غزل شماره ۴۶۰

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می دارد
نه بی او می توان بودن نه با او می توان گفتن
هزارم درد می باشد که می گویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمی خیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن
که می گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست می دارم که وصلم دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را
ولیکن با که می گویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب می کردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن

آسانبستانبیستونخسروخوابدوستسعدیشوخیشیرینعاشقغنچهفرهادنصیحتوصلچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید