غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دهان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دهان» در غزلیات حافظ شیرازی
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان موی و بر به هیئت عاج
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
از طعنه رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
شد آن که اهل نظر بر کناره می رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
سعدی شیرازی
«دهان» در غزلیات سعدی شیرازی
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیشست ولی تا ز برای که مهیاست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب ست
بر کوزه آب نه دهانت
بردار که کوزه نباتست
منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبستست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادنست
این خط شریف از آن بنانست
وین نقل حدیث از آن دهانست
نه پادشاه منادی ز دست می مخورید
بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست
شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت
تو خود شکری یا عسلست آب دهانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
آیینه ای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
گر واسطه سخن نبودی
در وهم نیامدی دهانت
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
علت آنست که وقتی سخنی می گوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد
ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد
اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش
مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
این که سرش در کمند جان به دهانش رسید
می نکند التفات آن که به دستش کمند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
چون در دورسته دهانت
نظم سخن دری ندیدم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامتست چندان سخن از دهان خندان
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان
لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن
هر چه زان تلختر بخواهی گفت
شکرینست از آن دهان گفتن
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد می رود ز دهانت به در سخن
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن
هرگز شنیده ای ز بن سرو بوی مشک
یا گوش کرده ای ز دهان قمر سخن
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می خوری
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری
دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسه ایست پرگاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر دهان آری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی زر به معدن می بری
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنه تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده ست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
در دهانت سخن نمی گویم
که نگنجد در آن دهن سخنی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی
مولوی
«دهان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تیرش عجبتر یا كمان چشمش تهیتر یا دهان
او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
كی آن دهان مردم است سوراخ مار و كژدم است
كهگل در آن سوراخ زن كزدم منه بر اقربا
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
تا كه نیاید از كفت بوی پیاز و گندنا
چشمه خضر و كوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
دهان پرپست میخواهی مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا كه منم بیمن با شاه جهان تنها
دهانی بسته حلوا خور چو انجیر
ز دل خور هیچ دست و لب میالا
دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا
در لعل بتان شكر نهادی
بگشاده به طمع آن دهانها
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریك اندهان را
از دیده به دیده بادهای ده
تا خود نشود خبر دهان را
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
جامه جانی كه از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد كرد دست و منت دقاق را
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
كه گشادست به دعوت مه جاوید دهان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشك سقا
عشق آمد این دهانم را گرفت
كه گذر از شعر و بر شعرا برآ
اشكوفهها شكفته وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
وان كس كه كس بود او ناخورده و چشیده
گه میگزد زبان را گه میزند دهان را
بشكن سبو و كوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو كاسه در پیش تو دهانها
خامش كنی وگر نی بیرون شوم از این جا
كز شومی زبانت میپوشد او دهان را
از كف تو ای قمر باغ دهان پرشكر
وز كف تو بیخبر با همه برگ و نوا
غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ كه گم كردهام سر و پا را
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده كههای یا بشرا
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شكرلبان حقایق دهان گویا را
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانعست فصیحان حرف پیما را
دهان پرست سخن لیك گفت امكان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
هزار كاسه سر رفت سوی خوان فلك
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو كفچه گرد به سر
كه تا چو كفچه دهان پر كنی از آن حلوا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
كه شه كلید خزینه بر امین كشدا
دهان گور شود باز و لقمه ایش كند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو كه لبش گفت الصلا
كو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ كاتب
خمش كردم كه غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور كه دیده دید با ماست
شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شكر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات
هر یكی بسته دهان و موشكاف اندر بیان
هر یكی شكرستان و هر یكی كان نبات
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آكلست
تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
كشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
گویاترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یك باره بوی دوست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا كه بیدهان دل و جانم شكرچش است
عیسی ز چرخ چارم میگوید الصلا
دست و دهان بشوی كه هنگام مایدهست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اكبرست
در هر دهان كه آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
لطف كن ای كان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
كه از دهان و لب من پری رخی گویاست
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاك عزیزان كه گرز رویینست
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
كز آن گشاد دهان را انار خندانت
دست نه بر دهان من تا من
آن نگویم چو گفت را آن نیست
چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان
كرسی و عرش اعظمش كالصبر مفتاح الفرج
چیزی دهانم را ببست یعنی كنار بام و مست
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود
ز درد او دهان تلخست هر دریا كه میبینی
ز داغ او نكو بنگر كه روی مه رقم دارد
دهان بربند و خامش كن كه نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو كه او هم جاودان باشد
سبوی می چه میجویی دهانش را چه میبویی
تو پنداری كه او چون تو از این خمار میآید
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
میخاید چون اشتر یعنی كه دهانم پر
خاییدن بیلقمه تصدیق ذقن دارد
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
دهان بست دهان بست از این شرح دل من
كه تا گیج نگردید كه تا خیره نمانید
در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید
چو بو كردم دهانش را بدیدم
كه بوی آن پری دیدار دارد
وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر میتوان كرد
تویی نقشی كه جانها برنتابد
كه قند تو دهانها برنتابد
تو باشی خنده و یار تو شادی
كه بیشادی دهان كس نخندد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی كه در دندان درآمد
دهانی زین شكر مجروح گردد
كه دندانهای شكرخاش نبود
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم
كخر دل من بدان دهان ماند
چشم از نظرش چه مست میگشت
وز قند لبش دهان چه میشد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجده دوست كوست مسجود
ما دهانها باز مانده پیش آن ساقی كز او
خمرهای بیخمار و شهد بیزنبور بود
یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
آنچ در هفتم زمین چون گنجها گنجور بود
سردهانند كه تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند كه انگور نمیافشارند
بس كن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانك این حرف و دم و قافیه هم اغیارند
گر چه بیدست و دهانند درختان چمن
لیك سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
گفت بس كن كه من این را به از این شرح كنم
من دهان بستم كو آمد و پایندان شد
من دهان بستم تو باقی را بدان
كاین نظر با آن نظر آمیختند
باز رشك حق دهانم قفل كرد
شد كلید و قفل را جایی سپرد
تا چه خوردست این دهان كز ذوق آن
اقتضای بیزبانی میكند
از در مشعله داران فلك
آتش دل به دهان میآید
نار خندان كه دهان بگشادست
چونك در پوست نگنجد چه كند
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مكید باید
بربند این دهان و مپیمای باد بیش
كز باد گفت راه نظر پرغبار شد
آن حلق و آن دهان كه دریدست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده میشود
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید
بین كه چه ریسیدهایم دست كه لیسیدهایم
تا كه چنین لقمهها سوی دهان آمدند
خاك دهان خشك را رعد بشارت دهد
كابر چو مشك سقا بهر مطر میرود
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو كان به خموشان رسید
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زانك چنین لقمهای خورد و زبان میگزد
نهیم دست دهان بر كه نازكست معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد
خمش كه هر كی دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد كو گرد گفت و گو گردد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
كه های هوی تو در جو لامكان باشد
چو نیم كاره شد این قصه چون دهان بستی
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
كه باده دختر كرمست و خاندان كرم
دهان كیسه گشادست و از سخا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار كبریا گوید
به جان رسید فلك از دعا و ناله من
فلك دهان خود اندر ره دعا بگشاد
زمین ببسته دهان تاسه مه كه میداند
كه هر زمین به درون در نهان چهها دارد
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
كه بو كنید دهان مرا چه بو دارد
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
كه بو كنید دهان مرا چه بو دارد
به طور موسی بنگر كه از شراب گزاف
دهان ندارد و اشكم چهارسو دارد
گلو چه حاجت مینوش بیگلو و دهان
رحیق غیب كه طعم سقا همو دارد
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
كه بو كنید دهان مرا چه بو دارد
دهان و دست به آب وفا كی میشوید
كه دم دمش می جان در دهان نمیآید
دهان ببند و دهان آفرین كند شرحش
به صورتی كه تو را در زبان نمیآید
همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسهاش همه شكل دهان شود
شكرینست یار حلوایی
مشت حلوا در این دهانم كرد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارك باد
چون صدف ما دهان گشادستیم
كابر فضل تو درفشان آمد
من رها كردم جگر را هرچ خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
هین دهان بربند و خامش كن از این پس چون صدف
كاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر
دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی كوست ز ما خوشگوتر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
كاین زبانت خصم جانست ای پسر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشك و با چشمان تر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
بنده آن پردهام گوش گران كردهام
تا كه به گوشم دهان آرد آن پرده دار
ز هر كجا كه گشادم دهان فروبستی
نهشتیم كه بگویم چه گویم ای معمار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
بدان طرف كه دهان را گشادمی بشكاف
كه قوتم برسیدست وقت شد هش دار
همیزدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شكافها همیبستی سراسر دیوار
تو لقمهای بشكن زانك آن دهان تنگست
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه كنی جامه و لب و دستار
ولی چو جمله دهانم كدام را دوزی
نیم چو سوزن كو را بود یكی سوفار
به سوزنی كه دهانها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم كه سیرم از گفتار
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
شكر به وقت شكر خوردنت نصیبی یافت
كه بر مذاق دهانها بود مطاع شكر
دهان ببندم و بسته شكر همیخایم
كه تا به جان برسد خوش به ابتلاع شكر
چو دیدی پرده سوزیهای خورشید
دهان از پرده دریدن فرودوز
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز كند دهان خود دركشدش به یك نفس
ای روترش به پیشم بد گفتهای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان كركس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسك میخور
هین كز دهان هر سگ دریا نشد منجس
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب كف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
خنك آن را كه دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
دل چون تنور پر شد كه ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
اندیشهای كه آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر كنم دهانش
بیا كه صورت عشقست شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
كه باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
دهان ببستهام از راز چون جنین غمم
كه كودكان به شكم در غذا خورند از ناف
من دهان بستم كه بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
دهان بر مینهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و میفرمود چشم او درآ در كار پنهانك
تو مشك آب حیوانی ولی رشكت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینك
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینك
من ز غیرت سلام تو پوشم
تا نداند دهان سلام علیك
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان سلام علیك
دهان ببند كه تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یك زمان چو نهنگ
مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
از كر و فر و رونق و لطف و كمال گل
دهان ببند ز حال دلم كه با لب دوست
خدای داند كو را چه واقعهست و چه حال
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
ای سردهان ای سردهان بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشك را جفت لب ساغر كنم
از نقشهای این جهان هم چشم بستم هم دهان
تا نقش بندی عجب بیرنگ و بو آموختم
خامش كنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و كم
از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین تا به كیش نهان كنم
دهان مگشای بیهنگام و می ترس از زبان من
زبانت گر بود زرین زبان دركش كه من گازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به كار تو بپردازم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم
در چرخ درآوردی چون مست خودم كردی
چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم
زان راه كه آه آمد تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم من ناله نمیآرم
دهان باز مكن هیچ كه اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران كه ما بازپریدیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم كه ما بسته دهانیم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشكم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد كردم
مگر ساقی بینداید دهانم
از آن جام و از آن رطل دمادم
خمش كن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
بداند دست و پا از جنبش دل
دهان ساكن دل جنبان بگوییم
به سان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم
سخندانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بیشمار دیدم
وان گاه دهان تو بشوییم
آن جا برسی كه ما نهانیم
یا رب توبه چرا شكستم
وز لقمه دهان چرا نبستم
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شدهست این دهانم
چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
چو بدیدم كه دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم كه ز مرموز خموشم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
ز یكی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شكر بست زبانم
جام فرعون نگیرم كه دهان گنده كند
جان موسی است روان در تن همچون طورم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توییم
خواهم كه كفك خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یك دهان برآرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه می پذیرم
ممن ممیز است چنین گفت مصطفی
اكنون دهان ببند كه بیگفت مرشدیم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش كن كه پیش حسودان منكریم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از كرمت دم به دم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شكار
به عشق دل به دهان سگ شكار روم
تو ماهیی كه به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان كردیم
بگفتمش چو دهان مرا نمیدوزی
بدوز گوش كسی را كه نیست یار تمام
بیار آنك نگنجد در این دهان نامش
كه می شكافد از او شقههای گفتارم
دهان پر است و خموشم كه تا بگویی تو
كز آن لب شكرینت شكرفشان داریم
بربند دهان در باغ درآ
تا كم نكنی خطهای چكم
آتشی از تو در دهان دارم
لیك صد مهر بر زبان دارم
تو دهانم گرفتهای كه خموش
تو دهان گیر و من جهان گیرم
ای خرد از رشك دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
خامش كه اندر خامشی غرقه تری در بیهشی
گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواك من
آواز دادم دوش من كای خفتگان دزد آمدهست
دزدید او از چابكی در حین زبانم از دهان
شو چو كلیم هین نظر تا نكنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه كن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مكن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان كند تو به زبان بیان مكن
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
گر چه كه گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر
لیك رسید اندكی هم به دهان یاسمن
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مكن
چه دانمهای بسیار است لیكن من نمیدانم
كه خوردم از دهان بندی در آن دریا كفی افیون
خاموش كه آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شكرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر كند از در و مرجان
دهان خاك خشك از حسرت ماست
نیارد جرعهای بیما چشیدن
دهان بربند گوش فهم بستهست
مگو چیزی كه می ناید به گفتن
وانها را كه روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشكر بین
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
تا دو سه نكته بگویم از زبان عاشقان
گفت آری لیك وقتی می دهد شفتالویی
كه رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
مهرهای از جان ربودم بیدهان و بیدهان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهای اندر دهان و دیگری در آستین
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
زنده گشتند و پی شكر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
من از این ناله اگر چه كه دهان می بندم
نتوان در شكم آب فروبست دهن
آن بتان چون جهت شكر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته گشاد بیكران
راه صحرا را فروبست این سخن
كس نجوید راه صحرا را دهان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
گویی كه می مخور پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشك دهان میكنی مكن
بازرسید از الست كار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گلعذار كوفت مرا بر دهان
هین كه نهای بیزبان پیش چنین جانها
قصه نی بیزبان نعره جان بیدهان
گفت ترایم ولیك هر كه بگوید ز من
شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت كوران
نعیم تو نه از آن است كه سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
بسوز و پاره كن و بردران و برهم زن
اگر سزای لب تو نبود گفته من
برآر سنگ گران و دهان من بشكن
بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو كو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشكر تو خود باقیش را برگو
خمش كن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو
من بیخود و سرمستم اینك سر خم بستم
ای شاه زبردستم بیكام و دهان برگو
همه عالم دهان خشكند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم زهی رو
حدیثی را كه جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو
بجز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان كو
خداوند شمس دین از بهر الله
كه لایق در ثنای او دهان كو
دست بر رگهای مستان نه دلا تا پی بری
از دهان آلودگان زان باده خودكام او
چون سبوی تو در آن عشق و كشاكش بشكست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میكش از او
ما دهان بربستهایم امروز از او
تو حدیث دلگشا را بازگو
این شكر خور این شكر كز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یك قنینه ز سودای گفت و گو
همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
كه همان به كه راز تو شنوند از دهان تو
دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او
میكند شرح بیزبان یا ظریفون فافهموا
خورده می غفلت و منكر شده
بوی دهانت شده اقرار تو
بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان
بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
بربند دهان از نان كمد شكر روزه
دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه
باد تو درختم را در رقص درآورده
یاد تو دهانم را پرشهد و شكر كرده
آن دم كه دهان خندد در خنده جان بنگر
كان خنده بیدندان در لب بنهد خنده
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
و آن در كه نمیگویم در سینه گشاده
بربند دهان از سخن و باده لب نوش
تا قصه كند چشم خمار از ره دیده
چون نكته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
به دهان تو چنین تیغ نهادهست نهنده
مثل كارد كه گیرد بر تیغی به دهانه
قند خا خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده
با این همه دهانم گر رشك او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
بربند این دهان را بگشا دهان جان را
بینی كه هر دو عالم گردد یكی نواله
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدادیده
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
از رخ جهان پرنور كن چشم فلك مخمور كن
از جان عالم دور كن این اندهان را ساعتی
بس كه نگنجد آن سخن كو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازكشی دهان كنی
پر كن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا كه بداند این جهان باز كه كیمیا تویی
نیست نزار عشق را جز كه وصال داروی
نیست دهان عشق را جز كف تو علف دهی
هر كی حدیث میكند بر لب او نظر كنم
از هوس دهان تو تا لب كی گزیدهای
نای بنه دهان همیآرد صبح نالهای
چنگ ز چنگ هجر تو كرد حزین شكایتی
تلخ كنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به كشت من آب به این و آن دهی
جمله تن شكر شود هر كه بدو شكر دهی
لقمه كند دو كون را آنك تواش دهان دهی
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا كه نماند مرگ را بر فقرا دهانهای
دهان عشق میخندد كه نامش ترك گفتم من
خود این او میدمد در ما كه ما ناییم و او نایی
از آن می كو ز بهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی
چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی
كه اكسیر است شادی ساز او را كاندهانستی
دهان بستم خمش كردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون كن در این آتش به ستاری
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همیخندم بیخنده دندانی
شب یار همیگردد خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی
از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته زان راز كه گفتستی
بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی
بردی ز حد ای مكثر بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
بگشای دهانت را خاشاك مجو در می
خاشاك كجا باشد در ساغر هشیاری
گر نام سفر گویم بشكن تو دهانم را
دوزخ كی رود آخر از جنت مأوایی
بربند دهان برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی
چون جولهه حرص در این خانه ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان كن
بگشا در دلها كه تو سلطان خطابی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا كن
زیرا كه ز پستان سیه دیو چشیدی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
كامروز حلال است ورا رازگشایی
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا كی
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع كردن مفتاح تا كی
دهان بربند كاین جا یك نظر نیست
كه بشناسد سواری از غباری
دگر وصف لبش دارم ولیكن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
به حق آن دو لعل قندبارش
كه شرح آن نگنجد در دهانی
جهان جان كه هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
چون محرم هر شكر دهان است
از پیش دهان چه میگریزی
از رشك تو من دهان ببستم
شرح تو رسد به منتها نی
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
پیركی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب
سر فروكرده ز بامی تا درافتد زیركی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاكیان را زان عسل آلودهای
آفتابا پیش تو هر ذرهای كو شكر كرد
مر دهان شكر او را پر ز شكر داشتی
ای دهان آلوده جانی از كجا می خوردهای
و آن طرف كاین باده بودت از كجا ره بردهای
چو دهان نیست مكانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش كه سمایی است سمایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار كز آن می نكند روح فزایی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه كند دهان سایه تبعیت دهانی
تو به گوش دل چه گفتی كه به خندهاش شكفتی
به دهان نی چه دادی كه گرفت قندخایی
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید
كه سخن چگونه پرسد ز دهان كه تو كجایی
به مثال گربه هر یك به دهان گرفته كودك
سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشادهست
تویی آن شیر كه بر جوع بقر میخندی
رهزنانند به هر گام یكی عشوه دهی
وای بر تو گر از این عشوه دهان عشوه خری
این قدح می شتابد تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد از ره بیدهانی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه خوش دهان آید همی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ بیاین دهان غوغاستی
گر من غزل نخوانم بشكافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف كاسی
تا تو خمش نكردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
ای خواجه ترك ره كن ما را حدیث شه كن
بگشا دهان و اه كن گر مست آن شرابی
ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا
هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم كه نهانند چون پری
اندر دو چشم كور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچهای است
كان را حجاب مهد غوانی نهادهای
قفلی است بر دهان من از رشك عاشقان
تا من نگویم این كه فلان است آن یكی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون كلید قفل گشا یافتی
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
شادی جانها ذوق دهانها
اصل مكانها كوی افندی
فتادهای به دهانها همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی
شكر به پیش تو آمد كه برگشای دهان را
چرا ز دعوت شكر چو پسته بسته دهانی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی
قلم چرا بشكستی ورق چرا بدریدی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میكند سر و گوش مرا به شهد لبی
تو راست باش چو تیر و حریف كژ چو كمان
چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری
كسی كه دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
چگونه زار ننالم من از كسی كه گرفت
به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یكی حدیث بیاموزمت بیاموزی
دهان گشادم یعنی ببین كه لب خشكم
كه تا شراب تو گوید كه ای دهان چونی
دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم
سخن تو گوی كه گفتار جاودان داری
خمش دهان پی آنست تا شكرخایی
نه آن كه سست فكندی زنخ زنان باشی
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی كه تو دادهی گویایی
مثال مریدی كه او شیخ جوید
كشد از دهانها دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
چون در حضری بربند دهان
در ذكر مرو چون در حضری
عشق را بین كه صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همكاسهی سلطان شوی
«دهان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه
من کی گنجم چو ره نشد مرجان را
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
وان علم که در نشان نگنجد به طلب
لب چند دراز میکنی سوی لبش
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت
پرسید کی تو چون دهان بگشادم
جست از دهنم راه بیابان بگرفت
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بیکام و دهان روزهگشائی او راست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
از شادی و اندهان ما هشیاریست
چون شش جهتم شعلهی آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد
ور بانگ برآورم دهان میسوزد
از من گذرد هر دو جهان میسوزد
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
هر لقمهی خوش که بر دهان میگردد
میجوشد و صافش همه جان میگردد
امروز من از تشنه دهانی و خمار
نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار
ای از شکرت دهان گلها پر زر
وز هجر کبود پوش تو نیلوفر
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی
از غایت غیرت تو نگذاشتمش
شیرین ز دهان تو دهان عاشق
جان بندهات ای جان و جهان عاشق
می بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستی تو راه دهان گم کردم
جانم به لب آمده است لب پیش من آر
تا جان به بهانه در دهان تو نهم
هر تیر که جست هست از آن سخت کمان
هر نکته که هست جست از آن شعله دهان
من کی خندم تات نبینم خندان
جان بندهی آن خندهی بیکام و دهان
تلخی بدهان هر دل صفرائی
خود بر تو شکر حسد برد دور از تو
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی
ور زانکه ببندند دهان میدانی
عید آمد و عید بس مبارک عیدی
گر گردون را دهان بدی خندیدی
خائیه بهر دهان چو نانم کردی
فیالجمله چنان شد که چنانم کردی
فردوسی
«دهان» در شاهنامه فردوسی
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقهی پایبند
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانش بپیچید ازان
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
ز هر جای روزیدهان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند
بفرمود موبد به روزی دهان
که گویند نام کهان و مهان
درم داد و روزیدهان را بخواند
بسی با سپهبد سخنها براند
سبک خنجر اندر دهانش نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکند از دهانش دو دندان نخست
پس آنگه بیامد سر و تن بشست
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند
کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاکچاک
از ایران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزی دهان را بخواند
کف دست او بر دهان برنهاد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
فرود آمد از باره شاه و سپاه
دهانش پر از خاک آوردگاه
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بیاندهان
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
بیامد به نزد پدر یزدگرد
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
شهنشاه رخساره بیتاب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
سپهدار روزیدهان را بخواند
وزان جنگ چندی سخنها براند
سوی گنج رفتند روزیدهان
دبیران و گنجور شاه جهان
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
که بردوخت برهم دهان و زبانش
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
دهان و برش پر ز گوهر کنم
برین رود سازانش مهتر کنم
برین گونه تا سرسوی خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی
بپردان سپردیم چون بازخواست
ندانم زبان در دهانت چراست
دهان ناچریده دودیده پرآب
همیبود تا برکشید آفتاب
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک