مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می خروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمی شود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی