غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«لطف» در غزلستان
حافظ شیرازی
«لطف» در غزلیات حافظ شیرازی
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجب زیر دام و دانه توست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
حسن مه رویان مجلس گر چه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
دایم به لطف دایه طبع از میان جان
می پرورد به ناز تو را در کنار حسن
در حق من لبت این لطف که می فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لایزالی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می برد ز نظم نظامی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
سعدی شیرازی
«لطف» در غزلیات سعدی شیرازی
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
گر بزند بی گناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست
دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی
غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می برد
آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد
آخر ای نادره دور زمان از سر لطف
بر ما آی زمانی که زمان می گذرد
که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز
مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد
به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند
این لطف بین که با گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده اند
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
لازمست آن که دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
پنجه قصد دشمنان می نرسد به خون من
وین که به لطف می کشد منع نمی توانمش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده ام ناچار فرمان می برم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
او خود مگر به لطف خداوندیی کند
ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
من آدمی به لطف تو دیگر ندیده ام
این صورت و صفت که تو داری فرشته ای
تا کی ز درد عشق تو نالد روان من
روزی به لطف از تو مثالی نیافته
من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم
نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
انصاف می دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاسر جمالی
آن جا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
در حسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
امید از بخت می دارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
بنده ام گر به لطف می خوانی
حاکمی گر به قهر می رانی
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
مولوی
«لطف» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
از گلشكر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
با روی همچون ماه خود با لطف مسكین خواه خود
ما را تو كن همراه خود چیزی بده درویش را
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بكن
یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگها
كای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا كه نه عالم مسوز ای مجتبا
باشد كه آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند كنون آن رسم استغفار را
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه كی كشد عنقای خوش منقار را
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
گوید كان لطف تو كو ای همه خوبی
بنده خود را بنما بندگشاها
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
كه آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
تو شادی كن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
كه از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
چه داند عقل كژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش كند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری كند منقاد صورت را
در آن مجلس كه گردان كرد از لطف او صراحیها
گران قدر و سبك دل شد دل و جان از طرب ما را
تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
زیرا كه همیداند ضعف نظر ما را
یا رب كه چه داری تو كز لطف بهاری تو
در كار درآری تو سنگ و كه خارا را
ولیكن لطف خاشاك از گهر دان
كه عكس عكس برق اوست بر ما
بیا ای آفتاب جمله خوبان
كه در لطف تو خندد لعل كانها
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطفها را
آن میی كز قوت و لطف و رواقی و طرب
بركند از بیخ هستی چو كوه قاف را
جام جان پر كن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
كم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را كه تا خفت پذیرد سنگ ما
خاك تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای كوثر و چون چشمه حیوان ما
شكر ایزد را كه جمله چشمه حیوانها
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
پرده صبرم فراق پای دارت خرق كرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
گر نه لطف او بدی بودی ز جانهای غیور
مر مرا از ذكر نام شكرینش منعها
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
كس ندیدی خالی از گل سالها گلزار را
غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن
هم از این خوب طلب كن فرج و امن و امان را
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیك زان لطف بجز عفو و كرم نیست سزا
هرگز كسی نرقصد تا لطف تو نبیند
كاندر شكم ز لطفت رقص است كودكان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمك چو دریا كردست دیدگان را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملكت صفا را
گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
همخوی خویش كردست آن باده خوی ما را
لطف تو مطربانه از كمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنك
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
من سر و پا گم كنم دل ز جهان بركنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
هست تهی خارها نیست در او بوی گل
كور بجوید ز خار لطف گل و بویها
بیا بگو چه زیان كرد خاك از این پیوند
چه لطفها كه نكردهست عقل با اجزا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
كه آن به لطف و ثناها و آفرین كشدا
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا
یكی نفس كه دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف كردگار چرا
مگر كه لطف خدا اوست ما غلط كردیم
وگر نه خوبی او گشت بیكنار چرا
آنك شیری ز لطف تو خوردست
مرگ بیند یقین فطام تو را
گر سر از سجده تو سود كند
چه زیانست لطف عام تو را
جسمی زجاجتی و محیاك قهوتی
یا كامل الملاحه و اللطف و العلا
كو همه لطف كه در روی تو دیدم همه شب
وان حدیث چو شكر كز تو شنیدم همه شب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
از دفتر عمر ما یكتا ورقی ماندهست
كز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست
این جوی كند غرقه ولیكن نكشد مرد
كو آب حیاتست و بجز لطف و كرم نیست
جفا میكن جفاات جمله لطفست
خطا میكن خطای تو صوابست
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار بی این یار چونست
یك زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی كان مهم را آسمانی دیگرست
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاك
وقت آن كز لطف خود با ما درآمیزی شدست
زین سپس با من مكن تیزی تو ای شمشیر حق
زانك از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر كز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده كردی بارها یك باره نیست
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر كسی كز لطفش تن همگی جان شده است
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه كردی عاقبت
كه از این سو همه جانست و حیات
كه از این سو همه لطف و كرمست
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم كه لطف عامت
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیك
امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز هر چه عاشق شیدا كند سزاست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود بر او آب آذریست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
كتش از لطف او روضه نیلوفریست
لطف كن ای كان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
كه تا ز خرمن لطفت برند جمله زكات
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
كه آسمان و زمین مست آن مراعاتست
بیا بیا كه هم اكنون به لطف كن فیكون
بهشت در بگشاید كه غیر ممنونست
كه لطف تا ابدست و از آن هزار كلید
نهان میانه كاف و سفینه نونست
علی الخصوص شرابی كه اولیا نوشند
كه جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
انظر الی راح تناهی لطفه
و سبی النهی یا لطفها من راح
ای بیوفا جانی كه او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد كه بر لطف خدا عاشق نشد
بر ذكر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
چون خیره شد زین می سرم خامش كنم خشك آورم
لطف و كرم را نشمرم كان درنیاید در عدد
از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون میجهد
اندازه لب نیست این این لطف عامت میكند
چونك به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چونك به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بكشی
آتش سوزنده تو را لطف و كرم باره شود
من كه خریده ویم پرده دریده ویم
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون كنم
تا كه كنار لطف تو جان مرا قبا بود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیك و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
آن شكر چو برف او وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازكی از مگسی چه میشود
چونك ستاره دلم با مه تو قران كند
اه كه فلك چه لطفها از تو بر این زمین كند
دیده چرخ و چرخیان نقش كند نشان من
زانك مرا به هر نفس لطف تو همنشین كند
لطف بهار بشكند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی كنون سوی خمار میكشد
این همه لطف و سركشی قسمت خلق چون شود
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود
به لطف خویش مستش كن خوش جام الستش كن
خراب و می پرستش كن كه بیآرام میگردد
برای ماه و هنجارش كه تا برنشكند كارش
تو لطف آفتابی بین كه در شبها نهان باشد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاك و نار جان هر چهار آمد
برون شو ای غم از سینه كه لطف یار میآید
تو هم ای دل ز من گم شو كه آن دلدار میآید
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
خورشید كه میدرد از او مشرق و مغرب
از لطف بود گر به سطرلاب درآمد
در خود چو نظر كردم خود را بندیدم
زیرا كه در آن مه تنم از لطف چو جان شد
درون دل نهان نقشیست از تو
كه لطفش را نهانها برنتابد
نه اصل این بنا باشد كلوخی
كلوخی لطف آن دلبر نگیرد
چه داند لطف زهره زهره رفته
كه او را گوشه چادر نگیرد
بزن چوگان خود را بر در ما
كه خامان لطف آن چوگان چه دانند
گر زانك نه لطف بیكران داشت
آن ماه در این میان چه میشد
دل بیلطف تو جان ندارد
جان بیتو سر جهان ندارد
گفتی كه به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد
خامش كن و لطفهاش مشمر
لطفیست كه بیشمار آمد
از لب لعلش چه كم شد گر لبش لطفی نمود
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد
ای خنك جانی كه لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلك بر لامكان باشنده شد
گر شبی خلوت كنی گویم من اندر گوش تو
لطفهایی را كه با ما شه صلاح الدین كند
آنك از حاجت نظر دارد به كاسه هر كسی
لطف او برگیرد و همكاسه سلطان كند
یك صفت از لطف شه آن جا كه پرده برگرفت
آب و آتش صلح كرد و گرگ دایه میش بود
خنك آن كس كه چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
خنده از لطفت حكایت میكند
ناله از قهرت شكایت میكند
غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت میكند
شكرها داریم زین عشق ای خدا
لطفهای بینهایت میكند
اندر این طوفان كه خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی میكند
بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی میكند
هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه كس را این تقاضا كی رسد
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود
جز لطف و جز حلاوت خود از شكر چه آید
جز نور بخش كردن خود از قمر چه آید
لطفی نماند كان صنم خوش لقا نكرد
ما را چه جرم اگر كرمش با شما نكرد
اصحاب كهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
من خامشم ولیك ز هیهای طوطیان
هم نیشكر ز لطف خروشنده میشود
دانست كز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
باغ ز سرما بكاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
این دم عیسی به لطف عمر ابد میدهد
عمر ابد تازه كرد در دم عمر قدید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
جانم اگر صافیست دردی لطف توست
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
بگیر دامن لطفش كه ناگهان بگریزد
ولی مكش تو چو تیرش كه از كمان بگریزد
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
ایا نموده وفاها مكن جفا كه نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
برون مكن ز تن من چنین قبا كه نشاید
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو كری
ز بعد گفتن آری مگو چرا كه نشاید
به قند لطف تو كاین لطفها غلام ویند
كه زهر از او چو شكر خوب و خوب خو گردد
شكستگان تویم ای حبیب و نیست عجب
تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
غریو در ملكوت و فرشتگان افتاد
كه بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد
شراب لطف خداوند را كرانی نیست
وگر كرانه نماید قصور جام بود
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید
اگر از او لطف بیشمار بازآید
چو كف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این كه شما قصه سحاب كنید
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور از ایشان كه چون بشر میرند
شاهشان بر كنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
زهر بنوش از قدحی كان قدح
از كرم و لطف منقش بود
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بیجام داد
چون رسن لطف در این چه فكند
چنبره دل گل و نسرین دمید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
ای قهر بیدندان شده وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده چون داد جانها را ظفر
ای آفرین بر روی شه كز وی خجل شد روی مه
كوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش كر
در لطف اگر چون جان شوم از جان كجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
ترسد كه خزان آید آرد دغلی دیگر
ابلیس ز لطف تو اومید نمیبرد
هر دم ز تو میتابد در وی املی دیگر
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی كاله پرعیب زهی لطف خریدار
غم و اندیشه را گردن بریدند
كه آمد دور وصل و لطف و ایثار
گنه را لطف تو گوید كه تا كی
گنه گوید بدو كاین بار این بار
به حق آن كه لطف تو جهانست
كه آن جا گم شود این چرخ دوار
گناهم پیش لطفت سجده آرد
كه ای مسجود جان زنهار زنهار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
ز لطف جان او رفته بكارت
چو دیدندنش ز جنت حور ابكار
ای عدل تو كرده چرخ را سبز
وی لطف تو كرده باغ را سیر
ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود
ابر پیش آورد اینك گازری باكار و بار
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار
آن كسی دریابد این اسرار لطفت را كه او
بیوجود خود برآید محو فقر از عین كار
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
لطفها كردهای امروز دو تا كن آن را
چونك در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر
نه كه لطف تو گنه سوز گنه كارانست
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
به گهی كز سر عشرت لطف آغاز كند
شكرابت دهد او از شكر آن گفتار
چون كمالات فانی هستشان این امانی
كه به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
شاخههای سبز رقصانش ببین
لطف آن گلهای بیخارش نگر
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن كند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شكفته گردد و بر تو كند نثار
ز لطف و صنعت صانع كدام را گویم
كه بحر قدرت او را پدید نیست كنار
مگر كه لطف كند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
عشق جانست عشق تو جانتر
لطف درمان وز تو درمانتر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیك این بنده زاده مهمانتر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشك و عنبر گیر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاكشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاكشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر
تو كل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
بیا دلدار من دلداریی كن
كه روز لطف و ایثارست امروز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
دست چنین چنین كند لطف كه من چنان دهم
آنچ بهار میدهد از دم خود به خار و خس
لطف شاهان گر چه گستاخت كند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس
رو تو به تبریز زود از پی این شكر را
با لطف شمس حق از می و شكر مپرس
ببین تو لطف پاكی را امیر سهمناكی را
كه او یك مشت خاكی را كند در لامكان جایش
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش
ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق
ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیختهای با جان ای جور و محالت خوش
چون چنگ زند یكی تو بنگر
كز لطف چگونه گشت رنگش
جانب محو و فنا رخت كشیدند مهان
تا بقا لطف كند جانب ایشان كشدش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای كشته زار زارش
تبارك الله در خاكیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
كه هست مه را چیزی ز لطف پروازش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ
لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو
ما را یكی خبر كن كز هر دو كیست صادق
رقص كنان در خضر لطف تو
نوش كنان ساغر صدق و وفاق
چو كرد آن لطف او مستم در گلزار بشكستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانك
صیقل عشق ورا بگزین كه تا از آینه ت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ زنگ
ز لطف گر به جهان در نظر كنی یك دم
روان كند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
به آبگینه این دل نظر كن از سر لطف
كه می طلب كند از وصل تو به جان او سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به كوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان كو سنگ
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریك غار ای دل
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كر و فر و رونق و لطف و كمال گل
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
عرضه كند هر دمی ساغر جام بقا
شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال
چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال
خطاب لطف چو شكر به جان رسد كه تعال
تو كن ندا و تو آواز ده كه سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سال
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید كرم زهی اقبال
بیلطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم
در شوق خاك پای تو یا رب چه می گردد سرم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشكنم
یك شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت كشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری كنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف كلامت می كنم
فرخنده نامی ای پسر گر چه كه خامی ای پسر
تلخی مكن زیرا كه من از لطف بسیار آمدم
آن كس كه آمد سوی تو تا جان دهد در كوی تو
رشك تو گوید كه برو لطف تو خواند كه نعم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانك من از لطف و كرم سوی تو آینده شدم
معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
كعبه هر نیك و بدم دایه باغ و چمنم
تلخ كنی تلخ شوم لطف كنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شكر خوش ذقنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من كیم او را لگنم
شهی كز لطف می آید اگر منت نهد شاید
كه چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او كلیدستم
زهی لطف خیال او كه چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست كاندر پات پیچیدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان كه بگزیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمیدارم
مرا چون كم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمیدانم
مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت كی رسد در من كه برگ غم نمیدارم
بیلطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
ابر خوش لطف تو با جان و روان ما
در خاك اثر كرده در صخره و خارا هم
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
سفر كردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو كس را ندیدم
از آن باده كه لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم
چو هر كس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظیهای هایم
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم
شمس تبریز خود بهانهست
ماییم به حسن لطف ماییم
امروز ظریفم و لطیفم
گویی كه مگر ز لطف زادم
گفتهای فردا بیایم لطف و نیكویی نمایم
وعدهست این بینشانه لا نسلم لا نسلم
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف كرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
چون سكندر ملك دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشكرهای معنی لاجرم سرلشكرم
علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
حرفهای علم را بر گردن ابجد نهم
وگر از لطف درآیی كه بر این هم بفزایی
به یكی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
همه را به لطف جان كن همه را ز سر جوان كن
به شراب اختیاری كه رباید اختیارم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و كرم
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم
گر كرامات ببخشد كرمت
مو به مو لطف و كرامات توام
بر بنده ناگهانی كردی نثار رحمت
جز لطف بیحد تو آن را سبب ندیدم
من چون زمین خشكم لطف تو ابر و مشكم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
ای لطف بیكناره خوش گیر در كنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین كه آن نشانهست از لطف بینشانم
از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه
كردم یكی بهانه وز راه خشم كردم
تیغ عرب بركنیم بر سر تركان زنیم
چون لطفت بركشد بر خط لولی رقم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
كه دیده بركات وصال و تیمارم
ز خاص خاص خودم لطف كی دریغ آید
كه از كمال كرم دستگیر اغیارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممكن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش
به چشم لطف نظر كن به جمله آثارم
به ذات پاك من و آفتاب سلطنتم
كه من تو را نگذارم به لطف بردارم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا كه در كرم و حسن لطف ما فردیم
ز لطف توست كه از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز كف تو شكر همیخایم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
با آن سبك روحی گل وان لطف شه برگ سمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
لطفت خدایی می كند حاجت روایی می كند
وان كو جدایی می كند یا رب تو از بیخش بكن
ای در كنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهستهتر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
گویم كان لطف تو كو بنده خود را تو بجو
كیست كه داند جز تو بند و گشای دل من
هر چه كنی آن لب تو باشد غماز شكر
هر حركت كه تو كنی هست در آن لطف دفین
آه كه روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
از تبریز شمس دین بوك مگر كرم كند
وز سر لطف برزند سر ز وفا كه همچنین
گفتم دید دل ولی سیر كجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من
برجه ساقیا تو گو چون تو صفت كننده كو
ای كه ز لطف نسج او سخت درید تار من
ملك نصیب مهتران عشق نصیب كهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم
ولیكن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون
توقع دارم از لطف تو ای صدر نكوآیین
درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین
به لطف خویش یك چندی مهار اشترش دادت
وگر نه خود كی یارد آن كه باشد یار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
هر لطف كه بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاساییهاده چه به درویشان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و كمال است زهی نادره سلطان
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
مانند مسیحا ز فلك مایده دادن
از آن نوری كه از لطفش برستهست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار می بین
لطف خود پیدا كند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهای
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف كیهان نازنین
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمك
فخر جانها شمس حق و دین تبریزی است آن
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلیهای لطفش هم قرین و هم قران
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
كی رود بوی دل و جان یم دربار من
از جمال و از كمال لطف فقر
تا سحرگه بودهام مدهوش من
مات خود را صنما مات مكن
بجز از لطف و مراعات مكن
آنچ خو كرد ز لطفت برسان
ترك تیمار و جرایات مكن
بنگر تا به چه لطفش بردی
رحم كن هر نفسش زخم مزن
گفتم كه تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
من غرق ملك و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر كنار بختم و آن خوش كنار با من
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشكسته نردبان
ما را وظیفههاست ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل كه چه گوید كدام كن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نكال و قهر خدا میكنی مكن
پیوند كردهای كرم و لطف با دلم
پیوند كرده را چه جدا میكنی مكن
ما ز زمستان نفس برف تن آوردهایم
بهر تقاضای لطف نكته كاجی است آن
واسطه برخاستی گر نفسی ترك عشق
پیش نشستی به لطف كای چلپی كیمسن
از آنك آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مكن
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو كرد
وگر نه سخت ادبناك بودم و مسكین
بیا كه آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت نه لطف راست كران
ای همه كردی ولی برنگشت از تو دلی
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
گفتم چه شود گر لطف كنی
آهسته روی ای سرور من
هست تقاضاگر او لطف او
و آن كرم بیحد و خلق حسن
قهر كند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مكافات من
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر دل چون سنگ من
عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاكی نگر
رشك دم عیسی شده در زنده كردن باد از او
خشك لبند عالمی از لمع سراب تو
لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت
تن زن چون كبوتران بازمكن بقوبقو
روان گشتهست از بالا زلال لطف تا این جا
كه ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزكی از تو
شمردن از كجا تانم كه بیحد و شماری تو
صد حلقه زرین بین در گوش جهان اكنون
از لطف جواب تو وز ذوق سال تو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم زهی رو
هر آن جسمی كه از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایتهای جان كو
ز یاد عالم غدار بگذر
ز لطف عالم الاسرار برگو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بیمن مرو
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
رنگ بیرنگی است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار كو
خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
از جمال و از كمال و لطف مخدومی بگو
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و كرم دلبر ما هیچ مگو
دی مرا پرسید لطفش كیستی
گفتم ای جان گربه در انبان تو
هابده چیزی به درویشان خویش
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
كنون كه نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
در گل و در شكر نشین بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین كمد در فشاندن او
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و كرم
با قالب پركرم خود اندر بلا پا كوفته
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی كه مخمور است و سحاره
بجز نقاش را منگر كه نقش غم كند شادی
كه از اكسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی كه او
كنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
تو بیش كنی كم را از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی فی لطف امان الله
از آتش رخسارت وز لعل شكربارت
در دی نبود سردی فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله
چون عزم سفر كردی فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی فی لطف امان الله
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
ای شادكن دلها اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
هم رایت احسان را هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی فی لطف امان الله
آن نرمی و آن لطف كه با بنده كند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
كلاه لطف خود با تارك من
برای بوش و بردابرد من نه
كبوتروار نالانند در عشق
توشان از لطف خود برج حصین ده
مرا صفرای تو سرگشته كردهست
ز لطف خود مرا صفراشكن ده
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حكمت صد دوا آموخته
در ره عشاق حضرت گو كه از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی با وفا آمیخته
آن چنان شاهی نگر كز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
بوی مشك و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز كرده و دلدار آمده
ای لطف سوزشی كه شرار جمال تو
جان را كشیده پیش و به عمدا بسوخته
ز بحر غم به كناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و كرم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
كه لطفهای بتان در شب است بنهفته
ای لطف غیبی چند تو شكل بهاری میشوی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی
خوان روانم از كرم زنده كنم مرده بدم
كو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زلهای
از رشك پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
حیرانم اندر لطف تو كاین قهر چون سر میكشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی كشتی كشد
چندین خلایق اندر او مر هر یكی را حالتی
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
و آن لطف بیحد زان كند تا هیچ از حد نگذری
هر نیكوی كه تن كند از لطف داد جان بود
من هر سخا كه كردهام بود آن سخای آشتی
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ كنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد كرمم بر تو نباشد خطری
ای كه به لطف و دلبری از دو جهان زیادهای
ای كه چو آفتاب و مه دست كرم گشادهای
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش كش شاه طریق جادهای
لطف خیال شمس دین از تبریز در كمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شكل و فن رسی
آنك ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنهای
آنك ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
از سر ماه من كله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال میزند
گر نكند وصال تو بار دگر بهانهای
شعله آفتاب را بر كه و بر زمین است رنگ
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
لطف توام نمیهلد ور نه همه زمانه را
از هوس تو ای شكر همچو مگس برانمی
اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد كانی
یكی چشمه عجب بینی كه نزدیكش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
كجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
زهی لطفی كه بر بستان و گورستان همیریزی
زهی نوری كه اندر چشم و در بیچشم میآیی
ز بوی خون دست او همه ارواح مست او
همه افلاك پست او زهی بالطف وهابی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
از اینها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی
قرابه دل ز اشكستن شدی ایمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
كمال لطف داند شد كمال نقص را چاره
كه قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی
وگر آن جان جان جان به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
ور او یك لطف بنمودی گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
گرفتم دانه تلخم نشاید كشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین كار این شوری روا داری
یكی كف خاك بستان شد یكی كف خاك بستانبان
كه زنده میشود زین لطف هر خاكی و مرداری
فضیحت شد كژی لیكن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی كرد و بپوشیدش به ستاری
همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی
ایا دولت چو بگریزی و زین بیدل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی
پیاپی باده میدادی به صد لطف و به صد شادی
كه گیر این جام بیخویشی كه باخویشی و هشمندی
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند كه دریابد ز لطف آن چهره ناری
كه از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
كه از شرم صفای او عرقها میشود جاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی كرده چشمش را
كه تا شد دیدهها محروم و كند از سیر و سیاری
كه جان او چنان صاف و لطیف آمد كه جانها را
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش نكردی ذرهای تیزی
كه آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
از آن است آتش هجران كه تا پخته شود خامی
ز رنج عام و لطف خاص حكمتها شود پیدا
كه تا صافی شود دردی كه تا خاصه شود عامی
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی
آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی با خاك نپیوستی
از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده
و آن كره گردون را هم رام كنی حالی
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد هم تازی و سریانی
آن میوه كه از لطفش می آب شود در كف
و آن میوه نورش را بر كف به نهان نی
آن جا كه همیپویی زان است كز او سیری
زان جا كه گریزانی جز لطف پیاپی نی
وصلش به میان آید از لطف و كرم لیكن
كفو كمر وصلش ای كاش میانستی
آثار فلكها را اجزای زمین كردی
اجزای زمینها را در لطف سما كردی
گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش
وین هر دو كجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود
از حرف همیگردد این نكته مصفایی
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
اقبال كف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی كه سرش از لطف بخاری
ای شهر چه شهری تو كه هر روز تو عید است
ای شهر مكان تو شد از لطف زمانی
تو آن خاكی كه از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
شنودم من كه چاكر را ستودی
كی باشم من تو لطف خود نمودی
بگو ای گل كه این لطف از كی داری
نه خار خشك بودی میخلیدی
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان كاندر زمین لطف بهاری
از آن رگهاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عكس و لطف آن زاری است زاری
گشایی پر و بالی كز حلاوت
نمایی لطفهای لاله زاری
به لطف از آب حیوان درگذشتی
كند لطفش ز لطف تو گدایی
چنینها دیدهای از لطف و حسنش
تو جانا كز پی او بیقراری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و در او بزد خروشی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایه لطف لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
من خود چه كسم كه وصل جویم
از لطف توم همیكشانی
آن را كه به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
زان پیش كه میدهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
كه مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی كه هزار نوبهاری
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
ساقیا آن لطف كو كان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی
گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی
كز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیك در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد كائنات
در هنر اقلیمهایی لطف كن كاشانهای
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
قهر صد دندان ز لطفش پیر بیدندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهای
در هوای سایهای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو كینی
به عدو گوید لطفت كه بنینی و بناتی
به حق بحر كف تو گهر باشرف تو
كه به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی
خنك آن دم كه درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی كه چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنك آن دم كه برآید به هوا ابر عنایت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
تو نه آنی كه فریبی ز كسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی تو در این لطف چنینی
كه كمین خار فنا را سوی گلزار فریبی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر كینی
همه آسایش جانی همه آرایش عیدی
همه بیخدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما كه بدادی من و مایی
همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته كه خدایا تو كجایی
همه در بخت شكفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته كه خدایا تو كجایی
صنما چنان لطیفی كه به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت كه میان ما درآیی
صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی
بر شاه عذرت این بس كه خوشی و خوش عذاری
نظر حسود مسكین طرقید از تفكر
نرسید در تو هر چند كه تو لطف عام داری
بدگمان باشد عاشق تو از اینها دوری
همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
جانب مدرسه عشق كشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ تو از باد خزان میلرزی
بده ای كف تو را قاعده لطف افزایی
كف دریا چه كند خواجه بجز دریایی
بشنو شكر وی از من كه به جان و سر تو
كه بدان لطف و حلاوت نچشیدم شكری
بی عنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل كی رسی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
وقت دوری شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهای
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میكشانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو زان لطف و كبریایی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر كشیدی
حمال آن امانت كان را فلكت نپذرفت
گشتم به اعتمادی كز لطف توست یاری
فهرست یاد كینی با لطف ساتكینی
اندر بهشت وآنگه در شعلههای ناری
تبریز شمس دین را از لطف لابهای كن
كز باغ بیزمانی در ما نگر زمانی
چون دید اشك بنده آغاز كرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
لطفت به كس نماند قدر تو كس نداند
عشقت به ما كشاند زیرا به ما تو شایی
زیرا كه قهر و لطف كز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلكتر از فراق وبایی بدیدهای
دی لطفها بكرد خیال تو گفتمش
كای باوفا و عهد ز من باوفاتری
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
كز یك نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او كی فراق داند در دور دایری
بر خار خشك گر نظری افكند ز لطف
پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری
در لطف و در نوازش آن شه نگاه كن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری
زین لطف مجرمان را گستاخ كردهای
دزدان دار را خوش و بیدار میكشی
گر گلشن كرم نبدی كی شكفتمی
ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی
مطرب و سرنا و دف باده برآورده كف
هر نفسی زان لطف آرد غمازیی
ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا
تار هم از لطف فنا زین فرح و زین زاری
با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو بكن به لطف سقایی
در آن زمان كه به خوبی كلاه عقل ربایی
نه عقل پره كاهست و تو به لطف چو بادی
چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم
به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب همه زهر ناب خوردندی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
كه او خراب كند عالمی به پیغامی
بگفتمش كه دلم بارگاه لطف خداست
چه كار دارد قهر خدا در این مأوی
ز لطفهای توست آنك سرخ میگویند
به عرف حیله زر را بدان همه زردی
ز كان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
جواب داد مرا لطف او كه ای طالب
خود این شدست ز اول چه دل طپان داری
اگر دعا نكنم لطف او همیگوید
كه سرد و بسته چرایی بگو زبان داری
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی كه را ز بن بكنی
هم ایثار كردی هم ایثار گفتی
كه از جور دوری و با لطف جفتی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا كامشب نخسپی
تو آب آبی تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
لطفهایی كه كرد چندین گاه
یاد آور اگر وفاداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه كند شاخ خار، جز خاری؟
خاك خفته نداشت بیداری
شاه كردش ز لطف بیداری
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
ای فلك لطف، مسیح توم
گر بكنی بار دگر آشتی
عزیزی و كریم و لطف داری
ولیكن دور شو، چون هوشیاری
اتیالنیروز مسرورالجنان
یحاكی لطفه لطفالجنان
ای صنم لطف ترا میدانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری
گرین گل ازان گل یكی لطف بردی
نكردی یكی خار در باغ خاری
نور وجهه الدجی، صدق لطفهالرجا
اكرمنی بزورة، قلت له فهكذی
الا من لطفه ماء زلال
و مافیالكون ظرف كالاوانی
«لطف» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اول به هزار لطف بنواخت مرا
آخر به هزار غصه بگداخت مرا
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست
چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
او را تو نگوی لطف، دریا گویش
بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست
آن از کرم و لطف و عطای شاهست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
دوش از سر لطف یار در من نگریست
گفتا بیما چگونه توانی بزیست
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
آنها که بتش خزان سوختهاند
وز لطف بهار چشمشان دوختهاند
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد
امشب چه لطیف و با نوا میگردد
لطفی دارد که کس بدان پی نبرد
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت
با خاک صلاح دین درآمیخته باد
بییاری تو دل بسوی یار نشد
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد
باری دل من شاخ گلی را ماند
کش باد صبا بلطف میافشاند
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
هرچند ز روی لطف او خوش خندید
آخر بچه روی آنچنان میکردم
آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم
چون لطف خدا بیحد و اندازه شوم
از درد همیشه من دوا میبینم
در قهر و جفا لطف و وفا میبینم
چندین کرم و لطف که با من کردی
اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم
خود راز چنین لطف چه مانع باشیم
چون صنع حقیم پیش صانع باشیم
دوش آمده بود از سر لطفی یارم
شب را گفتم فاش مکن اسرارم
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
واگو که من از لطف تو آن میجویم
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم
در صدق چو آهنند و در لطف چو موم
او از سر لطف گفت درمان تو چیست
گفتم وصلت گفت بر این درمانم
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وی دو هزار من توانی خوردن
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل بجز از لطف ندانند ایشان
ای کوران را به لطف ره بین کرده
وی گبران را پیشرو دین کرده
آخر نه صبا مشاطهی گل باشد
این طرفه که از لطف خدا میرنجی
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی
یا از دم عشق بلبلان میخندی
ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
ای آنکه مرا به لطف بنواختهای
در دفع کنون بهانهای ساختهای
لطفی که مرا شبانه اندوختهای
امروز چو زلف خود پس انداختهای
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در خطهی لطف شهره برهان که توئی