غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«آسمان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آسمان» در غزلیات حافظ شیرازی
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان می کند فدا و کواکب نثار هم
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
سعدی شیرازی
«آسمان» در غزلیات سعدی شیرازی
به چشم های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست
این خط به زمین نشاید انداخت
کز جانب ماه آسمانست
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمانست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت
بس فتنه که در زمین به پا شد
از روی چو ماه آسمانت
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد
زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند
آهن افسرده می کوبد که جهد
با قضای آسمانی می کند
بسازیم بر آسمان سلمی
اگر شاهدان بر ثریا روند
هزار سرو خرامان به راستی نرسد
به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
با روی تو ماه آسمان را
امکان برابری ندیدم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
ایوان رفیعش آسمان را
گوید تو زمین من آسمانم
تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من
خورشید که شاه آسمانست
در عرصه حسن او پیاده
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری
روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید
که تیر آه من از آسمان بگردانی
خیام نیشابوری
«آسمان» در رباعیات خیام نیشابوری
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
مولوی
«آسمان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چندان دعا كن در نهان چندان بنال اندر شبان
كز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانك شعیب و نالهاش وان اشك همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان
كای هر كه خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
آمد ندا از آسمان جان را كه بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
امروز دیدم یار را آن رونق هر كار را
میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
گفتم كه بنما نردبان تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
ور خود برآید بر سما كی تیره گردد آسمان
كز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
من دی نگفتم مر تو را كای بینظیر خوش لقا
ای قد مه از رشك تو چون آسمان گشته دوتا
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
كاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
بر خاك و دشت بینوا گوهرفشان كرد آسمان
زین بینوایی میكشند از عشق طراران ما
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میكرد اشارت آسمان كای چشم بد دور از شما
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا كای ماه رویان الصلا
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
تا كه نیاید از كفت بوی پیاز و گندنا
ای كه تو ماه آسمان ماه كجا و تو كجا
در رخ مه كجا بود این كر و فر و كبریا
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را
چه جای ما كه گردون را چو گاوان در خرس بست او
كه چون كنجد همیكوبد به زیر آسمان ما را
از آن سو كه بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی چه كند كلیسیا را
آن كو قدم تو را زمین شد
كی یاد كند ز آسمانها
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده كننده زمین را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
مقصود از این بگو و رستی
یعنی كه چراغ آسمان را
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مكناد نردبان را
آن نافه مشك را به دست آر
بشكاف تو ناف آسمان را
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
خبرش ز رشك جانها نرسد به ماه و اختر
كه چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
من نگویم آینه با روی تو
آسمان كهنه پرزنگ را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور كرده از رخ آفاق آسمان را
لطف تو مطربانه از كمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمانها حی علی الصلا
در آسمان ز غلغل لبیك حاجیان
تا عرش نعرهها و غریوست از صدا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از كجا و ره بام و نردبان ز كجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی كه این فغان ز كجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
كه آسمان ز كجایست و ریسمان ز كجا
چو آسمان و زمین در كفش كم از سیبیست
تو برگ من بربایی كجا بری و كجا
گریزپای رهش را كشان كشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
كه پختهاند ملایك بر آسمان حلوا
بسته بدانست در آسمان
تا بكشد چون تو گشاینده را
زمین و آسمان دلو و سبویند
برونست از زمین و آسمان آب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
ای در غم تو به سوز و یارب
بگریسته آسمان همه شب
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
از گریه آسمان چه روید
گلها و بنفشه مرطب
همرهان آب حیوان خضریان آسمان
زندگی هر عمارت گنجهای هر خراب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
تو برآ بر آسمانها بگشا طریق و مذهب
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین كز آسمانش آمدهست
آمد جواب از آسمان كو را رها كن در همان
كاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
زمین و آسمانها پرشكر شد
به هر سویی شكرها بردمیدست
چو خوان آسمان آمد به دنیا
از این پس بینوایی مصلحت نیست
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پرهای و هویست
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او كه حدیث نردبان گفت
یك زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی كان مهم را آسمانی دیگرست
گر زمین از مشك و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاك مست و نار مست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز كن
تا نگوید شب روی كامشب شب مهتاب نیست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و كرسی آسمانها این همه كردار مست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها منزل بس مشكلست
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
كسمان همچو زمین امر تو را منقادست
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانك یاری در زمین جستیم نیست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاكی بهتر ز آسمانست
در روزن دلم نظری كن چو آفتاب
تا آسمان نگوید كان ماه بیوفاست
جان چست شد كه تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
ای برق اژدهاكش از آسمان فضل
برتاب و بركشش كه از او روح مضطریست
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
كه آسمان و زمین مست آن مراعاتست
به شاه نهانی رسیدی كه نوشت
می آسمانی چشیدی كه نوشت
میرسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش كالصبر مفتاح الفرج
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگرست
عكس آن ماهست در دریای چرخ
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان كان بحر عمان میرسد
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
طوفان اگر ساكن بدی گردان نبودی آسمان
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت میكند
چاك شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشك میدمد سنجق یار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
دلا بگریز از این خانه كه دلگیرست و بیگانه
به گلزاری و ایوانی كه فرشش آسمان باشد
چو آبی را بجنبانی میان نور عكس او
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
كه چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او كیوان من باشد
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله كلید آید
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم كه بستان پرجهیز آمد
به سوی آسمان رفتم چو دیوان
از این درد آسمان من زمین شد
دوش از بت من جهان چه میشد
وز ماه من آسمان چه میشد
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بسته زمینند
آن مطرب آسمان كه زهرهست
هم طاقت كار ما ندارد
خورشید چو دید خاك كویت
هرگز سر آسمان ندارد
بی مهر تو هر كه آسمان رفت
درهای فلك فرازآمد
از زمین كالبد برزن سری وانگه ببین
كو تو را بر آسمان بر میكشد یا میكشد
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین كنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا كه ارواح و ملایك ز آسمان تحسین كنند
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو مینهاد
چو نظر كنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
فلكی چو آسمانها كه بدوست قصد جانها
كه زحل نیارد آن جا كه به زهره برستیزد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بیمر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر كه به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
هر كه گوید كه خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
آسمان از دود عاشق ساختهست
آفرین بر صاحب این دود باد
خنك آن هوش كه در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا میآید
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جانها از راه جان درآمد
آن را كه جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر كی بیند جز دیدهها كه دیدند
یك ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیكش از آن دریدند
خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی
كان آسمان برون این پنج و این شش آمد
صدیق با محمد بر هفت آسمانست
هر چند كو به ظاهر در غار مینماید
بنگر كه آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز از این كور و زان كبود
گفتم به آسمان كه چنین ماه دیدهای
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اجزای خاك حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد
صبح آمد و صحیفه مصقول بركشید
وز آسمان سپیده كافور بردمید
آه كه جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شكافت روح مجرد رسید
دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد
یارب و یارب كنان روی سوی آسمان
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود
جامه كبود آسمان كرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی كو به قدر میرود
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زانك غمش میكشد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چونك درآیی بر آسمان بگریزد
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
اگر چه قبله حاجات آسمان بودهست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
كه نقشهای زمین و زمان حجاب كند
همیرسد به عنانهای آسمان دستش
كه اصبع دل او خاتم وفا دارد
همیرسد به گریبان آسمان دستش
كه او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
همیپرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ مینپرید
به هر دمی ز درونت ستارهای تابد
كه هین مگو كاثری ز آسمان نمیآید
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا كه چیزی چو خدا نباشد
فتد آتش در این فلك كه بنالد از آن ملك
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود
آسمان خود كنون ز من خیره است
كه چرا این زبون نمیخسبد
پر كنم شكر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم كرد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارك باد
جان فدا عشق را كه او دل را
جز به معراج آسمان نبرد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
كه مددها ز آسمان آمد
مایدهای خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو میرسد
ما را كجا باشد امان كز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خركمان چون عاشقان زیر و زبر
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیكونردبانست ای پسر
سایه افكندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
تو بگو سخن كه جانی قصصات آسمانی
كه كلام تست صافی و حدیث من مكدر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیكونردبانست ای پسر
بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
بر بام آسمانی مدور مدور
هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر
اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر
از آسمان فرست شرابی كز آن شراب
اندر زمین نماند یك عقل هوشیار
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت كفر
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
آسمان گرد عشق میگردد
خیز تا ما كنیم نیز دوار
روی بنما به ما مكن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
فربه از توست آسمان و زمین
این یك استاره را تو لاغر گیر
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
ز آسمان شنوم من كه عاقبت محمود
خموش باش كه محمود گشت كار ایاز
هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
زمینی گر نیابد شكل او چیست
كه میگردد در این عشق آسمانش
ای جهان را شاد كرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را كای آسمانی شاد باش
ای قطب آسمانها در آسمان جانها
جان گرد توست گردان میدار بیقرارش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نك به زمین گاه خاك سهل برون جست دوش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
بیا كه ماه تمامی در آسمان سماع
گویند آن كسی كه بود در سرشت خاك
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
فلك مر خاك را هر دم هزاران رنگ میبخشد
كه نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینك
ای سلام تو درنگنجیده
در خم آسمان سلام علیك
از بارگاه عقل كل آید همی بانگ دهل
كمد سپاه آسمان نك میرسد اعلام دل
مثال آنك ببارد ز آسمان باران
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال
بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان كنیم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاك را عنبر كنم چون خار را عبهر كنم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملك جباری كنم
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذرهام این رقص از او آموختم
كو خمر تن كو خمر جان كو آسمان كو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض كوثرم
مستی بیاید قی كند مستی زمین را طی كند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود كه لاغرم
برف بدم گداختم تا كه مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته كه تا برنسكلد تارم
شنیدم ز آسمان روزی كه دارم از غمت سوزی
ز رفعتهای سوز او در این گردش خمیدستم
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمیدانم نمیدانم
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
كه بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شكر پیشم
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
كه بنوشت آن مه بیكیف دعوت نامهای پیشم
بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خوش خسپ تنا در این زمین كه من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاك نیم بر آسمانم
اشكوفه باغ آسمانیم
نقل و می مجلس الهیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است كه فتنه زمینیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلك
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
كه سجل آسمان را به فر تو درنوردم
عجب آسمان چه بارد كه زمین مطیع نبود
تو هر آنچ پیشم آری چه كنم كه برنتابم
می بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
قصد بام آسمان می داشتم
از میان نردبان نگریختم
كان آب از آسمان سفری خوی بودهست
اندر هوا و سیل و كه و جوی ای صنم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
كز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم
خیزید عاشقان كه سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
اگر چه یك طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان كردیم
اگر چه بام بلندست آسمان مگریز
چه غم خوری ز بلندی چو نردبان كردیم
درون توست یكی مه كز آسمان خورشید
ندا همیكندش كای منت غلام غلام
لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان
ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
برنگردم به گرد خود چون قطب
گرد قطبان چو آسمان گردم
بند خانه نیم كه چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر چه بدزدید زمین ز آسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
خود پیش موسی آسمان باشد كمینه نردبان
كو آسمان كو ریسمان كو جان كو دنیای دون
ای عاشقان ای عاشقان هنگام كوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
این كیست این این كیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
ای لك لك و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
بس شمعها افروختی بیرون ز سقف آسمان
بس نقشها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن
ای فتنهها انگیخته بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
جامی كه تفش می زند بر آسمان بیسند
دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاك من
روزی كه مرغ از یك لگد از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاك من
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
كای روح پاك مقتدا یا رحمه للعالمین
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و كش در جان چون پرگار من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
خیز بر آسمان برآ با ملكان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه كن
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان كههای من
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مكن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مكن
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
كو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
و آنك سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا كه پرد همای جان مست سوی مطار من
هین كه بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مكن
همچو كسان بیگنه روی به آسمان مكن
تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری
شبی كه مه نباشد غلس بود فراوان
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
همه شب می رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
همیگویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان
ز دل خواهی شدن بر آسمانها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
كله كم جو چو داری جعد فاخر
كله بر آسمان انداز آخر
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان كی دیدهست خرقه رقصان بیبدن
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت و آمده تا خاكدان
آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد
چند روزی كاندر این خاكند ایشان میهمان
چه پیاده بلك خفته رفته چون اصحاب كهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تك تا آسمان
درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد كن
ز آفتابی كفتاب آسمان یك جام او است
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
خرما آن دم كه از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور كن
از خم آن می كه گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
ندهدش قهر خدا مهلت كه تا یك دم زند
گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
من كی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
كز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
تا شود این جان پاكت پرده سوز و گام زن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاكت پرده سوز و گام زن
كف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروكردهست آن مه ز آسمان
چشم دل داند چه دید از كحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
خود چه باشد پیش او هفت آسمان
بر مثال هفت پایه نردبان
خاكیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
هر كه بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشكن
صد هزاران نعره میزد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
چون بكشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
هر تیر كز تو پرد هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن
از آفتاب روی تو چون شكل خشم تافت
پشتم خم است و سینه كبودم چو آسمان
همچون مسیح مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام كن
دامن دل را كشید یار به یك گوشهای
گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان
خمار شعر نگویم خمار من بشكن
بدان میی كه نگنجد در آسمان و زمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو كه نگنجد در آسمان و زمین
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
دل تو غریب و غم او غریب
نیند از زمین و نه از آسمان
آسمان را چو كرد همچون خاك
خاك را داند آسمان كردن
بنگر یكی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
ای جانها ماكوی او وی قبله ما كوی او
فراش این كو آسمان وین خاك كدبانوی او
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی كه آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
من خود كی باشم آسمان در دور این رطل گران
یك دم نمییابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو
در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو
از اختران آسمان از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را كو تافت بر كیوان تو
از آسمان آمد ندا كای بزمتان را ما فدا
طوبی لكم طوبی لكم طیبوا كراما و اشربوا
ای ذوق تسبیح ملك بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او
مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
آتش و آب ملك تو خلق همه عیان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
از این پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا خوش روان شو
كسی كو گفت دیدم شمس دین را
سالش كن كه راه آسمان كو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
چون زمین سرسبز گشت از عكس آن گلزار او
نعرهها آمد به گوشم ز آسمان این است او
قدحی رسان به جانم كه برد به آسمانم
مدهم به دست فكرت كه كشد به سوی پست او
ای همه سرگشتگان مهمان تو
آفتاب از آسمان پرسان تو
عشق چون خورشید ناگه سر كند
برشود تا آسمان غوغای او
آسمان جاهی كه او شد فرش تو
شیرمردی كو شود آهوی تو
میگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بیقرار تو
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
به امینان و نیكوان بنمودی تو نردبان
كه روان است كاروان به سوی آسمان تو
بجه از دام و دانهها و از این مات خانهها
بشنو ز آسمانها كه سلام علیكم
چو زمین بوس میكند پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو
بنوازیش كای حزین مخور اندوه بعد از این
كه خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
بكنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بكنم آسمان تو به از این از دخان تو
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاك خاكدان
كز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله
تو چون مه و ما به گرد رویت
سرگشته چو آسمان خیره
امروز قیامت تو برخاست
برخیز قدم بر آسمان نه
آتش رخسار تو در بیشه جانها زده
دود جانها برشده هفت آسمان برخاسته
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران كشتی از وی مست و سرگردان شده
ز شراب آسمانی كه خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده
اندرآمیزید زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای كوبان از آسمان رسیده
با این همه دهانم گر رشك او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست كرم بر دل پابست نه
شب كاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد كاروانی میروی
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
آن انبیا كاندر جهان كردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شركت هر ابلهی
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشكست باد و بود ما ساقی به نادر بادهای
گفتم كه آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهای
این را رها كن عارفا آن را نظر كن كز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
آخر مراعاتی بكن مر بیدلان را ساعتی
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشكری وز راح او را رایتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شكست و آفتی
بانكی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا كه صاحب حالتی
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان
بر تشنگان و خاكیان در عالم غدارهای
افلاكیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده كنان سرمست هر فرارهای
چون ساكنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تك و پوی اختران هر یك چون مسخری
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان كنی
برگذرم ز نه فلك گر گذری به كوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهای
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
كمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
برآر از خاك جانی را ببین جان آسمانی را
كز آن گردان شدهست ای جان مه و این چرخ خضرایی
گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سر بامی كه برتر ز آسمانستی
زمین و آسمان پیشش دو كه برگ است پنداری
كه در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
كه عقل اقلیم نورانی و پاك درفشانستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین كل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجلهها جاری
چو فرمودهست رزقت ز آسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا كی
بسی كژباز كاندر آخر كار
ببرد از اتفاق آسمانی
سفر كردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو كه آسمانی
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه او را صفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
كه عاشق بود و ترسید از خطایی
زمین تا آسمان دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
مكن ای آسمان ناموس كم كن
كه از سودای ماه من خمیدی
نهای بر آسمان ای ماه لیكن
شود هر جا كه تابی آسمانی
دلی كه چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد چون آسمانی
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
كجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلك را درگشایی
مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشك ماه آسمانی
كله كم جو چو داری جعد فاخر
كله بر آسمان انداز آخر
دریای محیط در سبویی
در صورت خاك آسمانی
و آن زهره نوای خوش برآورد
كو مطرب كیست آسمانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا كه چراغ آسمانی
رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی بدی به پستی
از برج به برج رو چو خورشید
كز انجم آسمان گذشتی
شمعی كه در آسمان نگنجد
از گوشه سینهای برآری
ای آنك تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حكم آسمانی
در مجلس دل درآ كه آن جا
عیش است و حریف آسمانی
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و كوه و سنگ و گوهری
بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی
پرده هفت آسمان بشكافتی بشكافتی
گوی را در لامكان انداختی انداختی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاك همچون آسمان درواستی
چون تو آن روبند را از روی چون مه بركنی
چون قضای آسمانی توبهها را بشكنی
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و میزند سرخوانیی
بگذار كاهلی را چو ستاره شب روی كن
ز زمینیان چه ترسی كه سوار آسمانی
ز گزاف ریز باده كه تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی
به شكفتگی چنانی به نهفتگی چنینی
هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی كه تو عاشق مهینی
تو مسافری روان كن سفری بر آسمان كن
تو بجنب پاره پاره كه خدا دهد رهایی
بنگر به نور دیده كه زند بر آسمانها
به كسی كه نور دادش بنمای آشنایی
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی
سفری دراز كردی به مسافران رسیدی
گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمانها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
همه شاخهها شكفته ملكان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
چشمه زندگانی گلشن لامكانی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
برروی بر آسمان همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
ای چراغ و مشعله هفت آسمان
خاكیان را آمدی مهمان بلی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
صد هزاران غلغله زین بوی مشك
در زمین و آسمان افكندهای
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشكارا ساعتی
ماه خندانت گواهی میدهد
كان شراب آسمانی خوردهای
گر اثر بودی از آن مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
گنجی كه تو شنیدی سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیك اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیر فلك نمانی جز بر زبر نخسپی
سغراق آسمانت چون كرد آن چنانت
بیگانه شو ز عالم كز خویش هم برستی
گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا
بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
تو پیك آسمانی چون ماه كی توانی
تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی
ای آسمان برین دم گردان و بیقراری
وی خاك هم در این غم خاموش و در حضوری
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاكدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
آنی كه دیدهای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهای
ای زهرهای كه آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو كه چه خنجر گرفتهای
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهای
در دور خویش شكل مدور گرفتهای
داری تكی كه بگذری از خنگ آسمان
كاهل چرا شدی صفت خر گرفتهای
ای آسمان كه بر سر ما چرخ میزنی
در عشق آفتاب تو همخرقه منی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
تا چند آب ریزد دولاب آسمان
تا چند آب نشف كند برج آذری
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر كن و كیوان خویش جوی
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
كه دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاك
به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی
خدای داد دو دستت كه دامن من گیر
بداد عقل كه تا راه آسمان گیری
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نكنی
تو را یكی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی
جواب گفت كه من بازگونه میپرسم
مثال كشت كه گوید به آسمان چونی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
كه فرق سجده كنش هست آسمان سایی
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی
در آسمان چو نهای تا چه آسمان داری
روانه باش به اسرار و می تماشا كن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
بجه بجه چو شهاب از برای كشتن دیو
چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان كه چنین گر شوی چنان باشی
كه آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یكی صفت ز صفتهای مبدی بادی
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
دلا خیمه خود بر این آسمان زن
مگو كه نتانم بلی میتوانی
مددهای جانت همه ز آسمانست
از آن سو رسیدی همان سوی روانی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
هین خمش كن در این حدیث بازمپیچ
آسمان وار اگر یكی تویی
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
«آسمان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
خوابم چو ملک بر آسمان پریدهست
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست
بیرون ز تن و جان و روان درویش است
برتر ز زمین و آسمان درویش است
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
اول به زمین از آسمان آمدهای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
گر آدمیی بساز با آدمیان
ور خود ملکی بر آسمان باید شد
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت
حیران شود آسمان که چونت گیرد
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر
و آورده خبرهای سموات به زیر
ای بوده سماع آسمانرا ره و در
وی بوده سماع مرغ جانرا سر و پر
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
آواز سرافیل طرب میرسدم
از خاک فنا بر آسمان میبردم
ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم
ای ماه زمین و آسمان گم کردم
دستم چو بر آسمان تو مینرسد
میآرم سجده و زمین میبوسم
عالم جسم است و نور جانی مائیم
عالم شب و ماه آسمانی مائیم
در آب کنم دست که مه را گیرم
مه گوید من بر آسمان میباشم
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
ور بخت شوی رخت بسویت نبرم
نی سخرهی آسمان پیروزه شوم
نی شیفتهی شاهد ده روزه شوم
صد قرن گذشت و آسمان نیزد ندید
در گردش روزگار مانندهی تو
از شادی تو پر است شهر و وادی
از روی زمین و آسمان را شادی
خالی و سبک بر آسمان تاختمی
سر بر فلک نهم برافراختمی
فردوسی
«آسمان» در شاهنامه فردوسی
به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود
ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان
همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان
چو خورشید زد عکس برآسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان
تو گفتی که میدان بجوشد همی
زمین به آسمان بر خورشد همی
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راستگوی
سوی آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
ستارهشناسان به روز دراز
همی ز آسمان بازجستند راز
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم بر شود به آسمان بلند
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
میان دو کوهست این هول جای
نپرید بر آسمان بر همای
چنین گفت کاو ز آسمان برترست
نه رای بلندش به زیر اندرست
تو گفتی همی سنگ آهن کنند
وگر آسمان بر زمین برزنند
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آید به گرد
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سیاوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
به کین بازگشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهی آسمان
ز بس نعره و نالهی کرهنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
برآمد ز هر سو دم کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست
به میدان قیصر به ننگ و نبرد
همی به آسمان اندر آرند گرد
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
برین آسمان بر شده کوه سنگ
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کزیشان همی آسمان تیره گشت
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
پدر آسمان باد و مادر زمین
نخوانم برین روزگار آفرین
شب آمد یکی آتشی برفروخت
که تفش همی آسمان را بسوخت
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
ازین خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان
و دیگر یکی دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش به آسمان
بدو گفت رستم کزین غم چه سود
که این ز آسمان بودنی کار بود
همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکی گمان
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
برآمد یکی باد و گردی کبود
زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبانتر از آسمان
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمهی آسمان ماه نو
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکیگمان
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست
چنین گفت دارا که هم بیگمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
دگر روز چون آسمان گشت زرد
برآهیخت خورشید تیغ نبرد
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت تا شوی بیگمان
سر لشکر روم شد به آسمان
برفتند گردان لشکر دمان
که او از پی فور کین آورد
به جنگ آسمان بر زمین آورد
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندر آرد به زیر
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیدهبان تا کی آید زمان
گذر یافتی بودمی من همان
به تدبیر بر گشتن آسمان
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
بخندید و پس با فرستاده گفت
که شاه ترا آسمان باد جفت
ببردند صندوق زرین به دشت
همی ناله از آسمان برگذشت
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
همه مردم از خانها شد به دشت
نیایش همی ز آسمان برگذشت
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمان را نگارنده اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
تو گویی که شمعست سیصدهزار
بیاویخته ز آسمان حصار
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان
که گردان بلند آسمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
تو گفتی همی آسمان بترکید
ز خورشید خون بر هوا برچکید
به هر گوشهیی آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید
حواصل فشاند هوا هر زمان
چه سازد همی زین بلند آسمان
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
برون آسمان و درونش هواست
زبر فر یزدان فرمانرواست
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه و آهنگ نیست
ستاره همی بشمرد ز آسمان
ازین خوارتر چیست ای شادمان
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
کسی با ستاره نکوشد به جنگ
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
بزرگان همه خیمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
بدین لشکر من فروان کسست
که همسال او به آسمان کرکسست
مبر زین سن جز به نیکی گمان
مشو تیز باگردش آسمان
که تا چون بود گردش آسمان
کرا برکشد زین دومهتر زمان
نگه کردم از گردش آسمان
بدین زودی او را سرآید زمان
یکی دست برداشته به آسمان
همیخواهد از کردگار جهان
چنین داد پاسخ که تن بیزمان
که پیش آید از گردش آسمان
اگر یادگیری چنین بیگمان
گشادست برتو در آسمان
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
برین برکه گفتم نجویم زمان
مگر یارمندی کند آسمان
بفرمان او گردد این آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند گرد سیاه
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
به ایران اگر نیز چون توکسست
ستاینده آسمان او بسست
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
همانگه سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راست گوی
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
همان ایرج پاک دین رابکشت
برو گردش آسمان شد درشت