غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«زمین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«زمین» در غزلیات حافظ شیرازی
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاریست
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه جان و در دل
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
سحرگه ره روی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
سعدی شیرازی
«زمین» در غزلیات سعدی شیرازی
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست
این قاصد از کدام زمینست مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
این خط به زمین نشاید انداخت
کز جانب ماه آسمانست
سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب
روی تو بینم که ملک روی زمینست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
بس فتنه که در زمین به پا شد
از روی چو ماه آسمانت
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین می گذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین می گذرد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
و آبی از دیده می آمد که زمین تر می شد
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
آتشی بر سرم از داغ جدایی می رفت
و آبی از دیده همی شد که زمین می سفتم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون می گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
ایوان رفیعش آسمان را
گوید تو زمین من آسمانم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق می بوسم رخ دلدار می بینم
نطفه شبنم در ارحام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن
اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست
به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
رخساره زمین چو تو خالی نیافته
افتاده زمین به حضرت او
گردونش به خدمت ایستاده
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت
اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی
دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری
چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد
به پیش قبله رویت بتان فرخاری
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
خیام نیشابوری
«زمین» در رباعیات خیام نیشابوری
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشمنگاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
بر مفرش خاک خفتگان میبینم
در زیرزمین نهفتگان میبینم
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
مولوی
«زمین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میكنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش كو گوید صلا
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یك باران خوش موقوف یك باد صبا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
تو صدقه كن ای محتشم بر دل كه دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مكین كو رشك شد انوار را
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
كاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون كمین
تیری زدش كز زخم او همچون كمانی شد دوتا
بر ده ویران نبود عشر زمین كوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاكتر از چرخ سما
هیچ فلك دفع كند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع كند از تن خود زلزله را
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی
تا كه ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
خوش بخرام بر زمین تا شكفند جانها
تا كه ملك فروكند سر ز دریچه سما
مكانها بیمكان گردد زمینها جمله كان گردد
چو عشق او دهد تشریف یك لحظه دیاری را
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
این چرخ و زمین خیمه كس دید چنین خیمه
ای استن این خیمه تا روز مشین از پا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
كه از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
از آن سو كه بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
آن كو قدم تو را زمین شد
كی یاد كند ز آسمانها
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده كننده زمین را
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما
شرق و غرب این زمین از گلستان یك سان شود
خار و خس پیدا نباشد در گل یك سان ما
شكر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
كز زمینش میبروید نرگس و ریحان ما
پا نهادی بر فلك از كبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
درربودی از زمین یك مشت گل یك مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یك مشت گل یك مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
كه بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را
چو آسمان و زمین در كفش كم از سیبیست
تو برگ من بربایی كجا بری و كجا
كه دردمید در آن نی كه بود زیر زمین
كه گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در كف توست
كجا روند همان جا كه گفتهای كه بیا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یك دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
بیار آن كه قرین را سوی قرین كشدا
فرشته را ز فلك جانب زمین كشدا
خود شناسد جای خود مرغ زیركسار ما
بعد ما پیدا كنی در زمین آثار ما
نه بر پشت گاویست جمله زمین
كه در مرغزار تو دارد چرا
در آن كاروانی كه كل زمین
یكی گاوبارست و تو ره نما
همه نسرین و ارغوان و گلست
بر زمین شاهراه كشور ما
از كف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
جفت ببردند و زمین ماند خام
هیچ ندارد جز خار و گیا
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
كه تا بینی روان از لامكان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برونست از زمین و آسمان آب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی كه در آتشكدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین كز آسمانش آمدهست
سوگند به جان تو كه جز دیدن رویت
گر ملك زمینست فسونست و فسانهست
فی الجمله هر آن كس كه در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانهست
نه خاكست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
زمین و آسمانها پرشكر شد
به هر سویی شكرها بردمیدست
اگر یك روز باقی باشد از دی
زمین لب بسته است و گل نهفتهست
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پرهای و هویست
چون عكس جمال او بتابد
كهسار و زمین حریر و دیباست
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
یك زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی كان مهم را آسمانی دیگرست
گر زمین از مشك و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها منزل بس مشكلست
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
كسمان همچو زمین امر تو را منقادست
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانك یاری در زمین جستیم نیست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاكی بهتر ز آسمانست
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
جان چست شد كه تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
در سر خود پیچ لیك هست شما را دو سر
این سر خاك از زمین وان سر پاك از سماست
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
كه آسمان و زمین مست آن مراعاتست
زان صد هزاران قطرهها یك قطره ناید بر زمین
ور زانك آید بر زمین جمله جهان ویران شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
كان دانهها زیر زمین یك روز نخلستان شود
بشكست بازار زمین بازار انجم را ببین
كز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود
آنك بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج كه در زمین بود ماه كه در سما بود
چونك ستاره دلم با مه تو قران كند
اه كه فلك چه لطفها از تو بر این زمین كند
یك صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یك صفتی خریف را فصل بهار میكند
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیك از غیرت آن بازار در اسرار میماند
مه دی رفت و بهمن هم بیا كه نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
زمین بشكافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یك دم از عدم لشكر به اقلیم حجیز آمد
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
بسیار زمینها كه به تفصیل فلك شد
بسیار یسار از كف اقبال یمین شد
گر یك سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
به سوی آسمان رفتم چو دیوان
از این درد آسمان من زمین شد
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بسته زمینند
بیچاره زمین كه شوره باشد
وین ابر كرم بر او نبارد
زد عكس صبوری تو بر كوه
تسكین زمین و متكا شد
از زمین كالبد برزن سری وانگه ببین
كو تو را بر آسمان بر میكشد یا میكشد
یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
آنچ در هفتم زمین چون گنجها گنجور بود
چو زمین بود فلك شد همگی حسن و نمك شد
بشری بود ملك شد مگسی بود هما شد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
یك گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
كف كرد و كف زمین شد وز دود او سما شد
مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
كز وی زمین تبریز مشك و عبیر باشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
بنگر كه آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز از این كور و زان كبود
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار میكشد
میخند ای زمین كه بزادی خلیفهای
كز وی كلوخ و سنگ تو جنبنده می شود
حیران شده زمین كه چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شكافت روح مجرد رسید
برگ كه رست از زمین تا كه درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
گه مثل آفتاب گنج زمین میشود
گه چو دعا رسول سوی سما میرود
كدام دانه فرورفت در زمین كه نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
ستاره ایست خدا را كه در زمین گردد
كه در هوای ویست آفتاب و چرخ كبود
ستارهام كه من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
كه نقشهای زمین و زمان حجاب كند
زمین ببسته دهان تاسه مه كه میداند
كه هر زمین به درون در نهان چهها دارد
بهار كه بنماید زمین نیشكرت
از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد
فلك كبود و زمین همچو كور راه نشین
كسی كه ماه تو بیند رهد ز كور و كبود
عمارتیست خراباتیان شهر مرا
كه خانههاش نهان در زمین چو ری باشد
مرا وصال تو باید صبا چه سود كند
چو من زمین تو گشتم سما چه سود كند
چه زمان باشد آن زمان كه بلرزد ز تو زمین
چه عجب باشد آن مكان چو مكان لامكان شود
تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود
پر كنم شكر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم كرد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارك باد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
انتظار حبوب زیر زمین
هر یكی دانه را هزار كند
شانه نبود او كه به مویی شكست
دانه نبود او كه زمینش فشرد
قالب خاكی به زمین بازداد
روح طبیعی به فلك واسپرد
گفتم كی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
نی نی مهلش زانك از آن ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاك و زمین و اندر آثار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیك عهدی كردهای با یار پیشین یاد دار
سایه افكندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
از آسمان فرست شرابی كز آن شراب
اندر زمین نماند یك عقل هوشیار
شراب لعل كه گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت كفر
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
ز قطرههای دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
فربه از توست آسمان و زمین
این یك استاره را تو لاغر گیر
میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست
ولیك تیره شود چون شود غبارآمیز
زمین لرزید ای خاكی چو دید آن قدس و آن پاكی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل كش
زمینی گر نیابد شكل او چیست
كه میگردد در این عشق آسمانش
نظر اندر زمین میكرد یارم
كه یعنی چون زمین شو پست و بیهوش
ببوسیدم زمین را سجده كردم
كه یعنی چون زمینم مست و مدهوش
ای جهان را شاد كرده وی زمین را جمله گنج
تا زمین گوید تو را كای آسمانی شاد باش
چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت مأوی راحت جانها
تا كه برآمد تا كه برآمد بر كه جودی خیل و سپاهش
شوره زمینی شوره زمینی كز تو كشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها كشت و گیاهش
آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نك به زمین گاه خاك سهل برون جست دوش
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق
فلك مر خاك را هر دم هزاران رنگ میبخشد
كه نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینك
فلك ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار
خانه نشستن كنون هست وبال وبال
مستی بیاید قی كند مستی زمین را طی كند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی
سر در چه سیر آموختت تا ما در آن سیران كنیم
میر شكار فلكی تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
كعبه چو آمد سوی من جانب كعبه نروم
ماه من آمد به زمین قاصد كیوان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذكر بشر چرا كنم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می كند شب ز فراق لاجرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود كه لاغرم
برف بدم گداختم تا كه مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلك دارم برون ذل زمین دارم
زمین چون زن فلك چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم نمیدانم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
چرخی است كز آن چرخ چو یك برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
كه در هفتم زمین با تو بلندم
كه در هفتم فلك بیروت پستم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آنك ابر تر بارد بر او نم
زمین و كوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن كه ابر تر بارد بر او نم
خوش خسپ تنا در این زمین كه من
پیغام تو سوی آسمان بردم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
چون نقش تو از زمین ببردیم
دانی كه عجایب زمانیم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
افسوس كه ساكن زمینم
انصاف كه صارم زمانم
این طرفه كه با تن زمینی
بر پشت فلك همیدوانم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است كه فتنه زمینیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلك
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین كالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن كه بفروشم چنین ارزان صیام
عجب آسمان چه بارد كه زمین مطیع نبود
تو هر آنچ پیشم آری چه كنم كه برنتابم
تو پیازهای گل را به تك زمین نهان كن
به بهار سر برآرد كه من آن قمرعذارم
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم
غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
تا سمعنا و اطعنا كنی ای جان نامم
نظری هست ملك را بر من
گر چه با خاك زمین یك سانم
خانه چرخ و زمین تاریك است
من ز خرگاه قمر می نروم
من چون زمین خشكم لطف تو ابر و مشكم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
جز نمكت نشكند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم
اگر چه یك طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان كردیم
اگر زمین و فلك را پر از سلام كنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام كنیم
از فرح پایم از زمین دور است
چونك در لامكان زمین دارم
گرد آن مه چو چرخ می گردم
پس دگر چیست در زمین كارم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر چه بدزدید زمین ز آسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
او پار كشتی كاشته امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون
این كیست این این كیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شكربار من
زان ماه روی مه جبین شد چون فلك روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
ای نور افلاك و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
عیسی مریم به فلك رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
چند شود زمین وحل از قطرات اشك من
چند شود فلك سیه از غم و دود آه من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان كههای من
راز تو فاش می كنم صبر نماند بیش از این
بیش فلك نمیكشد درد مرا و نی زمین
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
و آنك سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
كو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
ماند یكی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ كس خانه مساز بر زمین
خواست یكی نوشتهای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بكن دفین
مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نكال هر زمین
هر آن كو بحربین باشد فلك پیشش زمین باشد
هر آن كو نی چنین باشد چنانش كن چنانش كن
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمیی آخر سر جانب بالا كن
تا مار زمین باشی كی ماهی دین باشی
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا كن
آن حكم كه از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین می كن
زمینی خود كه باشد با غبارش
زمین و چرخ و دریا را بگردان
در گم شدگی رسید جایی
كان جا نه زمین بود نه گردون
شاد روزی كاین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجدهای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
لطف خود پیدا كند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
آنك لاشرقیه بودهست و لاغربیه
زانك شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
چونك ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی كاندر او است
مظلم و اشكسته پر باشد حقیر و مستهان
هجر سرد چون زمستان راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشكوفههای بوستان
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
چه پیاده بلك خفته رفته چون اصحاب كهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تك تا آسمان
خاك را و خاكیان را این همه جوشش ز چیست
ریخت بر روی زمین یك جرعه از خمار من
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند چون دمد گلزار من
این چنین بویی كز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
دست مست خم او گر خار كارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمینها گلستان
ندهدش قهر خدا مهلت كه تا یك دم زند
گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان
من كی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
كز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
من پشیمان قصد او كردم و او از خشم خود
بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
بكشی اهل زمین را به فلك بانگ زند مه
كه زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمكین
خود چه باشد تر و خشك حیوانی و نبات
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
دانهای كان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
هر كه بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان
خاك خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مكن
شاهین به باز گوید كاین صیدهای خوب
كی صید كرد از عدم آورد بر زمین
از بس كه آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات میشود ز رخش ماه بر زمین
تا نگری در زمین هیچ نبینی فلك
یك دمه خود را مبین خلعت دیدار بین
چند شود تر زمین از مدد اشك من
چند بسوزد فلك از تبش و آه من
آمد امروز یار گفت سلام علیك
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خمار شعر نگویم خمار من بشكن
بدان میی كه نگنجد در آسمان و زمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو كه نگنجد در آسمان و زمین
دل تو غریب و غم او غریب
نیند از زمین و نه از آسمان
مكن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین
ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد كن
شاهان همه مسكین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان كوی او
پا برنهادی بر فلك از ناز و نخوت این زمین
گر فهم كردی ذرهای كاین شاه خوبان زاد از او
از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در كمین چیست چنین چرا بگو
منكر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
كه مكر حق چنان تند است كز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو
ای فلك بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
چون زمین سرسبز گشت از عكس آن گلزار او
نعرهها آمد به گوشم ز آسمان این است او
جبرئیل كرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز كه راست
مكن آزار مكن جانب اغیار مرو
آن چه آب است كز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاك شد و مفرش از او
من زمین را لقمهام لیكن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
شمع بیدار نه در طشت زر است
به زمین در تو چو سیماب مرو
ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بیقرار تو
چو زمین بوس میكند پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمك اندر علا پا كوفته
چرخ و زمین آیینهای وز عكس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
چون عزم میدان زمین كردی تو ای روح امین
ذرات خاك این زمین از عزم تو پا كوفته
نه فلك چو آسیا ملك كیست غیر حق
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
كجا اسراربین آمد دمی كز كبر و كین آمد
حیاتی كز زمین آمد بود در بحر بیچاره
رسید از عشق جاسوسش كه بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
چون در سخنها سفت و الارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
اندرآمیزید زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
تا چند كاسه لیسی این كوزه بر زمین زن
برگیر كاه گل را از روی خنب باده
ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده
خمره را بر زمین زن و بشكن
دیده نبود چنانك بشنیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز كین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا كس نپندارد كه تو بیارمغانی میروی
میدانك بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یك مایه را نبود زهی
آن انبیا كاندر جهان كردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شركت هر ابلهی
گفتم كه آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهای
این را رها كن عارفا آن را نظر كن كز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
سر در زمین چندین مكش سر را برآور شاد كش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
كز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هم به فلك درفكند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفكند هیبت او زلزلهای
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان كنی
صبح كه آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر كف جان نهادهای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهای داد زمانه دادهای
از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
شعله آفتاب را بر كه و بر زمین است رنگ
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهای
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری
زمین و آسمان پیشش دو كه برگ است پنداری
كه در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
كه عقل اقلیم نورانی و پاك درفشانستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین كل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم نه امكان است طیاری
فلك ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما
ولیكن از فلك دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد فلك چون عقل و جان آمد
تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همیدانی
آثار فلكها را اجزای زمین كردی
اجزای زمینها را در لطف سما كردی
پس من ز چه بشناسم از چرخ زمینها را
چون قاعده بشكستی وز درد دوا كردی
آن ماه همیتابد بر چرخ و زمین یا نی
خود نیست بجز آن مه این هست چنین یا نی
آن دلشده خاكی كز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلك زینی
زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
ای بحر حقایق كه زمین موج و كف توست
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی
از تابش آن مه كه در افلاك نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
كنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد چون در زمین خوار رفتی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو جانی زنده باشی
چو فرمودهست رزقت ز آسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا كی
زمین را بهر تو گهواره كردم
فسرده تخته گهواره گشتی
زمین و كوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیاهی
زمین تا آسمان دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
تو خواهی همچو ابر بازگونه
كه باران از زمین بر چرخ باری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان كاندر زمین لطف بهاری
ای آنك تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
در عشق هر آنك شد فدایی
نبود ز زمین بود سمایی
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و كوه و سنگ و گوهری
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاك همچون آسمان درواستی
گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشكار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون كاشتی
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
كز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون فلك سركش مباش ای نازنین كز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلك توسنتری
چه بود باطن كبكی كه دل باز نداند
چه حبوب است زمین در كه ز چرخ است نهانی
هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی
چو دهان نیست مكانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش كه سمایی است سمایی
بگذار كاهلی را چو ستاره شب روی كن
ز زمینیان چه ترسی كه سوار آسمانی
نه زمین ستان بخفته ز رخ فلك شكفته
ز فلك نبات یابد برهد از این زمینی
دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
نی زمین و نه فلك را قدم و طاقت توست
نه در این شش جهتی پس ز كجا آمدهای
مادر فرزندخوار آمد زمین
ور نه بر مرگ پسر بگریستی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت كیوان میروی
صد هزاران غلغله زین بوی مشك
در زمین و آسمان افكندهای
دامن پرخاك و خاشاك زمین
پر شود از مشك و از عنبر بلی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلك میسپری
گنجی كه تو شنیدی سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینك رسن برون آ تا در زمین نتاسی
آنی كه دیدهای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهای
چه شیر كسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهای
گه در زمین خدمت چون خاك ره شدم
بر چرخ روح گاه دویدم باختری
روزی كه او بزاد زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یكی
از گردشی كنار زمین چون ارم كنی
وز گردشی دگر چه درختان كه بركنی
اندر زمین چه چفسی نی كوه و آهنی
زیر فلك چه باشی نی ابر و اختری
خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین
كای صنم چون شكر از چه بیازردهای
باد خزانست غیر زرد كند باغ را
حبس كند در زمین خوبی هر دانهای
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
هفت فلك ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
كه شكر و حمد خدا را كه برد جور خزان را
شكفته گشت زمین و بهار كرد بهاری
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
كه دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشك لبم من ببار آب كرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
زمین چه داند كاندر دلش چه كاشتهای
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نكنی
ایا غریب فلك تو بر این زمین حیفی
ایا جهان ملاحت در این جهان چونی
چه ظلم كردم بر تو كه چون ستم زدگان
كله زدی به زمین بر قبا دریدستی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانك داد به بشر و جنید بغدادی
كه آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یكی صفت ز صفتهای مبدی بادی
این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامده و الروح فی السفری
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی سما شد سمایی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
كف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
ای كه تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
زمین خود كی تواند بند كردن
هر آنكس را كه روحش شد سمایی؟!
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان به شبهای تاری
«زمین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است
این نیست عجب که در زمینش فعل است
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
بیرون ز تن و جان و روان درویش است
برتر ز زمین و آسمان درویش است
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
اول به زمین از آسمان آمدهای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد
شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد
درهم شد و خویشتن زمینها برزد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین
چون رعد به چرخ میرسد فریادم
در صحن زمین به زیر نه طاق فلک
بر هرچه نظر کنم ترا میبینم
ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم
ای ماه زمین و آسمان گم کردم
دستم چو بر آسمان تو مینرسد
میآرم سجده و زمین میبوسم
گفتی که زمین حق فراخست فراخ
ای جان به کجا روم که در دست توام
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است
خورشید نگر که در زمین میبینم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
حق نیز جمال خویش در ما بیند
وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین
کرده است زمین را کرمش مرکب و زین
گنجیست نهانه در زمین پوشیده
از ملت کفر و اهل دین پوشیده
از شادی تو پر است شهر و وادی
از روی زمین و آسمان را شادی
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین
شاد است روانم که روان میدانی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
مائیم در این زمان زمین پیمائی
بگذاشته هر شهر به شهر آرائی
گر آن منمی که دل ز من برکنده است
خود را چو درخت از زمین برکنمی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
فردوسی
«زمین» در شاهنامه فردوسی
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
کجا گفته بودش یکی پیشبین
که پردختگی گردد از تو زمین
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین
ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پی را نبد بر زمین جایگاه
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد
چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سیم دشت گردان و ایرانزمین
دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین
دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
میان کیان چون درخشان نگین
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهانبین او
پرستندهای کش به بر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی
ز بالا فرو برد سر پیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی
زمین گلشن از پایهی تخت تست
زمان روشن از مایهی بخت تست
ابا گرز و با کاویانی درفش
زمین کرده از سم اسپان بنفش
تو گفتی که میدان بجوشد همی
زمین به آسمان بر خورشد همی
به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سر به سر
چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را ز خون رود جیحون کنیم
پر از خشم سر ابروان پر ز چین
همی بر نوشتند روی زمین
زمین شد به کردار کشتی برآب
تو گفتی سوی غرق دارد شتاب
بزد مهره بر کوههی ژنده پیل
زمین جنب جنبان چو دریای نیل
بیابان چو دریای خون شد درست
تو گفتی که روی زمین لاله رست
ز زین برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمین داد مردی بداد
هوا را تو گفتی همی برفروخت
چو الماس روی زمین را بسوخت
رسیدم به خوبی بتوران زمین
سپه برکشیدیم و جستیم کین
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین
بگوید که گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان او نسپریم
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
تو شستی به شمشیر هندی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را بکین رنگ دیبه کنم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
یکی خلعتی ساخت شاه زمین
که کردند هر کس بدو آفرین
بگفت این و برخاست آوای کوس
هوا قیرگون شد زمین آبنوس
چو بشنید پیغام شاه بزرگ
زمین را ببوسید سام سترگ
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
رخ لاله رخ گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فرو هشته بر گل کمند از کمین
اگرتان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمینتان هم آنگاه پست
بهار آمد ازگلستان گل چنیم
ز روی زمین شاخ سنبل چنیم
درود جهان آفرین بر تو باد
خم چرخ گردان زمین تو باد
مگر کو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
ز فرمان و رایش کسی نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
نخواهد که از تخم ما بر زمین
کسی پای خوار اندر آرد به زین
زن از بیم برگشت چون سندروس
بترسید و روی زمین داد بوس
زمین دید رودابه و پشت پای
فرو ماند از خشم مادر به جای
به دست همین زن که کندیش موی
زدی بر زمین و کشیدی به روی
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بر کنم هم کنون
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چو شاه جهاندار بگشاد روی
زمین را ببوسید و شد پیش اوی
خروشی خروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بریشان زمین
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان
بدین آهنین دست و گردی میان
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد یابد زمین و زمان
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهختم این گاوسر گرزکین
زمین شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت باکوه راست
ز تفش همی پر کرگس بسوخت
زمین زیر زهرش همی برفروخت
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد بر
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد
زمین گشت بیمردم و چارپای
همه یکسر او را سپردند جای
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
کنون چند سالست تا پشت زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موی سر بر زمین چون کمند
زمین نسپرد شیر با داد تو
روان و خرد کشته بنیاد تو
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آنچه اندر نهان بود راست
همی بر تو بر خواندیم آفرین
همان بر جهاندار شاه زمین
به زین اندر آمد که زین را ندید
همان نعل اسپش زمین را ندید
چو نزدیک شاه اندر آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
به شاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین
ابا ژندهپیلان و رامشگران
زمین شد بهشت از کران تا کران
اگر نیم ازین پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش
یکایک نهادند سر بر زمین
ابر سام یل خواندند آفرین
برین پند من باش و مگذر ازین
بجز بر ره راست مسپر زمین
چو زال آگهی یافت بر بست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد
زمین قیرگون و هوا لاژورد
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
مگر دست یابید بر دشت کین
برین دو سرافراز ایران زمین
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
مرا بیم ازو بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بجوییم کین
سپاهی بیامد ز ترکان و چین
هم از گرزداران خاور زمین
دو لشکر به کردار دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم
کجا گفته بودش که از ترک و چین
سپاهی بیاید به ایران زمین
زمین کوه تا کوه جوشنوران
برفتند با گرزهای گران
دل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسپان بنالد همی
چو شد نیزهها بر زمین سایهدار
شکست اندر آمد سوی مایهدار
خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بزد بر سرش گرزهی گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
سرت افسر از خاک جوید همی
زمین خون شاهان ببوید همی
نشان فریدون بدو زنده بود
زمین نعل اسپ ورا بنده بود
بزرگان ایران ز گفتار اوی
بروی زمین برنهادند روی
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
برآمد ز زاولستان رستخیز
زمین خفته را بانگ برزد که خیز
تهمتن زمین را به مژگان برفت
کمر برمیان بست و چون باد تفت
وزان روی رستم دلیر و گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
چو شب تیره شد پهلو پیشبین
برآراست باشاه ایران زمین
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
ز کشته زمین کرد مانند کوه
شدند آن دلیران ترکان ستوه
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین
اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
وزانجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
نه دریا پدید و نه هامون و کوه
زمین آمد از پای اسپان ستوه
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میسره
شده کوه آهن زمین یکسره
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تف تیغش زمین را بسوخت
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
زمین را ببخشید بر مهتران
چو باز آمد از شهر مازندران
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
بیاراست گیتی چو باغ ارم
ز چشم سنان آتش آمد برون
زمین شد به کردار دریای خون
تو گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
ز مغفر هوا گشت چون سندروس
زمین سر به سر تیره چون آبنوس
بدرید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سم اسپان به خم
ز بانگ تبیره به بربرستان
تو گفتی زمین گشت لشکرستان
تو گفتی همی سنگ آهن کنند
وگر آسمان بر زمین برزنند
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد ازان پس به مکران زمین
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایهی تخت عاج منست
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی که روی زمین لاله کشت
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
از آوای گردان بتوفید کوه
زمین آمد از نعل اسپان ستوه
برآمد درخشیدن تیر و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت
ز کشته زمین گشت مانند کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
جهان کر شد از نالهی بوق و کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهی گل به کاووس داد
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهی شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین
ز گرد سواران توران زمین
ازان پس تهمتن زمین داد بوس
چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن برو برگرفت آفرین
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
بران کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد برو روز کین
اگر دم زند شهریار زمین
نراند سپاه و نسازد کمین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
به ایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
همآورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
از ایرانیان من بسی کشتهام
زمین را به خون و گل آغشتهام
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی
بدان جایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از در خوشاب روی زمین
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
نه کاووس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی مگر بر نوردد زمین
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین
تن آسانی و گنج ایران زمین
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید
تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
به کین بازگشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
یکی بارهی گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
سه اسپ گرانمایه کردند زین
همی برنوشتند گفتی زمین
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پردرد و کین
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بییار و جفت
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
ز دلها همه ترس بیرون کنید
زمین را ز خون رود جیحون کنید
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه
بریشان ز هر سو کمین آورید
به نیزه خور اندر زمین آورید
زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود
بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
چو کیخسرو آید ز توران زمین
سوی دشمنان افگند رنج و کین
زمین را همان با سپهر بلند
به دست تو خواهد گشادن ز بند
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید
تو تا زادی از مادر به آفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین
به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد به جنگ
بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
زمینی که پیوستهی مرز تست
بهای زمین درخور ارز تست
بدیشان فراوان بکرد آفرین
که آباد بادا به گردان زمین
از ابر بهاران ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود غم
بزد مهره بر کوههی ژنده پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
نهادند سر پیش او بر زمین
همه یک به یک خواندند آفرین
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
چو آن مرز یکسر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
دهم روز لشکر بپیران رسید
سپاهی کزو شد زمین ناپدید
برآمد یکی ابر چون سندروس
زمین گشت از گرد چون آبنوس
بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش سپهبد زمین داد بوس
زمین ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس
زمین بندهی تاج و تخت تو باد
فلک مایهی فر و بخت تو باد
تو گفتی سپهر و زمان و زمین
بپوشد همی چادر آهنین
چنین ننگ بر شاه ایران نبود
زمین پر ز خون دلیران نبود
ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بوس
پس لشکر اندر سپهدار طوس
بیامد بر شه زمین داد بوس
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
زمین گرد ببرید و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
بکش کرده دست و زمین را بروی
ستردند زاریکنان پیش اوی
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ
بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
چو گودرز توران سپه را بدید
که برسان دریا زمین بردمید
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
نهادند صندوق بر پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین
فریدون بیدار دل زنده شد
زمان و زمین پیش او بنده شد
همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران وز شاه ایران زمین
ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد بجوش
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
چو دیدند کردند زو آفرین
بران فرمند آفتاب زمین
همی کند روی زمین را به چنگ
نه بر گونهی شیر و چنگ پلنگ
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
کمربند گیرمش وز پشت زین
به ابر اندر آرم زنم بر زمین
ابا این بسی آفرین گسترید
بران کو زمان و زمین آفرید
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
به گردش یکی باره کرد آهنین
نشست اندرو کرد شاه زمین
چو یک چند سالان برآمد برین
درختی پدید آمد اندر زمین
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند
دو ایوان برآورد از زر پاک
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
بدانید گفتا کز ایران زمین
بشد فره و دانش و پاک دین
گروگر فرستادم از بهر دین
بیارای گفتا به دانش زمین
سپاهی بیارم ز ترکان چین
که بنگاهشان بر نتابد زمین
زمین را سراسر بسوزم همه
کتفتان به ناوک بدوزم همه
زمینشان همه پاک ویران کنم
درختانش از بیخ و بن برکنم
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید
زمین را ببوسید و بیرون شوید
به توران زمین اندر آرم سپاه
کنم کشور گرگساران تباه
سخن چون بسر برد شاه زمین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهانجوی شاه زمین
تگینان لشکرش ترکان چین
برفتند هر سو به توران زمین
در آورد لشکر به ایران زمین
همه خیره و دل پراگنده کین
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه
جهان را ببینی بگشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
شکسته شود چرخ گردونها
زمین سرخ گردد از ان خونها
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر مرد افگند بر زمین
همی تازند این بر آن آن برین
ز خون یلان سرخ گردد زمین
به یک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیکخو مهتر بافرین
سپاهیست ای شهریار زمین
که هرگز چنان نامد از ترک و چین
هوازی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده
به هنگامهی بازگشتن ز جنگ
که روی زمین گشته بد لاله رنگ
زمینها پر از کشته و خسته شد
سراپردهها نیز بربسته شد
همی گشت بر گرد مردان چین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
بهر گوشهیی بر هم آویختند
ز روی زمین گرد انگیختند
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
برفتش دل و هوش وز پشت زین
فگند از برش خویشتن بر زمین
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین
به ایران زمین باز بردندشان
به دانا پزشکان سپردندشان
زمینش بکردند از زر پاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
به ایران زمین باز کردند روی
همه خیره دل گشته و جنگجوی
به کرده ستونها بزرگ آهنین
سر اندر هوا و بن اندر زمین
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
به رخ پیش او بر زمین را برفت
به هر حملهیی جادوی زان سران
سپردی زمین را به گرز گران
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاژورد
همه بیرهان را بدین آورم
سر جادوان بر زمین آورم
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
بزرگان فزرانه و خویش اوی
نهادند سر بر زمین پیش اوی
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
چو خورشید بر چرخ بنمود چهر
بیاراست روی زمین را به مهر
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
چو خورشید بنمود تاج از فراز
هوا با زمین نیز بگشاد راز
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره
زمین را به دیبا بیاراستند
نشستند بر خوان و می خواستند
جهانجوی پیش جهانآفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین
چو او بر هوا رفت و گسترد پر
ندارد زمین هوش و خورشید فر
چراغ زمان و زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد
زمین کوه تا کوه پر پر بود
ز پرش همه دشت پر فر بود
نبینی به جایی یکی قطره آب
زمینش همی جوشد از آفتاب
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا
زمینش به کام نیاز اندر است
وگر باره با مه به راز اندر است
بیارید از ابر تاریک برف
زمینی پر از برف و بادی شگرف
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمین را ببوسید و پوزش گرفت
به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمین بستر و گرد پیراهنت
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
نیازاردت کس به توران زمین
همان گر گرایی به ماچین و چین
بیامد ببوسید روی زمین
بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
که رزم آزماید به توران زمین
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
پدر آسمان باد و مادر زمین
نخوانم برین روزگار آفرین
ز بس خسته و کشته و کوفته
زمین همچو دریای آشوفته
به توران زمین شهریاری نماند
ز ترکان چین نامداری نماند
برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین
همی گرز بارید همچون تگرگ
زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ
رسیدم به راهی به توران زمین
که هرگز نخوانم برو آفرین
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد
زمین گلشن شاه لهراسپ باد
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گیتی پدر
هوا پر ز آوای رامشگران
زمین پر سواران نیزهوران
بسی خواند بر فر او آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
همه بارهی شهر زد بر زمین
برآورد گرد از بر و بوم چین
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
بدو گفت شاها انوشه بدی
توی بر زمین فره ایزدی
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
یکی گورستان کرد بر دشت کین
که پیدا نبد پهن روی زمین
ز توران زمین تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
و دیگر یکی دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش به آسمان
زمین را سراسر همه گشتهام
بسی شاه بیدادگر کشتهام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهی کردم از بتپرستان زمین
به لهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روی زمین ناپدید
به مردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
ازان پس نه پرخاش جویی نه کین
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
زمین زو سراسر پرآشوب بود
پر از خنجر و غارت و چوب بود
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ز خاک سیاه اندر آمد به زین
چو بهمن برادرش را کشته دید
زمین زیر او چون گل آغشته دید
چنان آفریدی که خود خواستی
زمان و زمین را بیاراستی
گرفتم کمربند دیو سپید
زدم بر زمین همچو یک شاخ بید
تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
شب و روز خوانم همی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
زده حربهها را بن اندر زمین
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد
زمین آهنین شد هوا لاژورد
برآمد یکی باد و گردی کبود
زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبانتر از آسمان
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بیتخم اسفندیار
چو آن جامهها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
زمین شد ز رومی چو دریای خون
جهانجوی را تیغ شد رهنمون
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون آفرین جهانآفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
زمین آن سپه را همی برنتافت
بران بوم کس جای رفتن نیافت
ز باران ژویین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر
برآنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی
بزرگان برو خواندند آفرین
که آباد بادا به قیصر زمین
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمین همچو دریا بد و گرد کوه
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی
سپه را چو روی اندرآمد به روی
زمان و زمین گشت پرخاشجوی
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بیسران بد همه دشت کین
سکندر به آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
که چرخ و زمین و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
ز ایوان برآمد یکی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
یکی چون بهشت برین دخترت
کزو تابد اندر زمین افسرت
نباشد پسند جهانآفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین
سوی فور هندی سپاهی براند
که روی زمین جز به دریا نماند
به هر سو همی رفت زانسان سپاه
تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا برنتابد زمین
که ما سربسر بندهی قیصریم
زمین جز به فرمان او نسپریم
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت
برآمد دم بوق و آواس کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت
که قیدافه را بر زمین کیست جفت
زمین چار فرسنگ بالای اوی
برین هم نشانست پهنای اوی
به پاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
به مردی تو گستاخ گشتی چنین
که مهتر شدی بر زمان و زمین
که او از پی فور کین آورد
به جنگ آسمان بر زمین آورد
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زرای نمود
بگفتم که من دست شاه زمین
به دست تو اندر نهم همچنین
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیدهبان تا کی آید زمان
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برو مهتران خواندند آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
دگر گفت فرمان ما سوی چین
چنانست که آباد ماند زمین
فرستاده گفت ای سپهدار چین
کسی چون سکندر مدان بر زمین
سپاهش برو خواندند آفرین
همه برنهادند سر بر زمین
یکی رزمشان کرده شد همگروه
زمین شد ز افگنده بر سان کوه
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
نهاده بر اسپان نگونسار زین
تو گفتی همی برخروشد زمین
به هامون نهادند صندوق اوی
زمین شد سراسر پر از گفتوگوی
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
برآسود یک چند روی زمین
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
همه دشت زیشان سر و دست شد
ز انبوه کشته زمین گست شد
دو چندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت
از آواز گوپال وز ترگ و خود
همی داد گردون زمین را درود
تگ بادپایان زمین را کنان
در و دشت شد پر سر بیتنان
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بران نامداران زمین
کسی بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل
همی هر کسی خواندند آفرین
ز دادار بر فر شاه زمین
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا به دادت زمین
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست
که هرکس که خشنودی شاه جست
زمین را به خوان دلیران بشست
زمین برومند و جای نشست
پرستیدن مردم زیردست
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
زمین هفت کشور به شاهی مراست
چنان کز خداوندی او سزاست
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
بنازد بدو مردم پارسا
همانکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهی نامور تخت اوی
زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد
چو آتش درخشان سنان نبرد
خرد همچو آبست و دانش زمین
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
خنک آنک در خشم هشیارتر
همان بر زمین او بیآزارتر
چو شب در زمین پادشاهی گرفت
ز دریا به دریا سپاهی گرفت
زمین تیرهگون کوه چون نیل شد
ستاره به کردار قندیل شد
بیامد زمین را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
به پالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین
به هر گوشهیی آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین بر زدند
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
زمین را سراسر به مژگان برفت
به موی و به روی گشت با خاک جفت
بکشتند چندانک روی زمین
شد از جوشن کشتگان آهنین
چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
وگر کین داراست و اسکندری
که نو شد بر وی زمین داوری
به ایران زمین آنچ بد شارستان
کنون گشت یکسر همه خارستان
همی رفت شادان به اصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین
فرستم روان ورا آفرین
که از بدسگالان بشست او زمین
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بافرین
بزد دست بهرام و او را ز زین
نگونسار برزد به روی زمین
ره شورستان تا در طیسفون
زمین خیره شد زیر نعل اندرون
پس آگاهی آمد به روم و به چین
به ترک و به هند و به مکران زمین
به ایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردنفراز
کسی را کجا پادشاهی سزاست
زمین را بدیشان ببخشیم راست
بدین تیرگی روز و بیم خراج
زمین گشته از برف چون کوه عاج
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
زمین را به آباد کردن گرفت
همه مرزها را سپردن گرفت
نکردند زیشان کسی آفرین
تو گفتی ببست آن خران را زمین
به روی زمین بر همی ماه جست
نه دینار و نه دختر شاه جست
زمین را به کندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک
نباید سپاه مرا بهره زین
نه تنگست بر ما زمان و زمین
زمینش به دیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت
که ای بر زمین شاه بیبار و جفت
همی پوست کند این ازآن آن ازین
ز خونشان شده لعل روی زمین
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
زمین پر ز آگنده دینار اوست
که مه مغز بادش بتنبر مه پوست
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد
زمین سبزه و آبها لاژورد
ز هر کشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
مر او را به توران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
فرستادهی پیر کرد آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
سخندان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
زمین بر نتابد سپاه مرا
همان ژنده پیلان و گاه مرا
دگر داروی مردم دردمند
به روی زمین هرک گردد نژند
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
و دیگر که جان بر سر آرم بدین
ببینم مگر خاک ایران زمین
پذیرفتم این از تو ای شاه چین
بگوییم با شاه ایران زمین
چو زین آگهی شد به فغفور چین
که با فر مردی ز ایران زمین
ز چیزی که باشد به ایران زمین
بفرمود تا کرد موبد گزین
چو جایی بپوشد زمین را ملخ
برد سبزی کشتمندان به شخ
وگر بر زمین گورگاهی بود
وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد به گرد جهان
زمین فرومایگان و مهان
که آباد بینیم روی زمین
به هرجای پیوسته شد آفرین
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
پی او ز روی زمین برگسل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
نمانم مگر سایهی خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
همه بازخواهم به شمشیر کین
بخ مرو آورم خاک توران زمین
نیامد پسند جهانآفرین
تو گویی که بگرفت پایش زمین
هوا دام کرکس شد از پر تیر
زمین شد ز خون سران آبگیر
چو آگاهی آمد به ایران زمین
ازان نیکپی مهتر بفرین
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
چنین گفت مزدک به شاه زمین
که ای برتر از دانش به آفرین
به شبگیر چون شید بنمود تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
بفرمای تا پیش تو بگذرند
پی خویشتن بر زمین بسپرند
زمین بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روی و بخت تو باد
کجا چون شبانست ما گوسفند
و گر ما زمین او سپهر بلند
وز آواز او بدهراسان بود
زمین زیر تختش تن آسان بود
بیاراست بر هر سویی کشتزار
زمین برومند و هم میوه دار
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند بروبوم ایران زمین
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد به کردار زرین جناغ
نفس جز به فرمان اونشمرد
پی مور بی او زمین نسپرد
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهی شهریار زمین
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
یکی لشکری از مداین براند
که روی زمین جز بدریا نماند
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
همی کر شد مردم تیزگوش
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
وزان مرزبانان توران زمین
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمین پرشد از آلت کار زار
همیگفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا
که تا آن زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست
تبیره زنان پیش بردند سنج
زمین آمد از سم اسبان به رنج
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
زمین وار لشکر گهی چارسوی
دوشاه گرانمایه و نیک خوی
ز باری که خیزد ز روم و ز چین
ز هیتال و مکران و ایران زمین
نهادند برکوهه پیل زین
توگفتی همی راه جوید زمین
بیاراست با میمنه میسره
تو گفتی زمین کوه شد یکسره
ازین مرز تا پیش دریای چین
تو راباد چندانک خواهی زمین
همان شاه کشمیر وفغفور چین
که تنگست از ایشان به ما بر زمین
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب
زمین شد بکردار دریای آب
جهاندار تا جاودان زنده باد
زمان و زمین پیش او بنده باد
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
بریزد همی بر زمین بر درم
که باشد فروشندهی او دژم
چنین داد پاسخ که این نارواست
بهای زمین هم فروشنده راست
هش و دانش و رای دستور ماست
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
خداوند گیتی پناه تو باد
زمان و زمین نیکخواه تو باد
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
برافگند خلعت زمین را ز عاج
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
اگر با تو یک پشه کین آورد
زتختت بروی زمین آورد
بشاهی مرا خواندند آفرین
نمانم که پی برنهی برزمین
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
گر ای دون که هرمزد بیداد بود
زمان و زمین زو بفریاد بود
چو هرمز جهاندار وباداد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
تو را کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
خورش بر دو بنشست خود بر زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
از آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
بدو داد و بسیارکرد آفرین
که آباد باد ازتوایران زمین
همیخواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
توانایی خویش پیداکنم
زمین رابکوکب ثریاکنم
همه کوس بستند بر پشت پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
اگر خسرو آید به ایران زمین
نبینی مگر گرز و شمشیر کین
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
بیاراسته میمن و میسره
زمین کوه گشت آهنین یکسره
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بیاراست روز
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین
بگردد چو آید به ایران زمین
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
زمین را سراسر بپی بسپرم
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
خروشی برآمد ز گردان چین
کز آواز گفت بلرزد زمین
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
ز پیروز گر آفرین بر تو باد
سرنامداران زمین تو باد
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ازیشان یکی گورستان کن به مرو
که گردد زمین همچو پر تذرو
چو آن شیر زن نامهی شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بن نیزه را بر زمین برنهاد
ز بالا بزین اندرآمد چوباد
همیرفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
چنین تا بیامد مه فوردین
بیاراست گلبرگ روی زمین
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین
نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
همه مهتران خواندند آفرین
که بیتاج وتختت مبادا زمین
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهی ایزدی
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ما چین و مکران زمین
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
نشسته بدر بر گلینوش بود
که گفتی زمین زو پر از جوش بود
بدین گونه تا شاد ورد مهین
همیگشت تاشد به روی زمین
برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا به دانا زمین
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
که از قادسی تا لب رودباد
زمین را ببخشیم با شهریار
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
برو بر همیخواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهی تاج و تخت و نگین
زمین را ببوسید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین