غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«دوست» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دوست» در غزلیات حافظ شیرازی
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب های بیداران خوش است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
خوش می دهد نشان جلال و جمال یار
خوش می کند حکایت عز و وقار دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاریست
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده ست از این کمان تیر مراد بر هدف
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
من نمی یابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جمیل
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
با صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت می کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس دوست دشمن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدینان بین
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی
الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتیاقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعسا لایام الفراق
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
سعدی شیرازی
«دوست» در غزلیات سعدی شیرازی
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
من بی تو زندگانی خود را نمی پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
راه صد دشمنم از بهر تو می باید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت
تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت
جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت
خیالش در نظر چون آیدم خواب
نشاید در به روی دوستان بست
به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی بایست پیوست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می رسد امید دواست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
سخن خویش به بیگانه نمی یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب ست
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می کشد و درد فراقش سبب ست
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثوابست
این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست
وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که می رود گنه از باغبان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست
عود می سوزند یا گل می دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیفترست
سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتست بی خبرست
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست
نظر پاک مرا دشمن اگر طعنه زند
دامن دوست بحمدالله از آن پاکترست
گر بمیرد طالبی دربند دوست
سهل باشد زندگانی مشکلست
زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست می گیری شفای عاجلست
من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی بدیلست
گر خون تازه می رود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست
امشب به راستی شب ما روز روشنست
عید وصال دوست علی رغم دشمنست
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
با آن همه دشمنی که کردی
بازآی که دوستی همانست
بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جانست
نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیانست
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همانست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ریحانست
هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
به لاله زار و گلستان نمی رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معینست
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
عیب پیراهن دریدن می کنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همی درم نه پوست
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست
کس به چشم در نمی آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
به هر طریق که باشد اسیر دشمن را
توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست
به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند
رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست
که در ضمیر من آید ز هر که در عالم
که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست
جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت
نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست
تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست
رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی
که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
مرا که دیده به دیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیر از دوست
به بندگی و صغیری گرت قبول کند
سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست
از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت
یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست
خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
مردم هلال عید بدیدند و پیش ما
عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست
ما را دگر به سرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست
زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست
ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قایم مقام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست
تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده ام سر من و آستان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
هیهات کام من که برآرد در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
با خویشتن همی برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی وفا ای دوست
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه ای هلا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی نوا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می نکند عهد آشیان ای دوست
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست
گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می برد گمان ای دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
هر غزلم نامه ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
صبرم ز روی دوست میسر نمی شود
دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست
ناچار هر که دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست
خاطر به باغ می رودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست
فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست
هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می کند
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
هر کسی را دل به صحرایی و باغی می رود
هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست
گر قبولم می کند مملوک خود می پرورد
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
گر دوست واقفست که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت
سعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
بیان دوست به گفتار در نمی گنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمی گنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمی گنجد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
از آن متاع که در پای دوستان ریزند
مرا سریست ندانم که او چه سر دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ می برد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد
خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین می گذرد
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد
و گر به دست نگارین دوست کشته شویم
میان عالمیان افتخار ما باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه
کم پای برهنه خبر از خار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
پیش از این گویند سعدی دوست می دارد تو را
بیش از آنت دوست می دارم که ایشان گفته اند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند
به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
در به روی دوست بستن شرط نیست
ور ببندی سر به در بر می زند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که می کشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
زینهار از کسی که در غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند
به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی
که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
سعدیا بعد از تحمل چاره نیست
هر ستم کان دوست با ما می کند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می زنند
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر
حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی
که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود
آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود
سعدی به در نمی کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روی در قبله معنی به بیابان نرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می نرود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله گون شود
دیگران را تلخ می آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می گیریم و شکر می شود
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی پاید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید
با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی
تو خود بیا که دگر هیچ در نمی باید
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
من ای گل دوست می دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید
دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه می دارم که بی دلدار چون بردی به سر
گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده ای بر درست چون سگ اصحاب غار
سر که به کشتن بنهی پیش دوست
به که بگشتن بنهی در دیار
من ره نمی برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی نهم مگر آن جا که پای یار
آن چه در غیبتت ای دوست به من می گذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
ما زنده به ذکر دوست باشیم
دیگر حیوان به نفخه صور
آن کیست که می رود به نخجیر
پای دل دوستان به زنجیر
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویشتن گیر
دل چه بود جان که بدو زنده ام
گو بده ای دوست که گویم بگیر
گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست
کبر کند بی خلاف هر که بود بی نظیر
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
شرطست دستگیری درمندگان و من
هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز
یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
پایاب نیست بحر غمت را و من غریق
خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر
سر می نهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همی سپارد و فریاد می کند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود سرم ای دوست دست گیر
هر که دیدار دوست می طلبد
دوستی را حقیقتست و مجاز
هر چه بینی ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
ور دوست دست می دهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز
سعدیا هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
گر دوست می آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده ام کز وی نپردازم به کس
یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
هر که بی دوست می برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
خون ما خود محل آن دارد
که بود پیش دوست مقدارش
عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش
سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی باشد و چشم از نازش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو می بین و می جوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
بر او گو دشمن اندر خون من کوش
به شادکامی دشمن کسی سزاوارست
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
به تیغ هندی دشمن قتال می نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول
خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می دارند و من هم
در ازل رفتست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست
درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر می برند و روز به شام
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
تا ذوق درونم خبری می دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم
به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
از دنیی و آخرت گزیرست
وز صحبت دوست ناگزیرم
در خواب نمی روم که بی دوست
پهلو نه خوشست بر حریرم
کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست
که به آفاق نظر می رود از شیرازم
چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی
گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم
چون دوست موافقست سعدی
سهلست جفای خلق عالم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه ایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی شود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می زنم
شرطست احتمال جفاهای دشمنان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم
امکان دیده بستنم از روی دوست نیست
اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اینست که من واصل و سرگردانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
آن ها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می کنم
تو را من دوست می دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار می بینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی بینم
دوستان عیب و ملامت مکنید
کان چه خود کاشته باشم دروم
سعدیا در قفای دوست مرو
چه کنم می برد به اکراهم
ای رفیقان سفر دست بدارید از ما
که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمنست غم نخوریم
یک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می دهند تا بخریم
دوست چندان که می کشد ما را
ما به فضل خدای زنده تریم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
تو را خود هر که بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین
شبی خواهم که مهمان من آیی
به کام دوستان و رغم دشمن
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
دلا گر دوستی داری به ناچار
بباید بردنت جور هزاران
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
گرم دشمن شوی ور دوست گیری
نخواهم دستت از دامن گسستن
ولیکن صبر تنهایی محالست
که نتوان در به روی دوست بستن
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می دارد
نه بی او می توان بودن نه با او می توان گفتن
چنانت دوست می دارم که وصلم دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
سخن سر به مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
روی در خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی به روی آوردن
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من
از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من
علی الخصوص کسی را که طبع موزونست
چگونه دوست ندارد شمایل موزون
گر آبروی بریزد میان انجمنت
به دست دوست حلالست اگر بریزد خون
اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست
به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون
به خوابی آرزومندم ولیکن
سر بی دوست چون باشد به بالین
به دست دوستان برکشته بودن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین
چنان به یاد تو شادم که فرق می نکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
وان را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به درکند همه مهری و کینه ای
دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می پنداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
محتسب گو تا ببیند روی دوست
همچو محرابی و من چون عابدی
دوستان گیرند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی
ای باد بامدادی خوش می روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می کند کز دوستان یاد آوری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
ای که بر دوستان همی گذری
تا به هر غمزه ای دلی ببری
رایگانست یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
من کم نمی کنم سر مویی ز مهر دوست
ور می زند به هر بن موییم نشتری
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرم کنی گذری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
هر درد را که بینی درمان و چاره ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت
گر بنالد دردمندی یا بگرید بی قراری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
چه چاره سازد در دام دل گرفتاری
به انتظار عیادت که دوست می آید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی
کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
چه دشمنیست که با دوستان نمی سازی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده ام
سنگ جفای دوستان درد نمی کند بسی
ای که بی دوست به سر می نتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه ای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
دوست تا خواهی به جای ما نکوست
در حسودان اوفتاد آوارگی
یا ببرد خانه سعدی خیال
یا ببرد دوست به همخانگی
ندارم چون تو در عالم دگر دوست
اگر چه دوستی دشمن فعالی
که کوته باد چون دست من از دوست
زبان دشمنان از بدسگالی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل می رسد از دوست پیامی
بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
حکم آن توست اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مرده ایست در کفنی
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
مهرگیاه عهد من تازه ترست هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
من با تو دوستی و وفا کم نمی کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار می کنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می کنی
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می کنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار می کنی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
محالست این که ترک دوست هرگز
بگوید سعدی ای دشمن تو می گویی
هر که با دوستی سری دارد
گو دو دست از مراد خویش بشوی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمی شناسم جز دوستی گناهی
خیام نیشابوری
«دوست» در رباعیات خیام نیشابوری
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
از بودنی ایدوست چه داری تیمار
وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
مولوی
«دوست» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا كور گردد آن بصر كو نیست لایق دوست را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
كان روی چو خورشید تو نبود دگری را
یاقوت زكات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه كند كسی جهان را
تا دیدن دوست در خیالش
میدار تو در سجود جان را
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
این قضا را دوستان خدمت كنند
جان كنند از صدق ایثار قضا
هر دم ز باغ بویی آید چو پیك سویی
یعنی كه الصلا زن امروز دوستان را
ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه الصلا
در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن
رسن تو را به فلكهای برترین كشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
كه آن به لطف و ثناها و آفرین كشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تك زندان جوع و رخص و غلا
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
زین عیش همیمانی ای دوست مخسب امشب
یك روز تو گر خواری یك روز تو مرداری
از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب
بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو
قم قد ضحك الورد ای دوست مخسب امشب
از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب
زان شاهد شكرلب زان ساقی خوش مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
زان نور همه عالم هر شیوه همینالم
تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب
خدای گفت كه شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهای زین و شرمسار مخسب
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار كن كاین غار چونست
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا كه وصال دوستانست
والله كه میان خانه صحراست
چون كام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ساقیا باده یكی كن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انكار مست
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت
تا پیاده میروم در كوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین منست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
با دوست ما نشسته كه ای دوست دوست كو
كو كو همیزنیم ز مستی به كوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه ركیك
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فكر
كفگیر میزند كه چنینست خوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود كند
كو های های سرد تو كو های هوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یك باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یك جان عدوی دوست
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت كند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یكتای موی دوست
امروز غیر توبه نبینی شكستهای
امروز زلف دوست بود كان مشوش است
روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست كار كرد كه این كار نازكست
جان میزبان تن شد در خانه گلین
تن خانه دوست بود كه با میزبان نرفت
در عشق باش كه مست عشقست هر چه هست
بی كار و بار عشق بر دوست بار نیست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم
آنك بجز روی دوست در نظر او فناست
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گر چه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست
آن دم كاین دوستان با تو دگرگون شوند
پس تو بدانی كه این جمله طلسم آن كیست
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شكوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و كوه برویید صد هزار نبات
هر آنچ دور كند مر تو را ز دوست بدست
به هر چه روی نهی بیوی ار نكوست بدست
فراق دوست اگر اندكست اندك نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست
گرش از عشق دوست بو بودی
كی نگوسار گشتی هرگز لات
دشمن من دید كه با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دوست چو در چاه بود چه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
كنون من هم نمیگنجم كز او این خانه پر باشد
كلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
ای دوست شكر خوشتر یا آنك شكر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنك قمر سازد
روزی كه بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند كز دوست چه میبوید
ای دوست شكر بهتر یا آنك شكر سازد
خوبی قمر بهتر یا آنك قمر سازد
یا قالب بشكست و بدان دوست رسیدست
یا دام بشد از كف و از صید جدایید
چو پا واپس كشد یك روز از دوست
خطر باشد كه عمری دست خاید
دل با دل دوست در حنین باشد
گویای خموش همچنین باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجده دوست كوست مسجود
وان نافخ صور مانده بیروح
كان جا جز روح دوست لا بود
دوست را دشمن نماید آب را آتش كند
ممنی را ناگهان در حلقه كافر كشد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنك آن بیخبری كو خبر از جای تو دارد
فلكی چو آسمانها كه بدوست قصد جانها
كه زحل نیارد آن جا كه به زهره برستیزد
مرغ جان هر نفسی بال گشاید كه پرد
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتادست
لاجرم چنبر دل جز به رسن مینرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
به برهنه شده عشق قبایی بدهند
وز شكرخانه آن دوست نوایی برسد
بس كن ای دوست كه سنبوسه چو بسیار خوری
كه ز سنبوسه تو را بوی گیا میآید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی میكند
تا ابد از دوست سبز و تازهایم
او بهاری نیست كو را دی رسد
دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید
هل تا كشد تو را نه كه آب حیات اوست
تلخی مكن كه دوست عسل وار میكشد
چو كاسه بر سر آبم ز بیقراری عشقش
اگر رسم به لب دوست كوزه وار چه باشد
ز دوستان چو ببری به زیر خاك روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
بس خلق هستند كز دوست مستند
هرگز ندانند كه نان چه باشد
چو پرست از محبتش دل آن عالم خل
كه درختش ز شكر دوست سراسر زبان شود
خوش برآییم دوست حاضر نیست
عشق هرگز چنین نفرماید
هر شرابی كه دوست ساقی نیست
جز خمار و شكوفه نفزاید
دوست همان به كه بلاكش بود
عود همان به كه در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز كف دوست بود خوش بود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم ای دوست بیا زود زود
مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نمیرد مگرش دوست برد
تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشك آوری ای دوست بمیرند به ناچار
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
ور نه تن خود را نفكندی به شرر بر
بر نقد زن ای دوست كه محبوب تو نقدست
ای چشم نهاده همه بر بوك و مگر بر
گشاده ز آتش او آب حیوان
كه آبش خوشترست ای دوست یا نار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
بر عشق و جمال دوست وقفیم
وز جمله كارها محرر
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه كار
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در كار عدم كی كند ای دوست بصیر
خنك آن چشم كه گوهر ز خسی بشناسد
خنك آن قافلهای كه بودش دوست خفیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
سینه خود را هدف كن پیش دوست
هین كه تیرش در كمانست ای پسر
هر صبحدم كه دام شب و روز بردریم
از دوست بوسهای و ز ما سجده صد هزار
بیادبی هم نكوست كان سبب جنگ اوست
سر نكشم من ز دوست بهر چنین كار و بار
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شكفته كند جان تو را چون شجر
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
چون سپر بیخبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران بیخبر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شكفته كند باغ تو را چون شجر
ایا كسی كه درافتادهای به چنگالش
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار
دست مرا بر سر خود مینهاد
كای به غم دوست مرا دست یار
بس كنم ای دوست تو خود گفته گیر
یك دو سه میم و دو سه لامی دگر
در سایه دوست چون بود جان
همچون ماهی میان كوثر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
هزار اكسیر از خورشید آموز
زان پیش كه دل شكسته گردد
ای دوست شكسته وار برخیز
آن دل كه توبه كرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مكر دوست شنیدن گرفت باز
كسی شود به تو غره كه روی دوست ندید
كسی كه دید مرا كی كند تو را اعزاز
چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز
كه احتراق دهد آب گرم نارآمیز
اگر چه رطل گرانست او سبك روحست
ز دست دوست فروكش هزار جام مترس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
كه گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش
باقی غزل مگو كه حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش
میكشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
كر و فر شرف یوسف كنعان رسدش
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
آن كه چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مكش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید كشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
تمام اوست كه فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد كارش
كم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق
بباید عشق را ای دوست دردك
دل پردرد و رخساران زردك
گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو
ولیك پیشتر از ماجرا سلام علیك
جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ
بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی كارد
حجابی آن دگر دارد كز این سو راند او محمل
چو گه خدمت شه آید من میدانم
گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل
گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
دهان ببند ز حال دلم كه با لب دوست
خدای داند كو را چه واقعهست و چه حال
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان كنیم
زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان كنیم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان كنیم
چند ز دوست دشمنی جان شكنی و تن زنی
چند من شكسته دل نوحه تن به جان كنم
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهادهام
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم
خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق كنار دوست را نیست كنار ای صنم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او كلیدستم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا كه من با دوست لا و لم نمیدارم
ای دوست میان ما ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار نمییارم
رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی
ای دوست نمیبینی كز فاتحه بیمارم
بر كارگه دوست چو بر كار نشینیم
مر جمله جهان را همه از كار برآریم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم
در باغ بجز عكس رخ دوست نبینیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشكن به جفاهات كمانم
چون خیمه به یك پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
ما را چو بجویید بر دوست بجویید
كز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
كریمان جان فدای دوست كردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
مكن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره كه تمنای تو دارم
مكن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
بت بینقش و نگارم جز تو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
بد و نیك دوستان را به كنایت ار بگفتم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقله ایجادیم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با كرم دوست چو آب و جگریم
گفت ای غم تا قیامت می كشی
می كشم ای دوست آری می كشم
از چشم ترك دوست چه تیری كه خوردهام
وز طاق ابروش چه كمانی خریدهام
می مالم این دو چشم كه خواب است یا خیال
باور نمیكنم عجب ای دوست كاین منم
هر كی بمیرد شود دشمن او دوستكام
دشمنم از مرگ من كور شود والسلام
فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود
كه بازگشت فلان كس ز دوست دشمن كام
خیره چون دشمنان مكش ما را
كخر ای دوست آشنای توییم
به صفت كشتی نوحم كه به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
عشق بود كان هنر عشق بود معدن زر
دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این
سر وصال دوست را جز به صبا نگفتهام
تا به صفای سر خود گفت صبا كه همچنین
ای بر سر هر پشته از درد تو صد كشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشكن
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و كرم نبود بر مست چنین مسكن
ای سرده صد سودا دستار چنین می كن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می كن
نی نی به از این باید با دوست وفا كردن
نی نی كم از این باید تقصیر و جفا كردن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترك دوست كردن
خاری كه به باغ دوست روید
خوشتر ز هزار سرو و سوسن
مال است و زر است مكسب تن
كسب دل دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید نی زن
ای دوست عتاب را رها كن
تدبیر دوای درد ما كن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا كن
ای دوست كه زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم ز وام كردن
لیك روی دوست بینی بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم كو است مر جان را سكن
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور كن
دوستان را شاد گردان دشمنان را كور كن
رو بدان یك وصف كردم كز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مكن بر مكر و فن
مكن ای دوست ز جور این دلم آواره مكن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مكن
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
در كام ما دعا را چون شهد و شیر خوش كن
و آن را كه گوید آمین هم دوستكام گردان
خاموش كن كه دوست مجیب است بیسال
نظاره كرم كن و ترك كلام كن
ای دوستان ز رشك تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میكنی مكن
دشمن جانهای ماست دوستی دوستان
مادر فتنه شدهست حامله یا مسلمین
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مكن
حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی كس نیك نگوید صنما
آنج سزد از كرم دوست به پیش آر و مرو
وگر خامیكنی غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او
ز یاد دوست شیرینتر چه كار است
هلا منشین چنین بیكار برگو
هر لحظه بخوانیم كریمانه
ای دوست مرا چه میفریبی تو
ای دوست دعا وظیفه بندهست
ما را به دعا چه میفریبی تو
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنك
بالادو است حرص تو بیپای چون كدو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود كاغذ و خامه و محبر او
بگشا كار مشكلم تو دلم ده كه بیدلم
مكن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو
هر دوست كه از عشق به دنیات كشاند
خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او
ای داده مرا رونق صد چون فلك ازرق
ای دوست بگو مطلق این هست چنین یا نه
بیا سجده كنان چون سایهای دوست
كه بر منبر برآمد امشب آن ماه
آب و آتش بین و خاك و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده
ای دوست چند گویی كه از چه زردرویی
صفراییم برآرم در شور خویش زرده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر كه دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
از رخ دوست باخبر وز كف خویش بیخبر
این خبری است معتبر پیش تو كاوستا تویی
از رحموت گشتهای در رهبوت رفتهای
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو كن مباش ای دوست هرجایی
لباس خویش میدرد قبای جسم میسوزد
كه تا وقت كنار دوست باشد از همه عاری
به غیر دوست هر چش هست طراران همیدزدند
به معنی كرده او زین فعل بر طرار طراری
ز لا و لم مسلم شو به هر سو كت كشم میرو
به قدوست كشم آخر كه خانه زاده قدسی
بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن
كند شادی و پندارد كه دل زین بنده بركندی
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در كان شكر رفتی
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
آن دوست كه میباید چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان چون خانه نمیروبی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی گویی كه نهفتستی
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یك جان شده از مستی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست كجا رفتی
گر قصد هوا كردی ور عزم جفا كردی
كو زهره كه تا گویم ای دوست چرا كردی
واجب كند ای دوست كه آرم به صد اخلاص
در سایه زلف تو مناجات افندی
با دوست وفا كن كه وفا وام الست است
ترسم كه بمیری و در این وام بمانی
ز حلقه دوستان و همنشینان
میان خاك و مور و مار رفتی
ز رشكت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی
ز اندیشه دوست بو نبردی
ز اندیشه خود فزون نگشتی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترك كنار دوست گویی
هر لحظه بخوانیم كه ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی
ای دوست دعا وظیفه ماست
ما را به دعا چه میفریبی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
گیرم كه جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی
زان پیش كه میدهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی
خنك آن دم كه ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بكش و خوب عذاری
مكن ای دوست نشاید كه بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
بكن ای دوست چراغی كه به از اختر و چرخی
بكن ای دوست طبیبی كه به هر درد دوایی
بده ای دوست شرابی كه خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
ز شراب خوش بخورش نه شكوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی
با ظریفان و خوبان تا به شب پای كوبان
وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی
زان در و دیوارهای كوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
هر كه میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و كار دشمن كردهای
از كام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست كامی اكنون هم كامیار گشتی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسكین اندر پی فسونی
چون روی آتشین را یك دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم گویی كه چند جوشی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور كردگاری یا كردگار مایی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی
هجده هزار عالم اگر ملك تو شود
بی روی دوست چیز محقر گرفتهای
یا دوست دوستی تو و یا نیك دشمنی
یا در میان هر دو تو شكل میانهای
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
كان بو نه مشك دارد نی زلف عنبری
آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد گر ز آنك میپری
آن جا بپر دوست كه روید ز بوی دوست
پری و گر نه زرد درافتی به شش دری
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر به كوری دشمنی
از خود به خود سفر كن در راه عاشقی
وین قصه مختصر كن ای دوست یك سری
خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین
كای صنم چون شكر از چه بیازردهای
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
چون به خلاصه رسید تا كه بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ز خلق جمله گسستم كه عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم مرا چه كار به زاری
بگفتمش كه چرا بیگه آمدی ای دوست
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
پسند خویش رها كن پسند دوست طلب
كه ماند از شكر آن كس كه او كند شكری
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نهای ز بیداری
به یكی ذره آفتاب چرا مشورت كند
تو بكش هم تو زنده كن مكن ای دوست كردنی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
دشمن شادكام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیبجوی بسیارست
دوستی غمگسار بایستی
او چو سركهست و میكند ترشی
دوست قندست و میكند قندی
اگر تو از دل و جان دوستداری
كسی كو گوهرش نبود بهایی
ای از رخ دوست یادگاری
یا معتمدی و یا شفایی
ای صنم لطف ترا میدانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
«دوست» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را هم عمر خود تماشاست دلا
صدگونه نماز است و رکوعست و سجود
آنرا که جمال دوست باشد محراب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
از آتش عشق دوست میسوز مخسب
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
وز غصهی هجر گشته آزاد امشب
از دوستی دوست نگنجم در پوست
در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست
امشب منم و طواف کاشانهی دوست
میگردم تا بصبح در خانهی دوست
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست
هشدار که در میان جانداری دوست
ای دوست مکن که روزها را فرداست
نیکی و بدی چو روز روشن پیداست
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست
برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست
با یاد لبت از لب تو محرومم
ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست
ما را همه دشمنند و تنها او دوست
از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست
سر سخن دوست نمیرم گفت
دریست گرانبها نمیرم سفت
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دوست آمال ببست
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد
یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
از رحمت و فضل اوش امداد رسد
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهی دوست زندگانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهی عشق مرد بیشرم شود
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد
بنده که خرد برای زشتی و فساد
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست
در جان گیرش که رافع زنگ آمد
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد
شادی زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
گر من میرم مرا مگوئید که مرد
کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد
در هستی دوست نیست گردان خود را
کان نیستی از هزار هستی خوشتر
آن تاب که من دانم و تو ای دل سوز
ای دوست شب و روز ز دل میافروز
ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز
تا کی بود این دوستی ننگآمیز
هم کار و گیای دوست کارافزا نیز
هر لاف که دل زند بگویم ما نیز
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش
آنرا که رسول دوست پنداشتمش
من نام و نشان دوست درخواستمش
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
تو دامن دوست را نه بگذار ای دل
از جوی خوشاب دوست آبی خوردم
خوش کردم و خوش خوردم و خوش آوردم
از طبع ملول دوست ما میدانیم
وز غایت عاشقیش می رنجانیم
اندر طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم
از دوستیت خون جگر را بخورم
این مظلمه را تا به قیامت ببرم
ای دوست شکارم و شکاری دارم
بیکارنم و بس شگرف کاری دارم
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم
صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پی دوستان مشوش باشم
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند بروی دوستان شاد شدیم
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دوست غمم بگو در اثنای سخن
نی روز بخوردن و نه شب بغنودن
ای دوستی تو دشمن خود بودن
سوگند بسر مینبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان
این کمینه ایست از سینهی دوست
تا سینهی پاک دوست چون باشد چون
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
ما را گوئی چه داری از دوست نشان
ما را از دوست بینشانیست نشان
یا اوحد بالجمال یا جانمسن
از عهد من ای دوست مگر نادمسن
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده
کاین دمدمه میخورد ز من هر که و مه
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
از مردن تن چراغ دل زنده شده
آن روی ترش نگر چو قندستانی
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
ای دوست منم اسیر دشمن کامی
آخر به تو باز گردد این بدنامی
گر من بروم تو با که آرام کنی
همنام من ای دوست کرا نام کنی
وی دوست که زهره نیست جان را هرگز
تا نام برد از تو به تعیین که توئی
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
چون نامهی من رسد به تو برخوانی
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی
صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی
ناساز شوی باز دمی ساز کنی
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری
جز مستی و جز شنگی و جز خماری
گر با همگان عشق چنین باختهای
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای
دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشتهای
ای دوست که دل ز دوست برداشتهای
نیکوست که دل ز دوست برداشتهای
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست
ای وای به من گر خجلم بگذاری
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر
کاندر ره او خوار بود محتشمی
شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
گفتی که مایست بردرم خیز برو
ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی
روی عاشق چنین مزعفر نبدی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
فردوسی
«دوست» در شاهنامه فردوسی
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
شهنشاه را سربهسر دوستوار
به فرمان ببسته کمر استوار
چنان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر
شما گر همه کینهدار منید
وگر دوستدارید و یار منید
ترا خان و مان باید آبادتر
دل دوستداران تو شادتر
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
کنون آمدم تا هوای تو چیست
ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
به هنگام هر کار جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست
به دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
چو بشنید بر تن بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
فرستادهی بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
اگر ویژه ابری شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند به هندوستان بت پرست
کنون گر همه ویژهیار منید
به دل سربسر دوستدار منید
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست
چو خنجر بدرید بر تنش پوست
بروبر نبخشود دشمن نه دوست
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست
که این گونه آرام شاهی بدوست
خرد در سر نامداران نکوست
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشی نباشیم همداستان
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
نوشتم یکی نامهی دوست وار
که هم دوست بودیم و هم نیک یار
همی بودت ای مهتر شهریار
که مهتران مر ترا دوستدار
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دریا و تاریکی اندر گذشت
شه روم و هندوستان و یمن
همه نام کردند بر تهمتن
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
همه چهرهی دوستان برفروخت
دل دشمنان را به آتش بسوخت
پدیدست نامت به هندوستان
به روم و به چین و به جادوستان
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
ازان پس ز هندوستان و ز روم
ز هر مرز باارز و آباد بوم
چنین گفت کز مرگ شاهان داد
نباشد دل دشمن و دوست شاد
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
پسندیده دانای هندوستان
نبود اندر آن کار همداستان
بزرگان و اخترشناسان همه
تو گویی به هندوستان شد رمه
ز هندوستان نیز کارآگاهان
برفتند نزدیک شاه جهان
برفتند گردان هندوستان
به آواز گشتند همداستان
یکی با گهر بود نامش سورگ
ز هندوستان پهلوانی سترگ
خروش آمد از روم کای دوستان
سر مایهی مرز هندوستان
که تو با سکندر ز یک پوستی
گر ایدونک با او به دل دوستی
به طینوش گفت این نه گفتار اوست
بران درگه او را فرستاد دوست
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
ازین ازمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
برفتند گریان به هندوستان
سزد گر کنی زین سخن داستان
از آن انجمن برد با خویشتن
که هم دوست بودند و هم رایزن
دو فرزند او شد به هندوستان
به هر نیک و بد گشته همداستان
به هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
برادر دو داری به هندوستان
به رنج و بلا گشته همداستان
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهی دوستان
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگر چند خواند ترا شهریار
اگر دوست یابد ترا تازهروی
بیفزاید این نام را رنگ و بوی
تو گر باهشی مشمر او را به دوست
کجا دست یابد بدردت پوست
خردمند مرد ار ترا دوست گشت
چنان دان که با تو ز یک پوست گشت
هراسان بود مردم سختکار
که او را نباشد کسی دوستدار
چو آشوب و آرام گیتی به دوست
بباید کشیدن سراپاش پوست
همان مر تن سفله را دوستدار
نیابی به باغ اندرون چون نگار
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاکرای
فرستاد زان تازیان ده سوار
سخنگوی و بینادل و دوستدار
بخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
کس از ما نبودند همداستان
که دیر آمدی باژ هندوستان
بیامد بدینسان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
ترا بر سپه کامگاری دهم
به هندوستان شهریاری دهم
سپاه مرا سست خواند به کار
به هندوستان نیست گوید سوار
بتو داد دختر که پیوند ماست
که هندوستان خاک او را بهاست
دگر آنک گفتی که من کردهام
به هندوستان رنجها بردهام
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بدان شد شهنشاه همداستان
که او بازگردد به هندوستان
نبد هم بدین هدیه همداستان
علف داد تا مرز هندوستان
هرآن چیز کنت نیاید پسند
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز اویی و گه پوستی
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
هران چیزکانت نیاید پسند
تن دوست و دشمن دران برمبند
بدان دوستداری و آن راستی
چرا زد روانش درکاستی
هراسست زین دوستی بهر ما
برین روی ویران شود شهرما
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان
سه دیگر کجا دوستی خواستی
به پیوند ما دل بیاراستی
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
بدان دوستی را همی جای جست
همان از رد و موبدان رای جست
برادر نخوانم تو را من نه دوست
نه مغز تو از دودهی ما نه پوست
دل بدسگالان شود تار و تنگ
بماند رخ دوست با آب و رنگ
بدونیک هندوستان پیش تست
بزرگی مرا درکم وبیش تست
که بیلشکر گشن بیرون شود
دل دوستداران پر از خون شود
چو نیکی کند با تو پاداش کن
ابا دشمن دوست پرخاش کن
به دشمن دهد مر تو را دوستدار
دو کار آیدت پیش دشوار و خوار
اگر دوست با دوست گیرد شمار
نباید که باشد میانجی به کار
گر افزون ازان دوست بستایدش
بلندی و کژی بیفزایدش
بهشتم که دشمن بداند ز دوست
بیآزاری از شهریاران نکوست
نداری دریغ آنچه داری ز دوست
اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست
کسی کو فروتنتر و رادتر
دل دوستانش بدو شادتر
گرانمایهتر کیست از دوستان
کز آواز او دل شود بوستان
چنین دوستی مرد نادان بود
سرشتش بدو رای گردان بود
کرا بیشتر دوست اندر جهان
که یابد بدو آشکار ونهان
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
دل دوستانرا پر آزار کیست
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
مرا دشمن و دوست بردامنست
چه گوید که دانی که شادی بدوست
برادر بود با دلارام دوست
گر از دوست دشمن نداند همی
چنین راز دل بر تو خواند همی
دگر آنک پرسید ازمرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست
گماند که ما را همو دوست نیست
اگر چند او را پی و پوست نیست
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
که هرگز نزد برکسی باد سرد
همه دوستان بر تو بر دشمنند
به گفتار با تو به دل بامنند
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
گناهش بیزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
نباشد جزاندیشهی دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان
که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
زن پیر گفت ار میت آرزوست
میست و یکی نیز کهنه که دوست
گر ایدون که باشی تو همداستان
از ایدر شوم تا به هندوستان
به ایران بسی دوستدارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بد گوی و بد تن شوند
مرا نامه آمد ز هندوستان
بدم من بدان نیز همداستان
جز از باژ و دینار هندوستان
جز از کشور روم و جا دوستان
نماندش به ایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد به آموزگار
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم مر او را چو پروردگار
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دخت فغفور خویشی کنیم
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست