غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«جام» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جام» در غزلیات حافظ شیرازی
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
روان تشنه ما را به جرعه ای دریاب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
مگر که لاله بدانست بی وفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد
وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
به فیض جرعه جام تو تشنه ایم ولی
نمی کنیم دلیری نمی دهیم صداع
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می زدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
بدین شکرانه می بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون می دهد از رخسارم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
زردرویی می کشم زان طبع نازک بی گناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد به من
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه ای بود از زلال جام جان افزای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش می زنم از جهت رضای تو
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینه ایست جام جهان بین که آه از او
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
درده به یاد حاتم طی جام یک منی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
سعدی شیرازی
«جام» در غزلیات سعدی شیرازی
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه ات بوی گلاب
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست
آن خون کسی ریخته ای یا می سرخست
یا توت سیاهست که بر جامه چکیدست
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جامست
شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمی گنجد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
اینان که به دیدار تو در رقص می آیند
چون می روی اندر طلبت جامه درانند
هزار جامه معنی که من براندازم
به قامتی که تو داری قصیر می آید
عاقل انجام عشق می بیند
تا هم اول نمی کند آغاز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش
مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش
او رفت و جان می پرورد این جامه بر خود می درد
سلطان که خوابش می برد از پاسبانانش چه غم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام
تنک مپوش که اندام های سیمینت
درون جامه پدیدست چون گلاب از جام
در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار
معرفت پند همی داد و نمی پذرفتم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهد پندم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم
سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
دو تن در جامه ای چون پسته در پوست
برآورده دو سر از یک گریبان
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن
چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق
روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
و گر به جام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن
سعدی هزار جامه به روزی قبا کند
یک مهربانی از تو به سالی نیافته
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق از ناطقی تا جامدی
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
جامه ای پهنتر از کارگه امکانی
لقمه ای بیشتر از حوصله ادراکی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفته ست بر وی به سرانجامی
طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
باد اگر بر من اوفتد ببرد
که نماندست زیر جامه تنی
خیام نیشابوری
«جام» در رباعیات خیام نیشابوری
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
در دایره سپهر ناپیدا غور
جامیست که جمله را چشانند بدور
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزه هر خماری
مولوی
«جام» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشكسته جام ما ای بردریده دام ما
كو بام غیر بام تو كو نام غیر نام تو
كو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افكنده سر پیش از حیا
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر كفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای كربز لعلین قبا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان كان اصل كو جامه دران اندر وفا
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مكرمت كرده به ملكش اقتضا
مخدوم جان كز جام او سرمست شد ایام او
گاهی كه گویی نام او لازم شمر تكرار را
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
هر كه به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا
همچو كتابیست جهان جامع احكام نهان
جان تو سردفتر آن فهم كن این مسله را
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود
طبل زند به دست خود باز دل پریده را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله كوهی كه جام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
بكش جام جلالی را فدا كن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
كه از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشكسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شكستش را
گزید او لب گه مستی كه رو پیدا مكن مستی
چو جام جان لبالب شد از آن میهای لب ما را
چون در دل ما آیی تو دامن خود بركش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
خواهی كه بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
چه مرد آن عتابم خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
درزی دزدی چو یافت فرصت
كم آرد جامه رسان را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
ساقیان سیمبر را جام زرینها به كف
رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما
جام جان پر كن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش میدهیم
كاین جگر را شربت كوثر مبادا بیشما
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
كز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
هر زمان شهره بتی بینی كه از هر گوشهای
جام می را میدهد در دست بادستان ما
جام چون طاووس پران كن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
كار را بگذار می را بار كن بر اسب جام
تا ز كیوان بگذرد این كار و بارت ساقیا
جامه جانی كه از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد كرد دست و منت دقاق را
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یك قبا
مست آمد با یكی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانك مست مست بود
خاك ره میگشت مست و پیش او میكوفت پا
من جفاگر بیوفا جستم كه هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور
جام در كف سكر در سر روی چون شمس الضحی
چه تفرج و تماشا كه رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه كنم صفت سوم را
سینه شكاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
با آن كه میرسانی آن باده بقا را
بی تو نمیگوارد این جام باده ما را
جام چو نار درده بیرحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیك و بد را
این بار جام پر كن لیكن تمام پر كن
تا چشم سیر گردد یك سو نهد حسد را
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب كرد گل از لذت صبا
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
دركش به روی چون قمر شهریار ما
مست شود نیك مست از می جام الست
پر كن از می پرست خانه خمار را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها كند به یكی جرعه خشم و صفرا را
بده به لالا جامی از آنك میدانی
كه علم و عقل رباید هزار دانا را
تو جامه گرد كنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع كل پردههای اجزا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا
كه لحظه لحظه برآری ز عربده عللا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ بكند مرد جامهها
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
جام مباح آمد هین نوش كن
با زره از غابر و از ماجرا
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده این مست و آن خراب
اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست
مگیر جام وی و ترس از آن خمار مخسب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الكبد للشراب كباب
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
كاین روح باكار و كیا بیتابش تو جامدست
جامی كه برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه كه آن یار كم آزار مرا یافت
بده یك جام ای پیر خرابات
مگو فردا كه فی التأخیر آفات
هر آن نقدی كز این جا نیست قلبست
میی كز جام جان نبود پلیدست
بده آن پیر را جامی و بنشان
كه این جا پیر بایستهست هیهات
خزینه دار گوهر بحر بدخوست
كه آب جو و چه تن جامه شویست
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
نكند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نكند والده ما را ز پی كینه حجامت
سر مپیچان و مجنبان كه كنون نوبت تو است
بستان جام و درآشام كه آن شربت تو است
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند كه ساقی ز وفا برگشتهست
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
یك دست جام باده و یك دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهای كه مر آن را خمار نیست
باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر كن و پیش آر جام بنگر نوبت كه راست
طرب كه از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام كه جان آمدم ز عشق بیات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت كههات
تیره نظر چونك ببیند دو نقش
جامه درد نعره زند كاین صفاست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو كان یار خلوت خواه شد
رندان سلامت میكنند جان را غلامت میكنند
مستی ز جامت میكنند مستان سلامت میكنند
یك لحظه میلرزاندت یك لحظه میخنداندت
یك لحظه مستت میكند یك لحظه جامت میكند
ماه از غمت دو نیم شد رخسارهها چون سیم شد
قد الف چون جیم شد وین جیم جامت میكند
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون كنم
تا كه كنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی كشد
وصف تو عالمی كند ذات تو مر مرا بود
چند برید جامهها بست بسی عمامهها
چون كه نداشت ستر حق ناكس و عور میرود
همیبینیم ساقی را كه گرد جام میگردد
ز زر پخته بویی بر كه سیم اندام میگردد
از این جمله گذر كردم بده ساقی یكی جامی
ز انعامت كه این عالم بر آن انعام میگردد
به لطف خویش مستش كن خوش جام الستش كن
خراب و می پرستش كن كه بیآرام میگردد
سقای روح یك باده ز جام غیب درداده
ببین تا كیست افتاده و كی بیدار میماند
جامست تن خاكی جانست می پاكی
جامی دگرم بخشد كاین جام علل دارد
جامم بشكست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشكند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
هرك آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
جام می موسی كش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل كه خون باشد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
هر كتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه به در كرد و دگربار برآمد
از بهر دل تشنه و تسكین چنین خون
آن جام می لعل چو عناب درآمد
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه بدل كرد و دگربار برآمد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر میتوان كرد
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
چو لب تر كرد او از جام عشقش
بدان خشكی لب او از تری شد
میگوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
خاموش و ببین كه خم مستان
چون جام شریف میسپارد
یار آمد و جام باده بر كف
زان می كه خلاف مذهب آمد
شب جامه سپید كرد زیرا
كان ماه ز دور میخرامد
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی
ماننده آفتاب رخشان
از جام صبوح سر برآرید
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت میخورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق میزند
برویم مست امشب به وثاق آن شكرلب
چه ز جامه كن گریزد چو كسی قبا ندارد
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص كنان در حرم سلطان شد
كف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فكر محدود بد و جامع و فارق بیحد
آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود
كه می پاك ویت داد در این جام پلید
جانها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامهها را بفروشید و به خمار دهید
حاش لله كه به تن جامه طمع كرده بود
آن بهانهست دل پاك به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا میخواهد
و آنك بردهست تن و جامه به ایثار دهید
عنكبوتیست ز شهوت كه تو را پرده كشد
جامه و تن زر و سر جمله به یك بار دهید
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر كف سوی ما آینده باد
جامه بركش چونك در راهی روی
چون همه ره خاك با خون میرود
وان كو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید
گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
امروز خاك جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام كرم عام میرود
سوی كشنده آید كشته چنانك زود
خون از بدن به شیشه حجام میرود
جانا بیار باده كه ایام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی كه عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس كوردل كه سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
والله كه ذره نیز از آن جام بیخودست
از كرم مست گشته به اكرام میرود
جامی بخر به جانی ور زانك مفلسی
بفروش خویش را كه خریدار میرسد
جام شراب وصل تو پر كن ز فضل خود
تا كام جان روا شود از جام و كام عید
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بیشبهه تو جام عید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
كاندیشههاست در سرم از بیم و از امید
بركن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاك تو لعل و گهر دهد
درده ز جام باده كه یسقون من رحیق
كاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
جامه سیه كرد كفر نور محمد رسید
طبل بقا كوفتند ملك مخلد رسید
جام دوی درشكن باده مده باد را
چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد
جامه كبود آسمان كرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی كو به قدر میرود
وقت نشاطست و جام خواب كنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
برهنگان ره از آفتاب جامه كنید
برهنگان ره عشق را قبا مدهید
هزار جام به هر لحظه خرد درشكند
هزار جامه به یك دم بدوزد و بدرد
چو پاك داشت شكم را رسید باده پاك
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
زهی صباح مبارك زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما ركوع و سجود
شراب لطف خداوند را كرانی نیست
وگر كرانه نماید قصور جام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
كه آن شراب قدیمست و باقوام بود
طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید كرد
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز كف دوست بود خوش بود
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بیجام داد
بوی می لعل بشارت دهد
كز پی من جام و كدو میرسد
جامه صبر من از آن چاك شد
كز ره جان جامه دران آمدند
دیدش ساقی كه در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
باده فراوان و یكی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
از آنچ جامه و تن پاره پاره میكردیم
بیار پارگكی تا كه رنگ و بوش چه بود
كوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن
زیرا كه فاز من شكر زیرا كه خاب من كفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شكر
پراكنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر
ای بر در و بام تو از لذت جام تو
جانها به صبوح آیند من از همگان زوتر
هین جامه بكن زود در این حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چنان جامی كه ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
بشنو ز بهار نو سقاهم
در جام كن آن شراب احمر
دسته دسته جامههای گازران از كار ماند
تا پدید آید كه گازر اختیارست اختیار
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر
چونك بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند كه باشد جان اعمی دور دور
ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و میرویم
ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می میار
شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم
شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار
چون بداند برود خاك كند بر سر او
جامه زد چاك به زنهار از این بیزنهار
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه كن دربنگر آن نقش و نگار
پاره خواهم كرد من جامه ز تو
ای برادر پارهای زین گرمتر
روز جامست نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
گویی كه نیست از مه غیبم بجز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
صد جام دركشی ز كف دیو آنگهی
بینی ترش كنی بخور ای خام پخته خوار
از جام صاف باده تو خاشاك جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
از قدح جام وی مست شده كو و كی
گرم شده جام دی سرد شده جان نار
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
جامه دران بركنند سبلت هر جامه خر
راه زنانیم ما جامه كنانیم ما
گر تو ز مایی درآ كاسه بزن كوزه خور
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
چه بیهشانه میی دارد این شب زنگی
كه خلق را به یكی جام میبرد از كار
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر كجا كه دهد دست جام جان دست آر
چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
بیار جام كه جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار
بیار جام حیاتی كه هم مزاج توست
كه مونس دل خستهست و محرم اسرار
تبارك الله آن دم كه پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه كنی جامه و لب و دستار
نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
از آنك نیست دل از جام شهریاری سیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مكن اسپید و جام احمر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
در بگشا كمد خامی دگر
پیشكشی كن دو سه جامی دگر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شكر
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی كنیم صوفی وار
دل من جامهها را میدراند
كه روز وصل دلدارست امروز
اگر خواهی كه تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
این جام مشعشع آنگهی شرم
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
كه گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
در این مقام خلیلست و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس
اگر چه رطل گرانست او سبك روحست
ز دست دوست فروكش هزار جام مترس
منم در عشق بیبرگی كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سودای گلستانش
آن یار ترش رو را این سوی كشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
زیرا كه به آمیزش یك خشت شود قصری
زیرا كه شود جامه یك تار به آمیزش
جز ما و تو و جامی دریا كف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا دركش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
سجده كردم پیش او و دركشیدم جام را
آتشی افكند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی كرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر كان خویش
بلبل آن را بستاید كه زبانش آموخت
گل از او جامه دراند كه برافروخت خدش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله كه نیست یارش
از عشق جام و دورش شاید كشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
گز میكنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
خمار باده او خوشترست یا مستی
كه باد تا به ابد جانهای ما جامش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
صد هزاران بنا و یك بنا
رنگ جامه هزار و یك صباغ
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیك
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
فریفت یار شكربار من مرا به طریق
كه شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
ای عشق هزارنام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
درده ز رحیق خویش یك جام
یا از رز خویش یك كفی بنگ
یكی جام بنمودشان در الست
كه از جام خورشید دارند ننگ
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود كوی دل
كوزه آفتاب و مه گشته كمینه جام دل
در آن خلوت كه خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
عرضه كند هر دمی ساغر جام بقا
شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال
مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست كه من
كیسه زر مست كند لیك نه چون جام ازل
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پردهام
هر روز نو جامی دهد تسكین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم
گر پاسبان گوید كه هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم كشد من دست دربان بشكنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان كنم تا شرم مهمان بشكنم
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین كنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری كنم
كو خمر تن كو خمر جان كو آسمان كو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض كوثرم
زان می كه او سركه شود زو ترش رویی كی رود
این می مجو آن می بجو كو جام غم كو جام جم
تنها شدم راكد شدم بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم
ای پاك رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا كند پاكی تو را كم خور تو غم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می كند شب ز فراق لاجرم
خور چو به صبح سر زند جامه سپید می كند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
جام پر از عقار كن جان مرا سوار كن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
بیا درده یكی جامی پر از شادی و آرامی
كه بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم
شكسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی
تنك شد جام فكر و من چو شیشه خرد بشكستم
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه كن باشم
صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم
صد كاسه بریزیدم صد كوزه دراشكستم
پس جامه برون كردم مستانه جنون كردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم
بشكست مرا دامت بشكستم من جامت
مستی تو و مستی من بشكستی و بشكستم
از جام می خالص پرعربده شد مجلس
از عربده كی ترسم من عربده پروردم
آن باده كه دادی تو و این عقل كه ما راست
معذور همیدار اگر جام شكستیم
بر باب بریدیم كه از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
نشان ده راه خمخانه كه مستم
كه دادم من جهانی را به یك جام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مگر ساقی بینداید دهانم
از آن جام و از آن رطل دمادم
بسی گفتم كه من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
بگردان ساقیا جام خزانی
كه از عشق بهار اندر خمارم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
چرا چون جام شه زرین نباشیم
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی
كه در مجلس تو داری جام بر جام
می اندرده تهی دستم چه داری
كه از خون جگر پر گشت جامم
مستی تو وانگهی سر و پا
دیوانه وانگهی سرانجام
می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشكستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
گر بپرسندت حكایت كن كه من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
تو مرا جان بقایی كه دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی كه نهی نام فقیرم
تو گواه باش خواجه كه ز توبه توبه كردم
بشكست جام توبه چو شراب عشق خوردم
نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم
جام فرعون نگیرم كه دهان گنده كند
جان موسی است روان در تن همچون طورم
این ز عشق است كه مغزم ز طرب خیره شدهست
یا كه جامی است كه از خمر حلالش رسدم
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است
كه چو گل در چمنش جامه جان بدریدم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یكی كن كه در این افرادیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار كنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسكیزیم
تا به كی نامه بخوانیم گه جام رسید
نامه را یك نفسی در سر دستار زنیم
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
چه خبر پرسی كه بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
اشكم دهل شدهست از این جام دم به دم
می زن دهل به شكر دلا لم و لم و لم
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
كز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
از هوس عشق او چرخ زند نه فلك
وز می او جان و دل نوش كند جام جام
تا كه سرانجام تو گردد بر كام تو
توسن خنگ فلك باشد زیر تو رام
چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم
گیرم جام عدم می كشمش جام جام
چو شیشه زان شدهام تا كه جام شه باشم
شها بگیر به دستم كه دست كار توام
بیار جام اناالحق شراب منصوری
در این زمان كه چو منصور زیر دار توام
و آنگهی كه رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانه دل صد هزار جام كنیم
به حق آنك گزیدی دو لب كه جام بگیر
بنوش جام رها كن حدیث پخته و خام
هزار شیشه شكستند و روزه شان نشكست
از آنك شیشه گر عشق ساختهست آن جام
نهاده بر كف جامی بر من آمد عشق
كه ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار كزدم غم را كنون ببین كشته
هزار دور فرح بین میان ما بیجام
بیار جام شرابی كه رشك خورشید است
به جان عشق كه از غیر عشق بیزارم
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
بهانه كرد كز این آب جامه می شویم
بگفتمش كه به خونابه جامه چون شویی
بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم
عریان كندم هر صبحدمی
گوید كه بیا من جامه كنم
جام مردان بیار تا كامروز
بیمحابا و مردوار خوریم
یك قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند كه من دیگرم
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یك جامم به جان وانگه ببین بازار من
جامی كه تفش می زند بر آسمان بیسند
دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاك من
گر كاهلی باری بیا دركش یكی جام خدا
كوه احد جنبان شود برپرد از محراك من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاك ما بخیه مزن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلك نمای شو وز دو جهان كرانه كن
دست نلرزدت از این بیخرد خوش رزین
جام گزین و می ببین از كف شهریار من
پر ز حیات جام او مشك و عبر ختام او
دیو و پری غلام او چستی و انتشار من
یا رب من بدانمیتا به كجام می كشد
بهر چه كار می كشد هر طرفی مهار من
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بر سر مام و باب زن جام و كباب بابزن
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مكن
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه كند ویران
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
كه سرگردان همیدارد تو را این دور و این دوران
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می گه گر میخوارهای بستان
یكی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
یكی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
عجب باشد كه روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همیگویم كه من خمار شمس الدین
گر جام تو بشكستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن
اكسیر لدنی را بر خاطر جامد نه
مخمور یتیمی را بر جام محرم زن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
زیرا كه ز خورشید بود جامه عوران
ز جام باده خاموش گویا
تو را بیخویش بنشاند خمش كن
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
نیم قانع به یك جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم قضا كن
یك جام برآر همچو خورشید
عالی كن از آن نهال پستان
آن طرف رندان همه شب جامهها را می كنند
تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه كن
جامه شعر است شعر و تا درون شعر كیست
یا كه حوری جامه زیب و یا كه دیوی جامه كن
ز آفتابی كفتاب آسمان یك جام او است
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چونك قبله شاه یابی قبله اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
جامههای سبز ببریدند بر دكان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دكان سوزن بزن
هر كه صحرایی بود ایمن بود از زلزله
هر كه دریایی بود كی غم خورد از جامه كن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن
جام پر كن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست كن جان را كه تا اندررسد در كاروان
در پی آن می كه خوردم از پیاله وصل تو
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
از در دل درشدم امروز دیدم حال او
زردروی و جامه چاك و بییسار و بییمین
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانك جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
كله سر را تهی كن از هوا بهر میش
كله سر جام سازش كان می جامی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح كان فانی است آن
آنك جام او بگیرد یك نشانش این بود
در بیان سر حكمت جان او منشی است آن
ز عقیق جام داری نمكی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شكار مستان
مدتی هست كه ما در طلبش سوختهایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران
هم در این كوی كسی یافت ز ناگه اثرش
جامه پرخون شده او است ببینید نشان
ساقیا برخیز و می در جام كن
وز شراب عشق دل را دام كن
با گل از تو گلهها میكردم
گفت من هم ز ویم جامه دران
ای خواجه تو كدامی یا پخته یا كه خامی
سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند كن
آن خانه را كه جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام كن
جامه تن را بكن جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است تا چه كنی جامه دان
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره كنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من
بده به خمس مبارك مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین
مست جام حق شوم فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم برپرم در لامكان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
از خم توحید بخور جام می
مست شو این است كرامات من
بهل جام عصیرانه كه آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه كه بیگه آمدیم ای جان
بیار آن جام خوش دم را كه گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را كه خاك او است صد خاقان
میی كز روح میخیزد به جام فقر میریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بیپایان
این شب سیه پوش است از آن كز تعزیه دارد نشان
چون بیوهای جامه سیه در خاك رفته شوی او
هر چند دشمن نیستش هر سو یكی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای كاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
والله ملولم من كنون از جام و سغراق و كدو
كو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو
فتنه گر است نام تو پرشكر است دام تو
باطرب است جام تو بانمك است نان تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت كن مرا آخر كه ویرانم به جان تو
غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود
كه این دم جام را از می نمیدانم به جان تو
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر كان برگو
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
تو باری دزد خود را سیخ میزن
چو میدانی كه دزدیدهست جام او
ای جام شرابدار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام برگو
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد از آنك
خونها می میشود چون میرود در جام او
هست احرامت در این حج جامه هستیت را
از سر سرت بكندن شرط این احرام كو
گر تو ترك پخته گویی خام مسكر باشدت
پس تو را در جام سر آثار و بوی خام كو
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم كرد آخر جام كو
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفی است بحرپیما كه در آورد به دست او
پرده من مدران و در احسان بگشا
شیشه دل مشكن قصه آن جام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
بس كن و دفتر گفتار در این جو افكن
بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
ز من چو میطلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بیدل ز جام و ساغر گو
تو بر او ریز جام می كه حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
چو رسد سبزجامهها به سوی باغ و نامهها
شنو از صحن بامها كه سلام علیكم
بس كن كاین گفت تو نسبت به عشق
جامه كهنهست ز بزاز نو
گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو كه براكالو
شكر است عدو رفته و ما همدم جامیم
ما سرخ و سپید از طرب و كور و كبود او
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
جام وفا برداشته كار و دكان بگذاشته
و افسردگان بیمزه در كارها آویخته
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
باده در آن جام فكن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشكن ای دل و دلدار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشكن بیحد و بسیار بده
حج پیاده میروی تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد كف پات آبله
آمد یار و بر كفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی كه تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
بیار آن جام پرآتش كه تا ما دركشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
خواهی كه همه دریا آب حیوان گردد
از جام شراب خود یك جرعه به دریا ده
گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است
وین عالم گورستان چون جامه كنان گشته
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
هر كس ز دگر جامی مستك شده كالیوه
ای یوسف عیسی دم با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم والله كه تویی سرده
اول دیت خون تو جامی است به دستش
دركش كه رحیق است ز اسرار رسیده
جامی است به دستش كه سرانجام فقیر است
زان آب عنب رنگ به عناب رسیده
یك جام ز صد هزار جان به
برخیز و قماش ما گرو نه
بده آن باده جانی كه چنانیم همه
كه می از جام و سر از پای ندانیم همه
ساقی غیب بینی پیدا سلام كرده
پیمانه جام كرده پیمان من گرفته
كرده به دست اشارت كز من بگو چه خواهی
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم
بر جام مینبشتم این بیع را قباله
پر كرد جام اول زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی كتش زند زبانه
ای بخت و بامرادی كاندر صبوح شادی
آن جام كیقبادی تو داده ما بخورده
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
چه جای مور سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
ولی به قد خریدار میبرند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد كوتاه
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
جام آتش دركش دركش
پیش سلطان فی ستر الله
چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل كل كز جان جان هم خوشتری
تبریز شد خلد برین از عكس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهای
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم
عشقی عجب میباختم با غره غرارهای
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهای
گفتم كه شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
نی نی رها كن نام می مستان نگر بیجام می
بر سر شطرنج بتی جامه كنی كیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از كف حق جام بری به كه سرانجام بری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری
دوش خیال مست تو آمد و جام بر كفش
گفتم می نمیخورم گفت مكن زیان كنی
صبح كه آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر كف جان نهادهای
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه كم بود تجربه یا كفایتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
كشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو میكشد مرا تا به كجام میبری
مست ز جام شمس دین میكده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز كف جام بخش او از كف خود برستییی
ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
در سر مست من فكن جام شراب احمری
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
كه عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودكامه
ملایك را و جانها را بر این ایوان زنگاری
در این منگر كه در دامم كه پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران كن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانهای ساقی
اگر من بشكنم جامی و یا مجلس بشورانم
مگیر از من منم بیدل تویی فرزانهای ساقی
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری خرابم كن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانهای ساقی
به یك ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان
خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی
ز تیزیهای آن جامش كه برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید بریزش گویی لنگستی
الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی
غلام و خاك آن مستم كه شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل كه تو خود عین آنستی
خمش كردم درآ ساقی بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما كه بهر ما میان بستی
به گرد بام میگردم كه جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری
سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
اشارت كن بدان سرده كه رندانند اندر ده
سبك رطل گران درده كه تو ساقی آن جامی
قدح در كار شیران كن ز زرشان چشم سیران كن
به جامی عقل ویران كن كه عقل آن جا بود خامی
پیاپی باده میدادی به صد لطف و به صد شادی
كه گیر این جام بیخویشی كه باخویشی و هشمندی
ز جامی كز صفای آن نماید غیبها یك یك
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
هر آنچ از روح او آید به وهم روحها ناید
كه خشتك كی تواند كرد اندر جامه تیریزی
هر آن چشم سپیدی كو سیه كردهست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
كبابی از جگر در كف ز خون دل یكی جامی
دلا آخر نمیگویی كجا شد مكر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بیدست و بیپایی
میجوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید
گر از شكرقندت در جام كنی حالی
گه جامه بگردانی گویی كه رسولم من
یا رب كه چه گردد جان چون جامه بگردانی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
كان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را دركش كه بیاسایی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشكستی
از جز تو گر اشكستی بودی كه نپیوستی
از سیخ كباب او وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری
من با صنم معنی تن جامه برون كردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
بس كردم من اما برگو تو تمامش را
كای تشنه پرخواره با جام خدا چونی
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشكست در صومعه كاین معبده تا كی
مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات افندی
با ما تو یكی كن سر زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
یك روز مرا بر لب خود میر نكردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نكردی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
بیا ای جام عشق شمس تبریز
كه درد كهنه را تو سودمندی
دگرباره شكستی تو بها را
به جامی پردهها را بردریدی
تنت چون جامه غواص بر خاك
تو چون ماهی روش در آب داری
كناری گیرمش در جامه تن
كه جان را زو است هر دم جان فزایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یك جامی ز خویشم ده رهایی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
سوسن گوید خمش كه مستم
از جام میی گران بهایی
بر كف بنهاده لاله جامی
كای نرگس مست بر چه كاری
چون گرم شوم ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی كنی
طوطیی كه طمع اسب و مركب تازی كنی
ماهیی كه میل شعر و جامه توزی كنی
پس ز جام شمس تبریزی بده یك جرعهای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو كون
جام او بر خاك همچون ابر نیسانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چونك شیر و شیرگیر جام صرف احمری
خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
این چه جام است این كه گردان كردهای بر جانها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
به مباركی و شادی بستان ز عشق جامی
كه ندا كند شرابش كه كجاست تلخكامی
همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر كف كه هلا بیا چه داری
چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد
چه كنم به شرح ناید می جام لامكانی
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی كه كنند جام داری
این چه جام است كه از عین بقا سر برزد
تا زند جان منش طال بقایی عجبی
با چنین جام جنونی كه تو گردان كردی
كی بماند به سر قاعده دانشمندی
گل صدبرگ ز رشك رخ او جامه درید
حال گل چونك چنین است چه باشد خاری
ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه كنان
كه كلاهت ببرند ار چه كه سیمین كمری
شیشه گر كو به دمی صد قدح و جام كند
قدحی گر شكند زو نتوان گشت بری
ژنده پوشیدی و جامه ملكی بركندی
پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی
جامهها را چاك كردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان میروی
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق
نی بارگیر سیسی نی جامههای سوسی
یك جام مان بدادی تا رختها گرو شد
جامی دگر از آن می هم چاره كن تو دانی
امروز بس خرابی هم جام آفتابی
نی كدخدای ماهی نی شوهر مهستی
یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی
گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را با این چه كار داری
گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من
از شیوه ویم من مست شراب جامی
دوشم نگار دلبر میداد جام از زر
گفتا بكش تو دیگر گر مست نیم خوابی
ای گل كه جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهای میانه شكر گرفتهای
تا چند نعل ریز كند پیك ماه نیز
تا چند زهره بخش كند جام احمری
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی
از طرب آن زمان جامه جان بركنی
وز سر این بیخودی گوش فلك بركشی
خانه بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن كز اوست رهایی
عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی
آخر شب شد آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
همه ز جام تو مستند هر یكی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی كه مست از چه شرابی
ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو كوره ناری
دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلایی
چه جامهها دردادی چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی به عیش دان بكشیدی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی كه گهی مهدیی و گه هادی
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
كه جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی
سری نهادم بر پای او چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
كه جام نیز ز تیزیش گم كند جامی
تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی
تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی
هزار جام سعادت بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و كرد تریاقی
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر كف دستی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود كه مانم، تا تو ندهیش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود كه مانم، بیتو در تنهایی
این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامده و الروح فی السفری
پس آن تلخكامه بدرید جامه
بغلطید در خون ز بیدست و پایی
كجا كار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یكی جام كاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
برای چنین جام عالم بها
بهل مملكت را اگر ادهمی
درآشام یك جام دریا دلا
اگر ظاهر كند گوهر آدمی
ز جام فلك پاك و صافیتری
كه برتر از این گنبد اعظمی
گفت جامست گر بر او نوریست
از رخ تو بود كه انواری
چون به دور و تسلسل انجامد
نكته ابتر بود به ربانی
زهر باده شود چو جام تویی
ظلم احسان شود چو داد تویی
سبب این تحیت آن بودست
كه تو كار مرا سرانجامی
جامه از اطلسی بساز كه هست
بر سر عقل از او كله واری
جامهی این جسم، غلامانه بود
گیر كنون پیرهن مهتری
جام سخن بخش كه از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین كو؟ وان راوق ریحانی
یا خامد یا جامد یا منكر سكری
یا قایم فیالصورة، یا شر حسیدی
چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم
از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیكن در سخن اینست جاری
بهار از پردهی غم جست بیرون
به كف بر، جامهای شادمانی
مران از گوش صوت ارغنون
مده از دست جام ارغوانی
درهم شكن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، اینست نیكنامی
خوش بود از جام تو، بیخودی ایم هو كی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو كی
هله زین نیر درگذر، بده آن جام معتبر
كه دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی
«جام» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گر بوی نمیبری در این کوی میا
ور جامه نمیکنی در این جوی میا
منصور بدآن خواجه که در راه خدا
از پنبهی تن جامهی جان کرد جدا
بیجام در این دور شرابست شراب
بیدود در این سینه کبابست کباب
امروز من و جام صبوحی در دست
میافتم و میخیزم و میگردم مست
این جمله شرابهای بیجام کراست
ما مرغ گرفتهایم این دام کراست
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشهی پختهام می خام دلست
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست
جام از ساقی ربود و انداخت شکست
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام
مرگم بادا که بیتو میباید زیست
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
از دست فتاد ناگهان و بشکست
جامی چه زند میانهی چندین مست
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامی در ده که جمله یکسان گردد
جامی که بگیرم میش انوار بود
بینی که بگویم همه اسرار بود
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
هر پوشیده ز جامه عریان گردد
روز شادیست غم چرا باید خورد
امروز می از جام وفا باید خورد
از کار بماندم وز بیکاری نیز
تا عاقبت کار کجا انجامد
گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد
جان من و آن جملگان میسوزد
هل تا برود سرش به دیوار آید
سر بشکند و جامه به خون آلاید
آن ساقی روح دردهد جام آخر
این مرغ اسیر بجهد از دام آخر
چون بت رخ تست بتپرستی خوشتر
چون باده ز جام تست مستی خوشتر
گویم ز دل و شیشه و خون چیست نظیر
بردارم جام باده و گوید گیر
گه باده لقب نهادم و گه جامش
گاهی زر پخته گاه سیم خامش
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
در مجلس سلطان بشکستم جامش
تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش
امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و می لعل با قوامست قوام
بر میکده وقف است دلم سرمستم
جان نیز سبیل جام میکردستم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
مائیم که از بادهی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
جان مردان ز عشق تو جامه دران
آنجام چو جانیکه بدان کف داری
از بهر خدا از کف مستان مستان
بر کف داری شراب و جامی که مپرس
آن را بده و تو هر چه خواهی میکن
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز نغمهی عشق کبریا گوش مکن
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم جسم از آن اوست همه دیده و جان
آن شخص که رشک برد بر جامهی تو
تا رشک برد بر لب خودکامهی تو
از بندگی تو سرو آزادی یافت
گل جامهی خود درید ز آزادی تو
درکش این جام تا به پایان ز پگه
سرمست درآ میان مستان ز پگه
ای با تو جهان ظریف و شادی باره
تو جامه شادیی و مالی پاره
دی از سر سودای تو من شوریده
رفتم به چمن جامه چو گل بدریده
صحت که کشد به سقم و رنجوری به
زان جامه که سازی بستم عوری به
خم از عدم و صراحی از جام وجود
کان تلخ نه و شور نه و شیرینه
آن ظلم رسیدهای که دادش دادی
وانغمزدهای که جام شادش دادی
جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست
ای کاش تو میبودی و اینها همه نی
غم را دیدم گرفته جام دردی
گفتم که غما خبر بود رخ زردی
فردوسی
«جام» در شاهنامه فردوسی
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
دگر پنجه اندیشهی جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
سرانجام رفتم سوی بیشهای
که کس را نه زان بیشه اندیشهای
سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
نبیذ آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار
تو گر چاشت را دست یازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
مکش مر مراکت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام
و دیگر ز بد مردم بد کنش
به فرجام روزی بپیچد تنش
فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهی خسرو آرای خواست
ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال
پر از داستان شد به بسیار سال
زبرجد طبقها و پیروزه جام
چه از زر سرخ و چه از سیم خام
نشست آنگهی سام با زیب و جام
همی داد چیز و همی راند کام
گسارندهی می میآورد و جام
نگه کرد مهراب را پورسام
که یزدان هر آنچت هوا بود داد
سرانجام این کار فرخنده باد
همه زر و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
بسی گفت و بشنید و زد داستان
سرانجام او گشت همداستان
چو آن جامههای گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید
فرستاده آرندهی نامه بود
مرا پاسخ نامه این جامه بود
برینست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
نهادند خوان و گرفتند جام
نخست از منوچهر بردند نام
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
چو آن جامهها سوده بفگند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب
چهل جامه دیبای پیکر به زر
طرازش همه گونه گونه گهر
وزان ژندهپیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زر هر یکی را به دست
گرفته یکی جام هر یک به دست
بفرمود کامد به جای نشست
بسازم برآرم همه کام تو
گر اینست فرجام آرام تو
همان جامههای گرانمایه نیز
پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر برو لاژورد
چنان هم کجا ساختی از نخست
بیاید مر این را سرانجام جست
یک ایوان همه جامهی رود و می
بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار
پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند
تو گفتی مگر روز انجامش است
یکی رستخیز است گر رامش است
مر آن هر یکی را یکی جام زر
به دست اندرون پر ز مشک و گهر
بزد مهره در جام و برخاست غو
برآمد ز هر دو سپه دار و رو
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
برادر شد آن مرد سنگ و خرد
سرانجام من هم برین بگذرد
سرانجام نوذر ز قلب سپاه
بیامد به نزدیک او رزمخواه
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
شما نیز دیده پر از خون کنید
همه جامهی ناز بیرون کنید
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامهی خویش داد
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک
همه دیده پر خون همه جامه چاک
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
بزد مهره در جام بر پشت پیل
ازو برشد آواز تا چند میل
دگر جام بر دست رستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار و گرد
بیازید جامی لبالب نبید
بیاد تهمتن به دم درکشید
تهمتن همیدون یکی جام می
بخورد آفرین کرد بر جان کی
از آرایش جامهی پهلوی
همان تاج و هم بارهی خسروی
دلیران توران برآویختند
سرانجام از رزم بگریختند
به دست دگر جام پر باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
یکی جامهی شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر
که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
سیم هفته چون کارها گشت راست
می و جام یاقوت و میخواره خواست
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب
ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب
چو سودابه پوشیدگان را بدید
ز بر جامهی خسروی بردرید
چرا روز جنگش نکردند بند
که جامهاش زره بود و تختش سمند
سرانجام نیک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست
می بابلی سرخ در جام زرد
تهمتن بروی زواره بخورد
که جام برادر برادر خورد
هژبر آنک او جام می بشکرد
بدو گفت رستم که بیکام تو
مبادا گذر تا سرانجام تو
به کف بر نهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاووس کی برد نام
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
و دیگر که از رخش داد آگهی
ندید ایچ فرجام جز فرهی
یکی جام میخواست از میگسار
نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
تهمتن یکی جامهی ترکوار
بپوشید و آمد دوان تا حصار
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست
یکی زود سازد یکی دیرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه جام بود از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران
بدو گفت این خود بکام منست
بزرگی به فرجام نام منست
بپیچید و بر خویشتن راز کرد
از انجام آهنگ آغاز کرد
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بیبر شدی
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
نهاد اندران بچهی اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
سرانجام مر یکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
به گنجی که بد جامهی نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
همان دست زر جامهی نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهی قیرگون کرد چاک
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهی پهلوی کرده چاک
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهی خسروآرای خواست
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم بجز یاد تابوت و تشت
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهی پهلوی بردرید
کله ترگ و شمشیر جام منست
به بازو خم خام دام منست
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهی بوی و رنگ
سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برنده بر جام شیر
چو پر شد سر از جام روشنگلاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت
بیاورد صد جامه دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زر بوم
یکی مهره در جام بر دست شاه
بکیوان رسیده خروش سپاه
شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقرهی خام با شش گهر
هم از خز و منسوج و هم پرنیان
یکی جام پر گوهر اندر میان
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره بر جام و بستی کمر
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد
ز پیروزه دیگر یکی لاژورد
همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نیز چندی گهر
وزان پس به گنجور فرمود شاه
که ده جام زرین بنه پیش گاه
وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست
همه بدره و جام و می خواستی
به دینار گیتی بیاراستی
پرستار و آن جامهی زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامهی زرنگار
ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد
چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
ندانم سرانجام و فرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست
که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرین برگرفت
بیاورد ده جام گوهر ز گنج
بزر بافته جامهی شاه پنج
گرفته بدست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
گرین گفتههای مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره در جام و بستی کمر
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
به نارفته در جامه گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
چو قرطاس را جامهی خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود
ز دینار وز جامهی نابسود
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامهی می به هنگام بزم
از اسپان تازی و برگستوان
ز خفتان وز جامهی هندوان
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بینام تو
دقیقی ز جایی پدید آمدی
بران جام می داستانها زدی
چنان دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
بپوشید جامهی پرستش پلاس
خرد را چنان کرد باید سپاس
چه بینید گفتا بدین اندرون
چه گویید کاین را سرانجام چون
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
جهانجوی گفتا به فرخ زریر
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
زریر گرانمایه و اسفندیار
چو جاماسپ دستور ناباکدار
ز دانا سپهبد زریر سوار
ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
پیاده برفتند تا پیش اوی
سیهشان شده جامه و زرد روی
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش به خاک افگنند
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
به روی دژم گفت گشتاسپ را
سرانجام گردد برو تیرهبخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
ولیکن سرانجام کشته شود
نکونامش اندر نوشته شود
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز
برو جامه پر خون و دل پر ستیز
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن گو بافرین
سرانجام در جنگ کشته شود
نکو نامش اندر نوشته شود
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
کجا رهنمون بود گشتاسپ را
به جاماسپ گفت ار چنینست کار
به هنگام رفتن سوی کارزار
چو آید سرانجام پیروز باز
ابر دشمنان دست کرده دراز
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید
بیامد سر سروران سپاه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
سرانجام کارش بکشتند زار
بران گرم خاکش فگندند خوار
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد و ایستاد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ
بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
دو هفته برآمد برین بر درنگ
نبینم همی روی فرجام جنگ
همه جامه تا پای بدرید پاک
بران خسروی تاج پاشید خاک
ز پس گفت داننده جاماسپ را
چه گویم کنون شاه لهراسپ را
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامهی خسروی بردرید
بفرمود تا بر در گنبدش
بدادند جاماسپ را موبدش
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
کجا بیش دیدست لهراسپ را
فرستادم این پیر جاماسپ را
که دستور بد شاه لهراسپ را
ازان دشت آواز کردش کسی
که جاماسپ را کرد خسرو گسی
چو جامی گهر بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدین گفته یزدان گوای منست
چو جاماسپ کو رهنمای منست
چو بشنید جاماسپ بر پای خاست
بدو گفت کای خسرو داد و راست
بپوشید جاماسپ توزی قبای
فرود آمد از کوه بیرهنمای
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامهی پهلوانی بخواست
بدو گفت جاماسپ کای راستگوی
جهانگیر و کنداور و نیکخوی
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود
ورا از بر جامه بر خفته دید
تن خسته در جامه بنهفته دید
بزد دست بر جامه اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار
یکی جامهی سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم ببستند بر گرگسار
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت
سه جام میش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
سه جام می لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام می گشت شاد
ز گنجور خود جامهی نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست
سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
بداد آفرینندهی داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهی مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
سه جام می خسروانیش داد
ببد گرگسار از می لعل شاد
بدادش سه جام دمادم نبید
می سرخ و جام از گل شنبلید
سر جنگجویان به خوردن نشست
پرستنده شد جام باده به دست
که بر تافتش ساعد و آستین
یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
یکی کاروانی شتر با منست
ز پوشیدنی جامههای نشست
همه جامه چاک و دو پایش به خاک
از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
بپوشید نو جامهی کارزار
کباب و می آورد و نوشیدنی
همان جامهی رزم و پوشیدنی
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام
بدادند و گشتند زان شادکام
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید
به آواز او جام می درکشید
می خسروانی به جام بلور
گسارنده می داد رخشان چو هور
چو سیصد شتر جامهی چینیان
ز منسوج و زربفت وز پرنیان
ز دیوارها جامه آویختند
زبر مشک و عنبر همی بیختند
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام می خواست و بگشاد لب
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گویان لهراسپ را
مرا خوار کردی به گفت گرزم
که جام خورش خواستی روز بزم
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها تنم خسته دید
سرانجام بستر بود تیرهخاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
چنین گفت کین نامور پهلوست
سرافراز با جامهی خسروست
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
یکی جام پر می به دست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد
بترسید بهمن ز جام نبید
زواره نخستین دمی درکشید
نشینیم با یکدگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهی خسرو آیین نهید
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامهی راه بیرون کنم
چو نان خورده شد جام می برگرفت
ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت
ازان مردی خود همی یاد کرد
به یاد شهنشاه جامی بخورد
به آرام بنشین و بردار جام
ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
همی خورد افگنده مردار اوی
ز جامه برهنه تن خوار اوی
بیاورد جاماسپ آهنگران
که ما را گشاید ز بند گران
سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنهای جام می را فراز
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر بادهی شاهوار
چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بیآب جامی می افگن بیار
کنون مایهدار تو گشتاسپ است
به پیش وی اندر چو جاماسپ است
بیندازد آن چادر لاژورد
پدید آید از جام یاقوت زرد
سراپردهی شاه پر خاک بود
همه جامهی مهتران چاک بود
سرانجام ازان کار سیر آید او
اگرچه ز بد سیر دیر آید او
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
بر و جامه رستم همی پاره کرد
سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
به خوبی شده در جهان نام من
ز گشتاسپ بد شد سرانجام من
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام
تهمتن بنزد پشوتن رسید
همه جامه بر تن سراسر درید
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
ز بالا و از جامهی نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهی خسروی
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست
به یک سال در سیستان سوک بود
همه جامههاشان سیاه و کبود
همی خورد هرچیز تا گشت سیر
فگندند پس جامهی نرم زیر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشنروان
چو آن جامهها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
ازو بستدی جامه و سیم و زر
چنین تا فراوان نماند از گهر
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
که باز آمدی جامهها نیمنم
بدین کارکرد از که یابی درم
به سنگی که من جامه را برزنم
چو پاکیزه گردد به آب افگنم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
بفرمود تا جامهها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
همه جامهی خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
بفرمود داراب ده بدره زر
بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامهیی تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او دید رنج
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
کنیزک پس پشت ناهید شست
ازان هریکی جامی از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار
بتآرای با افسر و گوشوار
بپیچید در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ز چار اندرآمد درم تا بهشت
یکی را بجام و یکی را به تشت
بدو گفت ساقی که ای شیر فش
چه داری همی جام زرین به کش
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهی زرنگار
سکندر چنین داد پاسخ که جام
فرستاده را باشد ای نیکنام
سکندر چو خوردی می خوشگوار
نهادی سبک جام را بر کنار
گر آیین ایران جز اینست راه
ببر جام زرین سوی گنج شاه
چنین تا می و جام چندی بگشت
نهادن ز اندازه اندر گذشت
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
دهنده بیامد به دارا بگفت
که رومی شد امروز با جام جفت
بدیدند شب شاه را شادکام
به پیش اندرون پرگهر چار جام
بفرمود تا زو بپرسند شاه
که جام نبید از چه داری نگاه
که این جام پیروزی جان ماست
سر اختران زیر فرمان ماست
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
برین است فرجام چرخ بلند
خرامش سوی رنج و سودش گزند
بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
که فرجام هم روزمان بگذرد
زمانه پی ما همی بشمرد
کنم زنده بر دار بدنام را
که گم کرد ز آغاز فرجام را
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام زان کار کیفر برد
فرستاده را جامه و بدره داد
ز گنجش ز هرگونهیی بهره داد
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نو آیین یکی پیشگاه
دگر جام دارم که پر میکنی
وگر آب سر اندرو افگنی
به ده سال اگر با ندیمان به هم
نشیند نگردد می از جام کم
همت می دهد جام هم آب سرد
شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد
قدح هم چنان نامداری به دست
همه سرکشان از می جام مست
همان گوهر و جامهی نابرید
ز چیزی که شایستهتر برگزید
ببردند سیصد شتروار بار
همان جامه و گوهر شاهوار
پر از روغن گاو جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
سخن گفتش از جام روغن نخست
همی دانش نامور بازجست
بفرمود تا جامه و سیم و زر
بیاورد گنجور جامی گهر
بینداخت دارو به رامش نشست
یکی جام بگرفت شادان به دست
ازان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پر کرده از آب سرد
همی خورد زان جام زر هرکس آب
ز شبگیر تا بود هنگام خواب
که افزایش آب این جام چیست
نجومیست گر آلت هندویست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو این جام را خوارمایه مدار
بر کید بودند کین جام کرد
به روز سپید و شب لاژورد
چنان دان که ریزندهی خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه
به طینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
بکشتند فرجام کارش به تیر
یکی آهنین کوه بد پیل گیر
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
ابا تاج و با جامهی شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
هم از جامه و پرده و تخت عاج
ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نخواهد فزود
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها و جام بلور
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد
دگر سلهی زعفران بد هزار
ز دیبا و هرجامهی بیشمار
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بدش لاژورد
نهاد اندرو شست یاقوت زرد
ازو هرک پیری بد و نام داشت
پر از در زرین یکی جام داشت
همه جامههاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
به تأویل این کرد باید نگاه
بیاورد پس جامهی پهلوی
یکی باره با آلت خسروی
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و جام و رامشگران یار اوی
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
هماندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لگام
سرانجام ابری برآمد سیاه
بشد کوشش و رزم را دستگاه
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
نماند همین نیز بر هفتواد
بپیچد به فرجام این بدنژاد
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان
چو از بردنی جامهها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامههای گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دینار و دیبا و در و گهر
ز صندوق بگشاد و بند و کلید
برآورد و برداشت جام نبید
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
بیاورد جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامههاشان به زر آژده
منم ویژه زنده کن نام اوی
مبادا جز از نیکی انجام اوی
به گیتی ممانید جز نام نیک
هرانکس که خواهد سرانجام نیک
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام رخت
هم آرام ازویست و هم کار ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
بماناد تا جاودان نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
خنک آنک جامی بگیرد به دست
خورد یاد شاهان یزدانپرست
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسپد بدانگه که خرم شود
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ
به فرجام هم روز تو بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد
می خسروی خواست طایر به جام
نخستین ز غسانیان برد نام
چو کشتی یکی جام برداشتی
بر آتش همی تیز بگذاشتی
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
به فرجام چرم خر آغشته شد
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
پسر گویی آنرا کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست
سرانجام در بند و زندان بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
چنین گفت کاینست فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما
درم بار کردند خروار شست
هم از گوهر و جامهی بر نشست
سرانجام مرگ آیدت بیگمان
اگر تیرهای گر چراغ جهان
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمایه بهرام را
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهی شهریار
همه جامهها را بکردند چاک
همی ریختند از بر یال و خاک
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامهی پهلوی
چو نان خورده شد میگرفتند و جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
که از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت
چو نان خورده شد جامهای نبید
نهادند پیشش گل و شنبلید
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام می تاخت و بر پای جست
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبروی نام
به روی شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
به جام اندرون بود می پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
به روی جهاندار جام نبید
دو من را به یکبار اندر کشید
چنان هفت جام پر از می بخورد
ازان می پرستان برآورد گرد
یکی جام دیگر پر از می بلور
به دلش اندر افتاد زان جام شور
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
به اندازهبر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هماندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
ز برزن همی سوی برزن شتافت
بفرجام بیکار پیری بیافت
که نیکیست فرجام این گر بدی
زنش گفت کاری بود ایزدی
همه ماهروی و همه جعدموی
همه جامه گوهر مه مشک موی
گسارنده آورد جام بلور
نهادند بر دست بهرام گور
یکی جام زرین بفرمود شاه
بدان پیر دادن که آمد ز راه
می لعل رخشان به جام بلور
چو شد خرم و شاد بهرام گور
بمان تا بباشد همانجا به جای
تو با جام می سوی رامش گرای
بدین شادی اکنون یکی جام خواه
چو آرام دل یافتی کام خواه
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
ازان پس بیاورد جامی بلور
نهادند بر دست بهرام گور
همی خواندش شاه طغری به نام
دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام
به آواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام
سرانجام گشت از جهان ناپدید
کلنگی به چنگ آمدش بردمید
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور
یکی جام بر دست هر یک بلور
بدیشان نگه کرد بهرام گور
همانگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهی خسرو آرای خواست
گر او را همی بایدت جامگیر
مکن سرسری امشب آرامگیر
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
دو جامه ندیدست هرگز به هم
ازویست هم بر تن او ستم
می و جام بردند و رامشگران
به پالیز رفتند با مهتران
کنون بر گل و نار و سیب و بهی
ز می جام زرین ندارم تهی
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
چو نان خورده شد جام پر میببرد
نخستنی به بهرام خسرو سپرد
بدینگونه تا شاد و خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
به ره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
زن کمسخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
به موبدم درم داد ده بدره نیز
همان جامه و اسپ و بسیار چیز
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافگند شور
به فرجام گفت ای سخنگوی مرد
مرا در دو کشور مکن روی زرد
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج
سپینود با شاه بهرام گور
چو می بود روشن به جام بلور
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
به ایوانها تخت زرین نهاد
برو جامهی خسرو آیین نهاد
می آورد و برخواند رامشگران
همه جام پر از کران تا کران
سوی خوابگه رفتن آراستند
ز هرگونهیی جامهها خواستند
چنین تا پدید آمد آن زرد جام
که خورشید خوانی مر او را به نام
ز دیبا و از جامهی نابسود
که آن را شمار و کرانه نبود
همی خواست تا گنجها بنگرد
زر و گوهر و جامهها بشمرد
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
به جایی که درویش بد جامه کرد
سرانجام هرمز گرفتار شد
همه تاجها پیش او خوار شد
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
همه جامهی پهلوی بردرید
ازین داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندی نشان
بیاریم جاماسب ده ساله را
که با در همتا کند ژاله را
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان برو خواندند آفرین
بیامد به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهترپرست
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جام اندرون باده چون لاله گشت
هر آنکس که اندیشهی بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
گرت هست جام میزرد خواه
به دل خرمی را مدان از گناه
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کردست زن
چهارم که مانی بجا کام را
ببینی ز آغاز فرجام را
چنین جامه پوشید کز شرم شاه
نیارست کردن به رویش نگاه
چو نان خورده شد جام میخواستند
به می جان روشن بیاراستند
به یزدان گراییم فرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار
که انجام و فرجام چونین سخن
چه گونهاست و این برچه آید ببن
چو بنشست می خوردن آراستی
وزان جام نوشینروان خواستی
چه سازیم تا نام نیک آوریم
درآغاز فرجام نیک آوریم
که گرچند بد کردن آسان بود
به فرجام زو جان هراسان بود
به فرجام هیتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر
همه جامه وجام پیکر گهر
یکی افسری خواست از گنج رای
همان جامهی زر ز سر تا به پای
ورا زان سخن نیک ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید
نباید کزین جنگ فرجام کار
به ما بازماند بد روزگار
اگر پند من سر به سر نشنوی
به فرجام زین بد پشیمان شوی
شمارابباید نشستن نخست
برام وباکام فرجام جست
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
درم بود و گوهر چپ و دست راست
جز از جامهی شاه چیزی نخواست
دگر آنک با جامهی شهریار
ببیند مرا مرد ناسازگار
برهنه شد از جامه بازوی او
یکی مرغ رفت از هوا سوی او
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج
بفرمود تا جامه دستی ز گنج
به آزرم اگر بفگنی سوی خویش
پشیمانی آید به فرجام پیش
نماند پس ازمرگ او نام زشت
بیابد به فرجام خرم بهشت
به کاری نیازد که فرجام اوی
پشیمانی و تندی آرد بروی
چنین داد پاسخ که ایشان ز جام
نکردند هرگز به دل یاد نام
مرا نام بر جام چیره شدست
روانم زمانرا پذیره شدست
وزان کس که ماند همی نام بد
از آغاز بد بود و فرجام بد
بد و نیک از او دان کش انباز نیست
به کاریش فرجام وآغاز نیست
چوسالت شد ای پیر برشست و یک
میو جام وآرام شد بینمک
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
زیانکارتر کار گفتی که چیست
که فرجام ازان بد بباید گریست
سرانجام گفتند ما کهتریم
ز فرمان شاه جهان نگذریم
پشیمانی آرد بفرجام سود
گل آرزو را نشاید بسود
شنیدم که هرکو هوا پرورد
بفرجام کردار کیفر برد
سرانجام بستر بود تیره خاک
یکی را فراز و یکی را مغاک
مگر جامه از مشتری بستدی
به لوئل بر از خون نقط برزدی
همی مهرگان بوید از باد تو
بجام میاندر کنم یاد تو
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
یکی جامه افگند ونالان بخفت
سرانجام جز دخمهی بیکفن
نیابد ازین مهتر انجمن
سرانجام هردو بخاک اندرند
بتارک بدام هلاک اندرند
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهی زر گوهرنگار
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
بگرد درناسپاسان مگرد
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
همی شاه خوانند بهرام را
ندیدند آغاز فرجام را
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
بپوشید پس جامهی زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
همیگفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامههای نوست
فرود آمد و جامهی خویش تفت
بپوشید ناکام و بربام رفت
سرانجام اگر راه جویی بداد
هیونی برافگن بکردار باد
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت
همان نامه پوشیده در جامه داشت
دگر باره خراد بر زین ز راه
ازو بستد آن جام و شد نزد شاه
ز چیزی که بود اندران تازه بوم
همان جامه هایی که خیزد ز روم
سرانجام بگریزد آن بد نژاد
فراوان کند روز نیکیش یاد
گرین رفتن من همایون بود
نگه کن که فرجام من چون بود
بسی رنج دیدی و آویختی
سرانجام زین بنده بگریختی
بزرگان نیارند پیش خرد
به فرجام هم نیک و بد بگذرد
سرانجام مرد ستاره شمر
به قیصر چنین گفت کای تاجور
نشسته زنی خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامههای طراز
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهی زرنگار
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامهی شهریار
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
بریدم کدو را که نوبد سرش
یکی جام کردم نهادم برش
بدو گفت بهرام چون می بود
ازان خوبتر جامها کی بود
زن پیر رفت و بیاورد جام
ازان جام بهرام شد شادکام
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد
کسی کش خرد بود چون جامه دید
بدانست کور ای قیصر گزید
همان خسروی طوق با گوشوار
صدوشست تا جامهی زرنگار
به دستور فرمود پس شهریار
که آن جامهی روم گوهر نگار
نه آیین پرمایه دهقان بود
کجا جامهی جاثلیقان بود
چو بر جامهی ما چلیپا بود
نشست اندر آیین ترسا بود
بپوشید پس جامهی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهی روم گوهر نگار
نیاطوس را داد و بنوشت عهد
بران جام حنظل پراگند شهد
ازان پس دو ایوان بیاراستند
زهر گونهیی جامهها خواستند
اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونهیی جامهها ساختند
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامههای سره
همه هرچ در چین و را بنده بود
به پوشیدشان جامههای کبود
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
همه جامهی پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
تو با جامه پاک بر تخت زر
ورا هر زمان برتو باشد گذر
کنون تا ببینم که با جام می
یکی سست باشی اگر سخت پی
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهی جام بر
بفرمود تا دردمیدند بوق
بیاورد پس جامهای خلوق
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چه از جامهی نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامهی پهلوی
همیگفت وز دیده خوناب زرد
همیریخت برجامهی لاژورد
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهی رود و می خواستند
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
شهنشاه پس جام دیگر بخواست
بر آواز سربرآورد راست
چوبشنید پرویز برپای خاست
به آواز او بر یکی جام خواست
همه جامه را بار بد سبز کرد
همان به ربط و رود ننگ و نبرد
که بود اندر آن جام یک من نبید
به یکدم می روشن اندر کشید
بیامد پری چهرهی میگسار
یکی جام بر کف بر شهریار
به آواز او شاد می درکشید
همان جام یاقوت بر سرکشید
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
به آواز او جام می در کشید
به ارزانیان جامهها داد نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت
مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهی کارزار
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند
بران نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیرآیی از کارزار
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهی زرنگار
فراوان ز نامش سخن را ندیم
سرانجام باد آورش خواندیم
ببر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود
ز رای برین نزد مانامه بود
گهر بود و هر گونهیی جامه بود
چو آن جامهها را بپوشید شاه
به زمزم همی توبه کرد از گناه
سبک رفت و جامه ازو در کشید
جگرگاه شاه جهان بر درید
بپیچید و بر زد یکی سرد باد
به زاری بران جامه بر جان بداد
بروتشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاک ترجامهی دلپذیر
ابا جامه و آبدستان وآب
همیکرد خسرو ببردن شتاب
نشسته بر شاه پوشیده روی
به تن بریکی جامه کافور بوی
سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهی برنشست
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای
به زر بافته جامههای بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهی روم و کشمیر و چین
ز زرینه و جامهی نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
برو سال بگذشت ما نا هزار
به فرجام کار آمدش خواستار
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهی شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهی شاه بیرون کنند
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد