غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«بستان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بستان» در غزلیات حافظ شیرازی
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده ست و با من سر گران دارد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده ایم
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
سعدی شیرازی
«بستان» در غزلیات سعدی شیرازی
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
بستان و بده بگوی و بشنو
شب های چنین نه وقت خوابست
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدست
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می کشد عنانت
هر که می ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود
سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند و این عهد نمی پاید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل
این آبروی و رونق بازار بنگرید
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش
مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می برم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
زان روز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم
بلبل سماع بر گل بستان همی کند
من بر گل شقایق رخسار می کنم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
برخیز که می رود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
که می گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
ز دستم بر نمی خیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
این روی به صحرا کند آن میل به بستان
من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می رو که خوش نسیمی می دم که خوش عبیری
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
تا صبا می رود به بستان ها
چون تو سروی نیافت در چمنی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
خیام نیشابوری
«بستان» در رباعیات خیام نیشابوری
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
مولوی
«بستان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامكش از كار ما بستان گرو دستار ما
در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی آن جا كه خیزد نقشها
هر كس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن كم دهد فهم بیا گوید كه پیش من بیا
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
برو ای رهزن مستان رها كن حیله و دستان
كه ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
تو را عزت همیباید كه آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
شكوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
كه بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شكر با ما
چو بود حریف یوسف نرمد كسی چو دارد
به میان حبس بستان و كه خاصه یوسف ما
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی كه قیامتست حقا
نك جوق جوق مستان در میرسند بستان
مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو تا جان رسد روان را
گر به بستان بیتوایم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار ما
هین بستان از من تبلیغ كن
بر همه اصحاب و همه اقربا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی
و المشجر ندمانی و الورد محیانا
ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را مازار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
كه جان ذرهست و او كیوان كه جان میوهست و او بستان
كه جان قطرهست و او عمان كه جان حبهست و او كانست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی ماندهست
حیران شده بستان كه چه برگ و چه شكوفهست
واله شده مرغان كه چه دامست و چه دانهست
بزن شمشیر و ملك عشق بستان
كه ملك عشق ملك پایدارست
خمش كن زردهی زان در نیابی
وگر محرم شوی بستان كه مفتست
روی بستان را نبیند راه بستان گم كند
هر كه او گردان و نالان شیوه دولاب نیست
بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر
كندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت
در كف عقل نهد شمع كه بستان و بیا
تا در من كه شفاخانه هر ممتحن است
سر مپیچان و مجنبان كه كنون نوبت تو است
بستان جام و درآشام كه آن شربت تو است
دانه را باغ و بستان ساختی
خاك را كاشانه كردی عاقبت
شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته كاین بستان كیست
سیب را بو كرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان كیست
در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش كیست
وین همه بوهای خوش از سوی بستان كیست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
از خاك روزی سر كند آن بیخ شاخ تر كند
شاخی دو سه گر خشك شد باقیش آبستان شود
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت میكند
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان كه لا بس خانه روب آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم كه بستان پرجهیز آمد
اگر باد زمستانی كند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند
شكسته بسته تازیها برای عشقبازیها
بگویم هر چه من گویم شهی دارم كه بستاند
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه كجا خسبد دیوانه چه شب داند
با آن همه حسن آن مه گر ناز كند گه گه
والله كه كلاه از شه بستاند و برباید
خطی بستانم از میر سعادت
كه دیگر غم در این عالم نگردد
نگارا مردگان از جان چه دانند
كلاغان قدر تابستان چه دانند
بپوشان قد خوبت را از ایشان
كه كوران سرو در بستان چه دانند
دی رفت و پریر نقد بستان
كان نقد خوش عیار آمد
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را كند دی بر تو تابستان كند
خار و گل پیشش یكی آمد كه او از نوك خار
بر یكی كس خار و بر دیگر كسی بستان كند
خبرت هست كه در شهر شكر ارزان شد
خبرت هست كه دی گم شد و تابستان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
كف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
آه كان طوطی دل بیشكرستان چه كند
آه كان بلبل جان بیگل و بستان چه كند
جمع رندان و حریفان همه یك رنگ شدیم
گرویها بستانید و به بازار دهید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
تو خفتهای و آب خضر بر تو میزند
كز خواب برجه و بستان ساغر خلود
صحرا خوشست لیك چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیك چو گلزار بر دهد
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
هر چه نهال ترست جانب بستان برند
خشك چو هیزم شود زیر تبر میرود
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
ندا برآمد امشب كه جان كیست فدا
بجست جان من از جا كه نقد بستانید
كل ذی روح یفدی فی هواك روحه
كل بستان انیق من جناك مستفید
باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو كن زود بستان وام دیگر
چنان جامی كه ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
صوفیان صاف را گویی كه دردی خوردهاند
صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار
آن كه مه غاشیه زین چو غلامان كشدش
بوك این همت ما جانب بستان كشدش
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بستان امیرداد باش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوهای اندر همه بستان ترش
كه تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاك و البستان و الفردوس یستنعش
شنیدهایم كه شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم كه شاهان عطا دهند به جنگ
ز سنگ چشمه روان كردهای و میگویی
بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریك غار ای دل
گل كیست قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان كنیم
همچون غریبان چمن بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان كنیم
چه جای باغ و بستانش كه نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همیگردم
مرا افتاد كار خوش زهی كار و شكار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همیگردم
كمان نطق من بستان كه تیر قهر می پرد
كه از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته كه سرمستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی كه نه ای محرم هستم به خدا هستم
بستان قدح از دستم ای مست كه من مستم
كز حلقه هشیاران این ساعت وارستم
تو پای همیبینی و انگور نمیبینی
بستان قدحی شیره دریاب كه عصارم
زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل
هین چاشنیی بستان زین باده كه من دارم
ور زان كه چكانم تو ببین قدرت حق را
كز بحر بدان قطره جواهر بستانم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان كه روان است روانم
بستاند به ستم او دل هر كی خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
چشم نرگس خیره در من ماندهست
كز میان باغ و بستان می روم
عشق ما را پشت داری می كند
زانك خندان روی بستان توییم
یك دمم فاضل و استاد كند
یك دمی طفل دبستان كندم
یك دمم چشمه خورشید كند
یك دمی جمله شبستان كندم
غلطم سر بستان لیك دمی
مددم ده قدری هشیارم
پای من گر چه در این گل ماندهست
نه كه من سرو چنین بستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زانك من بلبل آن بستانم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ماورد را كه ما وردیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام كنیم
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
بیهوشی جانهاست این یا گوهر كانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می گه گر میخوارهای بستان
هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی
مكش سر همچو فرعونان مكن استیزه چون هامان
زهی دریای پرگوهر زهی افلاك پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
كه بگریزند این خوبان ز شكل بارد بهمن
بهار ار نیستی اكنون چو تابستان در آتش رو
كه بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
یكی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
یكی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
با بلبل بستانی همدست شدن دستی
با طوطی روحانی اندر شكر افتادن
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا كن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما كن
بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم
یك دم كه از این سو آ یك دم كه قدح بستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
در پرده دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستانهاده چه به درویشان
ای كار من از تو زر ای سیمبر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
در عین زمستانی چون گرم كنی مركب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یك
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
صد عشق همیبازد صد شیوه همیسازد
آن لحظه كه می یازد بوسه بستان ای جان
اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
آن خون به از این باده وان جا به از این بستان
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبك هستی را تركانه تو یغما كن
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء كن
گفتی كه به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
گر زانك تو را عشوه دهد كس گله كم كن
صد شعبده كردی تو یكی شعبده بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یكی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشكال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دل خون خواره را یك باره بستان
ز غم صدپاره شد یك پاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
بكن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان
همه شب دوش می گفتم خدایا
كه داد من از آن خون خواره بستان
منكر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
هرچ آوردند از ره آورد
بیخود كنشان و جمله بستان
خیز بیرون آ به بستان كز ره دور آمدند
خیز كالقادم یزار و رنجه شو مركب بران
عقل گوید گوهرم گوهر شكستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
در غریبستان جان تا كی شوی مهمان خاك
خاك اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر كف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی كن
نه كه كودكم كه میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد كن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشكن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مكن
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای كه در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای كه از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
چابك و چست رو اندر ره عشق
مهره را از كف چستان بستان
كله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاك بستان در دیده قمر كن
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا كی ز دستان آخر وفا كن
ساقی اگر كم شد میت دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بكران آبستان تو از لذت دستان تو
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام برگو
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب كو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی كه درآییم به بستان من و تو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
تا ملایك میوه از وی میكشند
میچرند از نخل و سیبستان تو
جان ما را هر نفس بستان نو
گوش ما را هر نفس دستان نو
زرد گشتی از خزان غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا كنون
بستان گرو از من به جان كز حزم تو پا كوفته
خرامان شو به گورستان ندایی كن بدان بستان
كه خیز ای مرده كهنه برقص ای جسم ریزنده
خستم جگرت را من بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران ای گربه پژمرده
زین عالم چون سجین برپر سوی علیین
بستان نظر حق بین زود از نظر روزه
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
بیبرگی بستان بین كمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان كز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان زندان شده كاشانه
كی باشد كاین مستان آیند سوی بستان
سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
یك دانه به یك بستان بیع است بده بستان
و آن گاه چو سرمستان میگو كه زهی دانه
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان می چون زر مرا ده
ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
گر صفتی در دل من كژ شود آن را تو بكن
شاخ كژی را بكند صاحب بستان به خوی
ای طربستان ابد ای شكرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شكر اندر شكری
ببیند خاك سر خود درون چهره بستان
كه من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
به دست هر یكی ساغر چه شیرین است بیخویشی
زهی لطفی كه بر بستان و گورستان همیریزی
زهی نوری كه اندر چشم و در بیچشم میآیی
تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه
تو تانی كرد چپ را راست بنده ناتوانستی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان میپز
زهی بستان و باغ و رز كز آن انگور افشردی
یكی كف خاك بستان شد یكی كف خاك بستانبان
كه زنده میشود زین لطف هر خاكی و مرداری
هر آن كس را كه برداری به اجلالش فرود آری
در آن بستان بیجایی كه سبحان الذی اسری
اگر داری سر مستان كله بگذار و سر بستان
كله دارند و سرها نی كلهداران پالیزی
مگر نشنیدهای دستان ز بیخویشان و سرمستان
وگر نشنیدهای بستان به جان تو كه بستانی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی نه كان شكر و قندی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو كز هستی خود جستی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
این جاست ربا نیكو جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی كم كن تا مهر شبان بینی
امروز به بستان آ در حلقه مستان آ
مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
بستان قدح عشرت وز بند برون جه
تا باخبری بند سالی و جوابی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
كه بستان را كنی زندان نخسبی
عزیزا تو به بستان آن درختی
كه چون دیدم تو را بیخم بكندی
هنوزت خار در پای است بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی
گزین كن هر چه میخواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
نگارا تو به بستان آن درختی
كه چون دیدم تو را بیخم بكندی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا اگر جفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر تو كهربا دیدی
می درده و اختیار ما بستان
كز مجلس اختیار میآیی
نی به بستان جمال او شكوفه تازهای
نی به پستان وفای آن سلیطه شیركی
كنج زندان را به یك اندیشه بستان میكنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
خنك آن دم كه ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بكش و خوب عذاری
چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن كه سپهدار جلالی
تو نه آن بدر كمالی كه دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل كه تو امروز هلالی
قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز كسی اگر نداری
به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش در شاهوار باری
ز سبو فغان برآمد كه ز تف میشكستم
هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری
به مباركی و شادی بستان ز عشق جامی
كه ندا كند شرابش كه كجاست تلخكامی
بستان ز دیو خاتم كه تویی به جان سلیمان
بشكن سپاه اختر كه تو آفتاب رایی
چو شكوفه كرد به بستان ز ره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
بستان میی كه یابی ز تفش ز خود رهایی
بستان مكن ستیزه تو بدین حیات ریزه
كه حیات كامل آمد ز ورای جان فزایی
ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند
نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی
در خراباتی كه مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
چشم نرگس چون به ترك خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی
همچو آبی میروی در زیر كاه
آب حیوانی به بستان میروی
چونك سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد بلی
بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شكاری
عمر ببخشم بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
كه راحت جانست آن بدار دست از دستان
از آن میی كه اگر باغ از او شكوفه كند
ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری
دلا میی بستان كز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
كه بستان و ریحان و صحرا تویی
این كله را بده سری بستان
كان سرت دارد از كله عاری
شو گوش خرد بركش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟!
ده بخوری تو بدهی یك، كی بود این شرط حریفی؟!
«بستان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
این بانگ خوش از جانب کیوان منست
این بوی خوش از گلشن و بستان منست
پائی که همی رفت به شبستان سر مست
دستی که همی چید ز گل دسته بدست
خورشید و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
هر ذره که در هوا و در کیوانست
بر ما همه گلشن است و هم بستانست
گر بستانم قرابهی عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست
خاک توام و خدای حق میداند
واجب نبود که از منت بستاند
ور بستاند دعا گری پیشه کنم
تا رحم کند پیش منت بنشاند
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
اکنون سر خر نیز به بستان آمد
کون خر اگر نهای به بستان بنگر
خواهی بستان حلقهی مستان بنگر
خواهی سر خر به خودپرستان بنگر
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای سنگ ز سودای لبت آبستان
از سنگ برون کشی تو مکر و دستان
دی از تو چنان بدم که گل در بستان
امروز چنانم و چنانتر ز چنان
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
آمد بر من خیال جانان ز پگه
در کف قدح باده که بستان ز پگه
حاشا که به ماه گویمت میمانی
یا چون قد تو سرو بود بستانی
در خاک بنفشهای بپایید و برست
چون برندهد سرو چنان بستانی
عالم سبز است و هر طرف بستانی
از عکس جمال گلرخی خندانی
فردوسی
«بستان» در شاهنامه فردوسی
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیهموی و خورشید روی
گرین نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
برآمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه
شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان
نگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر گرد بستان خویش
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
یکی روی آن بچهی اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
شما را سوی پارس باید شدن
شبستان بیاوردن و آمدن
شبستان ماگر به دست آورد
برین نامداران شکست آورد
بدین زودی اندر شبستان رسد
کند ساز ایشان چنان چون سزد
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود
ز کار شبستان برآشفته بود
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
شبستان همه شد پر از گفتوگوی
که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان شه نامدار
که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
به سودابه زینگونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببایست شست
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
ز دانا شنیدم که این جای اوست
که گفتند بستاند از گور پوست
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر
شبستان او را به خادم سپرد
ازان جایگه رشتهتایی نبرد
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
بیامد به بستان به هنگام خواب
یکی مرده ماری بدید اندر آب
فرستید سوی شبستان ما
به نزدیک خسروپرستان ما
چو آیی شبستان و مشکوی من
ببینی تو باشی جهانجوی من
به مشکوی ما باش روشنروان
توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
به هر برزنی در دبستان بدی
همان جای آتشپرستان بدی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبروی
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
گهر هرک بستاند از جمشید
به گیتی مبادش به نیکی امید
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زینسان که باشد به دست
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان رود و می خواستند
شبستان برینگونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
پسر دارم از وی یکی شیردل
که بستاند از که به شمشیر دل
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
چنین برگزیدی دلیر و جوان
میان شبستان نوشینروان
برآویختشان درشبستان شاه
نگونسار پرخون و تن پر گناه
بران کینه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
تواکنون ز گنجور بستان کلید
ز چیزی که باید بباید گزید
که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیدهای جان مرا
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد و را پایگاه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست
کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران