غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خواب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خواب» در غزلیات حافظ شیرازی
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
شب شراب خرابم کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شدیم در نظر ره روان خواب خجل
چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد
من له یقتل داء دنف کیف ینام
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می گویم پری در خواب می بینم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
به خواب نیز نمی بینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
سعدی شیرازی
«خواب» در غزلیات سعدی شیرازی
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
خارست به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم های بیدارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
خیالش در نظر چون آیدم خواب
نشاید در به روی دوستان بست
صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی برد خواب
بستان و بده بگوی و بشنو
شب های چنین نه وقت خوابست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست
تو که در خواب بوده ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست
خواب از خمار باده نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست
عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن بوی خوشترست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالینست
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وان چه در خواب نشد چشم من و پروینست
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت
ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می زیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور می گشت
تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می برد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژه ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
دربند نسیم خوش اسحار نباشد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصل شد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر می شد
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می گیرد و شهری ز غمت بیدارند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
به خوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود
درازای شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
در دلم آرام تصور مکن
وز مژه ام خواب توقع مدار
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می کن بر شتر تا بانگ می دارد جرس
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش
هر که بی دوست می برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشم های نرگس و چندان وقاحتش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
او رفت و جان می پرورد این جامه بر خود می درد
سلطان که خوابش می برد از پاسبانانش چه غم
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنوده ام دوش و نه مردم از نفیرم
در خواب نمی روم که بی دوست
پهلو نه خوشست بر حریرم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
خوابست مگر که می نماید
یا عشوه همی دهد خیالم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بی وفا یارم اگر می غنوم
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران
شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب می کردم کنون از دست ناخفتن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
به خوابی آرزومندم ولیکن
سر بی دوست چون باشد به بالین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر می کردمی در منظر زیبای تو
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز می کنند و تو در خواب صبحگاه
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی
بر دیده صاحب نظران خواب ببستی
ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
چو عندلیب چه فریادها که می دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
بدان تا یک نفس رویت ببینم
شب و روز آرزومندم به خوابی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
شبان خوابم نمی گیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب
تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می گیرد نه صاحب درد عشاقی
نغنویدم زان خیالش را نمی بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
چشم های نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شد
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
خیام نیشابوری
«خواب» در رباعیات خیام نیشابوری
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
مولوی
«خواب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد
خوابت كه میبندد چنین اندر صباح و در مسا
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای كاشكی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
گه جانب خوابش كشی گه سوی اسبابش كشی
گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
ماه درست را ببین كو بشكست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
یكی چشمیست بشكفته صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بفزای شراب ما بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را
ای جاه و جمالت خوش خامش كن و دم دركش
آگاه مكن از ما هر غافل خوابی را
ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا
به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شبها
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبك مستان خواب آلود را
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا كلیم
چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون كه خواب ناسزا
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
كه به شب باید جستن وطن یار نهان را
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
نغمت آن كس كه او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
به آب ده تو غبار غم و كدورت را
به خواب دركن آن جنگ را و غوغا را
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
كه بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم كه مه مرا برداشت
ببرد بر فلك و بر فلك نهاد مرا
غریو و ناله جانها ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
نذر كند یار كه امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست كند چشم همه خلق را
چون همه شب خفت بود آن دروغ
خواب كجا آید مر عشق را
تشنه نخسپید مگر اندكی
تشنه كجا خواب گران از كجا
چونك بخسپید به خواب آب دید
یا لب جو یا كه سبو یا سقا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشره
بمفتاح لقیاكم لیرخص ما غلا
خوابی الغیب قد املاتها مددا
راحا یطهر عن شح و شحنا
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب
هر جا كه بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب
امشب به جمال او پرورده شود دیده
ای چشم ز بیخوابی تا غم نخوری امشب
و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا
تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب
برون كن خواب را از چشم اسرار
كه تا پیدا شود اسرار امشب
والله كه خواب امشب بر من حرام باشد
كاین جان چو مرغ آبی در كوثرست امشب
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شكر كند پیشت آفتاب
بازآمد آن مهی كه ندیدش فلك به خواب
آورد آتشی كه نمیرد به هیچ آب
جواب مشكل حیوان گیاه آمد و كاه
كه تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
كه خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
منم كه خون خورم ای جان تویی كه لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
ز كیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را كه بستر و همخوابه كیمیاست بخسب
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
خواب نخواهد بگریزد ز خواب
آنك بدیدست تماشای شب
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
كاین عشق اكنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوانست
تو چشم آتشین در خواب میكن
كه ما را چشم و دل باری كبابست
دگربار این دلم خوابی بدیدست
كه خون دل همه مفرش گرفتست
هلا در خواب كن اوباش تن را
كه گوهرهای جانی جمله سفتهست
مهتر تجار بودی خویش قارون مینمودی
خواب بود و آن فنا شد چونك از سر رفت خوابت
جمع باشید ای حریفان زانك وقت خواب نیست
هر حریفی كو بخسبد والله از اصحاب نیست
مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
یك شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
هر كی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست
تشنه بر لب جو بین كه چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین كه چه پرتاب شدست
من پری زادهام و خواب ندانم كه كجا است
چونك شب گشت نخسپند كه شب نوبت ما است
در خواب كردهای ز رهاوی مرا كنون
بیدار كن به زنگلهام كانم آرزوست
كالبد ما ز خواب كاهل و مشغول خاست
آنك به رقص آورد كاهل ما را كجاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مركب دولت بران نوبت وصل آن ماست
كدام صبح كه عشقت پیالهای آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
خواب چون دید خصم بیزنهار
مول مولی بزد شتاب گریخت
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
امشب از چشم و مغز خواب گریخت
دید دل را چنین خراب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشك از عقاب گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب
بی نمك بود از این كباب گریخت
عشق از خواب یك سالی كرد
چون فروماند از جواب گریخت
خواب مسكین به زیر پنجه عشق
زخمها خورد وز اضطراب گریخت
خواب میبست شش جهت را در
چون خدا كرد فتح باب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد
خواب چون ماهی اندر آب گریخت
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطاییست كز صواب گریخت
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیكار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
خنك جانی كه از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
اگر با نقش گرمابه شود یك لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستك زنان باشد
كسی كو خواب میبیند كه با ماهست بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان كاهدان باشد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
ازیرا خواب كژ بیند كه آیینه خیالست او
كه معلومست تعبیرش اگر او نیك و بد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
كه حیفست آن كه بیگانه در این شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
كه تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
چه خوردی تو كه قاروره پر از خلط رسوب آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر كن جانب حضرت
كه نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم كجا خسپد كو چون تو شهی یابد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی شبهه و بیخوابی او قوت جگر سازد
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه كجا خسبد دیوانه چه شب داند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو كجا ماند
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید
تا خفته صدساله هم از خواب درآمد
یك حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا كه چنین دولت بیدار درآمد
در خواب كنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو كسی محرم اسرار نماند
یكی در خواب حاصل كرد ملكی
برو بر حاصل و محصول میخند
چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
در خواب شوید ای ملولان
وین خلوت را به ما سپارید
خوابم از دیده چنان رفت كه هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلك استاره شمرد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل كه از دیده گریان آرند
موشكی صندوق را سوراخ كرد
خواب گربه موش را گستاخ كرد
شكر كز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند
خواب آمد ما و منها لا شدند
وقت آن بیخواب الاالله شد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب كمالست و رشد
لیك در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش به جهان رغم حسد
گر زانك تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید
برجه ز خواب و بنگر نك روز روشن آمد
دل را ز خواب بركن هنگام رفتن آمد
تو خفتهای و آب خضر بر تو میزند
كز خواب برجه و بستان ساغر خلود
اصحاب كهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
ای زنده گشتگان به زمستان كجا بدیت
آن سو كه وقت خواب روان را مطار شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به كلی به خواب شد
وقت نشاطست و جام خواب كنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
كه در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو كدو شد
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
كه عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
به پیش دركند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی كه گله را پاید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را از او فروساید
درون كعبه شب یك نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد كسی چنین معبد
به حارسان نكوروی من خطاب كنید
كه چشم بد را از یوسفان به خواب كنید
آمد چنگی بنوازید تار
جست ز خواب آن دل بیتار و پود
مست شد و بر سر كوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در كرم بر خلق بستن هر دو در
خواهم یكی گویندهای آب حیاتی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
چون دست او بشكستهای چون خواب او بربستهای
بشكن خمار مست را بر كوی مستان برگذر
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو بگفتم بیتو بس مضطر
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر كجا باشد علف زار
نی خواب رها كند نه آرام
آن صبح صفا و شیر كرار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خوابست
از خواب مكن تو یاد زنهار
ای كه در خوابت ندیده آدم و ذریتش
از كی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر
معده را پر كردهای دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد كنچ میجستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد سركه باشد یا كه سیر
با جنون تو خوشم تا كه فنون را چه كنم
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
خفته شكلی اصل هر بیدادیی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
مژده بیداران راه عشق را
آنك دیدم دوش من خوابی دگر
میر شكار من كه مرا كردهای شكار
بیتو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
وان كو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان كو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
چه خوابهاست كه میبینی ای دل مغرور
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری
چرا از او كه خبر میكند كنی آزار
به هر جفا و به هر زخم اندك اندك آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نكوكردار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
بجنب بر خود آخر كه چاشتگاه شدست
از آنك خفته چو جنبید خواب شد مهجور
روان خفته اگر داندی كه در خوابست
از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنانك روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید كه سلطان شدست و شد مغرور
بخوان ز آخر یاسین كه صیحه فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
خواهم یكی گویندهای مستی خرابی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
شنو از شمس تأویلات و تعبیر
چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز
من از سخنان مهرانگیز
دل پر دارم ز خواب برخیز
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش
نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
كرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش
مگر آن خواب دوشینه كه من شوریده میدیدم
چنین بودست تعبیرش كه دیدم روز بیدارش
شب تیره اگر دیدی همان خوابی كه من دیدم
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش
از یاد لقای یار بیخواب
از خواب شدستمان فراموش
آن شكری را كه هیچ مصر ندیدش به خواب
شكر كه من یافتم در بن دندان خویش
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام كی بگذارم طواف
دیرست كه خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
كه غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیكن هست از این مستان یكی هشیار پنهانك
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همیگشتی سرمستك و خوش حالك
برخیز ز خواب و ساز كن چنگ
كان فتنه مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
خواب شب بر چشم خود كردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست
گفت كه با روی من شب بود اینك محال
پندار كامشب شب پری یا در كنار دلبری
بیخواب شو همچون پری تا من پری داری كنم
در خواب بیسو می روی در كوی بیكو می روی
شش سو مرو وز سو مگو چون غیر سو آموختم
شب چو به خواب می رود گوش كشانش می كشم
چون به سحر دعا كند وقت دعاش می زنم
چنین باغی در این عالم نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
رسید از باده خانه پر به زیر مشك می اشتر
رها كن خواب خراخر كه قمقم بانگ زد قم قم
بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق
با من كه نمیآید تا صبح و سحر خوابم
از كان شكر جستن اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه مانند شكر خوابم
بیلطف وصال او گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری با این همه بیداری
با عشق همیگویم كای عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند
از من برود آید در شخص دگر خوابم
یاران كه چه یاریدم تنها مگذاریدم
چون عشق ملك بردهست از چشم بشر خوابم
ای عشق كه كردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شدهست از تو در خون جگر خوابم
پر كن ز می پیشین بنشین بر من بنشین
بنشین كه چنین وقتی در خواب همیجستم
بس كردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب كو را می پرستم
چه دیدم خواب شب كامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
به بیداری مگر من خواب بینم
كه خوابم نیست تا این درد هستم
ایا یاری كه در تو ناپدیدم
تو را شكل عجب در خواب دیدم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
كه من خواب از نماز شام گیرم
شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم
كه خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم كه تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستارخویم
در خواب سخن نه بیزبان گویند
در بیداری من آن چنان گویم
او زیر پر همای دولت
گوید كه به خواب لانه دیدم
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
من دوش عجب چه خواب دیدم
كامروز عظیم بامرادم
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم كه حدیث خواب گویم
شب گه خواب از این خرقه برون می آیم
صبح بیدار شوم باز در او محشورم
ای كه در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
گر خواب ما ببستی بازست راه مستی
می دردهد دودستی چون دستیار دارم
از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی
والله كه گر بخسپی این باده بر تو ریزم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیك چون تو در خواب هم ندیدیم
از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم
ما شاخ یك درختیم ما جمله خواجه تاشیم
می مالم این دو چشم كه خواب است یا خیال
باور نمیكنم عجب ای دوست كاین منم
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
كه خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بكرد بر خور و بر خواب چارتكبیری
هر آن كسی كه بر او كرد عشق نیم سلام
چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح
به گرد ساقی خود طالب مدد گردم
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش كه را دیدهام نمیدانم
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
تشنه خویش كن مده آبم
عاشق خویش كن ببر خوابم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
بیپا و سر كردی مرا بیخواب و خور كردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف كنعان من
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبك زنهار از این خواب گران
آن پیل بیخواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
بی پا و سر كردی مرا بیخواب و خور كردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف كنعان من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
صبر نماند و خواب من اشك نماند و آب من
یا رب تا كی می كند غارت هر چهار من
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیدهام قمر چیست قمر به خواب در
زانك به خواب حل شود آخر كار و اولین
گفت بنه تو نیش را تازه مكن تو ریش را
خواب بكن تو خویش را خواب مرو حسام دین
كباب است و شراب امشب حرام و كفر خواب امشب
كه امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
كمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
در خواب شود غافل از این دولت بیدار
از پوست چه شیره بودت در فشریدن
در خواب نمودی تو شبی قامت خود را
بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
وگر بیدار كردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها كن
شب خواب مسافری ببندی
یعنی كه مخسب خیز بنشین
جانها كه پرید دوش در خواب
در عالم غیب شد پریشان
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر كنار چشمه خفته در میان نسترن
ز اول این خواب گفتم من كه هم آهسته باش
صبر كن تا باخود آیم یك زمان تو دم مزن
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما دامن كشان
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
ای ببسته خوابها امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او بیهوش من
در خواب دوش پیری در كوی عشق دیدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوی ما كن
بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
كار مرا یار برد تا چه شود كار من
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی كشان كشان دامن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم كنار بالین كن
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
المكانات خوابی لا مكان بحر الفرات
ینتن الماء الزلال طول حبس فی الجنان
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب كو
كاندرون كعبه میجستم كه آن محراب كو
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق سو به سو
به حریفان بنشین خواب مرو
همچو ماهی به تك آب مرو
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
به وقت خواب بگیری مرا كه هین برگو
چو اشتهای سماعت بود بگهتر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم كردم
تو گوش من بگشایی كه قصه از سر گو
فتاده آتش خواب اندر این نیستانها
تو آمده كه حدیث لب چو شكر گو
بیا بگو چه كنی گر ز خوابناكی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
چون بیدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلك خوش و سرمست دو به دو
ای دل چو بیاسودی در خواب كجا بودی
اسكرت كما تدری من سكرك لا تصحو
ای سگ كه ز اصحابی در كهف تو در خوابی
چون شیر خدا گشتی اول سگكی بوده
شد خانه چو زندانم شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من همخانه و همخوابه
آورده یكی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای كوبان از آسمان رسیده
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارك
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
كه بوده است تو را دوش یار و همخوابه
كه از خوی تو پر از مشك گشت گرمابه
به خواب كن همه را طاق شو از این جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیك از پی دانگانهای
ای از كفت دریا نمیمحروم كردی محرمی
در خواب كن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
چشم تو خواب میرود یا كه تو ناز میكنی
نی به خدا كه از دغل چشم فراز میكنی
چشم ببستهای كه تا خواب كنی حریف را
چونك بخفت بر زرش دست دراز میكنی
جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی كه در خوابم چه غم بودی
خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته
وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی
زهی صبحی كه او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
چه زهره دارد و یارا كه خواب آرد حشر ما را
كه امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی
مرا هم خواب میباید ولیكن خواب میناید
كه بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب میبینم جمالش را به بیداری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
كه سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من برای نیكویی كردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بیخوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شكر به شیرینی خوش خواری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افكن درآمد شب به كراری
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی كه اندر خواب تو در باغ و گلزاری
كدامین سوی میدانی كدامین سوی میبینی
تو آن باغی كه میبینی به خواب اندر به بیداری
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش نكردی ذرهای تیزی
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی
آید سوی بیخوابی خواهد ز درش آبی
آب چه كه میخواهد تا درفكند ناری
ره چیست میان ما جز نقص عیان ما
كو پرده میان ما جز چشم گران خوابی
ای طالب خوش جمله من راست كنم جمله
هر خواب كه دیدستی هر دیگ كه پختستی
خواب از شب او مرده شلوار گرو كرده
كس نیست در این پرده تو پشت كی میخاری
در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو
خوش خواب كه میبینم در حالت بیداری
گفتا كه وفاجویان خوابی است كه میبینند
گفتم كه خیال خواب بیدار چه میجویی
آن حسن كه در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان كه بخوابی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم كه در دست رضایی
زان شب كه سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نكردی
مرا آن مه یكی شكلی نمودهست
كه سیصد مه نبیند آن به خوابی
نی نه چشم زان چشمان چه گوید
چنین بیدار باشد مست خوابی
خوردی نه ز راه حلق و اشكم
خوابی نه نتیجه لیالی
با بیداران نشین و برخیز
كاین قافله رفت تو به خوابی
ای آنك تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
ای آنك تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینهها برانی
ای آنك تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی
كه چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
بزن آب سرد بر رو بجه و بكن علالا
كه ز خوابناكی تو همه سود شد زیانی
ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام كردی مده از خودم جدایی
همه را دكان شكسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته كه ز گوشهای درآیی
چه حریصی كه مرا بیخور و بیخواب كنی
دركشی روی و مرا روی به محراب كنی
ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست
همرهان پیش شدستند كه را میپایی
مینماید كه مگر دوش به خوابت دیدم
كه من امروز ندارم به جهان گنجایی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان بلی
چشم نرگس چون به ترك خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا كه بیدلان را وقت سحر كشیدی
گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی
دوشم نگار دلبر میداد جام از زر
گفتا بكش تو دیگر گر مست نیم خوابی
هر روز بامداد طلبكار ما تویی
ما خوابناك و دولت بیدار ما تویی
بی خواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست كه بسته سعادتی
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب
آه كه چه دیوانه شد جان من از سورهای
چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلك
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی
كژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
من آن نیم كه تو دیدی چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی كه مست خواب و نعاسی
دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده
هزار صورت جنبان به خواب میبینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
كه هست در سرم امروز شور و صفرایی
به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت
كه ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چگونه از كف غم میرهانیم در خواب
چگونه در غم وا میكشی به بیداری
شبی كه دررسد از عشق پیك بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری
طمع مدار كه امشب بر تو آید خواب
كه برنشست به سیران خدیو بیداری
ببست خواب مرا جاودانه دلداری
به زیر سنگ نهان كرد و در بن غاری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مردهای كه درافتاد در نمكساری
كجاست خواب و كجا چشم و كو قرار دلی
كجا گذارد این فتنه صبر صباری
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
كمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب
كه آفریده تو زینسان نه بهر این كاری
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی
كه در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب! اینجا، برو جای دیگر
كه بحرست چشمم، در او غرقه آبی
آن چه شاهان به خواب میجستند
چون مسلم شدت به آسانی
«خواب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای خواجه به خواب درنبینی ما را
تا سال دگر دگر نبینی ما را
دیدم در خواب ساقی زیبا را
بر دست گرفته ساغر صهبا را
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب
کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب
بیکار مشین درآ درآمیز شتاب
بیکار بدن به خور برد یا سوی خواب
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب
زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که برنیائی از خواب
شب گردم گرد شهر چون باد و چو آب
از گشتن گرد شهر کس ناید خواب
گر آب حیات خوشگواری ای خواب
امشب بر ما کار نداری ای خواب
گر با عدد موی سر تست امشب
یکسر نبری و سر نخاری ای خواب
خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت
فریاد ز نرگسان خواب آلودت
آری صنما بهانه خود کم بودت
تا خواب بیامد و ز ما بر بودت
آن چشم فراز از پی تاب شده است
تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
زو خواب طمع مدار کوکی خفته است
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست
چون روز شود چو روز دل پرغوغاست
آن پیل که دوش خواب هندستان دید
از بند بجست طاقت آن پیل کراست
آنکس که بروی خواب او رشک پریست
آمد سحری و بر دل من نگریست
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست
بیخوابی من گزاف و سردستی نیست
خوابم چو ملک بر آسمان پریدهست
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است
فردا ز پگه بیا که امشب دیر است
در خواب مهی دوش روانم دیده است
با روی و لبی که روشنی دیده است
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیرم خفت
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد
خیره شده خواب و روبرو مینگرد
وی اهل خرابات که در غرقابید
صد قافله بگذشت و شما در خوابید
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد
کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
ای اهل خرابات که در غرقابید
خیزید که روز و شب چرا در خوابید
گویند که قوت دماغ از خوابست
عاشق کی شد که از دماغ اندیشد
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود
بخشای بر آن تشنه که آبش نبود
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آید گلوش را بفشارد
میید آب دیده میناید خواب
ترسد که اگر بیاید آبش ببرد
شب گشت که خلقان همه در خواب روند
مانندهی ماهی همه در آب روند
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائی آمد
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
من نگذارم کسیت بیدار کند
عشقت چو درخت سیب میافشاند
تا خواب ترا چو برگ طیار کند
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود
یا مرگ بود به طبع یا خواب بود
هر عمر که بیدیدن اصحاب بود
یا مرگ بود به طبع یا خواب بود
ای آنکه دلت باید در وی منگر
زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار
ما را سر خواب نیست دل یاوه شده است
آنرا که دلیست تا کند پای دراز
ای در شب حرص خفته در خواب دراز
صبح اجلت رسید از روز بترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
آن کس که ببست خواب ما را بستم
یارب تو ببند خواب او را به کرم
تا باز چشد مرارت بیخوابی
و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم
اسباب طرب جمله تمامست تمام
ای زندهدلان خواب حرامست حرام
خون غم و اندیشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام
امشب شب یاد است و سجود است و قیام
چون باده و می خواب حرامست حرام
امشب که همی رسد ز دلدار سلام
بر دیده و دل خواب حرامست حرام
اندر طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
ای نرگس پر خواب ربودی خوابم
وی لالهی سیراب ببردی آبم
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاستهام
خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم
ای دیده نمیخواب من بندهی آنک
در خواب بدانست که من در خوابم
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم
با بیداران ز خویش در خواب شدیم
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم
تا دور ابد جهان نبیند در خواب
آن شبها را که ما به روز آوردیم
خواب شب من توئی و نور روزم
نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من
شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون
من سلسلهی عشق تو دیدم در خواب
یارب چه بود خواب پریشان دیدن
تا میبرد این خفتگکانرا در خواب
اصحاف الکهف تا سوی علیین
ای آب از این دیدهی بیخواب برو
وی آتش از این سینهی پرتاب برو
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
ای خواب مرا بسته و مدفون کرده
شب را و مرا بیخود و مجنون کرده
ای در لب بحر تشنه در خواب شده
و اندر سر گنج از گدائی مرده
سه چیز ز من ربودهای بگزیده
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
زنجیر ترا به خواب بینم یا نه
گفتا که خمش چند از این افسانه
دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
میخوردم باده بابت آشفته
خوابم بربود حال دل ناگفته
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم
دلبر شده شمع مرده ساقی خفته
من دوش حریف تو نگشتم از خواب
خوردی و نصیب بنده پنهان کردی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
از آتش دل سزای سبلت بینی
ای داده مرا به خواب در بیداری
آسان شده در دلم همه دشواری
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه
سودت ندهد آب که در خواب خوری
گر نقل و کباب و بادهی ناب خوری
میدان که به خواب در، همی آب خوری
من دوش به خواب در بدیدم قمری
دریا صفتی عجایبی سیمبری
من بندهی چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
فردوسی
«خواب» در شاهنامه فردوسی
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی کام جوید همی
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهی صدستون
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد به پالود خواب
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
چنان دید در خواب کز کوه هند
درفشی برافراشتندی بلند
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهی دل شتاب آمدش
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
بریشان یکی بانگ برزد به خشم
بتابید روی و بخوابید چشم
دو جادوش پر خواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند
دو گل رابدو نرگس خوابدار
همی شست تا شد گلان آبدار
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد
دوم روز چون چشمهی آفتاب
بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب
سر نامدران برآمد ز خواب
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
چنین تا گه زادن آمد فراز
به خواب و به آرام بودش نیاز
چو از خواب بیدار شد سرو بن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن
یکی بندهام نامور سام را
نشایم خور و خواب و آرام را
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
به لشکر نگه کرد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژهی سیرنادیده خواب
سرم را به کافور و مشک و گلاب
تنم را بدان جای جاوید خواب
به پردهسرای رد افراسیاب
کسی را سر اندر نیامد به خواب
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
به شهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بیخواب بود
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از بیم گشتند از افراسیاب
برین کینه آرامش و خواب نیست
همی چون دو چشمم به جوی آب نیست
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
تهمتن چو بشنید از خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنین گفت با شاه کنداوران
نشانست خوابت ز پیغمبران
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
به جایی که پنهان شود آفتاب
بدان جایگه ساخت آرام و خواب
همه شب می و مجلس آراستند
به شبگیر کز خواب برخاستند
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
سوی چشمهی روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهی دستکش
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
نبد شیر درنده را خوابگاه
نه گور ژیان یافت بر دشت راه
همان به که این درد را نیز چشم
بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
همی خواهد از من که بیکام من
ببرد دل و خواب و آرام من
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزمگاه اندر آمد بخواب
به خواب اندر آمد بد روزگار
ز خوبی و از داد آموزگار
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند
پس آگاهی آمد به افراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهی دستکش
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
ازو نامه بستد به کردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
سر تیرگی اندر آید به خواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
ازیشان کسی را که خواب آمدی
ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
نپرد به کردار ایشان عقاب
یکی را سر اندر نیاید بخواب
بیابان پر از مار دیدم به خواب
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
چنین گفت کز خواب شاه جهان
به بیدرای آمد سپاهی گران
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد جز از کامهی نیک خواه
گزارندهی خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
گر این خواب و گفتار من در جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
بترسید و ز شاه زنهار خواست
که این خواب را کی توان گفت راست
بدو گفت خیره منه سر به خواب
برو تازیان نزد افراسیاب
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
بیاید بجنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
سپهبد سراندر نیارد به خواب
بیاید به جنگ تو افراسیاب
برو تا به درگاه افرسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت
نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فش
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پرآب
چو از خواب گودرز بیدار شد
نیایش کنان پیش دادار شد
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید
وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
گزارندهی خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی
نبینم بخواب اندرون چهر اوی
کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب
جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد به خواب
چو پر شد سر از جام روشنگلاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بدان جایگه خفت و خوابش ربود
که از رنج وز تاختن مانده بود
گلهدار اسپان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب
گلهدار چون بانگ اسبان شنید
سرآسیمه از خواب سر بر کشید
ببش گرفت آرزو هم بنان
سر از خواب بر کوههی زین زنان
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد
چراگاه رخش آمد و جای خواب
نمدزین برافگند بر پیش آب
بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
مگر چهرهی دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
به سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
کتایون میآورد همچون گلاب
همی خورد با شوی تا گاه خواب
بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ
به کردار نر اژدهای سترگ
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
به روشن روان و دل و زور و تاب
همانا نبینند ما را به خواب
چنان دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
ازین خواب بیدارتان کردمی
همان زنده بر دارتان کردمی
از اندیشهی دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
همی کشت زیشان همی خوابنید
مر او را نه استاد هرکش بدید
از اندیشگان نامد آن شبش خواب
ز اسفندیارش گرفته شتاب
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
دلش بود پربیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
چو آتش نماید بپالاید آب
ز آواز او سر برآید ز خواب
ازان خاک برخاست و شد سوی آب
چو مردی که بیهوش گردد به خواب
که گفتی بدین منزلت آب نیست
همان جای آرامش و خواب نیست
کسی را که دختر بود آبکش
پسر در غم و باب در خواب خوش
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد
ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه
دل من پر از رنج شد جان تباه
چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام می خواست و بگشاد لب
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
بخندید و گفت اینک آراستم
بدانگه که از خواب برخاستم
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش
برآویز با رستم کینهکش
چه بودت که امروز پژمردهای
همانا به شب خواب نشمردهای
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که گر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
بیامد به بستان به هنگام خواب
یکی مرده ماری بدید اندر آب
هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهی چرب دست
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب
ز داراب وز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
بشستن ازان خون به روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاوید خواب
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
به پنجم چنان دید جانم به خواب
که شهری بدی هم به نزدیک آب
به شهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش به جز با دد و دام نیست
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
مرین خوابها را به جز پیش اوی
مگو و ز نادان گزارش مجوی
اگر گوش داری به خواب دهم
نرنجی همی تا بدین سر دهم
به ژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک به یک هوش دار
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
چو بر کار تو رای فرخ کنیم
همان خواب را نیز پاسخ کنیم
برآنم که بیخواب بودی سه شب
به من بازگوی این و بگشای لب
همی خورد زان جام زر هرکس آب
ز شبگیر تا بود هنگام خواب
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد
از آسایش روز ننگ و نبرد
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بیخواب شب
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
خور و خواب و رای و نشست ترا
به نیک و به بد راه و دست ترا
کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چنان دید در خواب کاتشپرست
سه آتش ببردی فروزان به دست
چو بشنید بابک فرو ریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
سپیده چو برزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب
چه آمد که این جای راه تو بود
که نه در خور خوابگاه تو بود
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به کشتی بیامد برین روی آب
دو بدخواه را زنده بر دار کرد
دل دشمن از خواب بیدار کرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
سر بردباران نیاید به خشم
ز نابودنیها بخوابند چشم
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فرو برد خشم
به خواب اندرست آنک بیکار بود
پشیمان شود پس چو بیدار بود
بشد خواب و آرام زان خوب چهر
بر دایه شد با دلی پر ز مهر
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان را بفرمود شاه
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را
که در چرم چو نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
شب و روز یکسر همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهریار رمه
ستاره زدند از پی خوابگاه
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
چو شد تیره بر پای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم
خرد را همی سر به خواب آوریم
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع بر پای کرد
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیکخواه
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
بگفت این و چادر به سر برکشید
تنآسانی و خواب در بر کشید
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
چه نامی بدو گفت فرشیدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
بماند همه ساله بیخواب و خورد
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب
چو هنگامهی خوابش آمد بخفت
به بازارگان نیز چیزی نگفت
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن بارهی دستکش
چو بازارگانش فرود آورید
مر او را یکی خوابگه برگزید
همیراند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهی آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
سوی خوابگه رفتن آراستند
ز هرگونهیی جامهها خواستند
بکردند میخوارگان خواب خوش
همه ناز را دست کرده بکش
بزرگان چو خرم شدند از نبید
پرستار او خوابگاهی گزید
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
گرفتش ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
که بگزارد این خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
چنان دید درخواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت
دگر باره بر پیش بگذاشتند
همه خواب را خیره پنداشتند
عنانرا بپیچید موبد ز راه
بیامد بپرسید زو خواب شاه
گزارندهی خواب را خواندند
ردان را ابر گاه بنشاندند
گزارندهی خواب را بدره داد
ز اسب وز پوشیدنی بهره داد
باستاد گفت این شکارمنست
گزاریدن خواب کارمنست
بگفت آن کجا دید در خواب شاه
بدان موبدان نماینده راه
همیشه سخن گوی هفتاد مرد
به درگاه بودی بخواب و بخورد
رسیدند جایی کجا آب بود
چو هنگامه خوردن و خواب بود
گزارندهی خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هیچ یاد
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانی ز پیغمبری
چو مار سیه بر سر دار شد
سر کودک از خواب بیدار شد
گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
چهارم که باشد سرش پرشتاب
نجوید به کار اندر آرام و خواب
روانهای روشن ببیند به خواب
همه بودنیها چوآتش برآب
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
خور وخواب با موبدان داشتی
همی سر به دانش برافراشتی
خورشها زشهد وز شیر و گلاب
بخوردی وآراستی جای خواب
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب
نپرداخت یک تن به آرام و خواب
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
که ایشان نجستند جز خواب وخورد
فراموش کردند گرد نبرد
همان شاه تنها بخواب اندرون
نه بر گرد او برکسی رهنمون
یکی را نیاید سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
از اندیشه گوهر و خواب شاه
دگر گفت انوشه بدی جاودان
نشست و خور و خواب با موبدان
ستاره توگفتی به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
گراین بد که گفتی خوش آمد مرا
خور و خواب در آتش آمد مرا
یکی را برهنه سروپای و سفت
نه آرام و خواب و نه جای نهفت
نیابی شب تیره آن را بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
همان خوک بینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوبای مهتر بیامد برش
چو دارای شمشیر زن را بکشت
خور و خواب ایرانیان شد درشت
بخوردند بینان فراوان کباب
بیاراست هر مهتری جای خواب
تو را تا نسازم سلیح و سپاه
نجویم خور و خواب و آرام گاه
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
بروی اندر آمد دو دیده پرآب
همان زین توری شدش جای خواب
فرستاده آمد دلی پر شتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب
به چرخ اندرون آفتاب آفرید
شب و روز و آرام و خواب آفرید
همیرفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
برین گونه تا سرسوی خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت
یکی بیهنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
چو پژمرده شد چادر آفتاب
همیساخت هر مهتری جای خواب
به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
شب تیرهگون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب
بد اندیش را سر بر آمد ز خواب
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم