غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«چنگ» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چنگ» در غزلیات حافظ شیرازی
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد
چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ای بود معدود
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
به صوت چنگ بگوییم آن حکایت ها
که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
ببین که رقص کنان می رود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می زدم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
جوانی باز می آرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
سعدی شیرازی
«چنگ» در غزلیات سعدی شیرازی
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و دریغا که باد در چنگست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم می دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند
کسان که در رمضان چنگ می شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوش به تایی می زند
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ باز آید
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنه است اندرون من چو دام
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به
خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو
عنقای صبر من پر و بالی نیافته
خیام نیشابوری
«چنگ» در رباعیات خیام نیشابوری
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
مولوی
«چنگ» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یك رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افكنده سر پیش از حیا
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن كنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
زین رو همیبینم كسان نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگها
ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما
ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ
تو بشكن چنگ ما را ای معلا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه كم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانیست یارا
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما
از قوام قامتش در قامت تو كژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
چنگ عشرت مینوازد از پی خاقان ما
از می تبریز گردان كن پیاپی رطلها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشكستند خمها و میفكندند چنگ و نا
تن ما به ماه ماند كه ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره كه گسسته تار بادا
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور میزن سه توی ما را
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
چو چنگ ما بشكستی بساز و كش سوی خود
ز الست زخمه همیزن همیپذیر بلا
خیز كه از هر طرفی بانگ چنگ
در فلك انداخت ندا و صدا
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
تا كه عشقت مطربی آغاز كرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
هر دل كه به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
هر غزل كان بیمن آید خوش بود
كاین نوا بیفر ز چنگ و تار ماست
ای چنگ پردههای سپاهانم آرزوست
وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست
گر نه كژی همچو چنگ واسطه نای چیست
در هوس آن سری اوست كه هم پای ماست
هست ز چنگ غمش گوش مرا كش مكش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
به چنگ و تنتن این تن نهادهای گوشی
تن تو توده خاكست و دمدمه ش چو هواست
ز چنگ سخت عجیبست آن ترنگ ترنگ
چههاست نعره برآورده كان چههاست چههاست
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
درد فراق من كشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چنگا تو سری بركن در حلقه سر اندر كن
تو خویش تهیتر كن تا چنگ به ساز آید
مرغ دل هر عاشق كز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همیدرد
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر كشدت شیرین بیواسطه بنوازد
صدای نای آن جا نكته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
كه چشم حقد یوسف را نداند
كه بانگ چنگ گوش كر نگیرد
چو خورشیدی و از خود پاك گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر كاری به لابد كار زاید
آن چنگ نشاط ساز نو یابد
وین گوش حریف تن تنن گردد
ما را باری نگار خوش قول
اندر بر خود چو چنگ دارد
زان زخمه او همیشه این چنگ
پس تن تن و بس ترنگ دارد
دل چون چنگست و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد
در ساقی خویش چنگ درزن
مندیش كه آن سه تا چه دارد
از گفت بدار چنگ كز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
آن چنگ طرب كه بینوا بود
رقصی كه كنون به ساز آمد
یوسف در عشق بد زلیخا
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
شاد با چنگ تنی كز دست جان حق بستدش
بر كنار خود نهاد و ساز آن را هو كند
اوستاد چنگها آن چنگ باشد در جهان
وای آن چنگی كه با آن چنگ حق پهلو كند
باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش
كو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو كند
چنگ تنها را به دست روحها زان داد حق
تا بیان سر حق لایزالی او كند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
كس نداند حالت من ناله من او كند
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه كند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلك را كی كسب و كار ماند
آنها نهفتگانند وینها كه اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات كردند
ای دل مباش غمگین كاینك ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شكم درآید
دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
جان پاكشان بیاید كان یار سركش آمد
قد چو چنگ را كه دلش تار تار شد
نك زخمه نشاط به هر تار میرسد
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر میرود
زهره بر چنگ این نوا میزد
كان قمر عاقبت به چنگ آمد
آمد چنگی بنوازید تار
جست ز خواب آن دل بیتار و پود
گه كاسه گرفتی كه حلیماب و زفر كو
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
ز منقارش فلك سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبكبار
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
لطفها كردهای امروز دو تا كن آن را
چونك در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
روز بزمست نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
جانهای صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
كز چنگهای عشق تو جانست تار تار
ایا كسی كه درافتادهای به چنگالش
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار
گر بد و نیكیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش كه نهی بركنار
گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن
بازگرد ای مرغ گر چه خستهای از چنگ باز
زمانه با تو نسازد تو سازوارش كن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز
آن مطرب ما خوشست و چنگش
دیوانه شود دل از ترنگش
چون چنگ زند یكی تو بنگر
كز لطف چگونه گشت رنگش
میخروشم لیكن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
گرفت شكل كبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آنك درآید به چنگل بازش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش
بگفت رو كه مرا پوستین چنان بگرفت
كه نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
غم چیغ چیغ كرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میكن و گو چاغ چاغ چاغ
از آن اسرار عاشق كش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانك
از لذت زخمه تو این چنگ فلك بیخود
سر زیر كند هر دم كای تار سلام علیك
برخیز ز خواب و ساز كن چنگ
كان فتنه مه عذار گلرنگ
عشق خامش طرفهتر یا نكتههای چنگ چنگ
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
جز من و ساقی بنماند كسی
چون كند آن چنگ ترنگاترنگ
مثال چنگ میباشم هزاران نغمهها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشكنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم
تا كه فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمه تو كم ز یكی تار شدم
چنگ زن ای زهره من تا كه بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
زخمه به كف گرفتهام همچو سه تاش می زنم
چو چنگم لیك اگر خواهی كه دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را كه در تن تن تنن باشم
چون چنگ همیزارم چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم چون بر سر گنجورم
جز گوش رباب دل از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
سبلهای كهن را غم بیسر و بن را
ز رگ هاش و پیهاش به چنگاله كشیدیم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
من به سنگ خود همیشه جام خود بشكستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم
كه در این عهد چو تیرم كه بر این چنگ چو تارم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید كه دو سه زخمه بر آن تار زنیم
مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن
تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن می آیدم
تارهای چنگ را مانیم ما
چونك درسازیم زیر و بم زنیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پرده عشاق را بنواختیم
ای مطرب الله الله می بیرهم تو بر ره
بردار چنگ می زن بر تار توبه كردم
این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بیزبان من سیصد زبان برآرم
از ماجرا گذر كن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذكرم بادهست شیخ و پیرم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر كن از عیش گوش پر كن از می شكم
در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز
كز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
خموش باش زمانی بساز با خمشی
كه تا برای سماع تو چنگ ساز كنم
زهی حلاوت پنهان در این خلای شكم
مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه كم
چنانك گر شكم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم
كبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
می گفت كه تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر می زارم
ای شمس تبریز از كرم ای رشك فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون
كردهست امشب یاد او جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو كاسكست چنگش تار من
ای در كنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهستهتر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می بپوشاند به صبحم می كند یقظان
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا كن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما كن
دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
وان خون دل زر را در ساغر صهبا كن
كجا خواهی ز چنگ ما پریدن
كی داند دام قدرت را دریدن
اگر كر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی كری از كر برون كن
مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا كن
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلكش اوتار می بین
در كنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
پای كوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
از یكی دستان او خورشید و مه را خفته كن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره كهنه نوبخت بر اوتار زن
دست در سنگی زدم دانم كه نرهاند مرا
لیك غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
مطرب مستور بیپرده یكی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
نظری به سوی می كن به نوای چنگ و نی كن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد كن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
تا بشكنی شكاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر كن
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
چنگی كه زد دل و جان در عشق بانوا كن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشكر كن
ای آخرین سابق و ای ختم میوهها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
چنگ به من درزدی چنگ منی در كنار
تار كه در زخمهام سست شود بگسلان
چو نایم ببوسد چو دفم زند
چه خوش چنگ درزد به قانون من
دوش به زهره همه شب میرسید
زاری این قالب چون چنگ من
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور كژروی خرچنگ شو
گه بر لبت لب مینهد گه بر كنارت مینهد
چون آن كند رو نای شو چون این كند رو چنگ شو
خابیه جوش میكند كیست كه نوش میكند
چنگ خروش میكند در صفت و ثنای تو
چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
هین نوبت دل میزن باری من و باری تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو
چون چنگ نشاط ما شكستی خرد
ما را به سه تا چه میفریبی تو
ای جام شرابدار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید ولیك
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار كو
تو چو سرنای منی بیلب من ناله مكن
تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو
هله سرنای توام مست نواهای توام
مشكن چنگ طرب را مسكل تار مرو
چنگ و قانون جهان را تارهاست
ناله هر تار در فرمان تو
من خمش كردم توام نگذاشتی
همچو چنگم سخره افغان تو
اگر چو چنگ بزارم از او شكایت نیست
كه همچو چنگم من بر كنار رحمت او
این بكند زهره كه چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
ده چشم شده جانها چون نای بنالیده
چون چنگ شده تنها هم پشت به خم كرده
این طرفه كه شخص بیدل و جان
چون چنگ همیكند فغانه
بنشان تو جنگها را بنواز چنگها را
ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده
بازآمد آن مغنی با چنگ سازكرده
دروازه بلا را بر عشق باز كرده
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهای
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمهای فوارهای
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهای
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب كف او
بحر صفا را بنگر چنگ در این كف چه زدی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آنك قدح چشید نی
نای بنه دهان همیآرد صبح نالهای
چنگ ز چنگ هجر تو كرد حزین شكایتی
گاه چو چنگ میكند پیش درت ركوع خوش
گاه چو نای میكند بهر دم تو قامتی
نای برای من كند در شب و روز نالهای
چنگ برای من كند با غم و سوز زاریی
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای
میشكنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شكسته بسته را لایق ساز میكنی
ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیك آن بحر میبودی و رعدش بانگ چنگستی
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
نتانم بد كم از چنگی حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته به هر زخمی و هر تاری
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا زاری چنین زاری
آن چنگ كه میزارد گویم ز چه میزارد
كز هجر تو پشت او چون بنده دوتا كردی
از سیخ كباب او وز جام شراب او
وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری
گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی ناله نی را جوابی
از آن رگهاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عكس و لطف آن زاری است زاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
چه چنگ اندر تو زد عالم كه او را
نوایی تو نوایی تو نوایی
چون چنگ نشاط ما شكستی
ما را به سه تا چه میفریبی
پیركی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب
سر فروكرده ز بامی تا درافتد زیركی
هله چنگیان بالا ز برای سیم و كالا
به سماع زهره ما بزنید تار باری
تو چو باز پای بسته تن تو چو كنده بر پا
تو به چنگ خویش باید كه گره ز پا گشایی
زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل
بتری غره مشو چنگ كنندت بتری
چنگ دل چند از این چنگ و دف و نای شكست
وای بر مادر تو گر نكند دل پدری
باز جان صید كنی چنگل او درشكنی
تن شود كلب معلم تش بیناب كنی
چنگ اگر چه كه ننالد دانند
كو چه شكل است به وقت زاری
نی نی كه زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در كنار مایی
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را كردید بس سقایی
گر چنگ كژ نوازی در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا اگر نی مردی ز بینوایی
بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد
میكش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی
ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل كی شخولمی
چنگ بگیری ننگ پذیری
فاعل نبوی مفتعل آیی
بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی بركن
بیار باده روشن خمار ما را بشكن
چه چنگ درزدهای در جهان و قانونش
كه از ورای فلك زهره قوانینی
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
ز رشك نیشكرت نی هزار ناله كند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری
هزار ناله كنم لیك بیخود از می عشق
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی
نه كت مینوازد نه اندر كناری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من بجز بانگ و زاری
چنگ در ما زدست این كمپیر
چنگ او تار تار بایستی
بشكستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من تاری
درد دل را اگر نمیبینی
بشنو از چنگ ناله و زاری
ناله نای و چنگ حال دلست
حال دل را تو بین كه دلداری
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
نكتهی چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، كه تو یعنی تنی
«چنگ» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
چون چنگ منم در بر او تکیه زده
این نالهام از بنان معشوق منست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانهای همی زد شبها است
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
ور فاش کنم حسود در چنگ آید
از دردی خم بجز مرا دنگ مدار
ای خونی خونخواره ز ما چنگ مدار
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز
جانها همه اقوال تو از روی نیاز
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز
وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ
وز پردهی عشاق برآرم آهنگ
چون شمع ز گریه آبرو میدارم
چون چنگ ز ناله با نوا میباشم
ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که میزنی مرا مینالم
ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع
بر خاص حلال گشت و بر عام حرام
ای نای بنال مست افغان توام
وی چنگ خمش مشو که مهمان توام
گفتی که چو چنگ در برت بنوازم
من نای تو نیستم که دمهات خورم
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم
همچون دف و نای هردو در ساختهایم
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم
گر خوب کنی روی مرا خوب توام
ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بیچاره
امشب که فتادهای به چنگال رهی
بسیار طپی ولیک دشوار رهی
من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری
وانگه گوئی بس است تا کی زاری
فردوسی
«چنگ» در شاهنامه فردوسی
به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
ز هرای درندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان دیو
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
یکایک بیاراست با دیو چنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ
به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار
به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
به پیش اندرون کاویانی درفش
به چنگ اندرون تیغهای بنفش
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
که فر کیان دارد و چنگ شیر
دل هوشمندان و آهنگ شیر
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن به خاک و چریدن ز خون
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
بدو گفت بر تاز و برکش میان
بر شیر بگشای و چنگ کیان
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز
من از چرمه چنگال کردم دراز
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و به جنگ
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
سه روز اندران کارشان شد درنگ
برفتند با زیج رومی به چنگ
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ
گرفتش کمربند او را به چنگ
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای
چه آوای نای و چه آوای چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ
از آواز او چرم جنگی پلنگ
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
به بازوش بر اژدهای دلیر
به چنگ اندرش داده چنگال شیر
سپهبدش چون ویسهی تیزچنگ
که سالار بد بر سپاه پشنگ
یکی نامه بنوشت سوی پشنگ
که جستیم نیکی و آمد به چنگ
همه سر به سر پاک در چنگ ماست
بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین دست باز
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ
یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها
بران بستگان زار بگریست دیر
کجا مانده بودند در چنگ شیر
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
برآویخت با نامداران جنگ
یکی گرزهی گاو پیکر به چنگ
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
هم ایرانیان را ز چنگال دیو
گشاید بیآزار گیهان خدیو
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
که در سینهی اژدهای بزرگ
نگنجد بماند به چنگال گرگ
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
بیفشارد چنگ کلاهور سخت
فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روی رنگ
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی زانپس بدو داد چنگ
بیفشارد چنگ سرافراز پیل
شد از درد دستش به کردار نیل
به یک هفته با ویژگان می به چنگ
به مازندران کرد زان پس درنگ
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگ اندرون نیزهی سر گرای
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
گو پیلتن کرد چنگال باز
بران آزمایش نبودش نیاز
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه
ز بیم تبر شد به چنگم ستوه
ترا بیبهانه به چنگ آورند
نباید که با سور جنگ آورند
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ
به فندقگلان را بخون داد رنگ
کنون جای سختی و رنج و بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
بدرید چنگ و دل شیر نر
عقاب دلاور بیفگند پر
شه بربرستان بچنگ گراز
گرفتار شد با چهل رزمساز
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
جز از تو کسی را نیامد به چنگ
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهی گوپال او
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
که گر تخت ایران به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
دل و پشت گردان ایران تویی
به چنگال و نیروی شیران تویی
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش
یکی مغفر خسروی بر سرش
چنین گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شیران ندارد لگام
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
همی بست بر باره رهام تنگ
به برگستوان بر زده طوس چنگ
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
که داری از ایرانیان تیز چنگ
که پیش من آید به هنگام جنگ
رمید آن دلاور سپاه دلیر
به کردار گوران ز چنگال شیر
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
یکی را نبد چنگ و بازو به کار
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهی گاورنگ
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
گزیدم بدان شوربختیم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخواسته رستخیز
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
همانا که او را زمان آمدست
که ایدر به چنگم دمان آمدست
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهی بوی و رنگ
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی
همان شیر پرخاشجویم به جنگ
بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
مرا داد اورند و فر کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان
کنون شهریاری بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
غریونده نای و خروشنده چنگ
بدست اندرون دستهی بوی و رنگ
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
چو برزد سر از برج خرچنگ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنگ تو آیم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ
فراوان مرا دیدهای روز جنگ
بوردگه تیغ هندی بچنگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
برستی ز دریا و چنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
بکوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته از چنگ اوی
چو برگشت برداشت پیل و رمه
بنه هرچ آمد بچنگش همه
بیامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جویان بچنگ دراز
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
وگر جنگ سازند مر جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بوای چنگ
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را بجنگ
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ
که از ژرف دریا ربودی نهنگ
سر مایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه این جوان سترگ
همی کند روی زمین را به چنگ
نه بر گونهی شیر و چنگ پلنگ
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست
دریده به چنگال گرگ اندرست
بدیدند گرگی به بالای پیل
به چنگال شیران و همرنگ نیل
بیامد دمان کرد آهنگ من
یکی خنجری یافت از چنگ من
نگه کرد قیصر بران سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
چو الیاس دید آن بر و یال اوی
چنان گردش چنگ و گوپال اوی
نشانی شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
خرامیده نیزه به چنگ اندرون
ز پیش پدر سر فگنده نگون
نگردیم یک تن ازین جنگ باز
نداریم زین بدکنان چنگ باز
فرود آمد از شولک خوب رنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک به جنگ
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهی گاو چهر
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
بدیدند گرگان بر و یال اوی
میان یلی چنگ و گوپال اوی
پر از شیر و گرگست و پر اژدها
که از چنگشان کس نیابد رها
ببینی که از چنگ من اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
برآمد ز صندوق مرد دلیر
یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
به چنگ و به منقار چندی تپید
چو تنگ اندر آمد فرو آرمید
زره در بر و تیغ هندی به چنگ
چه زود آورد مرغ پیش نهنگ
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ
نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب
سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
ز بالا فرود آمد اسفندیار
به چنگ اندرون نیزهی کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ
به سال فراوان نیاید به چنگ
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ
به چنگ اندرون گرز اسفندیار
به زیر اندرون بارهی نامدار
همان نیزهی جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
درختی گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسی رهنمون
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
بخاید ز من چنگ دیو سپید
بسی جاودان را کنم ناامید
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار
بکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رها
بیفشارد چنگش میان سخن
ز برنا بخندید مرد کهن
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون
همی داشت تا چهر او شد چو خون
میان تنگ و باریک همچون پلنگ
به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ
تو فردا ببینی که بر دشت جنگ
چه کار آورم پیش چنگی پلنگ
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
وگر زنده مانی ببندمت چنگ
به نزدیک شاهت برم بیدرنگ
چنین گفت پس با پشوتن که شیر
بپیچد ز چنگال مرد دلیر
به رستم من از چنگ آن اژدها
ندانم کزین خسته آیم رها
چنین گفت پس با پشوتن که شیر
بپیچد ز چنگال مرد دلیر
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
کجا شد نخستین به کین زریر
همی گور بستد ز چنگال شیر
کنون می خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشاید گذشت
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
نسودی به آورد با او پلنگ
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
ز لشکر برفتند مردان جنگ
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
بد و نیک هم بگذرد بیگمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
میان را ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور به چنگ آوریم
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گرزآهنی زو نیابی رها
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
به چنگال میکرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
سپهبد که بودی به مرز اندرون
به یک چنگ در جنگ کردش زبون
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با می به چنگ
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند به چنگ تو جز رنج و باد
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم به چنگ
اگر دخمه باشد به چنگال اوی
وگر بند ساید بر و یال اوی
جهان را چنین است آیین و ساز
ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
به چنگ وی آمد حصار و بنه
گرفتار شد مردم بدتنه
چو ایوان خالی به چنگ آمدش
دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
وگر برگزینی ز گیتی هوا
بمانی به چنگ هوا بینوا
ازان دو ستاره یکی چنگزن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن
به پشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی به دست
ازان پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز
هیون از بر ماهچهره براند
برو دست و چنگش به خون درفشاند
چنین گفت کای بیخرد چنگزن
چه بایست جستن به من برشکن
چنان بد که یک روز بیانجمن
به نخچیرگه رفت با چنگ زن
کمان را بمالید خندان به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
گرو زین سپس شاه ایران بود
همه مرز در چنگ شیران بود
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد
بتان چامه و چنگ برساختند
یکایک دل از غم بپرداختند
سرانجام گشت از جهان ناپدید
کلنگی به چنگ آمدش بردمید
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر
همان چنگ و منقار او چون زریر
هلا چامه پیش آور ای چامهگوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی
یکی پای کوب و دگر چنگزن
سه دیگر خوشآواز لشکر شکن
سیاهی به چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاژورد
یکی چامهگوی و یکی چنگزن
سیم پای کوبد شکن بر شکن
زبون بود چنگال او را کلنگ
شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
زن چنگزن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
همو میگسارست و هم چنگزن
همان چامه گویست و لشکر شکن
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بیدرنگ
پسند منست امشب این چنگزن
تو این فال بد تا توانی مزن
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بیدرنگ
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهی چنگ و نوش
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
به پیمان جز از چنگ شیران نجست
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود
هوا را همی داد گفتی درود
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
به نیروی آن پادشاه بزرگ
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
که آورد بیجنگ ایران به چنگ؟
مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب
نگر تا نباشی بجز دادگر
میاویز چنگ اندرین رهگذر
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تنآسان خراسان به چنگ آمدش
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
که در بیشه شیران به هنگام جنگ
ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ
گر ای دون که بندست پاداش من
تو را چنگ دادن به پرخاش من
دم اژدها دارد و چنگ شیر
بخاید کسی را که آرد بزیر
یکی گرزهی گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
همه چنگهاشان بسان پلنگ
نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
بپوشید طلخند جوشن نخست
به خون ریختن چنگها را بشست
یکی را نیاید سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
کدامست وچون بایدت مرد جنگ
ز مردان شیرافگن تیز چنگ
مده مرد بینام را ساز جنگ
که چون بازجویی نیاید به چنگ
بپرسید درجنگ خاور بدی
چنان تیز چنگ و دلاور بدی
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نیابیم از چنگ مرگ
همی باد شرم آمد از رنگ اوی
همی یاد یار آمد از چنگ اوی
که خرچنگ رانیست پرعقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب
شما برنشینید با ساز جنگ
همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
چو آباد جایی به چنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش
چوگویی بدین چند باشد درنگ
که آید مرا پادشاهی بچنگ
سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
بخشم و به تندی بیازید چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چو بشنید بهرام شد تیز چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
گزیدند جایی که هرگز پلنگ
بران شخ بیآب ننهاد چنگ
مقاتوره پوشید خفتان جنگ
بیامد یکی تیغ توری به چنگ
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
چو از دور بینند چنگال اوی
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
همیدید نیروی و آهنگ اوی
که گستهم را زیر سنگآوری
دل وخانهی ما به چنگ آوری
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ازو نیز بگریختم روز جنگ
بدان تا نیایم من او را به چنگ
ز بد دست ضحاک تازی ببست
به مردی زچنگ زمانه نجست
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان