیگویی كه را مانی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را كند او تازه انشایی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
سلام علیك ای خواجه بهانه چیست این ساعت
نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا كس را بدین غایت پریشانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین
رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی
این مفرش و آن كیوان افلاك ورای آن
بر كف خدا لرزان ماننده سیمابی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
در گور كجا گنجی چون نور خدا داری
بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل
در مكر خدا مانده آن قوم ز اغیاری
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو كجا دانی چون مست زنخدانی
بس كردم من اما برگو تو تمامش را
كای تشنه پرخواره با جام خدا چونی
چون بسته كنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
بیگاه شد این عمر ولیكن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
شهری است كه او تختگه عشق خدایی است
بغداد نهان است وز او دل همدانی
او حاكم دلها و روانهاست در این شهر
ماننده تقدیر خدا حكم روانی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دمهای خدایی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
از آن باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یكی تفاح تا كی
زنخ كم زن كه اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
در این خواری نگر كبر خدایی
نخواهد ماند این یخ زود بفروش
بیاموز از خدا این كدخدایی
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
سالی دارم ای خواجه خدایی
كه امروز این چنین شیرین چرایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز كاسه و خوان شیرین كدخدایی
خداوندا اگر آهن بدیدی
ز اول آن كشاكش كش تو دادی
چه حیران و چه دشمن كام گشتم
تو رحمت كن خدایا ای افندی
خداوندا به قدرت بینظیری
كه حسنی لانظیری برتنیدی
خدایت چون سر مستی ندادهست
حذر كن تا سر مستی نخاری
كیست آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی عجیبی نامداری
خداوندا زكات شهریاری
ز من مگذر شتاب ار مهر داری
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش كن خدایا از ملولی
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی
كجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت كربلایی
در حیلت خدا بر تو گشادهست
تو آموزی گدایان را دغایی
كسی را كه خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
كه دل اصل است و اشك تو وسیلت
كه خشك و تر نگنجد در خدایی
اگر كفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
خمش كردم ولی بهر خدا را
خدایی كن خدایی كن خدایی
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملك و بخت او همتا تو دیدی
خداوندی شمس الدین تبریز
كز او دارد خداوند افتخاری
خداوند شمس دین چون یك نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
خداوندی ز تو دور است ای دل
كه بیاو یاوه گشته و بیمهاری
خداوندی است شمس الدین تبریز
كه او را نیست در آفاق ثانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بیروانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
یك لحظه مشو ملول بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی
و آن عقل كه كدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
امروز بنفشه در ركوع است
میجوید از خدای یاری
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا كه آن تو داری
گر ز آنك نه هر دمی خداوند
كو جز سر و خاصه خدا نی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
در صورت بنده كمینیم
در سر صفت یكی خدایی
تا كشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی
دریاب كه بر در خداییم
آخر بنگر كه ما كجاییم
گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم كه بگویمت خدایی
خاموش كه هر محال و صعبی
آسان شود از كف خدایی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی كن ز خود ای كدخدای بیخودی
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
آفتاب و ماه را خود كی بدی زهره شعاع
گر نه در رشك خدا سیماش پنهانیستی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یك دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
شمس حق و دین تبریزی خداوندی كز او
گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانهای
آه كان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای
ای خداوند شمس دین صد گنج خاك است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهای یك دانگی
به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی
به تو سوگند بخوردم كه از این شیوه نگردم
بكنم شور و بگردم به خدا و به خدایی
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا كوه احد هم خوش و مست احدستی
تو خمش كن كه خداوند سخن بخش بگوید
كه همو ساخت در قفل و همو كرد كلیدی
هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یكی چند چریدی
ز من و ماست كه جانی بگشادهست دكانی
و اگر نه به چه بازو كشد او قوس خدایی
همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته كه خدایا تو كجایی
همه در بخت شكفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته كه خدایا تو كجایی
تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی
مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
بده ای دوست شرابی كه خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به كسی گذر نداری
سر این خدای داند كه مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلك رسد كلاهت كه سر همه سرانی
چه نكو طریق باشد كه خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
به فلك برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
كه خدا تو را نگوید كه خموش لن ترانی
در حق چگونه كوبم كه نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
كه تمام شد ركوعی كه امام شد فلانی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیكبختی ز تو سرسری سلامی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
به خدا كه ماه رویی به خدا فرشته خویی
به خدا كه مشك بویی به خدا كه این چنینی
به چه روی پشت آرم به كسی كه از گزینی
سوی او كند خدا رو به حدیث و همنشینی
هله عاشقان بشارت كه نماند این جدایی
برسد وصال دولت بكند خدا خدایی
تو مسافری روان كن سفری بر آسمان كن
تو بجنب پاره پاره كه خدا دهد رهایی
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
تو چه دانی این ابا را كه ز مطبخ دماغ است
كه خدا كند در آن جا شب و روز كدخدایی
مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
كه زهی امید زفتی كه زند در خدایی
همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو
بنشان تكبرش را تو خدا به كبریایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
كه خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
به خدا كسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی
كه پیالههاست مردم تو شراب بخش خنبی
تو بدان خدای بنگر كه صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است قنبی
هله ای پری شب رو كه ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی
تو بگو وگر نگویی به خدا كه من بگویم
كه چرا ستارگان را سوی كهكشان كشیدی
چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید
كه چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی
بدهد خدا به دریا خبری كه رام او شو
بنهد خبر در آتش كه در او اثر نداری
به خدا به ذات پاكش كه میی است كز حراكش
برهد تن از هلاكش به سعادت سمایی
به گه وصال آن مه چه بود خدای داند
كه گه فراق باری طرب است و جان فزایی
ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحی آید كه هنوز وام داری
توریز بخت یارت به خدا كه راست گویی
كه میان شیرمردان چو ویی كدام داری
نظر خدای خواهم كه تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من كه همه تو رام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی
چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری
عاشقی را تو كیی عشق چه درخورد توست
شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیك امروز مها نوع دگر میخندی
مرغ اندیشه كه اندر همه دلها بپری
به خدا كز دل و از دلبر ما بیاثری
در تك چاه زنخدان تو نادر آبی است
كه به هر چه كه درافتم بنماید رسنی
بی وی ار بر فلكی تو به خدا در گوری
هر چه پوشی بجز از خلعت او در كفنی
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی
جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی
خود خدای است این همه روپوش چیست
میكشد اهل خدا را تا خدای
هر چه خلق آموختت زان لب ببند
جمله آن شو كز خدا آموختی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
ای خدا مجنون آن لیلی كجاست
تا به گوشش دردمیم افسانهای
خفته پنداشتهای دلها را
كه خدایت دهدا بیداری
به خدا از همگان فاشتری
گر چه در پیشگه اسراری
ایها الخاطر فی مكرمه
قف زمانا بخداء البصر
در سایه خدایی خسپند نیكبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی
پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی
تا شد گرانترك شد آن هیكل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد كاین تاب كیست بر من
فرمایدش ز غیرت كاین تاب را ندانی
شه جست یك رسولی تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند پیغام كدخدایی
كو خیمه و طویله كو كار و حال و حیله
كو دمنه و كلیله كو كد كدخدایی
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی
بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی
ای دل خدا كسی را دانی چه سان فریبد
آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی
امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی كدخدای ماهی نی شوهر مهستی
وقتی كه دررمیدی تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند كاندر چه لاله زاری
تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم
بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی
در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
شاهی شنیدهای چو خداوند شمس دین
تبریز مثل شاه تو جایی بدیدهای
جان خاك آن مهی كه خداش است مشتری
آن كس ملك ندید و نه انسان و نی پری
در هر گره نگه كن وضع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
حقا به ذات پاك خداوند هر كی هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
هر دم كه كنج چشمم بر روی او فتد
گویم كه ای خدای چه سان است آن یكی
جمله بهانههاست كه عشق است هر چه هست
خانه خداست عشق و تو در خانه ساكنی
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری
عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری
هم تو سلام علیك هم تو علیك السلام
طبل خدایی بزن كاین ز خدا یافتی
كی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا
برده قماشات ما غارت سبحانیی
شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهای همدم بوزینهای
چشم ببند و بكن بار دگر رحمتی
بشكن سوگند را گر به خدا خوردهای
عشق خداوند شمس دین كه به تبریز
جان كند ایثار همچنانك تو دیدی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میكرد گونه گونه خدایی
كه شكر و حمد خدا را كه برد جور خزان را
شكفته گشت زمین و بهار كرد بهاری
بهای نعمت دیده سپاس و شكر خدا دان
مرم چو قلب ز كوره كه كان شكر و سپاسی
رسول گفت چو اشتر شناس ممن را
همیشه مست خدا كش كند شتربانی
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاك خدا و به جان پاك نبی
خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل كوبی
به ذات پاك خدایی كه كارساز همهست
چو مست كار امیر منی نكوكاری
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری
خدای داد دو دستت كه دامن من گیر
بداد عقل كه تا راه آسمان گیری
زهی بدیع خدایی كه كرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
بگفتمش كه دلم بارگاه لطف خداست
چه كار دارد قهر خدا در این مأوی
گره گشای خداوند شمس تبریزی
كه چشم جادوی او زد گره به سحاری
كمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
به من نگر كه بجز من به هر كی درنگری
یقین شود كه ز عشق خدای بیخبری
شكوفههای شراب خدا شكفت بهل
شكوفهها و خمار شراب انگوری
دلا مقیم شو اكنون به مجلس جانها
كه كدخدای مقیمان بیت معموری
خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشكنی تو معذوری
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مكاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی
به ذات پاك خداوند كز تو دزدیدهست
هر آنچ آب حیاتست روح افزایی
تنا ز كوه بیاموز سر به بالا دار
كه كان عشق خدایی نه كم ز كهساری
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی به رغم معتزلی
خدات گوید تدبیر چشم روشن كن
تو چشم را بگذاری و میكنی بینی
چو طوق موهبت آمد شكست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
شكری نباتی همگی حیاتی
طبق زكاتی كرم خدایی
تو خدای خویی تو صفات هویی
تو یكی نباشی تو هزارتویی
مشام محمد به ما داد صله
كشیم از یمن خوش نسیم خدایی
شما را هوای خدای است لیكن
خدا كی گذارد شما را شمایی
چراغ خدایی به جایی كه آیی
حیات جهانی به هر جا كه افتی
خواهیم یارا كامشب نخسپی
حق خدا را كامشب نخسپی
امروز مستم مجنون پرستم
بگرفت دستم دست خدایی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
ای دلزار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
اینچنین حضرتی و تو نومید؟
مكن ای دل، اگر خدا داری
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
گفتم هین قصد كی داری بگو
شیر خدا حمله كجا میبری
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
كسی كو را بود خلق خدایی
ازو یابند جانهای بقایی
خداوند خداوندان اسرار
همایان را همی بخشد همایی
لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی
چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!
فماالعقل، الا طلاب المواقب
و ماالحس الاخداع العواری
«خدا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر
کو جمله به نمکزار خدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
در جان و دل و دید فراموش نهای
از بهر خدا مکن فراموش مرا
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا
گر عمر فنا نماند نک عمر بقا
منصور بدآن خواجه که در راه خدا
از پنبهی تن جامهی جان کرد جدا
منصور کجا گفت اناالحق میگفت
منصور کجا بود خدا بود خدا
سریست میان دل مردان خدای
جبریل در آن میان نگنجد به طلب
صد شب خفتی و حاصل آن دیدی
از بهر خدا امشب تا روز مخسب
آن را که خدای چون تو یاری داده است
او را دل و جان و بیقراری داده است
زنهار طمع مدار زانکس کاری
زیرا که خداش طرفه کاری داده است
مانندهی فرعون خدا را نشناخت
چون برق گرفت عالمی را بگداخت
امشب شب آن دولت بیپایانست
شب نیست عروسی خداجویانست
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست
امشب شب آنست که همراز خداست
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
در دست تصرف خدا کم ز عصاست
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
مقصود خدا نبود بس خلق جهان
مقصود خدا از این جهان درویش است
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
میراند خر تیز بدان سو که خداست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب
گفتا که گناه تست و بر من بگریست
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست
گر تا باید خورند اینخوان برپاست
زنهار تولا مکن الا به خدای
کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد
آن را که خدای ناف بر عشق برید
او داند نالههای عشاق شنید
آن کز تو خدای این گدا میخواهد
در دهر کدام پادشا میخواهد
از درد چو جان تو به فریاد آید
آنگه ز خدای عالمت یاد آید
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد
از یاد خدای مرد مطلق خیزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
چون حاجت تو کسی روا مینکند
نومید مشو دل به خدای اندر بند
بخشای که هر کو نکند بخشایش
در پیش خدا هیچ ثوابش نبود
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسایهی بدخدای کس را ندهاد
خاک توام و خدای حق میداند
واجب نبود که از منت بستاند
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم
یکچند هم از کف خدا باید خورد
اندر دل مردان خدا دریائیست
کز موج خوشش گنبد گردان گردد
ور چاه زنخدانت ببیند یوسف
آید که بر آن رسن در این چاه شود
من بیخبرم خدای خود میداند
کاندر دل من مرا چه میخنداند
در دیده هر آنکه کرد سوی تو نظر
تاریک نماید به خدا شمس و قمر
گاه از غم یار و گه ز نادیدن یار
گر کار چنین ماند خدایا زنهار
فرمود خدا به وحی کای پیغمبر
جز در صف عاشقان بمنشین بگذر
آوردهام آتشی که میفرماید
کای هرچه بجز خداست از جا برخیز
نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز
نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز
یا او است خدایا که فرستاده خداش
ای مطرب جان یک نفسی با ما باش
از باغ جمال تو چه کم خواهد شد
زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش
وی مرغ متاب روی از دانهی خویش
ای خانه خدا درآی در خانهی خویش
العالم کله خداع و غرور
والفقر من العالم کنزو غرض
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ
ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ
از من سوی یار من رسولست خدای
وز یار بسوی من خدایست رسول
آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم
چون لطف خدا بیحد و اندازه شوم
هرچند که دوش حلقه بد در گوشم
امشب به خدا که بهتر است از دوشم
ساقی امروز در خمارت بودم
تا شب به خدا در انتظارت بودم
هر لحظه یکی شور برآرم چکنم
والله به خدا خبر ندارم چکنم
آنجام چو جانیکه بدان کف داری
از بهر خدا از کف مستان مستان
گر غرقهی جرمست مجازات مکن
از بهر خدا قصد مکافات مکن
تا خود بینی تو از خدا مانی دور
نزدیکتر آی و از خدا دور مشو
بردار یکی آینه از بهر خدای
تا همچو خودی شنیدهای یا دیده
بازچیهی قدرت خدائیم همه
او راست توانگری گدائیم همه
ای باغ خدا که پر بت و پر حوری
از چشم خلایق اینچنین چون دوری
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن
خود دلو توئی یوسف و چه میطلبی
ما را چو خدا برای این آوردست
خصم خردیم و دشمن هشیاری
آخر نه صبا مشاطهی گل باشد
این طرفه که از لطف خدا میرنجی
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم
گندم ندهد بار چو جو میکاری
افسوس که در دفتر ما دست خدا
آن را روزی نبشت این را روزی
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
میفرماید خدا که ای هرجائی
از عام ببر که خاص آن مائی
تا کافر را خدا نخواند نرود
شرمت بادا ز کافری کم باشی
فردوسی
«خدا» در شاهنامه فردوسی
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
ابرده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهی شیر و ماء معین
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای
چو بنشنید از او این سخن کدخدای
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدایی شهر
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
به تخت کیان اندر آورد پای
همی خواندندیش خاور خدای
هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همینست رای
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای
نه شرم از پدر خود همینست رای
بیامد به درگاه پرده سرای
به پرده درون بود خاور خدای
گرانمایه شاه جهان کدخدای
به کرسی زرین ورا کرد جای
چو بشنید شاه جهان کدخدای
پیام دو فرزند ناپاک رای
به زرور خداوند خورشید و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند خوبی و پاکی و داد
دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز
گروهی خداوند بر چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای
خداوند شمشیر و زرینه کفش
فرازندهی کاویانی درفش
که ای مرد بیباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
پذیرفتهام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
برفتم به فرمان گیهان خدای
به البرز کوه اندر آن زشت جای
یکی بندهام با تنی پرگناه
به پیش خداوند خورشید و ماه
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهی زال زابل خدای
نگار رخ تو ز قنوج و رای
فرستد همی سوی خاور خدای
نبینید کز کاخ کابل خدای
به زین اندر آرد بشبگیر پای
همی خواستم تا خدای جهان
نماید مرا رویت اندر نهان
ازویست شادی ازویست زور
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود
خداوند کوپال و شمشیر و خود
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
و دیگر که مایه ز دین خدای
ندیدم که ماندی جوان را بجای
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
به نیروی یزدان گیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
به دستوری بازگشتن به جای
شدن شادمان سوی کابل خدای
ستودن گرفت آنگهی زال را
خداوند شمشیر و کوپال را
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهی پیل و مور
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
تویی مایهور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان
به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
هرانکس که از دادگر یک خدای
بپیچد نیارد خرد را به جای
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
که بر جان و بر خواسته کدخدای
توی ساز کن تا چه آیدت رای
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهی تاج و تخت و کلاه
خداوند هوش و زمان و مکان
خرد پروراند همی با روان
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فر و جاه
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژی دل و دست پاک
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بینیاز
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید
مگر باشدم دادگر رهنمای
به نزدیک آن نامور کدخدای
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه
همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید
که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
که تاج کیان بود و فرزند طوس
خداوند شمشیر و گوپال و کوس
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر
چنین گفت کای دادگر یک خدای
جهاندار و روزی ده و رهنمای
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
دلیران همه دست کرده بکش
بپیش خداوند خورشیدفش
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
نبد خسروان را چنو کدخدای
بپرهیز دین و برادی و رای
که باشد بپیری مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشیر و خفتان و رنج
خداوند زیبای برترمنش
ازو دور پیغاره و سرزنش
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست
یکی برنگردیم زین رزمگاه
ار یار باشد خداوند ماه
پس لشکرش هفصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل
چنین داد پاسخ ورا کدخدای
کزین پرسش اکنون ترا چیست رای
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای
همی رفت با نامور کدخدای
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخندهرای
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای
یکی شد به خورد و به آرام و رای
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی برتر برترین یک خدای
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای
به روم اندرون نیست بیم از خدای
بیامد به پیش خداوند دد
خداوند هر دانش و نیک و بد
خروشان بغلتید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر
به نیروی پیروزگر یک خدای
چو من با سپاه اندر آیم ز جای
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم به گیتی به جای
همی بود سی سال خورشید را
برینسان پرستید باید خدای
چو آیین شاهان بجای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
مگر شاه ارجاسپ توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش به پای
ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت زینجا به مینو گرای
خداوند را دیدم اندر بهشت
من این زند و استا همه زو نوشت
مر او را بگویی کزین راه زشت
بگرد و بترس از خدای بهشت
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهی آشکار و نهان
گزین و مهین پور لهراسپ شاه
خداوند جیش و نگهدار گاه
زگیتی ترا برگزیده خدای
مهانت همه پیش بوده به پای
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین ره ورا حق شناس
درین ماه ار ایدونک خواهد خدای
بپوشم به رزم آهنینه قبای
فرسته فرستاد زی او خدای
همه مهتران پیش او بر به پای
به روز نبرد ار بخواهد خدای
به رزم اندر آرم سرت زیر پای
که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بداد خدای جهان کن بسند
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای
جهانجوی گفتا به نام خدای
بدین و به دین آور پاک رای
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند بهزاد را کرد یاد
پذیرفتن اندر خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن
نباشیم گفتند همداستان
که شاهنشه آن کدخدای جهان
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که ما را خداوند یافه نهشت
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهی همای
جهانجوی گفت این سخن چیست باز
خداوند این راز که وین چه راز
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازهاش سر بباید برید
ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای
توانا و دانا و پایندهای
خداوند خورشید تابندهای
همی گفت کای پاک برتر خدای
به نیکی تو باشی مرا رهنمای
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان به خاک
به پیروزی دادده یک خدای
سر جاودان اندر آرم به پای
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
همی آفرین خواند بر یک خدای
که گیتی به فرمان او شد به پای
بیامد به پیش خداوند ماه
که او داد بر هر ددی دستگاه
چنین گفت کای داور دادگر
خداوند پاکی و زور و هنر
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کیوان و هور
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکویی رهنمای
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر یابم از بیم دریا رهای
خداوند جان و خداوند رای
خداوند نیکیده و رهنمای
دگر گفت کز دادگر یک خدای
بخواهیم کو باشدت رهنمای
نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم و شاهنشهی
که او داد بر نیک و بد دستگاه
خداوند خورشید و تابنده ماه
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
وگر بارهی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بیخداوند روی
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نجویند کین خداوند کس
به تابوت زرین و در مهد ساج
فرستادشان زی خداوند تاج
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد
بدو گفت زال ای خداوند مهر
چو اکنون نمودی بما پاک چهر
بپذرفت مادر ز دیندار پند
به داد خداوند کرد او پسند
خداوند ایران و نیران و هند
ز فرش جهان شد چو رومی پرند
دگر چشم دارم به دیگر سرای
که آمرزش آید مرا از خدای
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بران سان که پرمایهتر کدخدای
زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
چنان بد که روزی زن پاکرای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بشد تیز با او به پردهسرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش
تو نامیتری از خداوند رخش
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای
پر از درد برگشت ز آوردگاه
چو یاری ندادش خداوند ماه
چو نامه بخواند خداوند هوش
بیاراید این رای پاسخنیوش
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردی و هوش و هنر
خردمند نه پیر مانده به جای
زبانها پر از آفرین خدای
بدو گفت زین پس مرا بر گناه
نگیرد خداوند خورشید و ماه
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا بود و باشد همیشه به جای
سر نامه گفت از خداوندپاک
بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
خدای جهان را نباشد نیاز
نه جای خور و کام و آرام و ناز
پرستشگهی بود تا بود جای
بدو اندرون یاد کرد خدای
خداوند خواندش بیتالحرام
بدو شد همه راه یزدان تمام
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهی ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست
فزونی کسی را دهد کش سزاست
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف
ز دارا شدستی خداوند لاف
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهی فیلقوسم مخوان
فرستمت بر نیکوی باز جای
تو باید که باشی خداوند رای
چه داری بدین مرز بیارز رای
نشست پرستندگان خدای
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین
ازو باد بر شاد روم آفرین
تو داد خداوند خورشید و ماه
به مردی مدان و فزون سپاه
جهاندار و داننده و رهنمای
خداوند پاکی و نیکی فزای
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند مردی و داد و هنر
چنین گفت با اردوان کدخدای
کز ایدر مگر بازگردی به جای
نیایش بسی کرد پیش خدای
که باشدش بر نیکوی رهنمای
وزان جایگه شد به پردهسرای
عرض پیش او رفت با کدخدای
چنین گفت کین راز چرخ بلند
همی گفت با من خداوند پند
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بییار و جفت
بفرمود تا موبد و کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشندل و پاکرای
به انگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری به جای
زمین هفت کشور به شاهی مراست
چنان کز خداوندی او سزاست
یکی بیم و آزرم و شرم خدای
که باشد ترا یاور و رهنمای
همان آفرین در فزایش کنیم
خدای جهان را نیایش کنیم
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
خداوند با فر و با بخش و داد
زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد
هرانکس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد را کند بر دو راه
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو مانی به جای
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خرد بادمان بهره و داد و رای
همان راز بگشاد با کدخدای
یک پهلوان گرد با داد و رای
بیامد به خان یکی کدخدای
بپرسید کاید مرا هست جای
چو زرین درفشی برآورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندار و بر نیکویی رهنمای
به تخت کیان اندر آورد پای
همی بود چندی جهان کدخدای
نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت
گلهدار اسپان من پیش تست
خداوند او هم به تن خویش تست
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
به تابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
یکی مرد دهقانم ای پاکرای
خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
چو آگاهی آمد ز آباد جای
هم از رنج این پیر سر کدخدای
همان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند به جای
به دست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبد پاکرای
زنان کدخدایند و کودک همان
پرستار و مزدورتان این زمان
بدین ده چه مزدور و چه کدخدای
به یک راه باید که دارند جای
به گفتار ویران شد این پاک جای
نکوهش ز من دور و ترس از خدای
زن و کودک و مرد جمله مهید
یکایک همه کدخدای دهید
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای
پرستار و مزدور با کدخدای
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خدای بر و بوم و ورز و سرای
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
گنه کار دارد بدان چیز رای
ندارد به دل شرم و بیم خدای
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد بران
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
به نزدیک مهمان شد آن پاکرای
همی برد خوان از پسش کدخدای
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همه گشته نومید زان شهریار
تن و کدخدایی گرفتند خوار
مگر بوم ایران بماند به جای
چو از خانه آواره شد کدخدای
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
همانت خرد هست و پاکیزه رای
بر هوشمندان توی کدخدای
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفتست و ایزد یکیست
خداوند گیتی فریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست
سر کرگ را راست ببرید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
همیراند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
که آن مهربان کینهی سوفزای
بخواهد بدرد از جهان کدخدای
یکی پاک انبازش آمد به جای
که گردی بر اهواز بر کدخدای
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
مگردان سرازدین وز راستی
که خشم خدای آورد کاستی
کزویت سپاس و بدویت پناه
خداوند روز و شب و هور و ماه
چنین گفت آنکس که هستش بسند
ببخش خداوند چرخ بلند
چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همیکرد رای
پس پردهی نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاک رای
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندر دل بخردان چیست رای
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
سپاس از خداوند خورشید وماه
کزویست پیروزی و دستگاه
به خوبی همه بازی آمد به جای
به بخت بلند جهان کدخدای
مرا گفت کین مهرهی ساج و عاج
ببر پیش تخت خداوند تاج
بیامد یکی نامور کدخدای
فرستاده را داد شایستهجای
پری چهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد ازین نامور کدخدای
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه
سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را بدانش نماینده راه
دل وجان دستورباشد به رنج
ز اندیشهی کدخدایی و گنج
به راه خداوند خورشید و ماه
ز بن دور کن دیو را دستگاه
خداوند گیتی پناه تو باد
زمان و زمین نیکخواه تو باد
جهان راهمی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
جهان رابباید یکی کدخدای
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
سرنامه کرد از جهاندار یاد
خداوند پیروزی و فرو داد
خداوند ماه و خداوند هور
خداونت پیل و خداوند مور
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخندهرای
بدو گفت خاقان به برتر خدای
که هست او مرا و تو را رهنمای
خداوند خواند همی مهترش
همی تاج شاهی نهد بر سرش
همی تا کار او گشت راست
خداوند را زان سپس بنده خواست
بشد پیش خاتون دوان کد خدای
که دانا پزشکی نوآمد به جای
یکی کد خدایی بدست آمدش
همان نیز با او نشست آمدش
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای
وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همیگفت رای
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدایان ازو شد درشت
همیجست جایی که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
در اندیشهی دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چودیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان کد خدای
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان
ببینیم تا کیست این کدخدای
که باشد پسندش بدین گونه رای
چنان کرهی تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بیرنج و بنهاد پیش
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
که ای بندگان خداوند کش
مشورید بیهوده هرجای هش
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بیدین خداوندکش