غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«عقل» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عقل» در غزلیات حافظ شیرازی
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی ادبیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
فریب دختر رز طرفه می زند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب طارم تاک
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می زنم این کار کی کنم
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
نکته ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
سعدی شیرازی
«عقل» در غزلیات سعدی شیرازی
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوک های خون ریزت
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
شوق را بر صبر قوت غالبست
عقل را با عشق دعوی باطلست
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبانست
ز عقل من عجب آید صواب گویان را
که دل به دست تو دادن خلاف در جانست
بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست
عقل باری خسروی می کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
چو بی دلان همه در کار عشق می آویخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر می گشت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می بینم از نهانت
عقل با عشق بر نمی آید
جور مزدور می برد استاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتی چون دو پادشا گنجد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد
سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز
مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
عقل روا می نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
گر شاهدان نه دنیی و دین می برند و عقل
پس زاهدان برای چه خلوت گزیده اند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می کند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می کند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
سوار عقل که باشد که پشت ننماید
در آن مقام که سلطان عشق روی نمود
عشق را عقل نمی خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می رود
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
رخت سرای عقل به یغما کنون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب منست از همه ممتاز آید
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
گفتم ای عقل زورمند چرا
برگرفتی ز عشق راه گریز
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند به بطلانش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
بر او گو در صلاح خویشتن کوش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدست که فرمان عامل معزول
عقل و صبر از من چه می جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام
قیام خواستمت کرد عقل می گوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم
عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم
دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
گر به عقلم سخنی می گویند
بیم آنست که دیوانه شوم
گر تو گویی خلاف عقلست این
عاقلان دیگرند و ما دگریم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن
گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست بجهد از کمند او
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
عقل کهن بار جفا می کشد
دم به دم از عشق نوآموخته
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی
زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
پرده داری بر آستانه عشق
می کند عقل و گریه پرده دری
عقل بیچارست در زندان عشق
چون مسلمانی به دست کافری
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست
که سرگزیت به کافر همی دهد غازی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت می کند بازی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
نفس را عقل تربیت می کرد
کز طبیعت عنان بگردانی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
تو خود چه فتنه ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی
الا ای ترک آتشروی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی
خیام نیشابوری
«عقل» در رباعیات خیام نیشابوری
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود ترا میگوید
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
مولوی
«عقل» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
این سكر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
كز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل كل
خورشید را دركش به جل ای شهسوار هل اتی
با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی
خاموش كن تا نشنود این قصه را باد هوا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
سیل سیاه شب برد هر جا كه عقلست و خرد
زان سیلشان كی واخرد جز مشتری هل اتی
اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود میشود
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگها
ای عقل كل ذوفنون تعلیم فرما یك فسون
كز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
عنقا كه یابد دام كس در پیش آن عنقامگس
ای عنكبوت عقل بس تا كی تنی این تار را
العقل فیكم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
و القلب منكم ممتحن فی وسط نیران النوی
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یك بار بیا
جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا
به باطن همچو عقل كل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
كه مكر عقل بد در تن كند بنیاد صورت را
چه داند عقل كژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش كند استاد صورت را
كه سوی عقل كژبینی درآمد از قضا كینی
چو مفلوجی چو مسكینی بماند آن عقل هم برجا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد كه نبود او كف دریا
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میكند این جان
چه سرگردان همیدارد تو را این عقل كارافزا
چو ابرو را چنین كردی چه صورتهای چین كردی
مرا بیعقل و دین كردی بر آن نقش و بر آن حورا
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشكسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شكستش را
عقل از پی عشق آمد در عالم خاك ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
این جان محدث را وان عقل خطابی را
ما عقل نداریم یكی ذره وگر نی
كی آهوی عاقل طلبد شیر نری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
كان روی چو خورشید تو نبود دگری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شكنی را
در خانه كشد روح چنان رهگذی را
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابیها عمارتها به هر جا
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از كار عقل كاردان را
فروبریم دست دزد غم را
كه دزدیدست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل كل بر جزو لالا
دلیل آنك زاده عقل كلیم
ندایش میرسد كای جان بابا
عقل آمد و گفت من چه گویم
این بخت و سعادت سنی را
از دانه گریز بیم آن جاست
بگذار به عقل بیم جا را
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز كرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
عقل گوید پا منه كاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را كاندر توست آن خارها
عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
زان می خورشیدوش تو محو كن اوصاف را
صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست
عقل گوید كان میام در سر مبادا بیشما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
بی خط و بیخال تو این عقل امی میبود
چون ببیند آن خطت را میشود خط خوان چرا
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
لوح محفوظت شناسد یا ملایك بر سما
ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه
تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی كز سرش خون میچكد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
جان به پیشش در سجود از خاك ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان كه مرحبا
روح حیوانی تو را و عقل شب كوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم كیست بر در باز كن در اندرآ
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم كند
چونك طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
جان شده بیعقل و دین از بس كه دید
زان پری تازه آیین شیوهها
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زانك تو فوق گمانی فاسقنا
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر كوه صفا
عقل تا تدبیر و اندیشه كند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شكستی ناموس عقل بشكن
مگذار كان مزور پیدا كند نشانها
دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
مفتی عقل كل به فتوی دهد جواب
كاین دم قیامتست روا كو و ناروا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی پری رخی كه بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفیست تا چه كنم خویها
بده به لالا جامی از آنك میدانی
كه علم و عقل رباید هزار دانا را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
بیا بگو چه زیان كرد خاك از این پیوند
چه لطفها كه نكردهست عقل با اجزا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از كجا و فشارات بدگمان ز كجا
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
كه ساقیست دلارام و باده اش گیرا
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاك اوطارا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت كه چنان كن كه آن به این كشدا
چنان كه آب حكایت كند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حكایت كنند قالبها
جهان سیه شود آن دم كه رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا
زانك عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
ساغر اول چو دود بر سرت
سجده كند عقل جنون تو را
دامن هر خار پر از گل كند
عقل دهد كله دیوانه را
كاسا اداری عقل السكاری
منهم تواری قم فاسقنیها
من كان له عشق فالمجلس مثواه
من كان له عقل ایاه و ایانا
تجلی علیه الغیب و اندك عقله
كما اندك ذاك الطور و استهدم الصخرا
فبلا انف شممنا و بلا عقل فهمنا
و بلا شدق ضحكنا و بلا عین بكینا
یا من اذل عقلك نفس الهوی تعی
من ذله النفوس سریعا معالیا
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان كس كه نیست غایب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته كس ناامید و غایب
عقل شد گوشهای و میگوید
عقل اگر آن تست هین دریاب
بكوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست كه جان نیز رمیدهست
چو عقل كل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
كه پیش همت او عقل دیدهست
كه همتهای عالی جمله دونست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
كه عقلم ابر سوداوش گرفتست
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره فعل آن دیدار اینست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان كدامست
زهی می كاندر آن دستست هیهات
كه عقل كل بدو مستست هیهات
خصوصا جان پیریها كه عقلست
كه خوش مغزست و شایستهست هیهات
عقلت شب قدر دید و صد عید
كز عشق دریده شد براتت
در شهر شما یكی نگاریست
كز وی دل و عقل بیقراریست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیك حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیك آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
چونك شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
عقل مسكین گشت مات و جان میان برد و مات
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاك مست اسرار مست
عقل را معزول كردیم و هوا را حد زدیم
كاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
هر قدح كز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش كه دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست
این قدر عقل نداری كه ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست
گربزانند كه از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند كسی را كه ز خود بیخبرست
در كف عقل نهد شمع كه بستان و بیا
تا در من كه شفاخانه هر ممتحن است
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنك او مست شد از چون و چرا رست كجاست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه كردی عاقبت
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
انكار كرد عقل تو وین كار كرده عشق
انكار سود نیست چو این كارم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراكنده گوی كن
ای عشق نكتههای پریشانم آرزوست
عقل اگر قاضیست كو خط و منشور او
دیدن پایان كار صبر و وقار و وفاست
عقل روان سو به سو روح دوان كو به كو
دل همه در جست و جو یا رب جویان كیست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را كه بحر در نظرش سرسریست
كه گوششان بگرفتست عشق و میآرد
ز راههای نهانی كه عقل رهبر نیست
در آن زمان كه در این دوغ میفتی چو مگس
عجب كه توبه و عقل و رأیت تو كجاست
نهان كند دو جهان را درون یك ذره
كه از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدانك زیركی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
كه عقل دعوی سر كرد و عشق بیسر و پاست
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
كه كار او نه به میزان عقل موزونست
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند كند جاده هیچ سلطانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
كه دام بلبل عقلست در گلستانت
مرا عقل صد بار پیغام داد
خمش كن كه فخرست آن ننگ نیست
عشق تو آورد شراب و كباب
عقل به یك گوشه نشستن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
العقل مساح الزمان و اهله
فتجانبوا من عاقل مساح
اشكی كه چشم افروختی صبری كه خرمن سوختی
عقلی كه راه آموختی در نیم شب گمراه شد
زین حلقه نجهد گوشها كو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
كاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد
من كه ز جان ببریدهام چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم كه عقل من با جان من بیگانه شد
وان عقل پرمغزی كه او در نوبهاری دررسد
از پوستها فارغ شود كی غصه قندز خورد
خون ببرد نطفه كند نطفه برد خلق كند
خلق كشد عقل كند فاش كند محشر خود
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میكند دل ز تو نوش میكند
عقل خروش میكند بیتو به سر نمیشود
از غلبات عشق او عقل چه شور میكند
وز لمعان جان او جانوری چه میشود
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی
ولیكن عقل استادست او مشروحتر گوید
خصوصا اندر این مجلس كه امشب در نمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین كه صدساله رصد بیند
جهان و عقل كلی را ز عقل جزو چون بینی
در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
عقلی كه بر این روزن شد حارس این خانه
خاك در او گردد گر علم و عمل دارد
چون عقل ندارم من پیش آ كه تویی عقلم
تو عقل بسی آن را كو چون تو شبان دارد
بی عقل نتان كردن یك صورت گرمابه
چون باشد آن علمی كو عقل و خبر سازد
چون آتش نو كردی عقلم به گرو كردی
خاك توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
آن جای كه عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل كجا پرد آن جا كه جنون باشد
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه كجا خسبد دیوانه چه شب داند
عشق از پی آن باید تا سوی فلك پرد
عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آنك به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یكی چیز
پراكنده به هر خانه چو خورشید روانید
ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
ولیكن عقل كو آن لحظه دل را
كه دلها را لبش خمار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی
نمیترسی كه عقل انكار دارد
كسی كز غمزهای صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس كه خندد
چو ناگاهان بدیدش همچو برقی
برون پرید عقلش را سری شد
چرا آسان نماید كار دشوار
كه تقدیر از كمین عقلت رباید
ای روح مقیم مرغزاری تو
كان جا دل و عقل دانه چین باشد
آن عقل فضول در جنون آید
هوش از بن گوش مرتهن گردد
شب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه میشد
عقل ار چه شگرف كدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
جام چو عصاش اژدها شد
بر قبطی عقل میگمارد
چون دید كه بند عقل بگسست
در حال دلم گریزپا شد
عقلست چراغ ماجراها
آن جا هش و عقل از كجا بود
در صرصر عشق عقل پشهست
آن جا چه مجال عقلها بود
عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود
بادهها در جوش از او و عقلها بیهوش از او
جزو و كل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیركسار خود
زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشیء كنید
سوی چینست آن بت چینی كه طالب گشتهاید
این چه عقلست این كه هر دم قصد راه ری كنید
از شراب صرف باقی كاسه سر پر كنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی كنید
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
چو ملك كوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار كه آن مه غم دستار تو دارد
این مجابات مجیرست در آن قطعه كه گفت
بر سر كوی تو عقل از سر جان برخیزد
خمش ای عقل عطارد كه در این مجلس عشق
حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند
بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند
آنك عكس رخ او راه ثریا بزند
گر ره قافله عقل زند تا بزند
چون رسد طره تو مشك دگر دم نزند
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نكند
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
كه ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید
بر سر كوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه كه گفت
بر سر كوی تو عقل از سر جان برخیزد
عقل كل كو راز پوشاند همی
مست باد و راز بیروپوش باد
عقل گوید كاین بداندیشی مكن
او از آن ماست بر ما ناز كرد
شهر پر شد لولیان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
نقشهایی كه نگارد آن نگار
عقل آن را جز كه مفرش چون بود
بربند پنج حس را زین سیلهای تیره
تا عقل كل ز شش سو بر تو مطیر باشد
وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گلها به عقل باشد یا خار خار ماند
ای صد هزار عاقل او در جوال كرده
كو عقل كاملی تا ترك جوال گیرد
از رشك نورها است كه عقل كمال را
از غیرت ملاحت او كور و كر كنند
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود
جامی كه عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس كوردل كه سوی دام میرود
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه صبوح آمد و طرار میكشد
كی آب شور نوشد با مرغهای كور
آن مرغ را كه عقل ز كوثر خبر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوك عقل كل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
عقل در آن غلغله خواست كه پیدا شود
كودك هم كودكست گو چه به ابجد رسید
عقل بر آن عقل ساز ناز همیكرد ناز
شكر كز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله كنان داد داد
پنبه برون كن ز گوش عقل و بصر را مپوش
كان صنم حله پوش سوی بصر میرود
كشته شهوت پلید كشته عقلست پاك
فقر زده خیمهای زان سوی پاك و پلید
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یكی مهار چه باشد
شدم ز عشق به جایی كه عشق نیز نداند
رسید كار به جایی كه عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو كیش برهاند
دلا مگر كه تو مستی كه دل به عقل ببستی
كه او نشست نیابد تو را كجا بنشاند
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
كه عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
منم كه هجو نگویم بجز خواطر خود را
كه خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
كه عقل را هدف تیر ترهات كنند
ولی كسی كه به دستش چراغ عقل بود
كجا گذارد نور و كجا رود سوی دود
هزار شكر خدا را كه عقل كلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
چراغ عقل در این خانه نور میندهد
ز پیچ پیچ كه دارد لهب ز یاغی باد
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست كارزار و جهاد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند
جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد
امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار كبریا گوید
در آن زمان كه كند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید كه هرچ بادا باد
چه ریشه بركنی از غصه و پشیمانی
چو ریش عقل تو در دست كالبد باشد
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند
شبست لیلی و روزست در پیش مجنون
كه نور عقل سحر را به جعد خویش كشد
كسی سر نهد بر فسونش كه چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
روبه عقل گر چه جهد كند
ره بدان صارم الزمان نبرد
عقل گوید مرا خمش كن بس
كه خداوند غیب دان آمد
آن چنان عقل را چه خواهی كرد
كه نگوسار یك نبیذ آید
عقل بفروش و جمله حیرت خر
كه تو را سود از این خرید آید
نه از آن حالتیست ای عاقل
كه در او عقل كس بدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقلها كلید آید
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
یار برهنه به قبا میل كرد
عقل دگربار كمردوز شد
ان كان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما كفر
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاكتر
عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
اگر خواهی كه چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
تا كی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از كار
نداند گاو كردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
چه كم عقلی بود آن كس كه این را
برای جاه او گوید كه مكثار
چون خوش نبود چنین خرابی
بگشای دو چشم عقل و بنگر
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
بیتو بیعقلم ملولم هر چه گویم كژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه كار
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه كار
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و كار
گاه از نوك قلم سوداش نقشی میكشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسكین سنگسار
چونك بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند كه باشد جان اعمی دور دور
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
بند بشكن ره عیان اندر عیانست ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه از این جمله گرانیها نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر
رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر
عقل را قبله كند آنك جمال تو ندید
در كف كور ز قندیل عطا اولیتر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همهست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
محتسب عقل تو است دان كه صفاتت بازار
وان دغل هست در او نفس پلید مكار
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
در رخ آن آفتاب هر دو كون
مست لایعقل همیكردم نظر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه از این هر سه نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست ای پسر
عقل بند ره روانست ای پسر
بند بشكن ره عیانست ای پسر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
از آسمان فرست شرابی كز آن شراب
اندر زمین نماند یك عقل هوشیار
دست زنان عقل كل رقص كنان جزو و كل
سجده كنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
نه مستیی كه تو را آرزوی عقل آید
ز مستی كه كند روح و عقل را بیدار
ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز كار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندك داری برو مگو بسیار
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو كز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
كه در مجنون بپیوستم من امروز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان كمانم هست عریان از لباس نقش و توز
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیت عرضه همیكند مجس
ور شه عقل كه عالم همگی چاكر اوست
جهت خدمت او بست كمر میرسدش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
عقل آمد عاشقا خود را بپوش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
آن كس كه گم كند ره با عقل بازگردد
وان را كه عقل گم شد از كی بود پناهش
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
آن مه كه هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان كه هست این جان وین عقل مستعارش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چونك ز سر رفت دیگ چونك ز حد رفت جوش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شكاری وحوش
آنك در او عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا كه عشق كوفت بر او دست دوش
گرز برآورد عشق كوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلك پست دوش
عقل كمالی كه او گردن شیران شكست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
ولوله در كو فتاد عقل درآمد كه داد
محتسب عقل را دست فروبست دوش
دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد
كه تند میرسد آواز عقل پردازش
خمش بس است حكایت اشارتی بس كن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش
من از قباش ربودم یكی كلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از كلهوارش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
كل عقل بوصلكم مدهش
كل خد ببینكم مخدش
بصر العقل من جلالتكم
مثل الترك عینه اخفش
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
فتنه نشان عقل بود رفت و به یك سو نشست
هر طرف اكنون ببین فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی گفت كه عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شكند زورق عقل به دریای عشق
همیدود به كه و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم نمیكنم تعمیق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق
چه افرنگ عقلی كه بود اصل دین
چو حلقهست بر در در آن كوی و دنگ
ز خشكیست این عقل و دریاست آن
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست
عقل در او خیره و جان گشته دنگ
عقل چو این دید برون جست و رفت
با دل دیوانه كه كردست جنگ
از بارگاه عقل كل آید همی بانگ دهل
كمد سپاه آسمان نك میرسد اعلام دل
عقل كل ار سری كند با دل چاكری كند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
گل كیست قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل
جلوه چو شد نور ما آن ملك نورها
نور شود جمله روح عقل شود بیعقال
چو درخور تك دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
كه وقت شد كه بروید ز خار تو آن گل
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان كنیم
خامش كنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد كتشی در پنبه پنهان كنیم
دل را ز خود بركندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
امروز عقل من ز من یك بارگی بیزار شد
خواهد كه ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
ای عقل كل ای عقل كل تو هر چه گفتی صادقی
حاكم تویی حاتم تویی من گفت و گو كمتر كنم
اینك سر و گرز گران می زن برای امتحان
ور بشكند این استخوان از عقل و جان مغزینترم
چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را
روزی كه مستم كشتیم روزی كه عاقل لنگرم
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم
گه تاج سلطانان شوم گه مكر شیطانان شوم
گه عقل چالاكی شوم گه طفل چالیكی شوم
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بیپر می پرم زیرا چو جان بالاییم
ای نفس كل صورت مكن وی عقل كل بشكن قلم
ای مرد طالب كم طلب بر آب جو نقش قدم
در چاه تخمی كاشتن بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل كل كشت بیابانی كنم
صبر نماندهست كه من گوش سوی نسیه برم
عقل نماندهست كه من راه به هنجار روم
عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد
سر به سجود می رود كز پی تو مدورم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا كنم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
كنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم كه چون باشد
چنان میهای صدساله چنین عقلی كه من دارم
چرا ساكن نمیگردم بر این و آن همیگویم
كه عقلم برد و مستم كرد ناهموار می گردم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان كه بگزیدم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه با سرمست و با حیران چه گفتم من كه الهاكم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاكم
آوازه آن یاران چون مشك جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمیدانم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
آن باده كه دادی تو و این عقل كه ما راست
معذور همیدار اگر جام شكستیم
در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم
چه دیدم خواب شب كامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
بسی بیدیده را سرمه كشیدم
بسی بیعقل را استاد كردم
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چه جای باد و آب است ای برادر
كه همچون عقل كلی ذوفنونم
عجایب آنك نقلش عقل من برد
چو عقل نیست چونش می ستایم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما كه كهربای عقل و جانیم
به سان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
نزدیكتری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم
در دیده عقل بس مكینم
در دیده عشق بیمكانم
نی سر ماند نه عقل او را
گر ما سر فتنه را بخاریم
حاشا كه ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانك در صحرای عشقش ما برون بارهایم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چونك از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
ظلمتی كز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
واجب آید كه به اقبال تو بر تن نتنیم
عقل گوید كه من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
چشم بستی به ستیزه كه تماشا نكنم
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نكنم
دشمن عقل كی دیدهست كز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
عشق از او غیب بینی خاك او نقش آدم
چون ز پرده قصد عقل ما كند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
عقل و جان آن جا كند رقص الجمل
كو بدرد پرده شادی و غم
عقل هم انگشت خود را می گزد
زانك جان این جاست و بیجان می روم
عقلم ببرد از ره كز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
آن باد او نماند چون بادهای درآرم
از ماجرا گذر كن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذكرم بادهست شیخ و پیرم
ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
ای پردهها دریده كی می هلی ستیزم
از من گذر چو كردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو كردی بر گنبد اثیرم
در زیر چادر است بتی كز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشكال گنده پیر ز اشكال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم
من نیم كاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت كودنم
باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص
باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام
ورای وهم حریفی كنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
چو پر شود شكمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان به جای كعبه صنم
كدام عقل روا بیند این كه من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم
كمان عشق بدرم كه تا بداند عقل
كه بینظیرم و سلطان بینظیرانم
اگر به عقل و كفایت پی جنون باشم
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی
هین بفرما كه ما بنده و اشكاریم
زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم
صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را كجا پنهان كنم در دلبری تو بیحدی تو بیحدی
صبر از دل من بردهای مست و خرابم كردهای
كو علم من كو حلم من كو عقل زیركسار من
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس كل
چون كودكی كز كودكی وز جهل خاید آستین
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل كل
گردون چه دارد جز كه كه از خرمن افلاك من
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه كن یا جان معمار بدن
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شكن
چونك خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه كن
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل كل بو نبرد چه جای من
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
و آنك سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان
باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
تا نرسد به هر كسی عشرت و كار و بار من
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
كان و مكان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
دلم بدرید ز اندیشه شكسته گشته چون شیشه
كه عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن
چو دیكی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته
زدم آن دیك در رویش ز بهر جوش شمس الدین
زبان ذوالفقار عقل كاین دریا پر از در كرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین
زان روز من مسكین بیعقل شدم بیدین
زان زلف خوش مشكین ما را تو چلیپا كن
از عقل بپرسیدم كاین شهره بتان چونند
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
هر حس به محسوسی جفت است یكی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان
در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو
وان آهوی یاهو را بر كلب معلم زن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
كاین عشق همیگوید كز عقل تبرا كن
تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی
سری كه عقل از او شد نه گیج ماند و حیران
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
همه مولای عقلند این غریب است
كه عقل آمد كه من مولای مستان
هوا شیری است از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مكیدن
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
آن دایه عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبك كجا رباید
عقلی خواهد چو عقل لقمان
عقل از كف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اكنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین
عقلی باید ز عقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران
عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق كان بینش آمد ز آفتاب كن فكان
شور تو عقلم ستد با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان
عقل منكر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بی نشان رو بینشان تا زخم ناید بر نشان
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
عقل زیرك را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبك بر باده روشن بزن
عقل گوید گوهرم گوهر شكستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یكی رنج دماغ و كندهای بر پای من
گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمیفرمود الا آن آن
عقل از بهر هوسها دارداری می كند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منكران مسمار زن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی كو با خرد جفت است آن زانی است آن
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یك بارگی تو عقل و دین
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است
در براق احدی دید كسی لنگیدن
هر بتی را كه شكستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شكن
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
دامی است طرفهتر زین كز وی فتاده بینی
بیعقل تا به كعب و هشیار تا به گردن
صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا كه همچنین كن
شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل كز وی است شر و خیر و كفر و دین
چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میكنی مكن
چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بیگاه من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
كار مرا یار برد تا چه شود كار من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید
از پی بیدل رسید مشغله یا مسلمین
بیا بیا كه ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسكین
همه عقلها خرقه دوزند لیكن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
نفس كل و عقل كل و آن دگر
بحر منی گوهر و غواص من
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
العقل رسولنا الیكم
ذاك حسن و نحن احسن
ای عاشقان ای عاشقان آن كس كه بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
شد قلعه دارش عقل كل آن شاه بیطبل و دهل
بر قلعه آن كس بررود كو را نماند اوی او
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او
ای تن و جان بنده او بند شكرخنده او
عقل و خرد خیره او دل شكرآكنده او
عقل همیگفت كه من زاهد و بیمارم از او
عشق همیگفت كه من ساحر و طرارم از او
شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او
هر نفسی بگوییم عقل تو كو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به كجا كشد مرا مستی بیامان تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
ببر عقلم ببر هوشم كه چون پنبهست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
چو دانستی كه دیوانه شدی عقل است این دانش
چو میدانی كه تو مستی پس اكنون هشیاری تو
در این بازار طراران زاهدشكل بسیارند
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو
رهوار نتانی شد این سوی كه چون ناقه
بستهست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی كه نمیگنجد در هفت فلك فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یكی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
صوفیانش بیسر و پا غلبه قبقاب كو
هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است
چونك آن می گرم كردش عقل یا احلام كو
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام كو
كژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو
طرب اندر طرب است او كه در عقل شكست او
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
كه مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
ای غذای جان مستم نام تو
چشم و عقلم روشن از ایام تو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل
كو نشانها را بداند مو به مو
ماه تمام درست خانه دل آن توست
عقل كه او خواجه بود بنده و دربان تو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی كردم
تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو
شد عقل و خرد دیوانه تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
چه خورد یا چه كم كند مگسی دو ز خوان تو
نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی
هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد
ان فاتكم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
لا ترقدوا لا تأكلوا ما لم تروا لا تعبدوا
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افكنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
بنشسته عقل سرمه كش با هر كی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده كش بر هر كجا آویخته
آن عقل و دل گم كردگان جان سوی كیوان بردگان
بیچتر و سنجق هر یكی كیخسرو و سلطان شده
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بیدست و بیپا آمده
كو عقل تا گویا شوی كو پای تا پویا شوی
وز خشك در دریا شوی ایمن شوی از زلزله
چون عقل كل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
كاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
یا رب كه چون میبینمش ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمكینمش ای عقل از این امكن شده
كوه از او سبك شده مغز از او گران شده
روح سبوكشش شده عقل شكسته بلبله
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبحدمی ندا كند بازستان مصادره
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآكنده اندر دل گوزینه
خون ریزبك عشق در و بام گرفتهست
و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه
برجای بماند عقل پرفعل
این است سزای پیر فربه
بیگانه شدیم بهر این كار
با عقل و دل هزاركاره
عقل است شبان به گرد احوال
فریاد از این شبان خیره
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
واعظ عقل اندرآمد من نصیحت كردمش
خیز مجلس سرد كردی ای چو افلاطون شده
عقل كل كژچشم گشته از كمال غیرتت
وز كژی پنداشته كو مر تو را انداخته
صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته
صد هزاران خویشتن بیخویشتن بگریخته
هم تیغ و هم كشنده هم كشته هم كشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید كه جان فزا پرده
لا تنكرن و لا تكن متصرفا
بالعقل فی هذا و خف لكیاده
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل كل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوك آن جا ره بری
گل عقل غارت میكند نسرین اشارت میكند
كاینك پس پرده است آن كو میكند صورتگری
چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل كل كز جان جان هم خوشتری
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز كین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
تركیب و تألیفت دهد با عقل كل جانانهای
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهای
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آمادهای
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهای
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
تا گردن شك میزند بر میر و بر بك میزند
بر عقل خنبك میزند یا بر فن مكارهای
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
كردی دماغ گول را از علم تو عیارهای
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونك بر جان تاختی
یك ساعت ار دو قبلكی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از كف حق جام بری به كه سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافتهام
عقل جهان یك سری و عقل نهانی دوسری
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میكنی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم كند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبك جهی
عقل كجا كه من كنون چاره كار خود كنم
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهای
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آنك بدو كمان دهی
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را
بدان كس گو كه او باشد چو تو بیعقل و هیهایی
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل كلی را
هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
چنین عقلی كه از تزویر مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی
الا ای عقل شوریده بد و نیك جهان دیده
كه امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است
اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی
تو عقل كل چو شهری دان سواد شهر نفس كل
و این اجزا در آمدشد مثال كاروانستی
كتاب حس به دست چپ كتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند كه بیرون ز آستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
و تبدیل طبیعت هم نه كار داستانستی
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
كه عقل اقلیم نورانی و پاك درفشانستی
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی كه شاه كن فكانستی
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد درد كان بودی مرا صد عقل و رایستی
تو عقلا یاد میداری كه شاه عقلم از یاری
چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم كردن به طبع خویش انكاری
كی باشد عقل كل پیشت یكی طفلی نوآموزی
چه دارد با كمال تو بجز ریشی و دستاری
ندانی سر این را تو كه علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان كه خود در عین آن غاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری
چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان كند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یك عاقل شوند از عقلها عاری
شراب عشق میجوشی از آن سوتر ز بیهوشی
هزاران عقل بربایی كه سبحان الذی اسری
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
قدح در كار شیران كن ز زرشان چشم سیران كن
به جامی عقل ویران كن كه عقل آن جا بود خامی
بدیدم عقل كل را من نهاده ذبح بر گردن
بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی
خداوندا در این منزل برافروز از كرم نوری
كه تا گم كرده خود را بیابد عقل انسانی
زمین مانند تن آمد فلك چون عقل و جان آمد
تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همیدانی
چو تن را عقل بگذارد پریشانی كند این تن
بگوید تن كه معذورم تو رفتی كه نگهبانی
عنایتهای تو جان را چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
ایا ای عقل و تمییزی كه لاف دیدنش داری
وآنگه باخودی بالله كه بیالهام و تمییزی
بیا ای عقل كل با من كه بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی بدان شرطی كه نگریزی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
كز گوش گذر كردی در عقل و بصر رفتی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان
چون دیو كه بگریزد از عمر خطابی
شد صافی بیدردی عقلی كه توش بردی
شد داروی هر خسته آن را كه توش خستی
ای عشق چه میخندی وی عقل چه میبندی
وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی
ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق كش
گر زیر و زبر خواهی نك زیر و زبر باری
آن ساغر و آن كوزه كو نشكندم روزه
اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری
هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری
هر شاخ همیگوید من مست شدم دستی
هر عقل همیگوید من خیره شدم باری
از عقل گروهی مست بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری
هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری
ای دشمن عقل من وی داروی بیهوشی
من خابیه تو در من چون باده همیجوشی
بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی
چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی
ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر
آخر تو یكی بنگر در دلبر حیرانی
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو كجا دانی چون مست زنخدانی
دی عقل درافتاد و به كف كرده عصایی
در حلقه رندان شده كاین مفسده تا كی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یا یاد نداری تو كه بر عرش پریدی
از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نماندهست
و آن نیز بدان ماند كه در زیر نقابی
بس عقل كه در آیت حسن تو فروماند
وز وی به كرم روزی تفسیر نكردی
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی
برآری كار محتاجان نخسبی
چه شد آن نكتهها و آن سخنها
چه شد عقلی كه در اسرار رفتی
اگر صد عقل كل بر هم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقلها كرده مریدی
بجستی ز اشكم مادر كه دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
فلك چتر است و سلطان عقل كلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
همیتازید عقلم اندك اندك
همیپرید از سر چون طیاری
بر آن عقل خسیست طمع كردم
كه جان دادی برای خاكدانی
كجایید ای ز جان و جا رهیده
كسی مر عقل را گوید كجایی
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری كش پا تو دیدی
بگیر این عقل را بر دار او كش
تماشا كن از این پس گیر و داری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
ز عقل خود سفر كردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مكانی
ای عقل برو مشاطگی میكن
میناز بدین كه عالم آرایی
وی عقل مگر تو سنگ جانی
چون مایه صد جنون نگشتی
دل از سبكی ز جای برجست
بنهاد ز عقل نردبانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ پاسبانی
و آن عقل كه كدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
آن را كه به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
خامش كه زبان عقل مهر است
بنشین بر جا كه گشت تاری
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت كه وقت ماجرا نی
دردی ده و عقل را چنان كن
كو درد نداند از صفایی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی كنی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
تا بداند اهل محشر كاین همه یخ بوده است
عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری
ای سبك عقلی كه از خویشش گرانی دادهای
وی گران جانی كه سوی خویشتن بربودهای
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانهای
عقل و حس مهتاب را كی گز تواند كرد لیك
داندی خورشید بیگز كز مهان بیش آمدی
چونك عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
كرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
عقل آمد با كلید آتشین آن جا ولیك
جز كلید او نبد دندانه دیوانگی
عشق و عاشق را چه خوش خندان كنی رقصان كنی
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
قهر صد دندان ز لطفش پیر بیدندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهای
عقل در دهلیز عشقش خاكروبی بیدلی
ناطقه در لشكرش یا طبلیی یا ناییی
و اندر آن جانی كه گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل كل تواناییی
عشق یكتا دزد شب رو بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد دزددش یكتاییی
چون منش الحاح كردم كفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
صاعقه هجرش زده برسوخته یك بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق كن
شانه عقلم ز فرقش یاوه كرده شانگی
وگر او چهره مستی به سر دست بخستی
ز كجا عقل بجستی ز كجا نیك و بدستی
اگر از چهره یوسف نفری كف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
كرم تو است این هم كه شراب برد عقلم
كه اگر به عقل بودی شكافدی ز شادی
دیدبانا كه تو را عقل و خرد میگویند
ساكن سقف دماغی و چراغ نظری
گر چه چون شیر و شكر با همه آمیختهای
هیچ عقلی نپذیرد ز تو كه زین نفری
وقت آن شد كه دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو كبوتربچگان پرانی
ساقیا عقل كجا ماند یا شرم و ادب
زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی
سر فروكن كه از آن روز كه رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
لیك بیعقلی نگرید طفل نیز
ور نه چشم گاو و خر بگریستی
ای بسا كافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی كافر از دیوانگی
وز ورای عقل عشق خوبرو
میبه كف دامن كشان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افكندهای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افكندهای
عقلها نعره زنان كخر كجاست
در جنون دریادلی مردانهای
ز آنك گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان بیگانهای
گفتم ای عقلم كجایی عقل گفت
چون شدم می چون كنم انگوریی
وی دلی كز عقل اول زادهای
حاتم از دست سلیمان بردهای
تو به یك خنده چرا راه زنی
تو به یك غمزه چرا عقل بری
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
شد ناگهان به كویی سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
تره فروش كویش این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری
ای جان و عقل مسكین كی یابد از تو تسكین
زین سان كه تو نهادی قانون می فروشی
گر ز آنك عقل داری دیوانه چون نگشتی
ور نه از اصل عشقی با عشق چند كوشی
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنهای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بیعقل مینهی
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و باده مغانهای
ای عقل جان بباز چرا جان به شیشهای
وی جان بیار باده چرا بیمروتی
از من مپرس این و ز عقل كمال پرس
كو راست در عیار گهرها مهارتی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق میرود به امید زیارتی
بادا ز نور عشق من و عقل كل را
زان شكر شگرف شفای مرارتی
بس كن كه بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل كلی جمله زبانیی
گر تو به عقلی بیا یك نظری كن در او
تا تو بدانی كه نیست كار بتم سرسری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش كرد جان مرا ساحری
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل كی بیاید كاری
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس كجا برد آن طرف كه ندانی
یكی دمیم امان ده كه عقل من به من آید
بگویمت صفت جان تو گوش دار كه جانی
چه عقل دارد آن گل كه پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیك نهادی
در آن زمان كه به خوبی كلاه عقل ربایی
نه عقل پره كاهست و تو به لطف چو بادی
ز عقل كل بگذشتی برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی
گهیش داغ كند گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو به بند عقلانی
جواب داد كجا خفتهای چه میجویی
به پیش عقل محمد پلاس بولهبی
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
كنون چو مست و خرابم صلای بیادبی
خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل كوبی
خدای داد دو دستت كه دامن من گیر
بداد عقل كه تا راه آسمان گیری
كه عقل جنس فرشتهست سوی او پوید
ببینیش چو به كف آینه نهان گیری
سخن تو گو كه مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهای و نی رایی
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی كه پرده شان بدری
تو را چو عقل پدر بودهست و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری
هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد
كجا رسد به مه چرخ دست یا پایی
حدیث مفخر تبریز شمس دین كم گو
كه نیست درخور آن گفت عقل گویایی
اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی
وگر تمام بگویم ابایزیدستی
چو خارپشت سر اندركشید عقل امروز
كه ساقی می گلگون و رشك گلزاری
به گوش كفر چه گفتی كه چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی كه گشت انواری
به جان تو كه بگویی وطن كجا داری
كه سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری
ستاره سجده كند ماه و زهره حال آرد
رها كن خرد و عقل سیر و رهواری
چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط كن آخر كه مرد هشیاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبكساری
اگر چه كوه بود عقل همچو كه بپرد
ببین چه صرصر باهیبتست این باری
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آنك دم زند از عقل و خوب اخلاقی
تنش چو روی مقدس بری ز كسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مكن این دلیری
عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی تو جان جان منی
كه آن عقل كلی شود عقل كلی
گر آبی نیاید ز بحر عیانی
مگو عقل كلی كه آن عقل كل را
به هر دم كسی میكند مستعانی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفایی
غلط، كیست اختر؟! كه بویی نبردست
دل عقل كل با همه ارتقایی
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
كه چون من خرابی و لایعلمی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
گر بریزی تو نقلها در پیش
عقلها را ز پیش برداری
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
عقل ما بردهای ولیك این بار
آن چنان بر كه بازنفرستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
جامه از اطلسی بساز كه هست
بر سر عقل از او كله واری
پردهی ناموس كی خواهی درید؟
كفت عقل و ادب و پردهای
نقد ترا بردم من پیش عقل
گفتم: « قیمت كنش ای جوهری
بوقلمونی چه شود گر چو عقل
یك صفت و یك دل و یكسان شوی؟
بانگ خر نفست اگر كم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی
كه دست جان او چندان درازست
كه عقل كل كند یاوه كیایی
عقل تو پایبندی، عشق تو سربلندی
العقل فیالملام والعشق فیالمدام
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راكد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب المواقب
و ماالحس الاخداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
لایدرك عادلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قم فاسب بوجنتیك عقلی
قم فاقن بمقلتیك ذاتی
الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها
والعقل فیه حارا كن هكذا حبیبی
«عقل» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دستان کسی دست زنان کرد مرا
بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا
نی سور گذارد او و نی ملحمه را
هر عقل نکرد فهم این زمزمه را
عقل است که چیزها از موضع جوید
تمییز و ادب مجو تو از مست و خراب
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست
گر موی شوی موی ترا گنجانیست
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است
فردا ز پگه بیا که امشب دیر است
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست
سرمایهی عقل سر دیوانگیست
دیوانهی عشق مرد فرزانگیست
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت
گویند که صاحب فنون عقل کل است
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است
هر چیز که در تصرف عقل آید
بگذار کنون که وقت دیوانگیست
گر بستانم قرابهی عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست
وان را که سر از عقل تهی داشتهاند
از مال به جای آن درانباشتهاند
آن را که به علم و عقل افراشتهاند
او را به حساب روزی انگاشتهاند
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند
آن یار که عقلها شکارش میشد
وان یار که کوه بیقرارش میشد
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد
عقلی که ترا بیند و از سر نرود
سر کوفته به که زشت ماری باشد
چون زیر افکند در عراق آمیزد
دل عقل کند رها ز تن بگریزد
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
مشتاق در آتش درون میخسبد
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود
هرکس که چنین نگشت او آن نبود
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد
تا بیدل و بیعقل سوی خانه نشد
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
آمد سر مه سلسله را جنبانید
بر آهن سرد عقل را بندیدند
امروز من از تشنه دهانی و خمار
نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار
گر در سر و چشم عقل داری و صبر
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
جان جانی بیا میان جان باش
چون عقل و خرد تاج سر مردان باش
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع
از عقل وداعست و وداعست و وداع
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل
تا باز چشد مرارت بیخوابی
و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببریم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخسارهی عقل و روح را بخراشم
از چهره اگر نقاب را بگشائیم
عقل و دل و هوش جمله را بربائیم
نی رحم ترا که با رهی در سازی
نی عقل مرا که از تو پرهیز کنم
با این همه نزدیک همه پرهنران
دیوانگی تو به ز عقل دگران
ای صبر تو پای غم نداری بگریز
ای عقل تو کودکی برو بازی کن
عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان
جان جانی و عقل جان و دل جان
ای کرده ز گل دستک من پایک من
بنهاده چراغ عقل من را یک من
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم
تا درکشدم عشق به بیمارستان
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز عهد تو بریدن نتوان
گر نیست ترا به عقل رایی میزن
حاصل هر دم، دم وفائی میزن
آن شاه که هست عقل دیوانهی او
وز عشق دلم شده است همخانهی او
در عشق خلاصهی جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دیوانه شوی عقل نماند چیزی
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
روی عاشق چنین مزعفر نبدی
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
دیوانه توئی که عقل از من جوئی