غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سخن» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سخن» در غزلیات حافظ شیرازی
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا این جاست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت می برند دست به دست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
شاه ترکان سخن مدعیان می شنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می شود بلند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شد آن که اهل نظر بر کناره می رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصه من به هر طرف
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می زدم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می بارم
چون تو را در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گویی که تیغ توست زبان سخنورم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز می گویم نه غیبت می کنم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می گویم پری در خواب می بینم
من و سفینه حافظ که جز در این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زینم نمی باید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
سعدی شیرازی
«سخن» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده ای یا شیر را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
او سخن می گوید و دل می برد
و او نمک می ریزد و مردم کباب
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب ست
سخن خویش به بیگانه نمی یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب ست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
خرم تن او که چون روانش
از تن برود سخن روانست
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می دهد از بس که سخن شیرینست
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
صورت یوسف نادیده صفت می کردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسلست آب دهانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
گر واسطه سخن نبودی
در وهم نیامدی دهانت
شیرینتر از این سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمی رسد به نهایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن های دلنواز آرد
علت آنست که وقتی سخنی می گوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او
سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی
به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد
از من به عشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته اند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته اند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
خروشم از تف سینست و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر
با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
هر که دل شیفته دارد چو من
بس که بگوید سخن دلپذیر
می نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی باشد و چشم از نازش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش
جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش
به شادکامی دشمن کسی سزاوارست
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سال ها خورده ز زنبور سخن های تو نیش
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم
چون در دورسته دهانت
نظم سخن دری ندیدم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن های ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه ایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سخن ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
گر به عقلم سخنی می گویند
بیم آنست که دیوانه شوم
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمی گوید سخن
گو بی وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
وه کدامت زین همه شیرینترست
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان
سوختگان عشق را دود به سقف می رود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند
چاره او خامشیست یا سخن آموختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
سخن سر به مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن
توبه کردیم پیش بالایت
سخن سرو بوستان گفتن
در می چکد ز منطق سعدی به جای شعر
گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن
هرگز شنیده ای ز بن سرو بوی مشک
یا گوش کرده ای ز دهان قمر سخن
دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود
هر گه که در سفینه ببینند ترسخن
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد می رود ز دهانت به در سخن
چشمان دلبرت به نظر سحر می کنند
من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
گر من نگویمت که تو شیرین عالمی
تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن
ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود
در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند
لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن
وصفی چنان که لایق حسنت نمی رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگویند سخن از سعدی شیرازی به
سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود
هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
آب سخنم می رود از طبع چو آتش
چون آتش رویت که از او می چکد آبی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت
اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دستان بپوشیدی
این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق
سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب
اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد
حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه ات بگوید پنهان که بی نظیری
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
چه دشمنیست که با دوستان نمی سازی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوخته ای قصه به خامی
در آن دهن که تو داری سخن نمی گنجد
من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمی رسد سخنی
در دهانت سخن نمی گویم
که نگنجد در آن دهن سخنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
زین سخن های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی
چه شیرین لب سخنگویی که عاجز
فرو می ماند از وصفت سخنگوی
سعدیا شور عشق می گوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
خیام نیشابوری
«سخن» در رباعیات خیام نیشابوری
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مروق به طراز آمدگان
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
مولوی
«سخن» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
آب حیات آمد سخن كاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مكن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
هان ای دل مشكین سخن پایان ندارد این سخن
با كس نیارم گفت من آنها كه میگویی مرا
ای جان سخن كوتاه كن یا این سخن در راه كن
در راه شاهنشاه كن در سوی تبریز صفا
باریك شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
بر ده ویران نبود عشر زمین كوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شكر
خشك چه داند چه بود ترلللا ترلللا
اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مكن
گر چه كه خود سرمه جان آمد آن گرد مرا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگها
گفت و گذشت او ز من لیك ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا
سخن بادست ای بنده كند دل را پراكنده
ولیكن اوش فرماید كه گرد آور پریشان را
رها كن این سخنها را بزن مطرب یكی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
خمش كردم سخن كوتاه خوشتر
كه این ساعت نمیگنجد علالا
چو خاموشانه عشقت قوی شد
سخن كوتاه شد این بار ما را
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حكایت امتزاج و از فكر آمیزها
بده آن می رواقی هله ای كریم ساقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
دل سخن چینست از چین ضمیر
وحی جویان اندر آن چین شیوهها
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
دل از سخن پر آمد و امكان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
لیك فلك جمله شب میزندت الصلا
نرگس در ماجرا چشمك زد سبزه را
سبزه سخن فهم كرد گفت كه فرمان تو را
چند سخن ماند لیك بیگه و دیرست نیك
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا
شكرفروش چنین چست هیچ كس دیدهست
سخن شناس كند طوطی شكرخا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشكنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
دهان پرست سخن لیك گفت امكان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
دهان ببند و امین باش در سخن داری
كه شه كلید خزینه بر امین كشدا
تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
سخنم بسته میشود تو یكی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما
بس كنم این گفتن و خامش كنم
در خمشی به سخن جان فزا
فاش مكن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
با ماه كه همخویم تا روز سخن گویم
كای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب
به سخن مكوش كاین فر ز دلست نی ز گفتن
كه هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
حد ندارد این سخن كوتاه كن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
كو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ كاتب
لباس حرف دریدم سخن رها كردم
تو كه برهنه نهای مر تو را قباست بخسب
سخن در پوست میگویم كه جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امكانست
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پند عظیمست
زان شاهد خانگی نشان كو
هر كس سخنی ز خاندان گفت
با این همه گوش و هوش مستست
زان چند سخن كه این زبان گفت
گویم سخن شكرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهایت
آب از دل پاك آمد تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد این سخنها باطلست
هله ای آنك بخوردی سحری باده كه نوشت
هله پیش آ كه بگویم سخن راز به گوشت
بس كن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیانها است كه فوق سخنست
مینهد بر لب خود دست دل من كه خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریادست
خامش سخن چه باید آن جا كه عشق آید
كمتر ز زر نباشی معشوق بیزبانست
بس كن چه آرزوست تو را این سخنوری
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنك فتنه فردای ماست
خامش و دیگر مگو آنك سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش
كاین همه درد از كجاست حال پریشان كیست
نقد سخن را بمان سكه سلطان بجو
كای زر كامل عیار نقد تو از كان كیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش كن كه سخن شرط نیست وقت صلات
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
ما همه چون یكیم بیمن و تو
پس خمش باش این سخن با كیست
مستی افزون شدست و میترسم
كاین سخن را مجال جولان نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو كه نگاریم نیست
بس كن زیرا كه حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
خامش كن كه تا بگوید حبیب
آن سخنان كز همه متواریست
بس كن و كم گوی سخن كم نویس
بس بودت دفتر جان سر نوشت
بس كه زبان این دم معزول شد
بس كه جهان جان سخنور گرفت
ای شمس تبریزی كه تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اكنون سخن كوتاه شد
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
خامش كن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میكند
معنی همیگوید مكن ما را در این دلق كهن
دلق كهن باشد سخن كو سخره افواه شد
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا كند گویم كاین وفا بود
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
لیك خمش سخن مگو گفت غبار میكند
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او كز سخنت گران بود
دهان بربند و خامش كن كه نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو كه او هم جاودان باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
چو من خود را نمییابم سخن را از كجا یابم
همان شمعی كه داد این را همو شمعم بگیراند
بر نقد سخن جانا هین سكه مزن دیگر
كان كس كه طلب دارد او كان ذهب بیند
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
از بهر یكی جان كس چون با تو سخن گوید
چون مست نعم گشتی بیغصه و غم گشتی
پس مست كجا داند كاین چرخ سخن دارد
این نیست تناسخ سخن وحدت محضست
كز جوشش آن قلزم زخار برآمد
خاموش كن امروز كه این روز سخن نیست
زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد
بربند لب اكنون كه سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید
زره بر آب میدان این سخن را
همان آبست الا شكل چین شد
گویم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در كمین باشد
باقیش مگو درون دل میدار
آن به كه سخن در آن وطن گردد
شمس تبریز كم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
اندر سخنش كشان و بو گیر
كز بوی می بقا چه دارد
این كاه سخن دگر مپیما
بندیش كه كهربا چه دارد
اندر سخنش كشان و بو گیر
كز بوی می بقا چه دارد
می ده كه سر سخن ندارم
زیرا كه سخن چو لنگر آمد
من همچو ایازم و تو محمود
بشنو سخنی كایاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی
گفتی به طریق گاز گوید
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند
چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
مشك گفتم زلف او را زین سخن بشكست زلف
هندوی زلفش شكسته رو به تركستان نهاد
ای برادر از رهی این یك سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آنك چون سر زد شود
خمش ای بلبل جانها كه غبارست زبانها
كه دل و جان سخنها نظر یار تو دارد
تو سخن گفتن بیلب هله خو كن چو ترازو
كه نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
خمش و سخن رها كن جز اله را تو لا كن
به فنا چو ساز گیری همه كارساز گردد
تن آدمی كمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و تركش عمل كمان نماند
بس كن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانك این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
بس كن این لكلك گفتار رها كن پس از این
تا سخنها همه از جان مطهر گیرند
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند
این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی
كشف چیزی به حجابش نبود جز مردود
هله میگو كه سخن پر زدن آن مگس است
پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن كوتاه شد
سوگند خورده بودم كز دل سخن نگویم
دل آینهست و رو را ناچار مینماید
آن چیز را بجوش كه او هوش میبرد
وان خام را بپز كه سخن خام میرود
اكنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
خاموش كن ز حرف و سخن بیحروف گوی
چون ناطقه ملایكه بر سقف لاجورد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو كان به خموشان رسید
سخن ندارم با نیك و بد من از بیرون
كه آن چه كرد و كجا رفت و این ز وسوسه چون شد
تو كان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
مگوی تلخ سخنها به روی ما كه نشاید
بیار آن سخنانی كه هر یكیست چو جانی
نهان مكن تو در این شب چراغ را كه نشاید
خموش باش كه این كودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات كنند
مخبطست سخنهای من از او گر نی
نمودمی به تو آن راهها كه میسپرد
خموش كن كه سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا كش چنین وطن باشد
سخن كه خیزد از جان ز جان حجاب كند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب كند
برای مغز سخن قشر حرف را بشكاف
كه زلفها ز جمال بتان حجاب كند
خموش كن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
خمش خمش كه سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخنهای جان فزا دارد
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
سخن ز علم خدا و عمل خدای كند
وگر ز ما طلبی كار كار كار بود
تو صورتی طلبی زین سخن كه دست نهی
دهم به دست تو گر دست دستیار بود
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سخن چو نیك نگویی هزار نیست یكی
سخن چو نیكو گویی یكی هزار بود
سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی
كه او صفات خداوند كردگار بود
سخن چو روی نماید خدای رشك برد
خنك كسی كه به گفتار رازدار بود
بس كن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد
یك لحظه بنه گوش كه خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
چه داند جان منكر این سخن را
كه او را نیست آن دیدار دیگر
رها كن این سخنها را ندا كن
به مخموران كه آمد شاه خمار
خمش كن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
من رها كردم جگر را هرچ خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
تو اگر خراب و مستی به من آ كه از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
تو بگو سخن كه جانی قصصات آسمانی
كه كلام تست صافی و حدیث من مكدر
دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی كوست ز ما خوشگوتر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر
تا كه از زهد و تقزز سخن آغاز كند
سر و گردن بتراشد چو كدو یا چو خیار
توبه كردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر
آن سخنهایی كه گفتی چون شكر
وان اشارتها كه میكردی ز دور
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یك سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من
كجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار
مگر كه لطف كند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
چون ز رفتار او سخن گویم
دل كجا میرود زهی رفتار
قصه درازست و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
بیسخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
مگشای پر سخن كز آن سو
بیپر باشد همیشه پرواز
پوست سخنست اینچ گفتم
از پوست كی یافت مغز آن راز
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نكته دیگر مپرس
میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا كفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
دل چون تنور پر شد كه ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور كمال كرد چنین الكنش
خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
بس كه اصل سخن دو رو دارد
یك سپید و دگر سیه فامش
تا به سخن آمد دیوار و در
كز چه نهای ای شه و مولا ترش
خاموش كن ز گفت وگر گویدت كسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
بس كن كه عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
این هجو منست ای تن وان میر منم هم من
تا چند سخن گفتن از سینك و از شینك
بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
از كار فروماندم ای كار سلام علیك
من ز راز خوش او یك دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی ای دل تو بیغش و غل
پس خمش كردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی كه نیاید به زبان و به سجل
سر بزن ای آفتاب از پس كوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
خاموش كن كاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان كه من بوییدهام
گویم سخن را بازگو مردی كرم ز آغاز گو
هین بیملولی شرح كن من سخت كند و كودنم
عشق سخن كوشی تویی سودای خاموشی تویی
ادراك و بیهوشی تویی كفر و هدی عدل و ستم
بس كن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنك مست شدهست از او سرم
گفت چرا نهان كنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر
از آن حسن و از آن منظر بجو كه من خریدستم
زهی خورشید بیپایان كه ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمیدانم
خمش كن كز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمیهایی دمی آهی نمیدانم
هر گه كه خمش باشم من خم خراباتم
هر گه كه سخن گویم دربان خراباتم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی كه نه ای محرم هستم به خدا هستم
اندر كژیم منگر وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو كمانم
سخن كشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر كه تا كشتی برانم
سخن مقلوب می گویم كه كردهست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من كه بجهد
از این گردابها جان حرونم
بگفتم یك سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
كسی با خود سخن پیدا نگوید
اگر جمله یكیم آن سان بگوییم
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشمها پنهان بگوییم
سخندانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
در خواب سخن نه بیزبان گویند
در بیداری من آن چنان گویم
كم طمع شد آن كسی كو طمع در عشق تو بندد
كم سخن شد آن كسی كه عشق با او شد مكالم
كم سخن گوییم وگر گوییم كم كس پی برد
باده افزون كن كه ما با كم زنان برخاستیم
پی هر خایف و ایمن كنمی شرح ولیكن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
چو بدیدم كه دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم كه ز مرموز خموشم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
كه از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
تو بگیر آن چنانك بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمیچخیدم
ز میان او مقامم كمر است و كوه و صحرا
بجهم از این میان و سخن و كنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
من نخواهم كه سخن گویم الا ساقی
می دمد در دل ما زانك چو نای انبانیم
یك زمانم بهل ای جان كه خموشانه خوش است
ما سخن گوی خموشیم كه چون میزانیم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار كه مردانه شویم
گفتمش گویم به گوشت یك سخن
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
این سخن پایان ندارد لیك من
آمدم زان سر به پایان می روم
ای سخن خاموش كن با ما میا
بین كه ما از رشك بیما می رویم
من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم
رویم چو زرگر است از او این سخن شنو
دادم قراضه زر و كانی خریدهام
خامش كنیم تا كه سخن بخش گوید این
او آن چنانك گوید ما آن چنان رویم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز كنم
به یاد آر سخنها و شرطها كه ز الست
قرار دادی با من بر آن قرار توام
به حق آنك حلال است خون من بر تو
كه بر عدو سخنم را حرام دار حرام
سخن به جای بمان خویش بین كجایی تو
مرا بجوی همان جا كه من همان جایم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
بس كن از گفت كز غبار سخن
خود سخن بخش را نمییابم
حاصل از این سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
رو سخن كار مگو كز همه آزاد شدم
رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم
بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن لا تهتكوا جلبابكم
هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را كند بیخویشتن
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر كن
تا دررسد كوری تو عید جهان عید جهان
گفتا نكو رفت این سخن هشدار و انبان گم مكن
نیكو كلیدی یافتی ای معتمد دربان من
آه كه روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
گشته خیال روی او قبله نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من
گفت مرا كه چند چند سیر نگشتی از سخن
زانك سوی تو می رود این سخن روان من
چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن
دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا كن
بس كن ز سخن گویی از گفت چه می جویی
ای بادبپیموده رو كم تركوا برخوان
خمش زان نوع كوته كن سخن را
كه الله گو اعلم را رها كن
از این پاكی تو لیكن عاشقان را
پراكنده سخنها هست آیین
دانا چو نداند این سخن را
پس كی رسد این سخن به نادان
پیش او مردن به هر دم از شكر شیرینتر است
مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان
جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن
من غلام زیركان و زیركان و زیركان
در سخن آمد همای و گفت بیروزی كسی
كز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن
سخنی بماند جانی كه تو بیبیان بدانی
كه تو رشك ساقیانی سر و افتخار مستان
ز سخن ملول گشتی كه كسیت نیست محرم
سبك آینه بیان را تو بگیر و در نمد كن
دامن سیب كشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
یك زمانی سخن پخته به نبشته من
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
شمس تبریز سخنهای تو می بخشد چشم
لیك كو گوش كه داند سخنت بشنیدن
دامن سیب كشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
راه صحرا را فروبست این سخن
كس نجوید راه صحرا را دهان
بشنو از دل نكتههای بیسخن
و آنچ اندر فهم ناید فهم كن
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
سخن تلخ چه میاندیشی
ای تو سرمایه جمله شكران
گفتم تو را نباید خود دفع كم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
ای دل خموش كن همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند كن
دیگر مگو سخن كه سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر چو نهای جنس اعمشان
این سخن درنثار هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش نكته و گفتار بین
این سخن همچو تیر راست كشش سوی گوش
تا نكشی سوی گوش كی بجهد از كمان
داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیك ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
در حسد افتادهایم دل به جفا دادهایم
جنگ كه میافكند یار سخن چین من
خواست كه پر وا كند روی به صحرا كند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص كن
عشق نگردد كهن حق خدا همچنین
تو راست حكم كه گویی به كور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی كه گفت آن الكن
خمش كنم كه دگربار یار میخواهد
كه درروم به سخن او برون جهد ز میان
مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
عتاب و صلح كنم گرم با فلان و فلان
یك قوصره پر دارم ز سخن
جان میشنود تو گوش مكن
تو به هنگام یاد كن كه چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد كن
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچ آن لایق است تلقین كن
راح نما روح مرا تا كه روح
خندد و گوید سخنی خندمین
همیگویم سخن را ترك من كن
ستیزه رو است میآید پی من
شست سخن كم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
بس كن اگر چه كه سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یك كس داننده او
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
سوره هل اتی بخوان نكته لافتی بگو
چونك ز خود سفر كنی وز دو جهان گذر كنی
كیست كز او حذر كنی هیچ سخن مخا بگو
بس سخن است در دلم بستهام و نمیهلم
گوش گشادهام كه تا نوش كنم مقال تو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا كه تا
یك دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
ختم كنم بر این سخن یا بفشارمش دگر
حكم تو راست من كیم ای ملك لطیف خو
آب تو چون به جو رود كی سخنم نكو رود
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
سخن با عشق میگویم كه او شیر و من آهویم
چه آهویم كه شیران را نگهبانم به جان تو
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او كشم جان را كه بس اندك پذیر است او
سخنها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید كلام او
هین مشك سخن بنه به جو رو
میخواندت آب كان سقا كو
ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن
مه كی باشد كو بود همتای تو همتای تو
ای كه درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
وگر از عام بترسی كه سخن فاش كنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
همچو اندیشه كه دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شكر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلی جز كه به سر هیچ مگو
ای رخ تو همچو ماه ناله كنم گاه گاه
ز آنك مرا شد حجاب عشق سخندان تو
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
ز كی داری لب و سخن ز شهنشاه امر كن
به همان سوی روی كن كه سلام علیكم
ساقی جان صرفه مكن روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مكش خود را استیزه مكن مسته
خاموش سخن میران زان خوش دم بیپایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
پس فكر چو بحر آمد حكمت مثل ماهی
در فكر سخن زنده در گفت سخن مرده
چون در سخنها سفت و الارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یك سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
ای آنك شنیدی سخن عشق ببین عشق
كو حالت بشنیده و كو حالت دیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطره ای از بام چكیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه كند چشم خمار از ره دیده
خمش ای ناطقه بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
پیغام دل است این دو سه حرف
بشنو سخن شكسته بسته
یك دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن
ز آنك تند است این سخن با كبریا آمیخته
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
كه او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
روزی بیاید كاین سخن خصمی كند با مستمع
كب حیاتم خواندمت تو خویشتن كر ساختی
اندر خم طغرای كن نو گشت این چرخ كهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهای
ای آن كه هستت در سخن مستی میهای كهن
دلداریی تلقین بكن مر ترجمان را ساعتی
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهای
خاموش باش اندیشه كن كز لامكان آید سخن
با گفت كی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
پیشتر آ تا كه نه من مانم این جا نه سخن
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر كرد مرا خیره سری
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی
تا نكنی ملامتی گر شدهام سخنوری
بس كه نگنجد آن سخن كو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازكشی دهان كنی
ای تبریز محرمت شمس هزار مكرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم بینهایتی
یك نفسی خموش كن در خمشی خروش كن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو كه حاذقی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
قرص فلك درآید و روی به گوش جانها
سر ازل بگویدش بیسخن و عبارتی
فروریزد سخن در دل مرا هر یك كند لابه
كه اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری
چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را
كه تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری خرابم كن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانهای ساقی
مگر كوری بود كان دم نسازد خویشتن را كر
كه تا باشد كه واگوید سخن آن كان زیبایی
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
برای آنك واگوید نمودم گوش كرانه
كه یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی
لباس جسم پوشیده كه كمتر كسوه آن است
سخن در حرف آورده كه آن دونتر زبانستی
ز بس احسان كه فرمودی چنانم آرزو آمد
كه موسی چون سخن بشنود در میخواست دیداری
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس كلهواری
بیا ای شمس تبریزی كه بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمیباید تویی آنك همیبایی
خامش كن و ساكن شو ای باد سخن گر چه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی
هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
كز گوش گذر كردی در عقل و بصر رفتی
طفلی است سخن گفتن مردی است خمش كردن
تو رستم چالاكی نی كودك چالیكی
خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل
نی زان كه سخن كم شد از غایت بسیاری
آنها كه خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده تا كی
از حیله او یك دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم كه بگویم كه فلانی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
كامروز حلال است ورا رازگشایی
بیحرف سخن گوی كه تا خصم نگوید
كاین گفت كسان است و سخنهای كتابی
خمش كردم نگویم تا تو گویی
سخن گویان سخن گویان نخسبی
چه شد آن نكتهها و آن سخنها
چه شد عقلی كه در اسرار رفتی
سال اول آن است ای سخندان
كه هم اول هم آخر جان مایی
نهان دار این سخن را ز آنك زرها
اگر پنهان نبودی كان نگشتی
دلم كف كرد كاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
مگو با كس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
گفتم كه بگو سخن گشاده
گفتا كه رسید آن فلانی
كشتی توی تو چو بشكست
خاموش كن از سخن گزاری
گویم سخن لب تو یا نی
ای لعل لب تو را بها نی
سخنی موج همیزد كه گهرها بفشاند
خمشش باید كردن چو در اینش نگذاری
تو خمش كن كه خداوند سخن بخش بگوید
كه همو ساخت در قفل و همو كرد كلیدی
سخنم به هوشیاری نمكی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت كن چو ز من سخن ستانی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری
تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
سخنم خور فرشتهست من اگر سخن نگویم
ملك گرسنه گوید كه بگو خمش چرایی
سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر
كه عجب در آن چمنها كه ملك بود پریدی
سخن و زبان اگر چه كه نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی
تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی
سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید
كه سخن چگونه پرسد ز دهان كه تو كجایی
دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی كه همو كند دوایی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست در این معبده دانشمندی
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروكن به كرم ای كه بر این بالایی
بس كنم كاین قصهای بیمنتهاست
كز سخن دیگر سخن زاید بلی
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم كه نهانند چون پری
عام شدهست این عام شدهست این نظم سخنها لیك تو این بین
ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون كه به توحید تو دل ز سخن بركنی
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مكش عنان سخن را به كودنی ملولان
تو تشنگان ملك بین به وقت حرف گزاری
بیا بیا تو اگر چه نرفتهای هرگز
ولیك هر سخنی گویمت به مرغوبی
دلی بیابد تا این سخن تمام كنم
خراب كرد دلم را چنان دلارامی
اگر چه موج سخن میزند ولیك آن به
كه شرح آن به دل و جان كنی به لب نكنی
سخن تو گو كه مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهای و نی رایی
سخن چو تیر و زبان چو كمان خوارزمی است
كه دیر و دور دهد دست وای از این دوری
تو هر چه هستی میباش یك سخن بشنو
اگر چه میوه حكمت بسی بچیدستی
چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر
چنین درازسخن را بدان كشیدستی
دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم
سخن تو گوی كه گفتار جاودان داری
به باد باده پراكنده گشت ابر سخن
فرست باده بیابر را كه رزاقی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
شراب سخن بخش رقاص كن
كه گردد كلوخ از تفش منطقی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
شمس تبریز چهرهای بنما
تا نمایم سخن بعبادی
شصت فرسنگ از سخن بگریز
كه ز دام سخن درین شستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
جان سخن بخش كه از تف او
گردد هر گنگ خرف منطقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی؟!
جام سخن بخش كه از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیكن در سخن اینست جاری
شاه سخنور آمد، موج سخن درآمد
نحنالصدا نصدی، والله خیر قاری
سایه بر بندگان فكن، كه تو مهتاب هر شبی
سخنی گو، خمش مكن، كه به غایت شكر لبی
هیج كس ای جان من، جان سخن دان من
نور رخ شد ندید، تا نكند بیدقی
«سخن» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جملهی گوشها نهان خواهم گفت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت
دل راز تو دردهای بیدرمانست
با این همه راضیم سخن در جانست
چون دید مرا زود سخن گردانید
کو آن منست این سخن با او نیست
سر سخن دوست نمیرم گفت
دریست گرانبها نمیرم سفت
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیرم خفت
از من بشنو این سخن بهتان نیست
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست
آنجا که بهر سخن دل ما گردد
من میدانم که زود رسوا گردد
بیمن به زبان من سخن میآید
من بیخبرم از آنکه میفرماید
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو
آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود
این آشفته است و او پریشان دانم
کاشفته سخنهای پریشان گوید
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد
درهم شد و خویشتن زمینها برزد
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهی آنم که خموشی داند
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی میبندد
لیکن سخنان اولیای ملکوت
از کشف و عیان نور حضرت باشد
هر چند دلم رضا او میجوید
او از سر شمشیر سخن میگوید
گویند سخن ز وصل و هجران آخر
چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد
آید بر من سوزن و انگشت گزان
کان گفته سخنهای منش یاد آید
آمد بر من دوش نگاری سر تیز
شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز
باقی سخنی هست نگویم او را
تو نیز نگوئی و نگفتی هرگز
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش
با پیر خرد نهفته میگویم دوش
کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش
گل باش و بهر سخن که خواهی میخند
مرد سره باش و هرکجا خواهی باش
عشقی به کمال و دلربائی به جمال
دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال
آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم
در دل دارد نهفته این چرخ به خم
شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم
گر نقل کند جز این کس از گفتارم
بیزارم از او وز این سخن بیزارم
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن
وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای گر ز سخنوران قهارهی کن
روزیت چو نیست علم نونو هله ور
ای کهنه فروش در سخنهای کهن
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دوست غمم بگو در اثنای سخن
دل گفت به گاه وصل با یار مرا
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون میچکد از چشم خمارش به سخن
چون میبرود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
جز قصهی آن آینهی پاک مگو
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
از خلق ز راه تیزهوشی نرهی
وز خود ز سر سخنفروشی نرهی
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی
صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی
دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
کشتی سخن در آب چندان راندی
نی تخته بماند نی تو و نی کشتی
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
من بیدلم ای نگار و تو دلداری
شاید که بهر سخن ز من نازاری
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد
میگویم و سر به خیره میجنبانی
فردوسی
«سخن» در شاهنامه فردوسی
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیابد به من
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
سخن هر چه گویم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند
پژوهندهی روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن
یکی نامور نافه افکند بن
جوانی بیامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
گشتاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
بگفتش ورا زین سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
مرا در نهانی یکی دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چو بشنید ازو این سخن ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
چو بنشنید از او این سخن کدخدای
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن
درود فریدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
سخنگفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
سخنگوی و روشن دل و پاکدین
به کاری که پیش آیدش پیشبین
فرستادهی شاه را پیش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند
سخن هر چه گفتی پذیرم همی
ز دختر من اندازه گیرم همی
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش
ز بهر شما از پدر خواستم
سخنهای بایسته آراستم
به خوبی سخنهاش پاسخ دهید
چو پرسد سخن رای فرخ نهید
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نیاید شگفت
سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
برفتند با او به خیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
چو از تور بشنید ایرج سخن
یکی پاکتر پاسخ افگند بن
سخن را چو بشنید پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود
فرستاده آمد دلی پر سخن
سخن را نه سر بود پیدا نه بن
شنیدم همه هر چه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن
که گفتار خیره نیرزد به چیز
ازین در سخن خود نرانیم نیز
بریشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید
نشستند و جستند هرگونه رای
سخن را نه سر بود پیدا نه پای
فریدونش هنگام رفتن بدید
سخنها به دانش بدو گسترید
به نامه درون این سخن کرد یاد
هیونی برافگند برسان باد
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
سخن گفت و دژدار مهرش بدید
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
سپهدار خیره بدو دادگوش
چو بیدار شد موبدان را بخواند
ازین در سخن چندگونه براند
بفرمایدش تا سوی شهریار
شود تا سخنها کند خواستار
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد
جهاندیدگان را ز کشور بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
از آهو همان کش سپیدست موی
بگوید سخن مردم عیب جوی
کنون این سخن را چه درمان کنید
چگویید و با من چه پیمان کنید
یکی گفت زیشان که ای سر و بن
نگر تا نداند کسی این سخن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
سخن گر به رازست با ما سرای
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز
همی گفت پیش سپهبد به راز
سپهبد بپرسید ازیشان سخن
ز بالا و دیدار آن سرو بن
پرستنده پرسید کای پهلوان
سخن گوی و بگشای شیرین زبان
بگویید با من یکایک سخن
به کژی نگر نفگنید ایچ بن
بدان تاش دختر نباشد ز بن
نباید شنیدنش ننگ سخن
سپهبد پرستنده را گفت گرم
سخنهای شیرین به آوای نرم
پرستنده با ماه دیدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند
چنین گفت با بندگان سرو بن
که دیگر شدستی به رای و سخن
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
ز چرخ بلند اندر آمد سخن
سراسر همین است گیتی ز بن
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
ببستند لب موبدان و ردان
سخن بسته شد بر لب بخردان
سخن هر چه بر بنده دشوارتر
دلش خستهتر زان و تن زارتر
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن
بجوشید و رای نو افگند بن
فرستادهی زال را پیش خواند
زهر گونه با او سخنها براند
گشاد آن سخن بر ستاره شمر
که فرجام این بر چه باشد گذر
مرا مام فرخ نزادی ز بن
نرفتی ز من نیک یا بد سخن
زمانی بپیچید و دستور بود
سخنهای بایسته گفت و شنود
میان سپهدار و آن سرو بن
زنی بود گوینده شیرین سخن
سپهدار دستان مر او را بخواند
سخن هر چه بشنید با او براند
سخن چون ز تنگی به سختی رسید
فراخیش را زود بینی کلید
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست
که زیبای سربند و انگشتریست
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
وی از گرگساران بدین گشت باز
گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماهروی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
سخن رفت هر گونه با موبدان
به پیش سرافراز شاه ردان
بپرسید و بسیار تیمار خورد
سپهبد سخن یک به یک یادکرد
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
سخن هر چه باید به یاد آورم
روان و دلش سوی داد آورم
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در سخنها همی راندند
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامت آید بکن
سخنها چو بشنید ازو پهلوان
زنی دید با رای و روشن روان
بیامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زمانی دراز
بخواند آن زمان زال را شهریار
کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چیز
نهفته سخنهای دیرینه نیز
وزان شارستان شان به دل نگذرد
کس از یادکردن سخن نشمرد
به پرده درست این سخنها بجوی
به پیش ردان آشکارا بگوی
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه
کنون از نیام این سخن برکشیم
دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
چنین رفت از آغاز یکسر سخن
همین باشد و نو نگردد کهن
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
پس آن نامهی سام پاسخ نوشت
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست
سخنها بران برنهادیم راست
سپه رانی و ما به کابل شویم
بگوییم زین در سخن بشنویم
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
ترا زین سخن شاد باید بدن
به پیش جهاندار باید شدن
چو از خواب بیدار شد سرو بن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن
چو بشنید زال این سخنهای نغز
که روشن روان اندر آید به مغز
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ازین در سخن هیچ گونه نراند
به آرام بر نامهی کین نخواند
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
سخن را فگندند هر گونه بن
بران برنهادند یکسر سخن
مگر کز نهان من آگه شود
سخنهای گوینده کوته شود
یکی سخت پیمان فگندیم بن
بران برنهادیم یکسر سخن
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بیاد
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
بسر شد کنون قصهی کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
چو از شاه بنشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
به هر سو که آییم و اندر شویم
جز او آفرینت سخن نشنویم
ازان پس یکی داستان کرد یاد
سخنهای شایسته را در گشاد
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود
که جان و تنش زان سخن رنجه بود
تواند کسی این سخن بازداشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
برون آمد از شهر مازندران
سرش گشته بد زان سخنها گران
سخن راند از راه و رنج دراز
که چون راندی اندر نشیب و فراز
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد به کردار شیر ژیان
چنین گفت رایش به من تازه کن
بیارای مغزش به شیرین سخن
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن
غمی گشت و سودابه را پیش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
نوشتند نامه یکی مردوار
سخنهای شایسته و آبدار
چنین گفت کایران دو رویه مراست
بباید شنیدن سخنهای راست
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کی کرد یاد
غلامی بیاراست از خویشتن
سخنگوی و شایستهی انجمن
خرد را و دین را رهی دیگرست
سخنهای نیکو به بند اندرست
ببودند یکسر برین هم سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
همی بود آن شب بر ماه روی
همی گفت از هر سخن پیش اوی
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
غمی شد دلش کان سخنها شنید
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
که شهر و دلیران و لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
به گودرز گفت این سخن درخورست
لب پیر با پند نیکوترست
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی به من بر سخن
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه
سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
که چندین ز رستم سخن بایدت
زبان بر ستودنش بگشایدت
بشد طوس و پیغام کاووس برد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
سخنشان به تندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
چو فرزند تو کیست اندر جهان
چرا گفت باید سخن در نهان
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن ززم و راندن سپاه
بدو گفت شاه این سخن در خورست
برو بر ترا مهر صد مادرست
سخن کم شنیدم بدین نیکوی
فزاید همی مغز کاین بشنوی
برو آفرین کرد و بردش نماز
سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
برانگیخت برسان آتش هیون
کزین سان سخن راند با رهنمون
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
تهمتن بدو گفت من بندهام
سخن هرچ گویی نیوشندهام
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
کزین در سخن هرچ داریم یاد
گشاییم بر شاه و یابیم داد
زبان آوری بود بسیار مغز
کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگو این زمان ایچ با من سخن
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها بسی کرد یاد
بخواند و سزاوار بنشاند پیش
سخن راند با هر یک از کم و بیش
به زودی بساز و سخن را مهایست
ز لشگر گزین کن سواری دویست
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم
سخنها همی گوی با پیلتن
به چربی بسی داستانها بزن
من اکنون هیونی فرستم به بلخ
یکی نامهی با سخنهای تلخ
دلیر و سخنگوی و گرد و سوار
تو گویی خرد دارد اندر کنار
برد زین سخن نزد او آگهی
مگر مغز گرداند از کین تهی
سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
همی رای زد با یکی چربگوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
سپهدار بنشست و رستم به هم
سخن راند هرگونه از بیش و کم
ازان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
چو بنشست با شاه پیغام داد
سراسر سخنها بدو کرد یاد
تو شوکین و آویختن را بساز
ازین در سخنها مگردان دراز
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
پراگنده شد در جهان این سخن
که با شاه ترکان فگندیم بن
دبیر جهاندیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
ز بهر نوا هم بیازارد او
سخنهای گم کرده بازآرد او
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهی من دروغ
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
به نزدیک لهاک و فرشیدورد
سراسر سخنها همه یاد کرد
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهی کارزار
چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
همی گفت و میتاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن
چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دارز
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر
چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن
برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند
ز هرگونه گفتارها راندند
سخنهای شاهان بسی خواندند
نگه کرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی
جهاندار تا نیمی از شب نخفت
گذشته سخنها همه بازگفت
مرا این سخن پیش بیرون شود
ز جنگ یلان کوه هامون شود
ز پهلو همه موبدانرا بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
سخن راند گویا بدین داستان
دگر گوید از گفتهی باستان
تهمتن بیامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت کاباد مان
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوهکس
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
که پیران نداند سخن جز فریب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب
چو گفتار پور زره شد ببن
سپهدار ایران شنید این سخن
چنان دان که کس بیبهانه نمرد
ازین در سخنها بباید شمرد
سخن جز بشمشیر با او مگوی
مجوی از در آشتی هیچ روی
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان کین پیشین و رزم کهن
نه گیتی شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن
درم داد و روزیدهان را بخواند
بسی با سپهبد سخنها براند
چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آغوش دار
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر
گر ایدونک باشد سخن دلپذیر
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یک روز کیخسرو از بامداد
تگ روزگار از درازی که هست
همی بگذراند سخنها ز دست
سخن هرچ بایست توحید نیست
بنا گفتن و گفتن او یکیست
تو گر سختهای شو سخن سختهگوی
نیاید به بن هرگز این گفت و گوی
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهی سروبن
کسی کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
نویسندهی نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گرد بدیگر سخن ننگری
سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
از ایرانیان نامور دههزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد
همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وزیشان همیدون سخن بازجوی
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
ازو شادمانه دل انجمن
بهر کار پیروز و چیره سخن
بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها برآند
کنون خامهای یافتم بیش ازان
که مغز سخن بافتم پیش ازان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
سه تن را گزین کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تیغ زن
ورا نام کندز بدی پهلوی
اگر پهلوانی سخن بشنوی
سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
بخواندند و نزدیک بنشاندند
ز هر جایگاهی سخن راندند
زریر و همه بخردان را بخواند
ز گشتاسپ چندی سخنها براند
ترا بینیازی دهد زین سخن
جز آهنگ درگاه قیصر مکن
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
که زارا سوار دلیر و سترگ
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
چو هیشوی شد پیش دندان ببرد
گذشته سخنها برو بر شمرد
ز میرین و اهرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
شنیدند هیشوی و اهرن سخن
ازان نو به گفتار دانش کهن
ز ایوان چو مردم پراکنده شد
دل نامور زان سخن زنده شد
چه نامی بمن گوی شهر و نژاد
ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن
نوست این نگشتست باری کهن
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
سخن گفتن اکنون نیاید به کار
گه جنگ و آویزش کارزار
تو او را بدین جنگ رنجه مکن
که من بین درازی نمانم سخن
سخن چون به میرین و اهرن رسید
ز الیاس و آن دام کو گسترید
به خوبی ز ره بازگردانمش
سخن با هزینه برافشانمش
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هرگونه با شاه دیر
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
ازان پس تن جانور خاک راست
سخن گوی جان معدن پاک راست
کز ایران همه کام تو راست گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
بیامد ورا تنگ در برگرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت
ازین باره من پیش گفتم سخن
سخن را نیامد سراسر به بن
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت
تگینان لشکرش را پیش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
گر ایدونک نپذیرد از ما سخن
کند روی تازه بما بر کهن
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه ترکان نوشت
کسی کش بود نام و ماند بسی
سخن گفت بایدش با هرکسی
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
شنیدیم و دید آن سخنها کجا
نبودی تو مر گفتنش را سزا
سخن چون بسر برد شاه زمین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
نباشد ازین یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن نیز و خاموش گشت
سه بار این سخن را بریشان براند
چو پاسخ نیامدش خامش بماند
چواز پور بشنید شاه این سخن
سیاهش ببد روز روشن ز بن
جهانجوی گفت این سخن چیست باز
خداوند این راز که وین چه راز
فراز آمد از شاهزاده سخن
نگر تا چه بد آهو افگند بن
مرا این سخن بر دل آسان نبود
بجز خامشی هیچ درمان نبود
سخن را چو بگذاشتم سال بیست
بدان تا سزاوار این رنج کیست
من این زان بگفتم که تا شهریار
بداند سخن گفتن نابکار
سخن چون بدین گونه بایدت گفت
مگو و مکن طبع با رنج جفت
یکی نامه بود از گه باستان
سخنهای آن برمنش راستان
به شهر اندرون گشته گشتی سخن
ازو نو شدی روزگار کهن
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
به آواز ترکی سخن راندی
بگفتی بدان کس که او خواندی
ندانستی او را کسی حال و کار
بگفتی به ترکی سخن هوشیار
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
کنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
یکی جام زرین به کف برگرفت
ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت
چو اسفندیار آن سخنها شنید
زمانی بپیچید و دم درکشید
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان
سر جنگجویان سپه برگرفت
سخنهای سیمرغ در سر گرفت
شنید آن سخن در زمان گرگسار
که پیروز شد نامور شهریار
چو بشنید اینگونه زیشان سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن
سپهبد چو بشنید زیشان سخن
بپیچید زان گفتهای کهن
اگر گرگسار این سخنها که گفت
چنین است این خود نماند نهفت
همه پادشاهی سراسر تراست
چو با ما کنی در سخن راه راست
ز ارجاسپ چندی سخن راندند
همه دفتر دژ برو خواندند
چنین داد پاسخ که ای نیکخوی
سخن راند زین هر کسی بارزوی
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هرگونه از کارزار
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن
سخنهای دیرینه یاد آوریم
به گفتار لب را به داد آوریم
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستیها نهفت
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
گر از هفتخوان برشمارم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
فرستاده باید یکی تیز ویر
سخنگوی و داننده و یادگیر
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچ گویی همان بشنوی
همانا که تا رستخیز این سخن
میان بزرگان نگردد کهن
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخنگوی و بسیار خواره مباد
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به
سخنهای ناخوش ز من دور دار
به بدها دل دیو رنجور دار
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
سخن هرچ بر گفتنش روی نیست
درختی بود کش بر و بوی نیست
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاکتن
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
یکی ننگ باشد مرا زین سخن
که تا جاودان آن نگردد کهن
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیم
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن
سخنهای ناخوب و نادلپذیر
سزد گر نگوید یل شیرگیر
چو نان خورده شد جام می برگرفت
ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت
بسی پهلوان جهان بودهام
سخنها ز هر گونه بشنودهام
شدی تنگدل چون نیامد خرام
نجستم همی زین سخن کام و نام
سخن هرچ گویم همه یاد گیر
مشو تیز با پیر بر خیره خیر
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
تو آن گوی کز پادشاهان سزاست
نگوید سخن پادشا جز که راست
سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنهای جام می را فراز
پرستنده بودی همی با نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
کنون داده باش و بشنو سخن
ازین نامبردار مرد کهن
من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن
بیفشارد چنگش میان سخن
ز برنا بخندید مرد کهن
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
سخن هرچ گفتم بجای آورم
خرد پیش تو رهنمای آورم
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
شنید این سخنها یل اسفندیار
پیاده بیامد بر نامدار
پشوتن بدو گفت بشنو سخن
همی گویمت ای برادر مکن
بایوان او روز فرخ کنیم
سخن هرچ گویند پاسخ کنیم
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
سخن چند گفتم به چندین نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
بفرمود تا شد زواره برش
فراوان سخن راند از لشکرش
چو بشنید اسفندیار این سخن
ازان شیر پرخاشجوی کهن
سخن هرچ پذرفتی آن را بکن
ازین پس مپیمای با من سخن
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یادکرد
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
سخن چون به یاد آوری هوش دار
گر او باشدم زین سخن رهنمای
بماند به ما کشور و بوم و جای
شود کنده این تخمهی ما ز بن
کنون بر چه رانیم یکسر سخن
مگر بازگردد به شیرین سخن
بیاد آیدش روزگار کهن
نگیری به یاد آن سخنها که رفت
وگر پوست بر تن کسی را بکفت
اگر زنده خواهی که ماند به جای
نخستین سخن بند بر نه به پای
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چندگویی سخن نابکار
چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
چنانست کو گفت یکسر سخن
ز مردی به کژی نیفگند بن
که تو بگذری زین سخن نگذرم
سخن هرچ گفتی به جای آورم
ز رستم چو بشنید گویا سخن
بدو گفت نوگیر چون شد کهن
کنون زین سخن یافتی کام دل
بیارای و بنشین به آرام دل
زمانه چنین بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گویم بباید شنود
به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهای بدگوی را یاد دار
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
دلی پر ز دانش سری پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم
همه رزم و بزمست و رای و سخن
گذشته بسی روزگار کهن
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
سر چاه را سخت کن زان سپس
مگوی این سخن نیز با هیچکس
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
چو بشنید شاه از پشوتن سخن
پشیمان شد از درد و کین کهن
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
کنون گر بماند سخن در نهفت
بگویم به پیش سزاوار جفت
چنان بد که روزی زن پاکرای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق وز کودک خرد و چیز
ز من یادگاری بود این سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
ز چیزی که دارد پی روم تاو
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
دبیر خردمند را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
سکندر شنید این پسند آمدش
سخنگوی را فرمند آمدش
چنان بد که روزی فرستادهیی
سخنگو و روشندل آزادهیی
به پیش سکندر بگفت آن سخن
غمی شد سکندر ز باژ کهن
چو دارا بدید آن دل و رای او
سخن گفتن و فر و بالای او
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
دلارای با نام و با رای و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد
دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
چنین گفت گویندهی پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
وگر بگذری زین سخن نگذرم
سر و تاج و تختت به پی بسپرم
خم آرد ز بالای او سرو بن
گلفشان شود چو سراید سخن
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد
همی داستان را خرد پرورد
سخن گفتش از جام روغن نخست
همی دانش نامور بازجست
سخنهای باریک مرد خرد
چو دل تیره باشد کجا بگذرد
سخن داند از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریکتر
چگونه به راه آید این تیرگی
چه پیچم سخن را بدین خیرگی
خریدارم این رای و پند ترا
سخن گفتن سودمند ترا
همان یاد داری سخنهای نغز
بیفزاید اندر تنت خون و مغز
چو گفتار دانا پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
برین گونه عنوان برین سان سخن
نیامد بما زان کیان کهن
تو در جنگ چندین دلیری مکن
که با مات کوتاه باشد سخن
چو بشنید زیشان سکندر سخن
یکی رزم را دیگر افگند بن
سخن گوید و گفت تو بشنود
اگر دادگویی بدان بگرود
دو مردیم هر دو دلیر و جوان
سخن گوی و با مغز دو پهلوان
ز رومی سخنها چو بشنید فور
خریدار شد رزم او را به سور
سکندر ز نصر این سخنها شنید
ز تخم خزاعه هرانکس که دید
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست
سخنهای او در جهان تازه نیست
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
کنون هرچ باید به خوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
سکندر شنید این سخن شاد شد
ز تیمار وز کشتن آزاد شد
من از تو بدین کین نگیرم همی
سخن هرچ گویی پذیرم همی
چو بشنید طینوش گفت این سخن
شنیدم نباید که گردد کهن
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزگاران سخن
روان ترا دوزخ است آرزوی
مگر زین سخن بازگردی به خوی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیکبخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی
بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید به آواز سخت
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت
سخنهای شاهان همه خواندم
وزان با بزرگان سخن راندم
ز دارای داراب و فریان و فور
سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور
که با او بدی یکدل و یکسخن
بگوید به مهتر که کن یا مکن
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن
فرستادهی شاه را پیش خواند
سکندر فراوان سخنها براند
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن
بگفت آنچ بایست و نامه بداد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
چو بشنید فغفور چین این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
بجست آنچ هرگز نجستست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن
چو از برف و باران سرای کهن
چنین است رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده برو گوش پاسخسرای
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازهشان یک به یک هدیه داد
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخنگوی و با نام و پاکیزهرای
جوان را به مهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع و رازشان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر
یکی نامه بنویس نزد پسر
به نامه بگوی این سخن در به در
چو بشنید زو اردوان این سخن
بدانست کواز او شد کهن
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگوی این سخن با کسی در جهان
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن همزبان
برفتند گریان به هندوستان
سزد گر کنی زین سخن داستان
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
گذشته سخن بر دلش باد شد
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
چنان شد که در شهر بیهفتواد
نگفتی سخن کس به بیداد و داد
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
به فالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی به دل نیز یاد
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازیشان به دل در نیامدش یاد
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود
دل مهتران زان سخن تنگ بود
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوییم تا چاره سازی نخست
سخنها چو بشنید زو اردشیر
همه مهر جوینده و دلپذیر
برآمد همه کام او زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بدو گفت زو نیز مشنو سخن
کمند آر و بادافره او بکن
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچ پرسم ترا راستگوی
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را برین گونه آباد دار
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج بد را به بد داشتی
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی
سخن گفتن کس همی نشنوی
چو آگه شدی زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهریار
فراوان سخن در نهان داشتی
به هر جای کارآگهان داشتی
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن
به پنجم سخن مردم زشتگوی
نگیرد به نزد کسان آبروی
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
به جایی رسیدی هماندر سخن
که نو شد ز رای تو مرد کهن
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
سخنهای من چون شنودی بورز
مگر بازدانی ز ناارز ارز
خردمند و زیبا و چیرهسخن
جوانی بسال و بدانش کهن
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن
چه گفت آن سخنگوی با آفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهروی
که تن گردد از جستن می گران
نگه داشتند این سخن مهتران
همی برد هر سو برانوش را
بدو داشتی در سخن گوش را
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
خردمند گر مردم پارسا
چو جایی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکو نگردد کهن
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد به گفتار گوش
زبان و خرد با دلت راست کن
همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانگه که باشی تو با رایزن
سخنها بیارای بیانجمن
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم
سخن چین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابد به پیشت گذر
شکست تو جوید همی زان سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن
همی زیست نه سال با رای و پند
جهان را سخن گفتنش سودمند
چنان نامور مرد شیرینسخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین داد پاسخ که با ماه روی
به خوبی سخنها فراوان بگوی
بیامد زمین را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
پرستندهی باده را پیش خواند
به خوبی سخنها فراوان براند
که با کس نگوید سخن جز براز
نهانی در دژ گشادند باز
چو بشنید قیصر سخن تیره شد
همی چشمش از روی او خیره شد
ز درگاه برخاست مرد کهن
بر قیصر آمد بگفت این سخن
به قیصر چنین گفت کای سرفراز
یکی نو سخن بشنو از من به راز
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی بتری زین سخن
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نیک و بد در نهفت
به هنگام نان شیرگرم آوری
بپوشی سخن نرم نرمآوری
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخنگوی و پرمایه پالیزبان
چو بشنید زو این سخن باغبان
گل و مشک و می خواست و آمد دمان
بگفت آنک از چرم خر دیده بود
سخنهای قیصر که بشنیده بود
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ
دروغ آتشی بد بود بیفروغ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
چو آن نامور نامه برخواندند
سخنهای نغزش برافشاندند
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
زمانی سخن بشنو او را بخوان
چو بیند ورا کی گشاید زبان
بفرمود تا موبد آمدش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
فرو ماند مانی میان سخن
به گفتار موبد ز دین کهن
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
ندانی که برهان نیاید به کار
ندارد کسی این سخن استوار
سرش تیز شد موبدان را بخواند
زمانی فراوان سخنها براند
سخنهای دیوانگانست و بس
بدینبر نباشد ترا یار کس
بگویید و هم زو سخن بشنوید
مگر خود به گفتار او بگروید
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
بپذرفت زو این سخن اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر
برفت و بماند این سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار
اگر دانشی مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن
جهاندار زین پیر خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد
اگر در سخن موی کافد همی
به تاریکی اندر ببافد همی
گر او این سخنها که اندرگرفت
به پیری سرآرد نباشد شگفت
وگر چند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بن
ایا شست و سه ساله مرد کهن
تو از باد تا چند رانی سخن
همه فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی وز مردم کاردان
بجوید سخنگوی و دانشپذیر
سخندان و هر دانشی یادگیر
همی گفت هرکس که ما بندهایم
سخن بشنویم و سرایندهایم
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
هماندر زمان زود پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
فرستاد زان تازیان ده سوار
سخنگوی و بینادل و دوستدار
ز منذر گشاید سخن سربسر
نخواهیم بر تخت بیدادگر
ز بهرام بشنید منذر سخن
به مردی یکی پاسخ افگند بن
همه نامداران برین همسخن
که نعمان و منذر فگندند بن
بگوید که آن نامه پاسخ نویس
به پاسخ سخنهای فرخ نویس
بگوید فرستاده چیزی که دید
سخن نیز کز کاردانان شنید
شنیدن سخنهای ایرانیان
همانا ز جنبش نباید زیان
بیامد جوانو سخنها بگفت
رخ منذر از رای او برشکفت
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد
چو بشنید زان مرد بنا سخن
مر آن نامه را پاسخ افگند بن
سخنهایش بشنید شاه عرب
به پاسخ برو هیچ نگشاد لب
بجستند موبد فرستادهیی
سخنگوی و بینادل آزادهیی
جوانوی روی شهنشاه دید
وزو نیز چندی سخنها شنید
چنین گفت کای دانشی چارهجوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی
کجا نام آن گو جوانوی بود
دبیری بزرگ و سخنگوی بود
ز منذر چو بشنید زانسان سخن
یکی روشن اندیشه افگند بن
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت
بدان تا به نزدیک منذر شود
سخن گوید و گفت او بشنود
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن
سخنشان بران راست شد کز یمن
به ایران خرامند با انجمن
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
سخنها شنیدی تو پاسخگزار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن
ز ایرانیان هرک او بد کهن
نگوید همی یک سخن جز به داد
سزد گر دل از داد داریم شاد
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
دهم داد آنکس که او داد خواست
به چیزی نرانم سخن جز به راست
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم
به جایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده به شیرین سخن
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
یکی با خرد پیر کردم به پای
سخنگوی و بادانش و رهنمای
سخن بهتر از گوهر نامدار
چو بر جایگه بر برندش به کار
برو داستانها همی خواندند
ز جم و فریدون سخن راندند
چو بشنید شاه این سخن گفت زه
سزاوار تاجی تو این روزبه
بدان موبد پیش نفرین مکن
نه بر آرزو راند او این سخن
چو بشنید پیر این سخن شاد شد
از اندوه دیرینه آزاد شد
بدو گفت موبد که از یک سخن
به پای آمد این شارستان کهن
برزگان لشکر همی راندند
سخنهای شاهنشهان خواندند
بیامد چو بهرام را دید گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
چو کوتاه شد گردش روزگار
سخن ماند زان مهتران یادگار
به هنگام جم چون سخن راندند
ورا گنج گاوان همی خواندند
بسی دفتر خسروان زین سخن
سیه گردد و هم نیاید به بن
چنین داد پاسخ که تا روی شاه
نبینم نگویم سخن با سپاه
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
چو پرسدت با او سخن نرمگوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
چو رود بریشم سخنگوی گشت
همه خانهی وی سمن بوی گشت
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بینیاز
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوی نبید کهن
بدو گفت شاه ای زن کمسخن
یکی داستان گوی با من کهن
زن کمسخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایهکار
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او به باد آن همه روزگار
ازان پس چو گفتارها شد کهن
برین بر نهادند یکسر سخن
شنیدند ایرانیان این سخن
یکی پاسخ کژ فگندند بن
یکی مرد پیرست با رای و شرم
سخن گفتنش چرب و آواز نرم
ورا پیش خوانیم هنگام بار
سخن تا چه گوید که آید به کار
گهی بردبار و گهی رازدار
که باشد سخن نزد او پایدار
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
سخندان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم
وز آواز تو روز فرخ نهیم
بدو گفت شاه این سخنها بگوی
سخنگوی را بیشتر آبروی
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
سخنهای قیصر به موبد بگفت
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست
سخن در درون و برون اندکیست
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
فرستادم اینک فرستادهیی
سخنگوی با دانش آزادهیی
بدو گفت کای مرد چیرهسخن
به گفتار مشتاب و تندی مکن
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبانآور و کامران بر سخن
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
کز ایران فرستادهی خسروپرست
سخنگوی و هم کامگار نوست
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوزست ما را سخن
پسانگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با او سخن چند راند
به فرجام گفت ای سخنگوی مرد
مرا در دو کشور مکن روی زرد
چو دستور بشنید پاسخ ببرد
شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو هرکسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
چو بشنید شنگل سخن تیره شد
ز گفتار فرزانگان خیره شد
جز آن بد که گفتی سراسر سخن
بزرگی نو را نخواهم کهن
چهارم سخن گر ستودی مرا
هنر ز آنچ برتر فزودی مرا
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
فرستاد هندی فرستادهیی
سخنگوی مردی و آزادهیی
میان سخنها میانجی بوید
نخواهند چیزی کرانجی بوید
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخنگوی و پاسخ شنو
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پیروز بر یاد کرد
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهی روزگار کهن
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودی ورا سودمند
وگر کار بندید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
شکسته شد آن مرد جنگآزمای
ازان پر سخن نامهی سوفزار
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهای ناسودمندم سزاست
نمانم که برهم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
همانگه بیامد بزرمهر گفت
که باتو سخن دارم اندر نهفت
چو آگاه شد زان سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
سخن را بباید شنید از نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
بر شاه هیتال شد کیقباد
گذشته سخنها بدو کرد یاد
بدو داد پس نامهی شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
هرآنکس که بد رازدار قباد
برو بر سخنها همیکرد یاد
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد بیاد
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
ز مزدک شنید این سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار داد
که با این سران هرچ خواهی بکن
ازین پس ز مزدک مگردان سخن
گر ای دون که دستور باشد کنون
بگوید سخن پیش تو رهنمون
به آیین به ایوان شاه آمدند
سخنگوی و جوینده راه آمدند
به گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ای دون که پاسخ دهی اندکی
نشستند دانشپژوهان به هم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
ازان پس همه رای با او زدی
سخن هرچ گفتی ازو بشندی
قباد آن سخنگوی را پیش خواند
ز تاراج انبار چندی براند
دلارای مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد
قباد سراینده گفتش بگوی
به من تازه کن در سخن آبروی
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن
سخن هرچ بشنیدم از شهریار
بگفتم به بازاریان خوارخوار
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
بدیشان چنین گفت کز شهریار
سخن کردم از هر دری خواستار
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
به گفتار مزدک همه کژ گشت
سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
ز دینآوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
سخن گفتن مزدک آید به جای
نباید به گیتی جزو رهنمای
ازین بستدی چیز و دادی بدان
فرو مانده بد زان سخن بخردان
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
سخن گفتم و پاسخش دادییم
به پاسخ در بسته بگشادییم
همیراند فرزند شاه جهان
سخنگوی با موبدان و ردان
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی با دانش و رای و کام
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را بتیر
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
زهر موبدی نوسخن خواستی
دلش را بدانش بیاراستی
سخن گوی دانا زبان برگشاد
ز هرگونه دانش همیکرد یاد
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراگنده کرده به راه
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید
بدانش نگه کردن شاه دید
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت
بگفت آن سخن کزلب او شنید
ز مار سیاه آن شگفتی که دید
که انجام و فرجام چونین سخن
چه گونهاست و این برچه آید ببن
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیر یاب
وزین هر دری جفت گردد سخن
هنرخیره بیآزمایش مکن
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر
به بار آید ورای ناید ببر
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخن گوی در مردمی خوارگشت
چوبشنید دانا ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان
سخن گوی پاسخ چنین داد باز
که هرکس که گشت ایمن و بینیاز
بموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی
همیشه سخن گوی هفتاد مرد
به درگاه بودی بخواب و بخورد
چنین گفت کین رابه بخشیم راست
که جان وخرد درسخن پادشاست
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
ز افسون سخن رفت روزی نهان
ز درگاه وز شهریار جهان
سراسر سخن راست زروان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
ز جادو سخن هرچ گویند هست
نداند جز از مرد جادوپرست
چو زروان به گفتار مرد جهود
نگه کرد وزان سان سخنها شنود
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود
سخن هرچ اندر نهان رفته بود
چو بشنید نوشینروان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
برو راز بگشاد و گفت این سخن
به جز پیش جان آشکارا مکن
دگر باره کرد آن سخن خواستار
به پیش ردان دادگر شهریار
که آلوده بینم همی زو سخن
پر از دردم از روزگار کهن
ز هر کس بره برسخن خواستی
ز گفتارها دل بیاراستی
چه گوید سخنگوی باآفرین
ز شاه وز هیتال وخاقان چین
برو چون روا شد به چیزی سخن
تو ز آموختن هیچ سستی مکن
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادوی و آهرمن پرگزند
بپرسیدم از روزگار کهن
ز نوشین روان یاد کرد این سخن
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند
دلش زان سخنها بدو نیم شد
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کین و درد کهن
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
فرستادهگان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
ز هیتالیان کودک و مرد وزن
برین یک سخن برشدند انجمن
چوخاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پرسخن تا درشهریار
که اینت سخنگوی داننده مرد
نه از بهر شطرنج و بازی نرد
برین داستان برسخن ساختم
به طلخند و شطرنج پرداختم
دل و گوش کسری بگوینده داد
سخنها برو کرد گوینده یاد
ورا زان سخن نیک ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید
بدو گفت شاه این سخن کارتست
که روشنروان بادی وتندرست
فرستادهی رای را پیش خواند
ز دانش فراوان سخنها براند
گر از من همی بازجویی سخن
به جنگ برادر درشتی مکن
یکی ز انجمن سر برآورد راست
به آوا سخن گفت و برپای خاست
بدو گفت مادر که تندی مکن
براندیشه باید که رانی سخن
ز فرزانه بشنید شاه این سخن
دگر باره رای نوافگند بن
پر آواز شد سندلی چار سوی
سخن رفت هرگونه بیآرزوی
مرا خواست انباز گشتیم وجفت
بدان تا نماند سخن درنهفت
ایا مرد فرزانه و تیز ویر
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
به طلخند گفت ای برادر مکن
کز اندازه بگذشت ما را سخن
نگفت مادر سخن جز به داد
تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
سخن رفت هرگونه بر انجمن
چنین گفت فرزانهای رایزن
گزین کرد مردی سخنگوی گو
کزان مهتران او بدی پیشرو
ز فرزانگان چون سخن بشنویم
برای و به گفتارشان بگرویم
چوتنها شدی سوی مادر یکی
چنین هم سخن راندی اندکی
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند
ز پاسخ فراوان سخنها براند
ز دانا وپاکان سخن بشنویم
بران سان که باشد بدان بگرویم
به دیگر پسرهم ازینسان سخن
همیراندی تا سخن شد کهن
چنین تا بتازی سخن راندند
ورا پهلوانی همیخواندند
مگر کان سخنگوی دانای پیر
بدین کار باشد مرا دستگیر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی
که اندر سخن بود گنجور اوی
چونزدیک اوشد سخنگوی مرد
همه رنجها پیش او یاد کرد
پزشک سخنگوی وکنداوران
بزرگان وکارآزموده سران
بدان کو سخن راند آرایشست
چو ابله بود جای بخشایشست
زکار نبشته که آمد پدید
سخنها که ازکاردانان شنید
پزشک سراینده برزوی بود
بنیرو رسیده سخنگوی بود
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
چو بر مرده بپراگند بیگمان
سخنگوی گرددهم اندر زمان
ولیکن به رنج تو اندر خورست
سخن گرچه از پایگه برترست
به پاسخ شدند انجمن همسخن
که داننده پیرست ایدر کهن
چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
چو آگاه شد زان سخن شهریار
که موبد درم خواست ازکاردار
چوبشنید بوزرجمهر این سخن
دلش پرشد از رنج و درد کهن
خردمند بینا بدانا بگفت
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چو بشنید بوزرجمهر این سخن
نگر تا چه اندیشه افگند بن
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک برو برشمرد
چو بشنید رومی زبان برگشاد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
پرستنده آمد پر از آب چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
بپرسیدم از مرد نیکوسخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
همان نیز نیکی باندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن
ازایشان سخن یادگارست و بس
سرای سپنجی نماند بکس
که پیوسته گوید سراسر سخن
اگر نو بود داستان گر کهن
از اندازه بر نگذرانی سخن
که تو نو به کاری گیتی کهن
به هفتم که از نیک و بد درجهان
سخنها بروبر نماند نهان
سبک دارد اکنون نگوید سخن
نه از نو نه از روزگار کهن
به پنجم که باشد سخنگوی گرم
بشیرین سخن هم به آواز نرم
تو پاسخ مر او را باندازه گوی
سخنهای چرب آور و تازهگوی
چنین داد پاسخ که دانا سخن
ببخشید واندیشه افگند بن
بدو گفت شاهان پیشین دراز
سخن خواستند آشکارا و راز
سخن چون یک اندر دگر بافتی
ازو بیگمان کام دل یافتی
نخستین سخن گفتن سودمند
خوش آواز خواند ورا بیگزند
شما را سخن کمتر و داد بیش
فزون داری از نامداران پیش
همیپرسم از ناسزایان سخن
چه گویی که دانش کی آید ببن
دگر آنک پیمان سخن خواستن
سخنگوی و بینا دل آراستن
بپرسید موبد ز کار جهان
سخن برگشاد آشکار و نهان
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
سه دیگر سخنگوی هنگام جوی
بماند همه ساله بر آب روی
سخن پرسد از بخردان جهان
بد و نیک دارد ز دشمن نهان
یکی پیر بد پهلوانی سخن
به گفتار و کردار گشته کهن
بپرسید با هر کسی پیش ازین
سخن راندی نامور بیش ازین
سپهدار روزیدهان را بخواند
وزان جنگ چندی سخنها براند
ز فرزند پرسید دانا سخن
وزو بایدم پاسخ افگند بن
که این داستانها و چندین سخن
گذشته برو سال و گشته کهن
اگر کودکی نارسیده بجای
سخن گفت بیدانش و رهنمای
به از آزمایش ندیدم گوا
گوای سخنگوی و فرمانروا
بپیوندم و باغ بیخو کنم
سخنهای شاهنشهان نو کنم
بخندید نوشین روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
سخن گفت با او به چربی بسی
کزین بد رهایی نیابد کسی
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
بدو گفت اگر نامور کودکست
خرد با سخن نزد او اندکست
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
غم و شادمانی نباید نهفت
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
جوانمردی وداد دادن بسیچ
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قیصر برو راندند
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی
وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
ز خوی بد شاه چندی سخن
همیرفت تا شد سخنها کهن
شنید آن سخنهای بیکام را
به زندان فرستاد بهرام را
سخنهای موبد فراوان شنید
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
جهاندیدهای نام او بود ماخ
سخندان و با فر و با یال و شاخ
ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری
گر ای دون که گویی نداند همی
سخنهای شاهان بخواند همی
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
هم او را کنون چون یکی بندهام
سخن هرچ گوید نیوشندهام
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز بداد
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه دیگرست
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه برکه بود
اگر بشنود شهریار این سخن
که گفتست بیدار مرد کهن
بدو گفت شاه این سخن گر بزر
نویسم جز این نیست آیین و فر
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
سخن بر سخن چند باید فزود
سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان بارهی تیزتگ را سپرد
دروغست گفتار تو سر به سر
سخن گفتن کژ نباشد هنر
کنون نام آن نامداران گذشت
سخن گفتن ماهمه بادگشت
نخستین ز مهمان گشادی سخن
سرشتت بدوداستانت کهن
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بیبنانرا نشانی ببن
تو را با سخنهای شاهان چه کار
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
نگه کرد باید ز سر تا ببن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
هران کاین سخن با تو گوید همی
به گفتار مرگ تو جوید همی
اگر زو بر اندازه یابم سخن
نوآیین بدیهاش گردد کهن
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر بازهشتیم پشت
همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار گردد تباه
سخن گفتن من بایرانیان
نباید که بیرون برند ازمیان
که بهرام را دیدهام در سخن
سواریست اسپ افگن وکارکن
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
به بندوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
سخنهای این بندهی چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
سخنها درازست و کاری درشت
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
برخساره شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند
برو پند من بر نبد سودمند
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
بگویم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمی و بیشی آن انجمن
خراسان سخن برمنش وار گفت
نگویم که آن با خرد بود جفت
چنین گفت کای مهتر سودمند
سخن گفتن داد به گر پسند
سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت اکنون که چندین سخن
سراینده برنا و مرد کهن
شنیدند گردنکشان این سخن
که آن نامور مهتر افکند بن
کشیدند شمشیر و برخاستند
یکی نو سخن دیگر آراستند
سخن گفت پس زاد فرخ بداد
کهای نامداران فرخ نژاد
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه
که چندین سخن گفت پیش گروه
شنیدم سخن گفتن مهتران
که هستند ز ایران گزیده سران
بگویم که او از چه گفت این سخن
جهانجوی و داننده مرد کهن
نخستین سخن گفتن بنده وار
که تا پهلوانی شود شهریار
که این نیکویها ز تو یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
به نزدیک ایشان سخن خوار بود
سپاهش همه سست و ناهار بود
همیرفت با شاه چندی سخن
ز باران و آن شارستان کهن
به گفتار ترسا نگر نگروی
سخن گفتن ناسزا نشنوی
بدو گفت خسرو که از ترسگار
نیاید سخن گفت نابکار
پرستنده چون دید بردش نماز
سخن گفت با او زمانی دراز
چو دیدمت گفتم سراسر سخن
مرا هر زمان آزمایش مکن
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن
بر آشفت خسرو به بستام گفت
که با من سخن برگشا از نهفت
چوقیصر بران سان سخنها شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هر کسی
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن
ازان روز تا روزگار کهن
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
خردمند و گویا و گرد و دبیر
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
کنون این سخنها نیارد بها
که باشد سراندر دم اژدها
گرین درخورد با خرد یاد دار
سخنهای ایرانیان باد دار
سخن هرچ گفتم همه خیره شد
که آب روان از بنه تیره شد
ازیشان چوبشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید
ز گفتار بیدار دانندگان
سخنهای دیرینه خوانندگان
گرفت این سخن بردل خویش خوار
فرستاد نامه بدست تخوار
همان نامهی قیصر او را سپرد
سخنهای قیصر برو برشمرد
چنین داد پاسخ که گر زین سخن
که پیش آمد از روزگار کهن
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
سخن چند گویم همان به که گنج
کنم خوار تا دور مانم ز رنج
چو بشنید دستور دانا سخن
به فرمود تا زیجهای کهن
ستمدیدگان را همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
چو کرد این سخنها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
همیتاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
زقیصر یک نامه آمد بلند
سخن گفتنش سر به سر سودمند
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
یکی رنج بردار و او راببین
سخنهای دانندگان برگزین
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نعز آورد دلپذیر
چو روشن روان گشت و دانشپذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
سخنهای پاک ازتو باید شنید
تو داری در رازها را کلید
به فرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
چوشاپور مهتر کرانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
درم برد و با نامهها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها برو بر شمر
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
شنیده سخنها همه یادکرد
نیامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
چوبشنید کوت این سخن بازگشت
چنان شد که با باد انباز گشت
چو بشنید خسرو زکوت این سخن
دلش گشت پردرد و کین کهن
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
بدو پیرزن گفت چندان سخن
شنیدم کزان گشت مغزم کهن
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن
چو مریم برفت این سخنها بگفت
نیاطوس بشنید و کینه نهفت
برین گونه چون شد سخنها دراز
به لشکر گه آمد نیاطوس باز
به آتش بداد آنچ پذیرفته بود
سخن هرچ پیش ردان گفته بود
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خسرو پرست
بدو گفت بهرام پیشی تو کن
کجا پی تو افگندهای این سخن
تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو
اگر بشنوی زنده مانی برو
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
توبا بندگان زین سان سخن
نزیبد از آن خاندان کهن
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سخنهای خاقان سراسر براند
کز ایدر به نزدیک خاقان شود
سخن گوید و راه او بشنود
به خوبی سخن گفت باید بسی
نهانی نباید که داند کسی
بخواند آنکسان را که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
یکی سوی خاقان بیمایه پوی
سخن هرچ دانی که باید بگوی
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
سخنهای خسرو بدو یاد کرد
دل مرد بیتن بدان شاد کرد
چو خراد بر زین شنید آن سخن
بیاد آمدش کینهای کهن
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
چو خاقان شنید این سخن خیره شد
دو چشمش ز گفتار او تیره شد
بدو گفت زین سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آب روی
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهی نو برند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهی این سخن گفتنست
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
چنان ان که این خود نگفتم ز بن
مگر نیز باز آمدم زان سخن
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
سخنها برین گونه پیوند کن
ورگ پند نپذیردت بند کن
بریشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فراز آر شیرین سخن
همان را که او را بدان داشتست
سخنها ز اندازه بگذاشتست
به خوبی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر بر افرازشان
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم
تو را اندرین رای فرخ نهم
که با او مرا هست چندی سخن
چه از نو چه از روزگار کهن
همیگفت پاداش آن نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
کنون چارهیی هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
فرستادهیی خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن
فرستاده آمد بر زن چوگرد
سخنهای خسرو بدو یادکرد
نخواهم که گویند زیشان سخن
جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغارهی دشمن آزاد شد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
به هرسو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
از آن چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد
به نوبت و را پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه برخواندی
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن
دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
چو آن نامهی قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
همی نوکنم گفتهها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچباز
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
بر انداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید
چواین نامور نامه آید ببن
زمن روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زندهام
که تخم سخن من پراگندهام
کنون از مداین سخن نو کنم
صفتهای ایوان خسرو کنم
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هرچ گویم ز من یادگیر
سگالید هر کاروزان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
هر آنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن
چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همیداشت آن کار دشوار خوار
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه
بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید
که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار
از آواز او شاه بیدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بیایم بگویم سخن هرچ هست
وگرنه بپویم به سوی نشست
چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
بیامد گلینوش نزد گوان
بگفت این سخن گفتن پهلوان
پیامی رسانید نزد پدر
سخن یادگیری همه در بدر
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
بدان بد که کردی بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم
سخن گوی خراد به رزین نخست
زبان را به آب دلیری بشست
به کاری کجا آمدستی بگوی
پس آنگه سخنهای من بازجوی
پیامی فرستم به نزد پدر
بگویم بدو این سخن در به در
گلینوش گفت این گرانمایه مرد
که داند سخنها همه یاد کرد
دوتن بایدم راد و نیکوسخن
کجا یاد دارم کارکهن
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگویید چیز
نگنجد تو را این سخن در خرد
نه زین بد که گفتی کسی برخورد
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر
کجا رستم زال و اسفندیار
کزیشان سخن ماندمان یادگار
فراوان ز نامش سخن را ندیم
سرانجام باد آورش خواندیم
مرا آن زمان این سخن بد درست
ز دل مهربانی نبایست شست
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست
مماناد گویا زبانت درست
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم
پس از مرگ من یادگاری بود
سخن گفتن راست یاری بود
ز دار مسیحا که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن
اگر تو ندانی به موبد بگوی
کند زین سخن مر تو را تازه روی
نخستین که گفتی ز هرمز سخن
به بیهوده از آرزوی کهن
شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پر مایه آزادگان
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
تو داری بیاد این سخن بیگمان
اگر چند بگذشت بر ما زمان
سخن خوب را نیم یک ماه نیز
ز راه درشتی نگوییم چیز
کجاآن سخنها به شیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان
سخن سنج بیرنج گر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف
بدو گفت روگر توانی بکن
وزین بیش مگشای لب بر سخن
چو برسم بدید اندر آمد بواژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست
نباید سخن هیچ گفتن بروی
چه روی آید اندر زنی چاره جوی
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
که ای نامور بانوی بانوان
سخنگوی و دانا و روشن روان
سخنها که گفتی تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد
که یارد سخن گفتن از تو به بد
بدی کردن از روی تو کی سزد
ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
ز دادار نیکی دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن
بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سرآید سخن
چنان برکنم بیخ او را ز بن
کزان پس نراند ز شاهی سخن
ورا خوش نیامد بدین سان سخن
به مهتر پسر گفت خامی مکن
شب تیره هر مزد شهران گراز
سخنها همیگفت چندان به راز
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همیکرد یاد
تو اکنون بدین خرمی بازگرد
که جای سخن نیست روز نبرد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهی دیگرست
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
سپاه پراگنده راگرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخن
تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخن
شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
از آن پس نمیرم که من زندهام
که تخم سخن من پراگندهام
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان