غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«خمار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خمار» در غزلیات حافظ شیرازی
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
می ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی می کند با عقل و می بخشد خماری خوش
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
در این خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی
سعدی شیرازی
«خمار» در غزلیات سعدی شیرازی
خواب از خمار باده نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمی گنجد
ترسم که مست و عاشق و بی دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
هر شبی یار شاهدی بودن
روز هشیاریت خمار کند
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
ما کلبه زهد برگرفتیم
سجاده که می برد به خمار
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
شرطست جفا کشیدن از یار
خمرست و خمار و گلبن و خار
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
خیام نیشابوری
«خمار» در رباعیات خیام نیشابوری
آه سحری ز سینه خماری
از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزه هر خماری
پیری دیدم به خانهی خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
مولوی
«خمار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامكش از كار ما بستان گرو دستار ما
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیكن خمار عاشقی در سر دل خمار را
باغ و گلستان ملی اشكوفه میكردند دی
زیرا كه بر ریق از پگه خوردند خماران ما
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
نیست كند هست كند بیدل و بیدست كند
باده دهد مست كند ساقی خمار مرا
وعده دهد به یار خود گل دهد از كنار خود
پر كند از خمار خود دیده خون چكیده را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
سر می نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
یوسفان را مست كرد و پردههاشان بردرید
غمزه خونی مست آن شه خمار ما
من خمش كردم ولیكن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را
عالمی كرده خرابه از برای یك كرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
و آنك مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند كز هستی فتادستند جدا
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شكارم چه كنم تیر و كمان را
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر كه از خمارت نگران شدم به بالا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
كه دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
آمد مهی كه مجلس جان زو منورست
تا بشكند ز باده گلگون خمار ما
هر چند سخت مستی سستی مكن بگیر
كارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیك مست از می جام الست
پر كن از می پرست خانه خمار را
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشكنند خمارم چه خوش بود به خدا
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
نه از نبیذ لذیذش شكوفهها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تبها
ساقیی كردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
اغتنم بالراح عجل و استعد
من خمار دونه شق الجیوب
اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست
مگیر جام وی و ترس از آن خمار مخسب
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم كه حق ما را مریدست
چو یك ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد كه خود خمار اینست
خمارش نشكنم الا به خونم
از این شادی دل غمخوار مستست
بس كشته زنده را كه دیدم
از غمزه چشم پرخمارت
شمس تبریزی به دورت هیچ كس هشیار نیست
كافر و ممن خراب و زاهد و خمار مست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است
ساقیا این می از انگور كدامین پشتهست
كه دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشكن
نه كه امروز خماران تو را میعادست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی كه این خمار ماست
او ماه بیخسوفست خورشید بیكسوفست
او خمر بیخمارست او سود بیزیانست
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست
آن گل كه از بهار بود خار یار اوست
وان می كه از عصیر بود بیخمار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهای كه مر آن را خمار نیست
ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو
نقل بخیلانهات طعمه خمار نیست
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
كسی كه شب به خرابات قاب قوسینست
درون دیده پرنور او خمار لقاست
وقف كنم اشكم خود بر میت
كز می تو هیچ خماریم نیست
از تو كشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماریست
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
هست شد آن عدم كه او دولت هستها بود
مست شد آن خرد كه او یاد خمار میكند
لطف بهار بشكند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی كنون سوی خمار میكشد
دلی آمد دلی آمد كه دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد كه دفع هر خمار آمد
بشارت می پرستان را كه كار افتاد مستان را
كه بزم روح گستردند و باده بیخمار آمد
سبوی می چه میجویی دهانش را چه میبویی
تو پنداری كه او چون تو از این خمار میآید
از اشك شود ساقی این دیده من لیكن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
یك دم كه خمار تو از مغز شود كمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشكرم آمد
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
بنگر كه چه خوش بر سر خمار برآمد
زندان صبوحی همه مخمور خمارند
ای زهره كلید در خمار كی دارد
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
بنگر كه چه خوش بر سر خمار برآمد
او باده بریزد عوضش سركه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ولیكن عقل كو آن لحظه دل را
كه دلها را لبش خمار دارد
علف خواری نداند جان عاشق
كه جان عاشقان خمار باشد
جانی كه به هر صبوح مستست
بویی ز خمار ما ندارد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب كه معجب آمد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
ما دهانها باز مانده پیش آن ساقی كز او
خمرهای بیخمار و شهد بیزنبور بود
این غزل كوتاه كردم باقی این در دل است
گویم ار مستم كنی از نرگس خمار خود
فخر جمله ساقیانی ساغرت در كار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
در خمار چشم مستش چشمها روشن كنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه كنید
گر چه خود نیكو نیاید وصف می از هوشیار
چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود
همه را از تو چو خاشاك بر آن آب براند
كه همه شیوه می را دل خمار بداند
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
ساقیان باده به كف گوش شما میپیچند
گرد خمخانه برآیید اگر خمارید
جانها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامهها را بفروشید و به خمار دهید
عید بگذشت و همه خلق سوی كار شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
ساقیان سرمست در كار آمدند
مستیان در كوی خمار آمدند
مست عشقم دار دایم بیخمار
من نخواهم مستیی كز میرسد
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
دود سیاه ما را در نور میكشاند
زهد قدیم ما را خمار مینماید
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانك
آن مادر رحیم بر ایتام میرود
ز اول روز این خمار كرد مرا بیقرار
میكشدم ابروار عشق تو چون تندباد
آن گل شیرین لقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
خمار و خمر یكستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد
هزار ساغر مینشكند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
كه میدهد به خماران به گاه زودازود
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ز مستیاش چه گمان بردمی كه بعد از می
ز هجر عربده كن آن خمار بازآید
از این خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
بی دلان را چو دل گرفت به بر
سركشان را چو سر خمار نهاد
هر كه او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
سر و جان پیش او حقیر بود
هر كه را در سر این خمار بود
هر شرابی كه دوست ساقی نیست
جز خمار و شكوفه نفزاید
بشكن امروز خمار همه
كز می تو چاشنیی بردهاند
دید قبا رفته خمارش نماند
دید زیان كم شد سودای سود
چون دست او بشكستهای چون خواب او بربستهای
بشكن خمار مست را بر كوی مستان برگذر
با طفل دوروزه كس از شاهد و میگوید
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر
مرا عشق بپرسید كه ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار
رها كن این سخنها را ندا كن
به مخموران كه آمد شاه خمار
میخندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از كه گیری زان دو چشم پرخمار
بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بینشان
خوانهاشان بیخمیر و بادههاشان بیخمار
عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
مغزها اندر خمار و دستها اندر خمیر
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
نی خماری كز وی آید انده و حزن و ندم
آن خمار شمس دین كز وی فزاید افتخار
تو اگر خراب و مستی به من آ كه از منستی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
نظرش به سوی هر كس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
چون دلم بتكده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
در خرابات مردان جام جانست گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
نرم نرمك سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
گویی كه نیست از مه غیبم بجز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
درده از آن شراب كه اول بدادهای
زان چشمهای مست تو بشكن مرا خمار
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
خیز كه رستیم ما بند شكستیم ما
خیز كه مستیم ما تا به ابد بیخمار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم كند رفتار
ز هر چه دارد غیر خدا شكوفه كند
از آنك غیر خدا نیست جز صداع و خمار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع
كه پات خار ندید و سرت نیافت خمار
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور
مرا بگاه ده ای ساقی كریم عقار
كه دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم كه نام تو گوید به بادهاش خوش كن
سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار
برو به باده مخدوم شمس دین آمیز
كه نیست باده تبریز را خمار خمار
هر كه اقرار كرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشقست سرم پرخمار
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
خود خفته نماید و نخفتست
آن نرگس پرخمار خون ریز
برون كشم ز خمیر تو خویش را چون موی
كه ذوق خمر تو را دیدهام خمارآمیز
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
چه دارد در دل آن خواجه كه میتابد ز رخسارش
چه خوردست او كه میپیچد دو نرگسدان خمارش
آن باده همیجوشد وز خلق همیپوشد
تا روی شود از وی خمار بشوریدش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
از آنك هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش
پریر یار مرا جست كان ترش رو كو
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش
خمار باده او خوشترست یا مستی
كه باد تا به ابد جانهای ما جامش
همچو فلك میكند بر سر خاكم سجود
همچو قدح میكند گرد خمارم طواف
خمار بیحد من بحرهای میخواهد
كه نیست مست تو را رطلها و جره كفاف
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
چو دیدم من عنایتها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
شراب خوار كه نامیخت با شراب این آب
كشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو
كه گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
شكری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری كنم
آمد خیال خوش كه من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر كز كوی خمار آمدم
تا كه قلندردل من داد می مذهل من
رقص كنان دلق كشان جانب خمار شدم
فوق فلك مكان تو جان و روان روان تو
هل طربی كه بركند بیخ خمار ای صنم
نمیدانی كه رنجورم كه جالینوس می جویم
نمیبینی كه مخمورم كه بر خمار می گردم
نه رنجورم نه نامردم كه از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهای دارم كه از خمار بگریزم
زین باده كه داری تو پیوسته خماری تو
دانم كه چه داری تو در روت نمیآرم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنك كنی ویران هر خانه كه می سازم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
یكی جانب خمخانه خمار بگردیم
چه دانیم چه دانیم كه ما دوش چه خوردیم
كه امروز همه روز خمیریم و خماریم
بیاسب همه فارس و بیمی همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
بیا ای جان كه تا روز قیامت
مقیم خانه خمار گشتم
بگردان ساقیا جام خزانی
كه از عشق بهار اندر خمارم
بیا كامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه خمار گردیم
من چشم شدم همه چو نرگس
كان نرگس پرخمار دیدم
یك خانه پر از خمار دیدم
یك خانه می مغانه دیدم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم كه تقاضای تو دارم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان كه خمار شهریارم
بنهد كلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
چه كمی درآید آخر به شرابخانه تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه در این عربدهایم
نفسی كوزه زنیم و نفسی كاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم
گه مست كار بودم گه در خمار بودم
زان كار دست شستم زین كار توبه كردم
بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
در سر خمار دارم در كف عقار دارم
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم
در این زمان كه خمارم مطیع من می باش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار باده كه دیر است در خمار توام
اگر چه دلق كشانم نه یار غار توام
بیار باده كه اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
ایمنیم از خمار مرگ ایرا
می باقی بیخمار خوریم
سیم با یار خوش عذار خوریم
خدمت چشم پرخمار كنیم
بویی همیآید مرا مانا كه باشد یار من
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من
گفتم امانم ده به جان خواهم كه باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من
نرگس او ز خون من چون شكند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی
در سر خود ندیدهای باده بیخمار من
تا كه چه زاید این شب حامله از برای من
تا به كجا كشد بگو مستی بیخمار من
بی لب می فروش تو كی شكند خمار دل
بی خم ابروی كژت راست نگشت كار جان
نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
آن رخ من چو گل كند وان شكند خمار من
باز بهار می كشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شكند خمار من
گاه شكار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار كم گشا روی به ارغوان مكن
عجب باشد كه روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همیگویم كه من خمار شمس الدین
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشكن
نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران
خاك را و خاكیان را این همه جوشش ز چیست
ریخت بر روی زمین یك جرعه از خمار من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ای خدا داده تو را چشم بصیرت از كرم
كز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
كه ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
خمر یك روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مكن
گر خماری باده خواهی اندرآ
نان پرستی رو كه این جا نیست نان
در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
این جا چه كار دارد رنج خمار با من
سر چپ و راست میفكند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
گفت كه عاشق چرا مست شد و بیحیا
باده حیا كی هلد خاصه ز خمار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعهای است از شه خمار من
دوش خیال نگار بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار یا رب چون بود چون
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
خمار شعر نگویم خمار من بشكن
بدان میی كه نگنجد در آسمان و زمین
هزارساله ادب را به یك قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
هین همه بگذار كه ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد زود بیا خانه خمار تو كو
نشاط من ز كار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
هزاران شكر آن شه را كه فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را كه از وی در خماری تو
هر كنج یكی پرغم مخمور نشستهست
كان ساقی دریادل خماره ما كو
مخور تنها كه تنها خوش نباشد
یكی ساغر از آن خمار از این سو
خواهی كه بری قرار مستان
زان نرگس پرخمار برگو
ای خمار عاشقان از بادههای دوش تو
وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار كو
لایق این كفر نادر در جهان زنار كو
تو بمال گوش بربط كه عظیم كاهل است او
بشكن خمار را سر كه سر همه شكست او
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشك بود
مستك و سرسبز شد از لب خمار تو
نرگس خمار او ای كه خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
چو خواهیم كه ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
باز كن آن میكده را ترك كن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یك سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
تو دلبر و استادی ما عاشق و این كاره
این كیست چنین مست ز خمار رسیده
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه كند چشم خمار از ره دیده
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
كه در آن روی نظر كرده بود دزدیده
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
هزار ساغر هستی شكسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچههای احمری
یك لحظه هستم میكند یك لحظه پستم میكند
یك لحظه مستم میكند خودكامهای خمارهای
از بامدادان ساغری پر كرد خوش خمارهای
چون فرقدی عرعرقدی شكرلبی مه پارهای
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود كز تو خورد یگانهای
نتانم بد كم از باده ز ینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
چه كوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان كند در حین به قانونهای خماری
كه بگذار و سر میجو كز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
از سیخ كباب او وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری
ای جان نه ز باغ تو رستهست درخت من
پرورده و خو كرده با عشرت و خماری
آن روز كه هشیارم من عربدهها دارم
و آن روز كه خمارم چه صبر و چه خاموشی
مه گرد درت گردد زیرا كه كجا یابد
چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی
گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
گفتم كه برو طفلی خمار چه میجویی
در خانه خمار و خرابات كی دیدهست
معراج و تجلی و مقامات افندی
آن ساغر جان كه ملك الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتكف خانه خمار چرایی
خراباتی است در همسایه تو
كه از بوهای می خمار گشتی
خمش كن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزه خماره گشتی
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر دركرد خمر بیخماری
در این مستان كجا وهمی رسیدی
گر این مستان ننالند از خماری
یكی رویی چو ماهی ماه سوزی
یكی مریخ چشمی پرخماری
ز تو خنده همی پنهان كند او
كه او خمری است و تو مسكین خماری
فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری
بر آن ساحل كهاین گلها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی از آن رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری
از آن میها ز وصلش مست بودی
نك آمد مر تو را دور خماری
در سر ز خمارت ار صداعی است
تصدیع برادران نجویی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
چون باشد در خمار هجران
آن روح كه یافت وصل و مستی
پنداشتی ای دماغ سرمست
كز رنج خمار بازرستی
چون باده ساقی اندرآمیز
چون رنج خمار را بدیدی
بعضی چو شكر اگر شكوری
بعضی ترشند اگر خماری
یك صراحی پیشم آورد آن حریف نیك خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خمارهای
بنهای ساقی اسعد تو یكی بزم مخلد
كه خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری
عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی
همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی
همگی شكر و نجاتی نه خماری نه خمیری
بده ای دوست شرابی كه خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو دل بیقرار باری
چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد
خوش و شیرگیر گردد ز كفت دو سه خماری
بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به كف كرم بخاری
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شكوفههات دانم كه تو هم ز وی خماری
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
هیچ خمری بیخماری دیدهای
هیچ گل بیزخم خاری دیدهای
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره
اكنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بگذار جام ما را با این چه كار داری
سر را گرفته بودم یعنی كه در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
ما خمره كی نهیم پر از سیم چون بخیل
ما خمره بشكنیم چو خمار ما تویی
با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو بكن به لطف سقایی
باده ببخشم بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
میی كه كف تو بخشد دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی
بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی بركن
بیار باده روشن خمار ما را بشكن
بسی خمار كشیدی از این خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
از آن كسی كه تو مستی چرا جدا باشی
وز آن كسی كه خماری چرا حذر نكنی
بیا و خرقه گرو كن به می فروش الست
كه پیش از آب و گلست از الست خماری
شكوفههای شراب خدا شكفت بهل
شكوفهها و خمار شراب انگوری
بگو تو باقی این را كه از خمار لبت
سرم گران شد پرسش كه سرگران چونی
رسید نعره عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها و الخمار یسقینی
دلا میی بستان كز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی
كسی كه باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم كن باقی
گر آن گل نچیدی چه بویست این بو
گر آن می نخوردی چرا در خماری
ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را
اسقیتنا كسا صرفا علیالخمار
اموت بهجر، و احیی بوصل
فهذاك سكری، وذاك خماری
«خمار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عمریست ندیدهایم گلزار ترا
وان نرگس پرخمار خمار ترا
میآمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پرخمار رعنا رعنا
ای نرگس پرخمار خونخوار مخسب
امشب شب عشرت است زنهار مخسب
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهی عشق را خماری دگر است
مستم ز خمار عبهر جادویت
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامی در ده که جمله یکسان گردد
زان بادهی لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
امروز من از تشنه دهانی و خمار
نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار
بزم ما را بیمی خمار مدار
ما را نفسی بیخودت ای یار مدار
مر مستان را خمار یک روزه بود
من آن مستم که در خمارم همه روز
بر من بگریست نرگس خمارش
تا خیره شدم ز گریهی بسیارش
تمکین و قرار من که دارد در عشق
مستی و خمار من که دارد در عشق
افتاده مرا عجب شکاری چکنم
واندر سرم افکنده خماری چکنم
ساقی امروز در خمارت بودم
تا شب به خدا در انتظارت بودم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم
در دولت تو همیشه سر کار خودیم
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم
وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون میچکد از چشم خمارش به سخن
داروی ملولی رخ و رخسارهی تو
وان نرگس مخمورهی خمارهی تو
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری
جز مستی و جز شنگی و جز خماری
از خود گله کن اگر خماری داری
تا خشت به آسیا بری خاک آری
تقصیر نکرد عشق در خماری
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
چشمان خمار و روی رخشان داری
کان گوهر و لعل بدخشان داری
چشم مستت ز عادت خماری
افغان که نهاد رسم تنها خواری
فردوسی
«خمار» در شاهنامه فردوسی
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
همی خواندندی ورا شهریار
سر مرد بخرد ازو در خمار
بدیده چوقار و به رخ چون بهار
چو میخواره بد چشم او پر خمار