غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«پنهان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«پنهان» در غزلیات حافظ شیرازی
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است
حدیث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
سعدی شیرازی
«پنهان» در غزلیات سعدی شیرازی
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی آب چشم پیدا را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
دوش حورازاده ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می گفت یار خویش را
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می دری و پرده سعدی قصب ست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می بینم که در عالم پدیدار آمدست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می کنند پنهانت
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که پنهان شوق مذکوری ندارد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
صبر هم سودی ندارد کآب چشم
راز پنهان آشکارا می کند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان می کند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو می نماید
ناله ای می کند چو گریه طفل
که ندانند درد پنهانش
دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت
ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از ناله پنهانم
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانه ای ماند که در در بوستانستی
چند خواهی روی پنهان داشتن
پرده می پوشی و بر ما می دری
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمنست
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه ات بگوید پنهان که بی نظیری
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی
گفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا می روی
خیام نیشابوری
«پنهان» در رباعیات خیام نیشابوری
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
مولوی
«پنهان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر كسان
جان رب خلصنی زنان والله كه لاغست ای كیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی آن جا كه خیزد نقشها
ای رشك ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش كشانم میبری آخر نگویی تا كجا
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلك
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم كه ببین كار و كیاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست كه آن پرده شود پیش صفاها
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی كه میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
گریبان گیر و این جا كش كسی را كه تو خواهی خوش
كه من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
گریبان گیر و این جا كش كسی را كه تو خواهی خوش
كه من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
درآ در گلشن باقی برآ بر بام كان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چه چیزست آنك عكس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی كه دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یك دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چون ناز كند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان كردن مستی و خرابی را
مستان چمن پنهان اشكوفه ز شاخ افشان
صد كوه چو كه غلطان سیلاب حبابی را
گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان كردن مستی و خرابی را
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابیها عمارتها به هر جا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانیست یارا
ور پنهانست او خضروار
تنها به كنارههای دریا
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترك منبرها بگفته برشده بر دارها
خود همان بخشش كه كردی بیخبر اندر نهان
میكند پنهان پنهان جمله افعالها
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید كشتی آن نوح بس پنهان ما
آن كه در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میكردند كی پیدای پنهان تا كجا
هر چه بر افلاك روحانیست از بهر شرف
مینهد بر خاك پنهانی جبین تبریز را
این جا كسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
زان روز ما و یاران در راه عهد كردیم
پنهان كنیم سر را پیش افكنیم سر را
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشكار بازآ به اقربا
از او پرس از او پرس اسرار ما
كز او بشنوی سر پنهان ما
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
سقا پنهان وان مشك عیان
لیكن نبود از مشك جدا
زحل پنهان بكارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست كز او جان نبرد كس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
كجا پنهان شود دزدی دزدی
كه مال خصم زیر كش گرفتست
فسونی خواند و پنهان كرد خود را
كمینه لعب آن طرار اینست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یكی پنهان سه غماز این چه شیوهست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشك پنهان چون ضمیریست
پنهان یاری به گوش من گفت
كاین جا پنهان لطیف یاریست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مكار مست
هر قدح كز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش كه دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست
بتراش زر به ناخن از كان و چارهای كن
پنهان مدار زر را بیزر صنم نهانست
راز تو را بخوردم شب را گواه كردم
شب از سیاه كاری پنهان كند عبادت
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
پنهان مشو كه روی تو بر ما مباركست
نظاره تو بر همه جانها مباركست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آنك خوب و شكرلب برادریست
ای تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان ولیك پنهان نیست
چون نمك دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
شور درافكنده و پنهان شده
او نمك عمر و نمكدان ماست
خامش كنم فرمان كنم وین شمع را پنهان كنم
شمعی كه اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را كار شد
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا كه آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
تو خدمت جانان كنی سر را چرا پنهان كنی
زر هر دمی خوشتر شود از زخم كان زرگر زند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا
اندر سخا هم بیشكی پنهان عوض جویی بود
اگر گبرم اگر شاكر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام میگردد
ز سایه خود گریزانم كه نور از سایه پنهانست
قرارش از كجا باشد كسی كز سایه بگریزد
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه كجا باشد
هلا ختم است بر بوسه نهان كن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی كه بیشمار آمد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود
كز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد
رو بر در دل بنشین كان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارك باد
خامش كن و پنهان كن بازار نكو كردی
كالای عجب بردی كالات مبارك باد
شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
كه دنیا و شما نیز ز یك جرعه آنید
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز در این لشكر جرار برآمد
بار دگر آن صورت پنهانی عالم
از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز در این لشكر جرار برآمد
در مجلس جان فكر چنانست كه گفتار
پنهان چو نمیماند اضمار مدارید
به خود واگرد ای دل زانك از دل
ره پنهان به دلبر میتوان كرد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
كه با معشوق پنهان یار باشد
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان كند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین كنند
پرده بردار ای قمر پنهان مكن تنگ شكر
تا بر سیمین تو احوال ما زرین كند
باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش
كو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو كند
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مكن
آن مه نادر كه او در خانه جوزا نبود
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
كو كلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید كه كس آن راه نداند
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
آشكارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
نقشها بود پس پرده دل پنهانی
باغها آینه سر دل ایشان شد
شمس تبریز تویی صبح شكرریز تویی
عاشق روز به شب قبله پنهان چه كند
چه كمندست كه پر میكشد این جانها را
چه ره است آن ره پنهان كه از آن راه كشید
هین خمش دل پنهانست كجا زیر زبان
آشكارا شود این دل چو زبان برخیزد
هر چه غفلت كور و پنهان میكند
دود بویش میكند آن را سپید
آفتابی كه ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان میآید
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
كان بیشه جان ما را پنهان چه میچراند
بسیار خصم داری پنهان و مینبینی
كاین جمله حیله كردی ویشانت مات كردند
تو را بگویم پنهان كه گل چرا خندد
كه گلرخیش به كف گیرد و بینبوید
چو مرغكان ابابیل لشكری شكنند
به پیش لشكر پنهان چه كارزار بود
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارك باد
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر
در لطف اگر چون جان شوم از جان كجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی
اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
ای دیده مرا بر در واپس بكشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
شربتی داری كه پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
زاهدانش آهها پنهان كنند
خلوتی جویند در وقت سحر
بیا كه در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پردهای مگذار
درون تو چو یكی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
كه تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندك و بسیار
با یارك خود بساز پنهان
مستیز به جان تو كه مستیز
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای كوبان آشكار و مطربان پنهان چو راز
پریشان باد زلف او كه تا پنهان شود رویش
كه تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
بس كنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
سایهها را همه پنهان كن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
چون ز آشكار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز كن خوش میخسب در امانش
عاشق حسن خودی لیك تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
دل از بریشم او چون كلابه گردانست
كلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
میزند نعرههای پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
گر همی انكار خود پنهان كنی بر روی تو
مینماید دشمنیها بر رخ تو لیف لیف
چو كرد آن لطف او مستم در گلزار بشكستم
همیدزدیدم آن گلها از آن گلزار پنهانك
مكن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی
كجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانك
بدو گفتم كه ای دلبر چه مكرانگیز و عیاری
برانگیزان یكی مكری خوش ای عیار پنهانك
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانك
از آن اسرار عاشق كش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانك
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانك
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانك
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شكربار پنهانك
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در كار پنهانك
كه غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیكن هست از این مستان یكی هشیار پنهانك
گوش پنهان كجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیك
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت كل
كه هر چه خواهی میكن ولی ز ما مسكل
آمد رسولی از چمن كاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه عشق را از نعرهها ویران كنیم
خامش كنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
این عقل باشد كتشی در پنبه پنهان كنیم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشكنم
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می كنم
تو كعبهای هر جا روم قصد مقامت می كنم
بگوید در چنان مستی نهان كن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
جهان مارست و زیر او یكی گنجی است بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم
چه لب را می گزی پنهان كه خامش باش و كمتر گوی
نه فعل و مكر توست این هم كه بر گفتار می گردم
به گاه و بیگه عالم چه باشد پیش این قدرت
كه من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان گهی شهره كمر باشم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب كوران عیان همچون قمر باشم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
كه من این درد پهلو را نمیدانم نمیدانم
بازم شه روحانی می خواند پنهانی
بر می كشدم بالا شاهانه از این پستم
ای خواجه سلام علیك من عزم سفر دارم
وز بام فلك پنهان من راه گذر دارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی كه زنی آتش در خرمن و انبارم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای كه می خارم
رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
كو آب حیات آمد در قالب همچون خم
هم شمس شكرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد كردم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم
بده چیزی كه پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
چو تو پنهان شوی از اهل كفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظیهای هایم
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشمها پنهان بگوییم
مردانه كنیم كار مردان
پنهان نكنیم آنچ كردیم
چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
صورت خود را به پیش صورت احمد نهم
نیمهای گفتیم و باقی نیم كاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان كنیم
لیك در هر پنج پنهان كرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارك هست خود پنهان صیام
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست كه پنهان چه تماشای تو دارم
ز نگار خوش پنهان ز یكی آتش پنهان
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم كه تو جانی مثل جان پنهانم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشك
چونك من دامن مشكین تو پنهان بكشم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چاره رطل گران كن كه همه می زدهایم
موی در موی ببیند كژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او كش به نهان بفریبم
كی شود بحر كیهان زیر خاشاك پنهان
گشته خاشاك رقصان موج در زیر و در بم
این چنین پیدا و پنهان دست كیست
تا كه من پیدا و پنهان می روم
آن جهان پنهان را بنما
كاین جهان را به عدم انگارم
ز جهان گر پنهانم چه عجب
كه نهان باشد جان من جانم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
ما طبع عشق داریم پنهان آشكاریم
در شهر عشق پنهان در كوی عشق فاشیم
پنهان تو هر چه كاری پیدا بروید آن
هر تخم را كه خواهی می كار فارغیم
این نقشها نشانه نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد ز نامه شان آرام
زهی حلاوت پنهان در این خلای شكم
مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه كم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زانك در این هر دو صدف گوهرم
صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
دل را كجا پنهان كنم در دلبری تو بیحدی تو بیحدی
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای فتنهها انگیخته بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاك من
هم سوی پنهان خانه رو ای فكرت و ادراك من
پنهان بود تار و كشش پیدا كلابه و گردشش
گوید كلابه كی بود بیجذبه این پیكار من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی كو شود از آتش پنهان من
خواهم كه شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست كه آن پرده شود پیش صفای دل من
سبوس ار چه كه پنهان شد میان آرد چون دزدان
كشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان كه هست او جان فزای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان كه هست او جان فزای من
از عقل بپرسیدم كاین شهره بتان چونند
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان
پنهان مكن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان
چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان
خمش كه تا قیامت اگر دهی علامت
جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یكی بزم خوش پیدای پنهان
من بیتو نیم ولیك خواهم
آن باتویی كه هست پنهان
حیلت مكن و مگو كه رفتم
اندر پس در مباش پنهان
اشك او مر رشك او را ضد و دشمن آمدهست
رشك پنهان دارد و اشكش روان و قصه خوان
تخم پنهان كرده خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یكی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر كی خواند گو بخوان
این چنین خورشید پیدا چونك پنهان می شود
او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این
شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند كز كجا برخاست این
هله ای باغ نگویی به چه لب باده كشیدی
مگر اشكوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
آهن اندر كف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
چنانك سر تو نسبت به تو بود مكشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
جان من و جان تو هر دو یكی است
گشته یكی جان پنهان در دو تن
بانگ برآمد ز دل و جان من
كه ز معشوقه پنهان من
هزیمتیان كه پنهان گشته بودند
برون كردند سر یك یك ز روزن
شب فعل و دستان میكند او عیش پنهان میكند
نی چشم بندد چشم او كژ مینهد ابروی او
دلها چو خسرو از لبش شیرین چو شكر تا ابد
گر یك زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او
چو تو پنهان شوی از من همه تاریكی و كفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
ایا منكر درون جان مكن انكارها پنهان
كه سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
خمش كن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان كنی میدان كه دانای ضمیر است او
ایا منكر درون جان مكن انكارها پنهان
كه سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو
برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
و آن نكته كه میدانی با او پنهان برگو
اگر چه روی میدزدد ز مردم
كجا پنهان شود آن روی نیكو
ای صید رخ تو شیر و آهو
پنهان ز كجا شود چنان رو
این شكرخانه همیشه باز باد
پرنبات و شكر پنهان تو
در كدامین پرده پنهان بود عشق
كس نداند كس نبیند جای او
در میان كوی بانگ دزد خاست
او بزد زخمی و پنهان كرد رو
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
چون نكنم ناز كه پنهان و فاش
میرسدم خلعت و اعزاز نو
یك چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر واجو خبر روزه
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
مكر تو به پنهانی خود كار دگر كرده
تا چند نهان خندم پنهان نكنم زین پس
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده
ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم
كاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
صد نور یقین دیدم مشتاق شكی بوده
همیگو آنچ میدانم من و تو
ولی پنهان كنش در ذكر الله
بجز این ماه ماهی هست پنهان
نهان چون ترك در خرگاه روزه
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
زخم و آتشهای پنهانی است اندر چشمشان
كهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جویهای شیر و می پنهان روان كرده ز جان
وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته
باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاكان شده
این جا كسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا كسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش اركان من گرفته
این جا كسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شكرفروشی دكان من گرفته
این جا كسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس كشیده پیشان من گرفته
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در كار آمده
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاكر و سلطان چو جان
كی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی
از رشك پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود كوری هر كور و كری
مستفعلن مستفعلن اكنون شكر پنهان كنم
كز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستارهای
داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
پنهان دری كه هر شبی زان در همیبیرون پری
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مكن روشن بگو
تو خواهم كز نكوكاری سبو را نیك پر داری
از آن میهای روحانی وزان خمهای پنهانی
مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
كه این تیر عوارض را كه میپرد به هر سویی
كمان پنهان كند صانع ولی تیر از كمانستی
بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی
گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی
چرا بستی تو خواب من برای نیكویی كردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در ركاب تو همیآیم به پنهانی
حبیب است در او پنهان كان ناید در دندان
نی تری و نی خشكی نی گرمی و نی سردی
پنهان به میان ما میگردد سلطانی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
پنهان شده و افكنده در شهر پریشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پرده پنهانی
در پرده خاك ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف كنعانی
آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی
از نعمت روحانی در مجلس پنهانی
چندانك خوری می خور دستوری دادن نی
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
زیرا كه ضعیفی تو بیطاقت و بیتابی
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یك جان شده از مستی
راه نظر ار بودی بیرهزن پنهانی
با هر مژه و ابرو كی تیر و كمانستی
جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد
پوشیدهتر از پریان ماییم به ستاری
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
آن ساغر پنهانی خواهم كه بگردانی
مستانه به پیش آیی بینخوت و جباری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
چون گوهر كانی شد غیرت شده ستاری
در پای دل افتم من هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی
ای بحر حقایق كه زمین موج و كف توست
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گزیدم آتش پنهان پنهان
كز او اندر رخم پیداست تابی
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی
مشو پنهان كه غیرت در كمین است
همیبیند تو را كاندر كمینی
ز خود پنهان شدی سر دركشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامه پنهان فرستی
دهل پیدا دهلزن چون است پنهان
زهی قفل و زهی این بیكلیدی
نهان دار این سخن را ز آنك زرها
اگر پنهان نبودی كان نگشتی
نشاط عاشقی گنجی است پنهان
چه كردی گنج پنهان را چه كردی
ز تو خنده همی پنهان كند او
كه او خمری است و تو مسكین خماری
تو با سوگند كاری پختهای سر
كه بر اسرار پنهانی سواری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
كه پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن كس برآراست
كه پنهان شد چو گل در جان خاری
جهانی چون غباری او برانگیخت
كه پنهان شد چو بادی در غباری
مثال عشق پیدایی و پنهان
ندیدم همچو تو پیدا نهانی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
بفشار كه رخت ممنان را
پنهان كرده است از عیاری
ما را به چه كار میفرستی
پنهان پنهان چه میگریزی
میركی گشته اسیر او گرو كرده كمر
او به پنهانی همیخندد كه ابله میركی
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
آفتاب و ماه را خود كی بدی زهره شعاع
گر نه در رشك خدا سیماش پنهانیستی
چون فلك از توست روشن پس تو را محجوب چیست
چونك تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی
آن چنان پنهان شدی ای آشكار جانها
تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
از كمال غیرت حق وز جمال حسن خویش
ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی
شمس تبریزی به چاهی رفتهای چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلك كز نه فلك بگذشتهای
تا چه سر است اینك تو اندر لگن پنهان شدی
ای سهیلی كفتاب از روی تو بیخود شدهست
خیر باشد خیر باشد كز یمن پنهان شدی
مشك تاتاری به هر دم میكند غمزی به خلق
چونك سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی
ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب
ای مه بیخویشتن كز خویشتن پنهان شدی
تا كه سرو از شرم قدت قد خود پنهان كند
تا زبان اندركشد سوسن كه تو سوسنتری
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
عجب از كمان پنهان شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه كنی سپر نداری
چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز كرد پنهان
به درون جان چاكر چه پدید نام داری
گر همه تن سپری ور ره پنهان سپری
ور دو پر ور سه پری در فخ آن دام وری
آتش باده بزن در بنه شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
چند مستند پنهان اندر این سبز میدان
میروم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی
گر خمش باشی و سر پنهان كنی
سر شود پیدا از آن سلطان بلی
هر دم ای دل سوی جانان میروی
وز نظرها سخت پنهان میروی
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها حاصل شدی
بس كن آن كس كو سری پنهان كند
روید از سر گلشن اخفی بلی
آفتابی كفتاب از عكس او است
زیر دامن طرفه پنهان كردهای
جهت تو ز فلك آمدهاند
خوبرویان خوش پنهانی
ای نقش بند پنهان كاندر درونه ای جان
داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی
ای گل چمن بیارا میخند آشكارا
زیرا سه ماه پنهان در خار میدویدی
این میرداد رشوت پنهان و آشكارا
تا میر را فرستد شاه از كرم نمایی
ما چون قطار پویان دست كشنده پنهان
دستی نهان كه نبود كس را از او رهایی
بگذار سر بد را پنهان مكن تو خود را
در زیركی چو مویی پیدا میان شیری
روپوش برنتابد گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
خواهم كه از تو گویم وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همیكشانی
گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی
سوگند میخورم به جمال و كمال او
كز چشم خویش هم پنهان است آن یكی
بر گرد خویش گشتی كاظهار خود كنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
هر نفسی از درون دلبر روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی
ملول گشتیای كش بخسب و رو اندركش
ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش
اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
از آن نفس كه در او سر روح پنهان شد
بكرد حامله دل را رسول رهگذری
به حق باغی كز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی
چه می نوش كردی چه روپوش كردی
تو روپوش میكن كه پنهان نمانی
چو سرجوش كردی چه روپوش كردی
تو روپوش میكن كه پنهان نمانی
شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
ظلمتم كی بقا كند كه بر او
تابد از كبریای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی
آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی
میزند سالها در این مستی
روح منهای های پنهانی
ز آن بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
گفتم ای دل كجایی آخر تو
گفت در برجهای پنهانی
جان جانی و جان صد جانی
میزنی نعرههای پنهانی
خامشی ناطقی مگر جانی
میزنی نعرههای پنهانی
«پنهان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا
این روزه چو غربال به بیزد جان را
پیدا آرد قراضهی پنهان را
ای ساقی پنهان چو پیاپی کردی
رسوا شود این دم همه پنهنیها
ای مادر ما نهفته در چادر ما
پنهان شده از طبیعت کافر ما
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا
دیریست ندیدهایم رخسار ترا
پنهان گفتم براز در گوش دو چشم
مهمان عزیز است بیفزای شراب
آن جاه و جمالی که جهانافروز است
وان صورت پنهان که طرب را روز است
دروی پریی، پری رخی پنهانست
پس کفر یقین کمینگه ایمانست
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است
پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در زیر کفی قلزم پنهان آمد
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
پنهان شدگان این جهان برخیزند
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
با خون دلم چون سفر پنهانی
گویند اشارتی که وقت آنها شد
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
کافر بود آن دل و مسلمان نبود
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود
چون بیندم او که من چین گریانم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهی کوته نظران پنهانند
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر میخندد
چون بیند او مرا که من غمگینم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
تو کان زری میان خاکی پنهان
تا صاف شوی در آتشت اندازیم
با تو قصص درد و فغان میگویم
ور گوش ببندی پنهان میگویم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
اسرار مرا نهانی اندر جان کن
احوال مرا ز خویش هم پنهان کن
گر جان داری مرا چو جان پنهان کن
وین کفر مرا پیشرو ایمان کن
امشب منم و هزار صوفی پنهان
مانندهی جان جمله نهانند و عیان
آن مائده چون زر و زو شب بیرونست
روزه چه بود صلای پنهان خوردن
دل باغ نهانست و درختان پنهان
صد سان بنماید او و خود او یکسان
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن
پنهانی ما تو بادهها نوش مکن
گلباغ نهانست و درختان پنهان
صد سال نماید او و او خود یکسان
افسوس که خندهی ترا میبینند
و آن خندهی تو ز چشم خلقان پنهان
حیفست که سوی کان رود آن بر سیم
پنهان چون جان و بر جهانی بزده
من دوش حریف تو نگشتم از خواب
خوردی و نصیب بنده پنهان کردی
ای پر ز جفا چند از این طراری
پنهان چه کنی آنچه به باطن داری
چون دانستی برابر جان گشتی
ناگاه فروشدی پنهان گشتی
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است
ای شحنه چراش زو نمیرنجانی
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری
گل را ز جمال خود تو خندان داری
فردوسی
«پنهان» در شاهنامه فردوسی
چو دانا توانا بد و دادگر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگوئید و پنهان برید
ازیدر کنون زی سپاهان روید
وزین لشکر خویش پنهان روید
به جایی که پنهان شود آفتاب
بدان جایگه ساخت آرام و خواب
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
نیارست رفتنش بر پیش روی
ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی
بینداخت ژوپین زهرابدار
ز پنهان بران شاهزاده سوار
بپوشید جوشن بدو بر نشست
ز پنهان خرامید نیزه به دست
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
که گر راز گویمش و او نشنود
به از راز کردنش پنهان شود
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
که گر ابر گردد بهاران پرآب
ز درویش پنهان کند آفتاب
بخندید زو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار
چو دانسته شد چارهی آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
نویسندهی نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد